eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم‌ نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت: شایان:چه عجب،توچراانقدر‌خوابت سنگینه؟ خودم ویکم کِش دادم تاخستگی‌ازتنم بره بعد روبه شایان گفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم وگفتم: +باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت.‌ بالودگی گفت: شایان:او مای گاد، انتظار داشتم‌ بگی روز بدی روبرات رقم زدم. دستم وتوهواتکون دادم و برو‌بابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم: +من برم شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم: +خیلی بی شعوری. ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم. شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای ‌لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد. ودروباز کردم وواردشدم. صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم،‌ داشتن شام می خوردن، مامان‌با دیدنم گفت: مامان:اِعزیزم اومدی؟ +آره بی توجه به مامان وباباروبه‌خانم جون کردم وگفتم: +سلام خانم جون خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت: خانم جون:سلام مادر،خوبی؟ +خوبم خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت: بابا:چراانقدردیراومدی؟ باطعنه گفتم: +الهی بمیرم،نگران شدی؟ بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت: بابا:آره خب نگران شدیم. پوزخندی زدم وگفتم: +بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟ منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرو‌محکم کوبیدم. لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم: +بله؟ دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت: مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم: +میل ندارم مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی. +شام بیرون خوردم. پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت: مامان:یعنی چی؟باکی؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بایکی رفتم دیگه‌چیکارداری،‌ بروبیرون میخوام بخوابم. مامان اخمی کردوگفت: مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو. تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم وروی‌تخت نشستم وگفتم: +باشایان. چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت: مامان:پسرعموت؟ +آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم. مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس عمیقی کشیدوگفت: مامان:ببین دخترم تودیگه بایدارتباطت باپسرا رو کمترکنی. موضوع داشت جالب می شد باکنجکاوی گفتم: +اونوقت چرا؟ مامان:خب توهم دیگه سن ازدواجت رسیده بالاخره کم کم بایدخودت وبرای ازدواج آماده کنی ودست ازاین روابط مسخره برداری. چه عجب بالاخره داره این بحث ازدواج وبازمی کنه،سعی کردم خونسردیه خودم وحفظ کنم و لبخندی بزنم ولی زیادهم موفق نبودم. +چی شده حالاافتادیدرودورگیردادن به من؟ خنده ی مسخره ای تحویلش‌دادم وگفتم: +نکنه خبریه؟ مامان مشتاق لبخندژکوندی زدوگفت: مامان:آره عزیزم یک خواستگار خیلی خوب برات قراره بیاد پسره حرف نداره،خوش تیپ،خوشگل، خوش هیکل،ازهمه مهمترپولدارحتی ازخودمونم پولدارتره. نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم کمترکنم، به زورگفتم: +اونوقت کیه این آقا؟ مامان:پسرشریک باباته،اسمش سامیه سنش زیادنیست، بیست وپنج سالشه فکرکنم. چشمام ازاین حرفش گردشد،چطورانقدرراحت می تونست دروغ بگه، همین دیشب داشت می گفت پسره سی ودوسالشه. مامان دستم وگرفت وگفت: مامان:وای هالین فکرش وکن اگه قبول کنی ازدنیا بی نیازمیشی، هرچی بخوای میتونی داشته باشی باخشم دستم وازدستش بیرون کشیدم وگفتم: +من همینجوریم می تونم ازدنیابی نیازباشم،تو که بهتر میدونی من دوست ندارم تو سن کم ازدواج کنم پس لطفا بیخیال شو. مامان اخم محوی کردوگفت: مامان:یعنی چی عزیزم؟خیلی بده ها آدم خواستگاربه این خوبی داشته باشه وردکنه ها، خیلیاآرزوشونه همچین شوهری داشته باشن توچرابرعکسی؟ +مامان من آرزوش وندارم، من اززندگیم راضیم ودلم نمیخواد زندگیم وبه گندبکشم ول کن لطفا. خیلی خودم وداشتم کنترل می کردم که فریاد نکشم ، مامان خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم وظرف غذا روبه سمتش هل دادم وگفتم: +مامان بروبیرون بزاربخوابم،لطفادیگه به هیچ وجه،مامان تاکیدمی کنم به هیچ وجه حرف این خواستگاری رونزن. دوباره خواست چیزی بگه که باصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مامان دست ازسرم بردار..... مامان اخم ترسناکی کردوظرف غذاروبرداشت ورفت بیرون ودرومحکم کوبید. بغض داشت خفم می کرد،همین که مامان پاش وازدرگذاشت بیرون اشکام جاری شد ، احساس خفگی می کردم دلم می خواست جیغ بکشم، محکم صورتم و کوبیدم توبالش وبلندجیغ کشیدم،جیغ های پی درپی، فکرازدواج بااون مرتیکه حالم وخیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش وبکنید بدمی کرد. محکم مشتم وکوبیدم روی تخت و بلندترضجه زدم. انقدرگریه کردم ومشت کوبیدم به تخت که خسته شدم وخوابم برد. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh &ادامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
ما درونِ عیـن و شین و قافِ خود را دیده‌ایم داخلش جز حاءو سین‌و یاء‌و نون چیزی نبود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اجازه میدی برم اونجا؟" گفتم: بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم؛ از همون اول که به دنیا اومدی با خدا عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در این راه باشی. خندید و صورتم را بوسید... بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان امتحان اللهیش را خوب پس داد! " 🌷شهید محمود کاوه🌷 💠 نقل از پدر شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🕊 به قمر شهرت داشت✨ یڪی از شروط عقدش این بود ڪه باقی بماند...✌️ - کلام شهید حسین‌ هریری: من حاضرم مثل علی‌اڪبرِ امام‌حسین(ع) اربا اربا بشم ولی ناموس شیعه حفظ بشه...♥️ آخرش هم این شهید در حال خنثی ڪردن بمب بود، ڪه منفجر شد و قسمتی از بدنش تیڪه‌تیڪه شد و به فیض شهادت نائل آمد.💔😔 تاریخ و محل ولادت : ٣/آبان/١٣۶٨-مشهد تاریخ و محل شهادت : ٢٢/آبان/١٣٩۵-حلب سوریه + تولدت مبارک رفیق شهیدم🎉 🌱 🌸 🌴💎🍁💎🌴
VID_20211006_224118_712_۲۰۲۱_۱۰_۰۶_۲۲_۴۱_۳۱_۴۳۶.mp3
2.23M
🎧 دلنشین امام رضا (ع) [یا رضا قبله ی همه ی عشاقی] 🎤 کربلایی امیر برومند
‍ ‍ 🌸الگوبرداری از شهدا امیر یکی از بچه های فعال بسیج بود، از ویژگی های شاخص امیر این بود که حتی اگر 1 ساعت قبل از اذان از ماموریت چند روزه برمیگشت برای نماز جماعت در مسجد حضور داشت همیشه میان دار هیئت رزمندگان پاکدشت بود؛ یک بار که از رزمایش برگشتیم یه تعداد بسته پنیر و چند جعبه خرما اضافه اومد من به امیر گفتم که این ها اگه توی پایگاه بمونه خراب میشه امیر هم اون ها رو در بین بچه های شورای پایگاه تقسیم کرد که به خونه ببرند و استفاده کنند بعد که همه رفتند پول همه پنیر و خرما ها رو حساب کرد و در بودجه پایگاه گذاشت. بهش گفتم امیر بچه ها بردند تو چرا پول می ذاری؟؟ می گفت خود من تقسیم کردم نمی خوام اندازه یک خرما هم دین از کسی و حتی بیت المال گردنم باشه. نقل‌از‌دوست‌شهید شیوه زندگی شهید امیر کاظم زاده از زبان پدرش پسرم بسیار متواضع و صبور بود، امیر در دوره نوجوانی بیشتر وقت خود را در هیئت رزمندگان و مسجد می گذراند و در هیئات با تواضع کفش های مردم را جفت می کرد و تا پایان مراسم در آنجا حضور داشت و کمک می کرد. او در خصوص خصوصیات اخلاقی و سیره رفتاری این شهید مدافع حرم گفت: او بسیار مهربان و خوش اخلاق بود، در کارش اخلاص و جدیت فراوان داشت و همیشه سعی می کرد من و مادرش را از خود راضی نگاه دارد. او در سال 1390 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر یک ساله به نام محمد طاها بود،در اواخر اردیبهشت ماه عازم سوریه شد و پس از دو هفته مبارزه با تروریست های تکفیری در تاریخ 14 خرداد ماه 1392، در زینبیه سوریه در عملیات پاکسازی هنگام درگیری با نیروهای تروریستی با تله انفجاری به شهادت رسید. 🌹🕊🌹🕊🌴🕊🌹🕊🌹 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مرتضی حسین پور فرمانده ای که اگر تدابیرش در منطقه نبود یک شهید حججی که نه، 170شهید حججی مظلومانه اسیر و شهید میشدند مظلومانه شهید و غریبانه تدفین شد و گمنام ماند. تا ثانیه های آخر شهادت با تدابیر خود هوای رزمنده های عراقی و ایرانی رو داشت و راهنماییشان میکرد. نه تنها فرماندهی رزمندگان ایرانی بلکه فرماندهی حیدریون عراق را نیز به عهده داشت دقایقی قبل از شهادتش محسن حججی اسیر شد. فرمانده شهید حججی مدافع حرم نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✏درد را فراموش کردم عصر یکی از روزهای عملیات خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می‌کرد. یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سریع وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت فاجعه اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می‌خواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می‌کردم. شهید حمید باکری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یکباردیگه به آیینه قدی اتاقم نگاه کردم، خیلی خوب شده بودم، لباس قرمزجیغم و کفش پاشنه ده سانتی قرمزم خیلی به پوست سفیدم میومدن، آرایش روی صورتم بالباسم همخونی داشت، موهام وفرکرده بودم وبازدورخودم ریخته بودم، کلاعالی شده بودم. باخودم گفتم اینهمه تیپ زدن وخوشگل کردن به چه دردمیخوره وقتی حالت بدباشه؟ حس مهمانی رفتنم پریده بود، حرف های دیشب مامانم وگریه های شدیدم باعث شده بودالان یک سردردفجیح داشته باشم. به ساعت نگاه کردم،ساعت هشت شب بودوهنوز شایان تشریف نیاورده بود ، ساعت نُه مهمانی شروع می شد. مانتوی بلندمشکیم که تاساق پام بودروپوشیدم، اولش می خواستم مانتوتاروی زانو بپوشم ولی پاهام لخت بودضایع می شد برای همین مانتوی بلندمی پوشم، شال قرمزم و روی سرم گذاشتم ویکباردیگه به آیینه نگاه کردم،خیلی خوب‌بود. باصدای مامان دل ازآیینه کندم: مامان:هالین بدوبیاشایان اومد. رژلب قرمزم ومجدداًکشیدم وبعداز برداشتن گوشیم وکیف دستیم ازاتاق رفتم بیرون. بعدازیک خداحافظی خشک از مامانم ازخونه زدم بیرون. خانم جون طفلک قندش زده بود بالاحالش زیادخوش نبودبخاطر همین تواتاقش بودوداشت استراحت می کرد. شایان طبق معمول تکیه داده بودبه ماشینش، به سمتش رفتم وبالبخندمحوی گفتم: +سلام لبخنددندون نمایی زدو باقیافه پر مدعایی وگفت: شایان:سلام زشتوخانم،چطوری؟ بابی حالی گفتم: +بدنیستم. انگارفهمیدحوصله ندارم چون دیگه پاپیچم نشد، سوارشدم،اونم بعدازچندثانیه سوارشد وراه افتاد. آهنگ شادی روپلی کرد وهمراه خواننده شروع کردبه خواندن آهنگ وادای رقاص ها رو دراوردن انقدرادامه داد که چندشم شد ، نتونستم جلوی خودم و بگیرم بلندزدم زیر خنده، صداش ومثل دخترانازک کردوگفت: شایان: اِواااا؟خنده داره؟ بلندترزدم زیرخنده که به حالت اصلی خودش برگشت و خیلی جدی گفت: شایان:پوووف..همچین مسخره می کنه انگار خودش چی می رقصه. زل زدم به روبه رووگفتم: +ازتوکه بهترمی رقصم. شایان باتمسخرگفت: شایان:آره خیلی اصلا تو بهترین دنسر جهانی. پشت چشمی نازک کردم وگفتم: +شک داری؟ شایان دستش وتوهواتکون دادوگفت: شایان:نه نه اصلا باحرص گفتم: +عمت ومسخره کن پشمک.. با اخم ریزی رو مو به شیشه ماشین برگردوندم . بینمون چنددقیقه سکوت بود منم چیزی نگفتم وصدای آهنگ وبیشترکردم. زل زده بودم به بیرون وداشتم ازروی چهره ی مردم فکرمی کردم که مشکلاتشون چیه ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم،والاخودم انقدردرگیر مشکل بزرگی که برام پیش اومده هستم که مشکلات بقیه به چشمم نمیومد. باصدای شایان به خودم اومدم شایان:حالاکه اینجوریه یک کاری می کنیم. متعجب گفتم: +دررابطه باچی؟ نفس عمیقی کشیدوگفت: شایان:رقص وای این هنوزبیخیال نشده، پوفی کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان فراموشش کن دیگه،چرا نمی خوای قبول کنی رقصم خیلی خوبه؟ شایان:فقط دریک صورت می تونم قبول کنم. چشمام وریزکردم وگفتم: +درچه صورت؟ لبخندمرموزی زدوگفت: شایان:دنسِ گِرد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشنیدن این حرفش چشمام اندازه گردو شد، پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان من اصلاحس رقص اونم دنس گردوندارم. شایان شونه ای بالاانداخت وگفت: شایان:به من چه؟خودت بحث وشروع کردی حالاهم بااین شرط قبول می کنم رقصت ازمن بهتره. فکری به سرم زد،گفتم: +اگه قراره رقص خودمون ومقایسه کنیم پس تو هم بایدبرقصی اونم دنس گرد. شایان باغرورگفت: شایان:باشه قبوله، هرکی بیشتر پول بگیره رقصش قشنگ تره. خندیدم وگفتم: +باشه درضمن هرکی شرط و ببازه بایدهرکاری که برنده گفت روانجام بده. شایانم خندیدوگفت: شایان:ازالان برات نقشه های شومی کشیدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +شایان شتره درخواب بیند پنبه دانه.. همون لحظه باجعبه دستمال کاغذی جلوی ماشینش کوبید توی سرم.. همچنان که دستم روی سرم بودگفتم: +شتری دیگه ببین مدل موهامو خراب کردی خندید و چیزی نگفت نفس عمیقی کشیدم وزل زدم به روبه رو، تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا وقتی باشایانم مشکلات وفکروخیال به سمتم هجوم نمیاره. ناخودآگاه روبه شایان گفتم: +شایان ممنونم شایان باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:بابت چی؟ لبخندی زدم وگفتم: +همونجوری دستش وبه مسخرگی روی قلبش گذاشت وگفت: شایان:اوه لعنتی بااحساسات من بازی نکن توکه میدونی قلب من باباتری کارمی کنه. خندیدم ومسخره ای نثارش کردم. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وگفتم: +شایان هروقت رسیدیم صدام کن. شایان:نوکربابات سیاه بود. یک بارنشداین عین آدم حرف بزنه. باحرص گفتم: +هرطورحساب می کنم با تو مو نمیزنه. دهنش بسته شدوهیچی نگفت. خندم گرفت آخه توکه میدونی توبحث بامن کم میاری چرا بحث می کنی؟ لبخندم وجمع کردم وسعی کردم تابرسیم کمی ریلکس کنم. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh