eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 رهبر انقلاب با تاکید بر گلایه‌مندی اقشار محروم به‌خاطر مشکلات معیشتی: 👈🏼 راه حل مشکلات 🗳 صندوق رای است نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳 توصیه حاج قاسم برای حضور پای صندوق‌های رای حالا نگاه حاج قاسم به ماست درست انتخاب کنیم.
🖼 خون تازه در رگ‌های ایران با مشارکت بالا
بردن اسمت روی لبم بهم انگیزه موندن و زندگی کردن میده قربونت برم... السلام علیک یا اباعبدالله سلام زندگیم💚 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بهم بر خورد ،از لحنش خوشم نیومد لازم نبود اینقدر تدافعی عمل کنه ،چشم غره ای رفتم و دنبال شماره ی آشنایی گشتم ،مامان فرشته بی خیال مامانش شدم اگه می فهمید دق می کرد بلاخره همه قرار نیست که مثل مامان بهنوش ما باشن ..آبجی ملکا ... با کلی شکلک بوس و قلب حدس زدم کار خود ملکا باشه منم از این کارا می کردم .دستم رفت که زنگ بزنم ولی منصرف شدم اگه مثل من دیونه ی برادرش باشه چی ؟ بازم هم چرخ زدم رسیدم به داداش محمد حسن ، مسمم شدم که به همین محمد حسن زنگ بزنم .رو به پرستار که هنوزم بهم خیره بود کردم اعصابم ریخت بهم . -هنوز نخوردمش اگه بازم مثل شاکی ها نگاه نمی کنی زنگ بزنم بی خیال بهم مشغول تایپ کردن چیزی تو کامپیوتر شد .شماره رو گرفتم هنوز چند تا بوق نخورده بود که جواب داد. -الو محمد حسین معلوم هست تو کجایی داداش ؟ و صدای زنانه ای که آروم آروم مدام تکرار می کرد نفهمه -الو محمد حسین تو کجایی الان -سلام با شنیدن صدای زنانه ام ساکت شد احتمال دادم که نگران هم شده ،صداش ضعیف تر شد و آروم زمزمه وار گفت:شما؟ -لطفا نگران نباشین -شما گوشی برادر منو از کجا پیدا کردین ؟ بازهم اتهام دزدی دیگه از این همه اتهام خسته شدم تند گفتم: آقا من گدا گشنه گوشی رد پایین برادر شما نیستم ‌دزدم نیستم -منظوری نداشتم راست می گفت لحنش با منظور نبود ادامه دادم :ببخشید من از لحاظ روحی حالا خوبی ندارم ،برادر شما تصادف کرده بود من رسوندمش بیمارستان -تصادف ؟ -نگران نباشین حالشون خوبه خودم هم مطمئن نبودم از حرفی که زده بود . -کدوم بیمارستان ؟ -چند لحظه گوشی تلفن رو سمت پرستار غرغرو گرفتم و گفتم آدرس رو می خواد.پرستار آدرس رو داد گوشی رو خاموش کرد و روی میز گذاشت با حرص گفتم. -اگه دوباره ننگ دزدی نزنین گوشی رو می دین پرستار با خونسردی گوشی رو بهم داد ،به سمت سارا رفتم -آخر سر با این پرستار دعوام میشه -چرا؟ -بابانمی بینی چقدر قیافه می گیره ...اگه می شد از اخلاقش شکایت می کردم -من دیگه برم دیر شد -باشه عزیزم بیا برسونمت -نه خودم می رم -منم دارم می رم دیگه -نه ممنون -اه چقدر تعارف می کنی نگاهی به راهرو کردم و به سمت در خروجی راه افتادم که صدای خانم خانمی هر دوتامون رو به پشت برگردوند . -بله؟ -شما نمی تونین برین کلافه با عصبانیت گفتم:اونوقت چرا؟ -پلیس باید بیاد پرونده تشکیل بده -وااای ما یه غلطی کردیم به یکی کمک کردیما پرستار شونه ای بالا انداخت ،بی اعصاب نگاهی به سارا کردم . -خانم من بی کار نیستما -یه دوتا ،سه تا سوال جوابه -دردسر شدا سری از روی تاسف تکون دادم ،روی صندلی نشستم و پاهامو با ریتم تند تکون تکون دادم همیشه وقتی اعصابم بهم می ریخت همین کار رو می کردم . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مبهوت صحنه روبه روم شدم .سارا با صدای ماشین با عجله بیرون اومد .بدو بدو دویدم جمعیت رو کنار زدم و نگاهی به مرد روبه روم کردم بوی عطر تلخ مردانه اش با خون قاطی شده بود و یقه سفید دیپلماتش رو سرخ کرده بود . -زنگ زدی آمبولانس -آره ولی ترافیکه دیر میشه -راننده م فرار کرد رو به مرد ها کردم ،نگاهی به مرد کردم . -من ماشین دارم میشه بیارینش تو ماشینم؟ مردها جوابی ندادن ،با عجله کمک کردن که مرد رو بلند کنن،سارا کنارم ایستاد و با ترس به پسر جوون نگاه می کرد . -بیا با من بریم سارا که فضولیش گل کرده بود به سرعت قبول کرد. پام رو روی گاز گذاشتم با چنین سرعتی می رفتم که باورم نمی شد بتونم انقدر تند برم. -پناه ؟ -جانم -می میره -چرا؟ -آخه همینطور داره از سرش خون میره چیزی نگفتم خودم هم ترسیدم اگه می مرد؟ وای خدا خودت کمکش کن -بیچاره خانواده اش هم جوونه هم خوشگله دستی به آیینه کشیدم .چهره اش معلوم نبود فقط ته ریش هم رنگ ذغالش معلوم بود ،تفی به شانسم کردم و دستم رو روی فرمون محکم تر کردم. سارا منتظر حرفی نماند با عجله به سراغ پرستاری رفت خم شدم حالا چهره اش رو می دیدم راست می گفت ...پسر خوشگلی بود یاد حرف های پاشا افتادم سریع چشام رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ...خودم رو روی صندلی ول کردم .سارا هم خودش رو کنارم ول کرد . -بیا براش حمد شفا بخونیم نمی دونستم چرا انقدر سارا نگرانش بود ،همان طور که خیره اش بودم حمد رو زیر لب هایم زمزمه کردم ،فکر نمی کردم سارا به این چیزا اعتقاد داشته باشه .روبه روم کیسه ای نقش بست سرم رو بالا آوردم ،پرستار بود -این وسایل مریضتونه خواستم بگم من همراهش نیستم ولی کنجکاویی یا فضولی نذاشت .کیسه رو گرفتم ،پرستار هم بی توجه به من رفت .با آرنجم ضربه ای به پهلوی سارا زدم ،سارا چشم هایش رو باز کرد با چشم به بسته اشاره کردم سوالی نگاهم کرد. -وسایل پسره اس -پناه کار زشتیه -بی خیال دستم رو توی کیسه کردم ،دوتا گوشی بود یکی دکمه ای و یکی لمسی ،هر دوتاشون داغون شده بودن ،گلس گوشی لمسیه کلا متلاشی شده بود ،بی خیالش شدم ،کارت شناسایش رو بیرون آوردم خوندم طوری که سارا هم بشنوه -سید محمد حسین ...فاطمی تبار ...متولد هشت ،نه ،شصت و نه مکث کردم ،بغض گلویم رو گرفت ،نگاهی به روبه رو کردم با خودم گفتم درست حدس نزده بودم بیست و چهار سالش بود. -سارا -هوم؟ -امروز تولد بیست و چهار سالگیشه انگار که داغ دلش تازه شه با غم نگاهم کرد ،همانطور از خط پایین اومدم . -نام پدر سید محمود ...درجه ... خشکم زد ،من جون یه پلیس رو نجات دادم کارت را سرجاش گذاشتم و بی خیال کارت شدم بجز اون کارت یه کارت سوخت بود و یه کارت ملی همین ..توی کیسه رو دیدم یه سوییچ بود و صد و پنجاه تومن پول .پرستار بی هوا صدام کرد ترسیدم و وسایل از دستم افتاد . -وای ببخشید ترسوندمتون -خواهش می کنم - شما چه نسبتی با ایشون دارین؟ خشکم زد حالا جواب این یکی رو چطوری می دادم نگاهی به سارا کردم شونه ای بالا داد یعنی به من چه خودت، خودت رو بدبخت کردی . -هان؟ -گفتم چه نسبتی با ایشون دارین؟ خواستم بگم برادرمه ولی گفتم خانواده اش گناه دارن الان منتظرن شاید براش تولد گرفته باشن -من فقط رسوندمش تا اینجا همین پرستار مشکوک نگاهی به کیسه کرد برای اینکه بهم تهمت نزنه سریع جواب دادم:دنبال یه نشونی می گشتم -اگه می گفتین همراهش نیستین خودمون نشونی پیدا می کردیم حرفی نزدم ،کیسه رو ازم گرفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت ،کیسه رو چک کرد که چیزی کم نشده باشه ،همراهش رفتم ،وقتی وارد ایستگاه شد گفتم:گوشیش داغون شده هیچ نشونی ای هم نیس یعنی شماره ای ...اگه می خواین سیم کارتش رو بندازین تو گوشی من و به خانواده اش زنگ بزنین پرستار نگاهی پر از شک بهم کرد و پرستاری بغلیش به یقین رسوندش . -راس میگه دیگه الان کلی باید دنبال یه شماره بگردیم پرستار سیم کارت رو به سمتم گرفت خواستم بردارم که دستش رو بست با تعجب نگاهش کردم -وای اگه کاسه ای زیر نیم کاسه ات باشه.. 🌺🍂ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷من؛ شهید رسول خلیلی دعوت‌تون میکنم به حضور در جشن بزرگ انتخابات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh