eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال منطقه‌ای و پاسخ بین‌المللی هر وقت کسی از سردار سلیمانی در مورد سوریه یا لبنان سوال می‌کرد، ایشان پاسخ خود را از تحلیل بین‌الملل شروع می‌کرد و به منطقه تعمیم می‌داد و می‌گفت حالا در نگاه بین‌الملل و منطقه‌ای جایگاه سوریه یا لبنان کجاست؟ راوی: حسین امیرعبداللهیان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕مهـــــربانی و همسرداریِ شهــــــــــدا 💕 🕊🌺 ایشون در کار خونه هیچ از من نداشت. میگفت تو اصلا هیچ ای نداری. اگه داری برا من پخت و پز میکنی یا کارای دیگه رو انجام میدی، داری به من میکنی حتی در حین کار کردن منم میبوسید. همیشه میگفت خدا خیرت بده دمت گرم. تنها چیزی که ازم میخواست این بود که همیشه میگفت: " فقط میخوام در مقابل موقعیت کاری من کنی مقاوم باشی که دوری من اذیتت نکنه." وقتی میرفت ماموریت یا نامه میفرستاد یا پیام میداد. همیشه تا میرفت یه پیامک برام میفرستاد که من و خدا همیشه کنارتیم. تو قلبت هستیم. فکر نکن تنهات گذاشتم. الان به خودش میگم این حرف رو مدام بهم میزدی چون میدونستی یه جایی بدردم میخوره... 💠 هر چه ایمان انسان باشد... به‏ همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
༺••◇--◆🌾◆--◇••༻ دید در معرض تهدید دل و دینش را رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر چفیه و قمقمه اش، کوله و پوتینش را . . . ༺••◇--◆🌾◆--◇••༻ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
انگشت و انگشتری که دست داعشی‌ها افتاد انگشتر پسرم کمی به انگشتش تنگ شده بود؛ به او گفتم: تو در سن رشد هستی و یک وقت به انگشتت تنگ می‌شود و خطرناک است. سید اسحاق گفت: مامان! من به ۲۴ سالگی نمی‌رسم و انگشت و انگشترم را می‌بَرَند. او ۳۱ فروردین ۹۴ در عملیات آزادسازی منطقه بصری‌الحریر درعا در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از یک سال به آغوش مادر بازگشت؛ پیکری که نه سر بر آن بود، نه دست و نه پایی. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۱۵ خرداد ۱۳۴۲،شاید کسی باور نمی کرد که بشه ظلم ریشه داری به اندازه ۲۵۰۰ سال رو از بین برد. جز یه نفر... حالا هم شاید کسی باور نکنه که میشه فساد و ظلم اقتصادی رو هم،هرچه قدر ریشه دار، نابود کرد. باصبر باامید باانتخاب درست با حتی یک رای... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
:1363/6/25 :1390/6/13 :درگیری با گروهک تروریستی پژاک. 🔻 به لحاظ اخلاقي فردي ، و با اخلاق بود.هميشه بنده را شرمنده اخلاق و رفتارش مي كرد. در طول مدتي كه با هم زندگي كرديم حتي يك بار هم وعصبانيتش را نديدم،جز يك بار،وقتي يكي از اقوام مطلب نادرستي را در خصوص مقام معظم رهبري عنوان كردند ديدم خيلي عصباني شد و همان لحظه يك جواب محكم،درست و دندان شكن به ايشان داد و خيلي خوب و به جا از رهبري دفاع كرد. و گريه هاي نيمه شب بود طوري كه گاهي از اوقات با گريه هاي نماز شب ايشان بنده براي نماز بيدار مي شدم،ميديدم دارد با خدا راز و نياز مي كند و اشك ميريزد. يك توجيبي داشت كه هميشه همراهش بود و آنرا قرائت ميكرد.معمولاً هر زماني كه در زندگي با مشكلي مواجه ميشد،با ذكر حلش مي كرد.با اين ذكر زياد مانوس و محشور بود. يک روز برادر ايشان تصادف خيلي سختي داشتند.طوري كه همه فاميل از اين موضوع ناراحت بودند. اما محمدآقا خيلي و خونسرد بود.مي گفت تا خدا نخواد هيچ اتفاقي نمي افتد. 🌺🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یک‌تکه‌جواهر‌نورید‌شما💔 استوره‌غیرت‌و‌غرورید‌شما🌿 رفتید‌اگر‌چه‌زود‌بر‌میگردید💔 زیرا‌که‌ذخیره‌ظهورید‌شما🌿 شهیدعباس‌بابایی🌱
💌🖇 ___________________ ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند. در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشگر رحیم صفوی) شهیدعباس‌بابایی🌱 📿
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صبح با صدای گریه نجلا و قربون صدقه رفتن های کیان از خواب بیدارشدم _چراگریه می کنی بابایی جونم.نجلاء خانوم گشنش شده؟ با لبخند به آنها زل زدم. کیان که چشمان بازم را دید، نزدیکم شد _سلام عزیز دلم صبحت بخیر. _صبح بخیر عشقم،چرا گریه میکنه؟شیشه شیرش رو ندادی بهش؟ _عزیزم فکر کنم خودشو خیس کرده چون شیرخورده ولی بازهم گریه میکنه روتختی را کنار زدم و برخواستم. لطفا واسش پوشک و لباس آماده کن من ببرمش حمام،پوشکش رو عوض کن . پوشک نجلاء را عوض کردم،او را شستم و به کیان سپردم تا لباسهایش را تنش کند ،خودم هم سریع دوش گرفتم و آماده شدم. بعد از صرف صبحانه ،به سمت مکانی که قراربود فائزه را ببینم،راهی شدیم. نیم ساعت بعد به مکان مورد رسیدیم. چند پاسدار آنجا منتظر ورود فائزه و خانواده اش بودند. هیچکس حال و روز خوبی نداشت. غم در چشمهای تک تکشان نمود پیدا کرده بود. با وارد شدن ما و دیدن من بعصی ها با تعجب و بعضی ها که مرا میشناختند محترمانه احوالپرسی میکردند. کمی که گذشت اطلاع دادند فائزه و مادر و پدرش به همراه دختر کوچکش زینب رسیده اند. قراربود کیان خبر شهادت را بدهد و من در رساندن خبر شهادت به کیان کمک کنم. فائزه را از دوردیدم .دخترش را به آغوش کشیده بود.با دیدن من میان آن جمعیت آقا، گل از گلش شکفت .با ذوق به سمتم آمد من هم به سمتش رفتم و او و کودکش را باهم به آغوش کشیدم _سلام عزیزدلم.خوبی،خیلی خوش حالم میبینمت نگاهی به صورت شاد صورت غرق خواب کودکش انداختم _سلام فدات شم خوبی ؟بهت تبریک میگم عزیزم دختر ناز و خوشگلی داری با ذوق گفت _شبیه علی آقا شده.از وقتی دنیا اومده همش به علی آقا میگم.چه معنی میده دختر کپی باباش بشه آخه،اونم همش به شوخی میگه بالاخره باید وقتی من نیستم یک قیافه شبیه من، جلو چشمت باشه دیگه!منم میبینم راست میگه ساکت میشم.قراربود بیاد پیشوازمون ،بزار ببینم کجاست زینب رو بدم بهش دلم میخواست به خاطر حال غریبش زاربزنم،زجه بزنم ولی موقعیتش حور نبود. فائزه داشت به اطراف نگاه میکرد که دستش رو گرفتم. _فائزه جان علی آقا ناونست بیاد من و کیان جان رو فرستاد دنبالتون تا باهم به حرم بریم ،قرار شد بیان اونجا. فائزه لبخندی زد. _راضی به زحمت شما نبودم. نگاهی به آقایون انداخت،این همه مرد چرا اومدند؟ برای اینکه مشکوک نشه سریع گفتم _من هم که میخواستم بیام همینطوری بودند فکر کنم بخاطر شرایط بد عراقه و ناامنی هاست.بهتره بریم دیر میشه. هیچ وقت فکر نمیکردم که وقتی برای اولین بار پایم را در حرم میگذارم بخاطر دادن خبر شهادت کسی باشد. تا خود حرم آهسته اشک ریختم کیان کنار گوشم آهسته نجوا کرد. _عزیزدلم ،چشمات الان قرمز میشه فائزه خانم میفهمه گریه کردی ،تو باید خوددارتر باشی عزیزم _نمیتونم کیان.سخته گفتنش دوباره اشک هایم شدت گرفت _ فدات شم، کافیه الانه که نجلا هم گریه کنه بخاطر مامانش به نجلاء چشم دوختم و سریع اشک هایم را پاک کردم. چشمم به گنبد های بین الحرمین که افتاد،از خدا خواستم به فائزه صبر بدهد و بتواند این داغ را تحمل کند. یک قسمت از صحن را بسته بودند تا مردم وارد نشوند هرچند بخاطر اوضاع عراق حرم زیاد شلوغ نبود. فائزه زینب کوچکش را به دست مادرش داده بود . به سمتش رفتم و همه با هم به راه افتادیم. چندین نفر از همکارانشان با لباس شخصی به ترتیب ایستاده بودند و سر به زیر انداخته بودند. فائزه با تعجب روبه من کرد _چرا ماپور های عراقی این سمت رو بستند؟چرا این همه آقا اینجا ایستاده؟ مستاصل به کیان چشم دوختم.کیان گلویی صاف کرد _بخاطر شهادت یکی از فرماندهانشان. _آهان.شما علی آقا رو ندیدید،قراربود برسم حرم بیاد اینجا اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت _الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت _الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید . کیان از ما دور شد و با یکی از دوستانش حرف زد و دوباره به سمت ما برگشت. _الان میرسن. کمی که گذشت چند مرد که تابوتی را به دست داشتند به سمت ما آمدند. فائزه خانم نگاه مشکوکی به من انداخت. _علی آقا بین این جمعیته؟ سرم را به نشانه بله بالا و پایین کردم. اولین قطره اشکم که چکید ،فائزه چشم از من گرفت و به جمعیت چشم دوخت.مبهوت یک قدم جلو رفت. جمعیت که به ما رسید.تابوت را روی زمین گذاشتند. فائزه چشم به تابوت دوخته بود.همراه با کیان به سمتش رفتیم. کیان با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _وصیت کرده بود خبر شهادتش رو تو کربلا بهتون بدیم،گفته بود تو کربلا اگر قراره اشکی بریزید برای امام حسین ع باشه.مبادا بخاطر اینکه از حرم ناموس شیعه دفاع کرده و در اون راه به شهادت رسیده بی تابی کنید. شهادتش رو بهتون تبریک میگم. کیان کنار تابوت نشست _شهادتت مبارک رفیق،عهد و پیمانمان یادت نره! فائزه هنوز هم شوکه بود . _فائزه جان ،علی آقاست! نمیخوای چیزی بگی آهسته کنار تابوت زانو زد و پرچم قرمز رنگ یاحسین را کمی کنار زد. صورت کبود علی آقا را که دید ،اشک هایش جاری شد. _علی آقا قرارنبود تو بخوابی و دوستات تو رو به دوش بکشند و به استقبالم بیان. پاشو عزیزم،پاشو زینب رو آوردم ببینی. با عجله بلند شد و دخترش را به آغوش کشید و دوباره کنار تابوت نشست. با دست های کوچک زینب صورت علی را نوازش میکرد _زینب جونم به بابایی بگو پاشو،من اومدم دیدنت،بگو بخاطر من پاشو. همه جمعیت بخاطر بی تابی های فائزه به گریه افتاده بودند.آرام زینب را روی جسم بی جان علی گذاشت. _دخترم گوش کن صدای قلبش رو میشنوی،وقتی دنیا اومدی با صدای قلب بابایی آروم میشدی. به سمتش رفتم تا زینب را بگیرم _فائزه جان،زینب رو بده به من _میبینی روژان ،علی من صورتش کبود شده،میبینی لبخندش رو ،به آرزوش رسیده. زینب را گرفتم و به آغوش مادر فائزه دادم که اشک میریخت. کنار فائزه نشستم _فائزه جانم میخوان تابوت رو ببرند داخل و طوافش بدن _من هنوز یک دل سیر ندیدمش ،تورو خدا بزار یکم ببینمش.چطور دل بکنم ازش! سرش را روی لبه تابوت گذاشت و اشک ریخت _علی جانم به آرزوت رسیدی آقا،سفر بخیر عزیزم،علی جان یتیمی دخترم فدای یتیمی رقیه س ،همه زندگیمون فدای زینب س ،قول میدم دشمن شادت نکنم عزیزم .علی من سفرت بخیر. فائزه را به آغوش کشیدم و مردها تابوت را روی شانه شان گذاشتند و به سمت حرم امام حسین ع رفتند فائزه چشم از تابوت بر نمیداشت _سفربخیر عزیزترینم .سفربخیر علی جانم.سلام منو به ارباب برسون عزیزم. کیان هم همراه با نجلاء پشت سر تابوت اشک ریزان به راه افتاد. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
سـمتِ تو از تمامےِ مردم فراری ام اے با غریب هاےِ جھان آشنا حسـٰین- اے بـے کفن رها شده‌ےِ دشتِ کربلا ما را بھ حالِ خود تو نکردے رها حسـٰین ‌‌
کسانی را‌ انتخاب‌ کنید‌ که تشنه‌یِ قدرت‌ نباشند.. تشنگان‌ِ قدرت‌ حق‌‌ حکومت‌کردن‌ ندارند! -شهید‌بهشتی-🌱!
عشق؛ جاذبھ‌خدایۍ،هدف‌زندگۍوحیات‌استـ... -شھیدچمران-🌱!
عاشقےقسمتـ‌ِماڪردھ‌فقط‌آهش‌را...!
شهید کاظمی:اگر انسان از واقعیت خودش،ما از واقعیت خودمان دور شدیم برایمان دنیا سخت و تنگ و تاریک خواهد شد. شهید احمد کاظمی 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh