🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_چهارم
✍دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد!
_چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟
_چی می خواستی بشنوی؟
_می گفت امشب مدام نگاهش می کردی
_تو چی فکر می کنی؟
_چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟
پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد.
_دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم...
_آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا....
ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت:
_بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ سادگیت خوبه اما ساده بودنت نه
من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم! اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟
دست روی گردنش گذاشت، تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت، چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت:
_اون با تو خیلی فرق داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود خونه بود! زندگی رو به مسخره می گرفت. درست طبق الگویی که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که طرز فکرمون باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.
گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود.
یا دنبال پولم بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد! یه بار گونه می کاشت یه بار گریه می کرد که باید برداره! یا تو مزون لباس بود یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه. پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ...
من بی غیرت نبودم ریحانه، نمی تونی بفهمی چقدر صبوری کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد بریدم. هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد.
نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش!
چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد:
_لعنتی...ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!!
نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را... چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود.
چه عذابی کشیده بود...
_پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به صداقتم اعتماد کن.
رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد:
_حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون... به من اعتماد کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی سادگی و یک رنگ بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_چهارم
.
.
.
نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟
احسان_نشناختین؟
پویاست دیگه ، تو جشن آشنا شدین...
نگین_ جدی؟؟؟
چقدر تغییر کردین
اصلا نشناختم...
سپیده_ اره اگه درست یادم باشه موهاتون خیلی بلند بود
و یکم درشت تر بودید...
پویا_آره موهام کل صورتمو گرفته بود
دیگه تصمیم گرفتم کوتاه کنم...
ساکت نشسته بودم و نگاشون میکردم
انگار نه انگار که منم اینجا نشستم گرم حرف زدن شدن
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم
واقعا درک نمیکنم اینا اینجا چیکار داشتن
این احسان هیز هم که با نگاهش داشت منو درسته میخورد
با اینکه پسر جذابی بود ولی اصلا به دلم نشست و نگاهش حالمو بد میکرد...
سپیده_حلی چرا ساکتی؟
داشتم پویا رو بهت معرفی میکرد اصلا شنیدی چی گفتم؟
یه چشم غره بهش رفتم که حساب کار دستش بیاد
احسان بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوش حال شدم اینجا دیدمتون
آشنایی با خانم زیبایی مثل شما باعث افتخاره
هه اینم کم داره ها نه به اون شب که چرت و پرت گفت دم گوشم نه به الانش
حلما_والا مهمونی نگین که از آشنایی با من خوشحال به نظر نمیومدین
دیدم که پوزخندی زد و گفت:
کار زشتتو گذاشتم به حساب سن کمت
و یواشکی بهم چشمک زد
ایشششش پسره چندش چشمک هم برام میزنه
احسان_حلما خانوم کلا کم حرفید یا باما فقط حرف نمیزنید
حلما_من تو جمعایی که باب میلم نباشه حرف نمیزنم
پویا_اخ یعنی الان ما مزاحمتون شدیم
حلما_یجورایی
نگین_عه این چه حرفیه حلما
سپیده_حلی شوخی میکنه
احسان_بله مثل شوخی که تو مهمونه بامن کردن
دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم نگین و سپیده هم بیشتر دوستایه اینان تا من هی گیر میدن به من
حلما_خب دیگه من باید برم
سپیده جون از این به بعد خواستی با من قرار بزاری قبلش اطلاع بده کیا هستن
نگین_کجاا میری تازه بچه ها اومدن
حلما_ من میخواستم تو و سپیده رو ببینم که دیدم دیگه
باید زود برم خونه
کیفمو برداشتم
احسان و دوستش همینجوری داشتن منو نگاه میکردن با سپیده دست دادم قیاقشو آویزون کرده بود اروم دم گوشم گفت
سپیده_حلی چقدر تو لوس شدی اه اه
این احسان بخاطر تو اومده
چشمامو گرد کردم گفتم
_چرا باید بخاطر من بیاد
سپیده_چون از تو خوشش اومده از شبی که تو مهمونی دیدت هی گیر میداد که یه قرار بزاریم تو رو ببینه
وای پسره چندش هههه منو باش فکر میکردم دوستام دلتنگ من بودن نگو بازم نقشه بود...
حلما_متاسفم برای خودم که نشناختمت..
دیدی سر قضیه مهمونی چی سرم اومد
حالا منو میاری سر قرار
اونم بااین پسره چندش
دیگه واینستادم حرفی بزنه
خداحافظ نگین
رفتم سمت صندوق پول خودم رو حساب کردم از کافه زدم بیرون
اشتباه کردم نباید میمدم
این ادما به درد دوستی با من نمیخورن
نمیدونم کی میخوام بفهمم
یه آژانس گرفتم و راه افتادم سمت خونه
خیلی ترافیکه خدا کنه دیر نرسم...
ساعت 7 بود که رسیدم خونه
حسین و بابا هنوز نیومده بودن خداروشکر
ذهنم خسته بود
کار نگین ناراحتم کرده بود
این اولین بارشونم نیست
همیشه همینن
باید یه فکر اساسی کنم این جوری نمیشه هر دفعه با اعصاب من بازی میکنن
همه اینا یه طرف
یه خواستگاری مسخره یه طرف...
به خاطر بابا باید بگم بیان جلو ولی اصلا حوصله این برنامه ها رو ندارم
مامان هم ازم دلخوره
باید از دلش درارم ...
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_چهارم
بعد از زدن چند ضربه و با شنیدن بفرمایید کیان وارد دفترش شدم.
_سلام استاد
_سلام .بفرمایید بشینید
روی دورترین مبل نسبت به میز کیان نشستم و به او نگاه کردم .
مثل همیشه مرتب بود یک اسپرت طوسی با پیراهنی آبی آسمانی پوشیده بود که او را از همیشه جذابتر نشان میداد.با شنیدن صدایش از آنالیز او دست برداشتم و گفتم:
_ببخشید استادچی فرمودید؟
در حالی که لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
_عرض کردم خدمتتون حالا میگید چه اتفاقی افتاده؟
_خب راستش یه شبهه ای ذهنم رو اونقدر درگیر کرده که آرامش ندارم
_واون شبهه چیه؟
_استاد وجود امامی که حضور نداره چه سودی داره؟
_کی گفته حضور ندارند؟
_مگه نمیگید غایبه پس حضور نداره دیگه واسه همین هم شما منتظر ظهورش هستید
_نه دیگه .ظهور با حضور فرق داره
_متوجه نمیشم چه فرقی داره؟
_ببینید امام بین ما زندگی میکنند .ممکنه من تو خیابون با ایشون برخوردداشته باشم .ممکنه ایشون به خیلیا سلام کرده باشند .ممکنه با بعضی ها همسایه باشند.این یعنی امام حضور داره ولی
_ولی چی استاد؟
_ولی اینکه ما ایشون رو نمیشناسیم و وقتی این شناخت به دست میاد که ایشون ظهور کنند یعنی خودشون رو نشون بدهند و بفرمایند من امامتون هستم.تا اینجا سوالی ندارید؟
_نه استاد متوجه شدم
_و اما قسمت اول سوالتون فایده وجود امام .من واستون یکی از فوایدش رو میگم شما بعد برو تحقیق کن و فواید دیگه اش رو پیدا کن.
_چشم بفرمایید
_یه مثال میزنم واستون.
تو همه میدانهای نبرد.همه تلاش سربازان کشور ها معطوف این امرِکه پرچم کشورشون همیشه در اهتزاز باشه و دشمن اون رو پایین نیاره و از طرف دیگه تلاش میکنند تا پرچم کشور دشمن رو پایین بیارند.میدونید چرا؟
_حتما بخاطر تعصبشون به پرچم کشورشون.
_این شاید کوچکترین دلیلش باشه.مهمترین دلیلش اینه که بالا بودن اون پرچم بالاست چون مایه دلگرمی سربازان و تلاش بیشتر اونا میشه.تا وقتی اون پرچم بالاست همه امید دارن به پیروزی ولی وقتی پایین بیاد دیگه امیدی وجود نداره.حتی تو جنگ هم تا وقتی فرمانده ای وجود داره حتی اگه تو میدون نبرد نباشه و پشت جبهه باشه به نیروها امید میده که یه فرمانده پشت سرشون هواشون رو داره .
اعتقاد بچه شیعه ها به وجود امام زنده ,هرچند ایشون رو نبینند اما خودشون رو تنها نمیدونند.
اثر روانی این اعتقاد در روشن نگهداشتن چراغ امید در دلها و وادار کردن شیعه ها به خودسازی و آمادگی برای یک قیام جهانی هستش.
میبینید وجود امام باعث میشه ما هم دلگرمی داشته باشیم و هم امیدوار باشیم به آینده و زندگی در یک جامعه بدون ظلم و ستم.جواب سوالتون رو گرفتید
_بله کاملا.
_خب خدا روشکر.خانم ادیب دفعه بعد که دچار شبهاتی شدید که بی قرارتون کرد قبل اینکه اینقدر آشفته بشید تحقیق کنید .تو گوگل سرچ کنید تو سایت های معتبر دنبالش بگردید.
احساس کردم از اینکه من انقدر مزاحمش میشم خسته شده .برای همین با ناراحتی گفتم:
_چشم .دیگه مزاحم شما نمیشم
_خانم ادیب .منظورم این نبود که شما مزاحمید .اتفاقا من خوش حال میشم جواب شبهاتتون رو بدم ولی امروز که با این وضع آشفته دیدمتون نگرانتون شدم.اگر وقتی رانندگی میکردید بخاطر بی قراری و هراسونیتون تصادف میکردید چی؟من همیشه در خدمت هستم و هرموقع سوالی داشتید تماس بگیرید پاسخ میدم و اگر احیانا مثل امروز سرکلاس بودم تو سایتهای معتبر دنبال جوابتون بگردید منم بعد کلاسم تماس میگیرم.
حسی نابی از دلنگرانی کیان به وجودم سرازیر شد وباعث شد لبخند بر لب بیاورم و نتوانم لبخندم را جمع کنم .با همان حس خوب گفتم:
_چشم.اجازه هست من برم؟
_چشمتون بی گناه.اجازه ماهم دست شماست .
_ممنونم و خداحافظ
_خواهش میکنم .خدانگهدارتون.
کیان مرا تا دم در راهنمایی کرد با حال خوب از دفترش خارج شدم و به سمت خانه رفتم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_چهارم
بعد از قطع کردن گوشی رفتم سمت ماشین..
سوار شدم و بدون گفتن هیچ حرفی سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...
انگار حضور رایان رو به کل فراموش کرده بودم که وقتی حرف زد کمی به خودم اومدم و صافتر رو صندلی نشستم:
+چی شد؟کجا میری بالاخره؟!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...دوباره چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم:
_وقتش شده در پیش بگیرم سفرم را...
جایی بروم تا تو نیابی اثرم را...
من میروم اینبار به جایی که بدانند...
قدر من و احساسم و چشمان ترم را...
خواست حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشی بلند شد...
با دیدن نام محیا فهمیدم اس ام اس،آدرسه...
گرفتمش جلو چشمای رایان و زیرلب گفتم:
_میرم اینجا...
چند دقیقه ای توی ماشین به سکوت گذشت تا اینکه چشمامو باز کردم تا سوالی که از اول تو ذهنم بود رو بپرسم هرچند جوابشو تا حدودی میدونستم...
مثل همیشه حرف زدن باهاش برام سخت بود...
گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم ولی اون خیلی بیشتر از این حرفا غرق فکر و خیال بود...
_اااامممم...میگم که...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد...
منم ادامه دادم:
_wh...where is...Christian?!(کِ...کریستن کجاست؟)
بعد از اتمام حرفم نفس لرزونی کشیدم...
سری تکون داد و گفت:
+کار داشت...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
+رفته نتیجه کنکورشو...چک کنه...
کنکور...منم باید چک میکردم...ولی...ندایی از درونم فریاد میزنه چک کنی که چی بشه داغ دلت تازه شه؟تو که نمیتونی بری دانشگاه...با کدوم پول میخوای بری؟...با کدوم پشتوانه؟!...پس چه اهمیتی داره که چی قبول شدی؟!...
دلم میخواد بدونم کریستن چی قبول شده...ولی غرورم اجازه نمیده بپرسم...
اما رایان فهمیده تر از این حرفاس چون خودش ادامه میده:
+همونی که دوس داشت...روانشناسی...
سعی میکنم لرزش صدامو به حداقل برسونم و میگم:
+Oh,really?sounds great...(عه واقعا؟این عالیه)
سری در تایید حرفم تکون میده و هیچی نمیگه...
تا رسیدن به مقصد دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزنیم...
🍃
ماشین جلو در سفید خونه محیا اینا توقف میکنه...
هیچ عکس العملی نمیتونم نشون بدم...
نه پیاده میشم نه حرفی میزنم...
فقط از پنجره ماشین به خونه حیاط دار خیره میشم...
رایان بالاخره به حرف میاد:
+اینه؟
_نمیدونم...
+ینی چی مگه اینجا خونه دوستت نیس؟مگه تاحالا نیومدی خونشون؟چطور نمیدونی؟
_چرا اینجا خونه دوستمه ولی تا حالا نیومدم خونشون...
+الینا برنامت چیه؟!
_منظورت...
جملمو نصف گذاشت و گفت:
+میخوای چی کار کنی؟تا کِی میخوای اینجا بمونی؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم:
_مگه براتون مهمه؟
با حرص گفت:
+الینا؟!
با عصبانیت بدون کنترل روی حرفا و رفتارام داد زدم:
_چیه؟هِی همتون الینا الینا راه انداختین...میخوام چی کار کنم؟تا کی میخوام اینجا بمونم؟مگه مهمه؟مگه براتون مهمه؟مگه اونموقع که از خونه پرتم میکردین بیرون پرسیدین میخوای چی کار کنی؟کجا میخوای بمونی؟هان؟با توام...یکیتون براتون مهم بود؟من نمیدونم ینی مسلمون شدن انقدر بده که همتون دارین منو از خودتون میرونید؟اون از پدری و مادری که خودشون منو به دنیا آوردن و بزرگم کردن...اینم از شماها...از اون کریستنی که یه عمر ادعای برادری برام میکرد ولی الان که بهش نیاز دارم تنهام گذاشته...اون از ماریا که همیشه و همه جا منو خواهر خودش معرفی میکرد ولی الان حتی جواب تلفنامم نمیده...اینم از تو که موظفی منو از خونمون بکنی بیرون...اه...
بعدم بدون اینکه فرصتی برا جواب دادن به رایان بدم از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو به هم کوبیدم...
همونجور که گریه میکردم رفتم چمدونمو از در عقب برداشتم...
چمدون رو که پیاده کردم دیدم رایان از ماشین پیاده شده و جلو در خونه محیا اینا واستاده...
بی توجه بهش رفتم سمت در و کنارش وایستادم...دست دراز کردم که آیفونو بزنم که صدای محیا از آیفون بلند شد:
+الینا تویی؟بدو بیا تو...
بعد هم در با صدای تیکی باز شد...
مردد بودم برم تو یا نه که رایان یه بار دیگه زنگ زد...
پرسشی نگاش کردم ولی اون روشو ازم برگردوند...
بعد از گذشت یک دقیقه محیا اومد دم در و پرید تو بغلم:
+سلاااام خوشکل خانمی...دلم برات تنگ شده بود...این طرفا...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_چهارم
با ورودمون به ساختمان خاله ثریا با محبت گونه ام را بوسید
_کیان جان میخوای براتون غذا بیارم تو حیاط تا دونفره شام بخورید
حسام که حرف را شنیده بود بلند گفت
_خاله جون باور کن من بدون کیان غذا از گلوم پایین نمیره
بخاطر تن صدای بالایش همه خندیدند.
_عمرا من کنارت بشینم ،اشتهام کور میشه .من کنار خانومم میشینم
روهام با شیطنت بحث را ادامه داد
_شرمنده داداش ،خواهرم فقط کنار خودم میشینه
_شرمنده اخلاق ورزشیت اجازه خواهرتون دست منه که شرمنده نمیتونم اجازه بدم
دوباره صدای خنده جمع بلند شد .
خاله رو به حسام و روهام کرد و با لبخند گفت
_الکی خودتون رو اذیت نکنید سفره رو جدا پهن کردم .آقایون جدا،خانم ها هم جدا
تا حرف خاله تمام شد یسنا و حسنا با خنده گفتند
_آخ جون روژان جون پیش ما میشینه
بالاخره بحث نشستن من کنار جمع خاتمه پیدا کرد و من کنار خانم جون و دوقلو ها نشستم
بعد صرف نهار خوش مزه ای که خاله ثریا تدارک دیده بود .کم کم مهمانها عزم برگشت کردند .
ماهم آماده برگشت شده بودیم که کیان رو به پدرم کرد
_پدرجان اگه ایرادی نداره ،روژان جان اینجا بمونه .عصر میخوایم با هم تا جایی بریم
پدرم با لبخند دستی بر شانه کیان زد
_پسرم از حالا دیگه تو صاحب اختیارشی ،نیاز به اجازه نیست خوش بگذره بهتون
_ممنونم پدرجان
بعد از خدا حافظی با خانواده من همگی به داخل ساختمان رفتیم .
با اصرار خاله برای استراحت همراه با کیان به اتاقش رفتیم.
با خستگی روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم
_آخیییش ،چقدر خسته بودما انگار کوه جابه جا کردم
صدای خنده کیان بلند شد
_خدا قوت عزیزم.
با نیش باز که دندانهایم را به نمایان گذاشته بود به او نگاه کردم
_حوصله داری چندتا از فیلم های دوره جوانی و نوجوانیم رو ببینی
با ذوق دستانم را بهم کوبیدم
_آخ جون آره
با خنده لپ تاپش را روشن کرد و کنارم نشست.
یکی دوساعتی مشغول دیدن فیلمهای کیان شدیم .هرچه بیشتر او را میشناختم بیشتر به روحیه شاد و پر از شیطنتش میرسیدم.
شاید در نگاه خیلی از مردم پسر مذهبی ها که چشمشان فراریست از گناه و نگاه به نامحرم ،پسرانی بد دل، عبوس و عقده ای هستند .شاید من هم روزی عقیده ام همین بوده ولی حال که با یکی از همان پسر بسیجی ،مذهبی ها زندگی میکنم مخالف این عقیده هستم.
به نظرم نشاطی که در انهاست بسیار واقعیست برخلاف نشاط کاذبی که من و امثال من در گذشته از آن برخوردار بودم.
کیان برای من در نگاه اول مردیست عاشق و نجیب و بعد
مردی که شیطنتهایش مخصوص محارمش است و لاغیر.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_چهارم
مسواک مصلحتی ای زدم ، انگار که یهویی مثل قارچ از زمین سبز بشم و به عنوان اولین کارم تو دنیا مسواک زدن رو انتخاب کنم .مامان داشت با تلفن حرف میزد خدا رو شکر شیفت نبود ،مگر نه می مردم از فضولی ،میتونم به طور قطع یقین بگم که این صفت نگاه به خودم رفت ،فضولیش! مسواک رو بیشتر تو دهنم گردوندم انقدر مسواک زدم که احساس کردم الان دندونام داد میزنن، تو رو خدا بسته به جون هر کی که می پرستی تمیز شدیم تا چربی اولین شیری که از مادرت خوردی هم پاک شد ول کن تو رو خدا ، بی توجه به تفکرات بچگونه ام گوش تیز کردم ،شوخی نبود که کل آینده ام بستگی داشت به همین تلفن .
-بله شما درست میگین ،شما لطف دارین
انقدر خشک این کلمات رو ادا می کرد انگار که به گوینده رادیو به زور بگن این متن رو بخون و اون با کمال بی میلی متن رو بخونه ،روی صندلی نشسته بود و درگیر ناخن کاشتش بود ،احتمالا مدیر بیمارستان گیر داده که با این ناخون های جادوگریت ،دست نکن تو دل و روده مریض های مردم و از اونجا که مامان ما به کارش بیشتر از همه چیز اهمیت میده راضی شده به کندن ناخن های دست بیلش .از دست شویی بیرون میام و پلاک ارتودنسیم رو جا میندازم که نگاه عین چی سبز میشه جلوم ،هیمی می کشم و به لباس های مدرسه اش نگاه می کنم ،با همان کوله گوش وایستاده بود ،اخم می کنم.
-تو اسه جی کوش واسی؟دادم دمیشی؟
-چی پشت سر هم واج آرایی د راه انداختی؟ اون پلاک بنداز سر جاش ببینم چی میگی
-میگم تو واسه چی گوش وایستادی؟ آدم نمی شی ؟
-ببینم پناه خانم خاطر خواهات رفتن بالا ها دیگه باید ناز کنی
این رو در حالی می گفت که داشت دمپایی ها رو تو پاش می کرد ،کوله رو روی نزدیک تر مبل میندازه و به سمت آشپزخونه میره ،در قابلمه رو بر میداره و بوش رو با ولع می بویه .
-آدم با این لباس ها میاد تو آشپزخونه ؟ شلخته ؟
بی توجه به حرف کار خودش رو می کنه ،من که زمام گوش وایستادنم از دستم در رفته بود بی خیال نصیحت کردن نگاه هم می شم .
-پناه تو خانم حسینی تبار می شناسی؟
-اوهوم
-کیه؟
-اون روز که بابا مثل اینا که ارثش رو بخورن داشت سیاه و کبودم می کرد گفتم جون یکی رو نجات دادم این خانم حسینی هم یا مامانشه یا خواهرش دیگه ،شایدم زنشه
شونه ای بالا انداختم و انگار که من از هیچی خبر ندارم ،روی مبل نشستم .
-می خواد بیاد خواستگاری ؟
-چی؟ مامانش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_چهارم
باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت:
شایان:چه عجب،توچراانقدرخوابت سنگینه؟
خودم ویکم کِش دادم تاخستگیازتنم بره بعد روبه شایان گفتم:
+رسیدیم؟
شایان:آره
سری تکون دادم وگفتم:
+باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت. بالودگی گفت:
شایان:او مای گاد، انتظار داشتم بگی روز بدی روبرات رقم زدم.
دستم وتوهواتکون دادم و بروبابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم:
+من برم
شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم:
+خیلی بی شعوری.
ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم.
شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد.
ودروباز کردم وواردشدم.
صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم، داشتن شام می خوردن، مامانبا دیدنم گفت:
مامان:اِعزیزم اومدی؟
+آره
بی توجه به مامان وباباروبهخانم جون کردم وگفتم:
+سلام خانم جون
خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت:
خانم جون:سلام مادر،خوبی؟
+خوبم
خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت:
بابا:چراانقدردیراومدی؟
باطعنه گفتم:
+الهی بمیرم،نگران شدی؟
بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت:
بابا:آره خب نگران شدیم.
پوزخندی زدم وگفتم:
+بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟
منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرومحکم کوبیدم.
لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم:
+بله؟
دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت:
مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم:
+میل ندارم
مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی.
+شام بیرون خوردم.
پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت:
مامان:یعنی چی؟باکی؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بایکی رفتم دیگهچیکارداری، بروبیرون میخوام بخوابم.
مامان اخمی کردوگفت:
مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو.
تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم ورویتخت نشستم وگفتم:
+باشایان.
چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت:
مامان:پسرعموت؟
+آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم.
مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_چهارم
_ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.
_ هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.
_ میدونم که میخونی!
_ دختر عمهی نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانه مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانهی تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!
_ تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.
گوشیام را پرت میکنم گوشهی اتاق. چه قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلک های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی در میآورد.
_ بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آب لیمو پرتغال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را بر میدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرام آرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
_ میترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که
تا صبح کنار پنجره بودی.
و می رود. نمی دانم، ولی فکرمی کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می زند:
- تا این همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده کوره های روستایی بگذارد. این طور بیشتر بالای سرکودکان خودش هم می ماند. نمی خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه ی چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم به راهی!
به سهیل بله بگویم و از همه ی این غصه ها خودم را آزاد کنم. راحت می توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ و فلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است.
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده اش و قهقه ی بقیه ی مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان هایشان بخار قرمز بیرون می آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگاه می کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می دوند. وقتی که راه می روند زیر قدم هایشان جنازه های تکه تکه شده است. با بی خیالی می خندند و روی خون ها، روی سرها، روی بدن ها قدم می گذارند. چقدر بی رحمند! وحشت می کنم از آنچه که می بینم. لال شده ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می شود، کوچک می شود، گرد می شود، مثل کره ی زمین می شود. اما کره ی زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی اختیار من هم همراهشان فریاد می کشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی ام است، متوجه اطرافم می شوم. چشم که می گردانم مادر را می بینم که دارد دستمال را جابه جا می کند و پدر که موهایم را نوازش می کند و صدایم می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیست_چهارم
چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه
- سعید؟
یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی
- از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دلش بمونه
یاسری : ) خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ( : چرا میخوای بری ؟
- به خودم مربوطه ) سریع از کافه رفتم بیرون (
متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون
یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم
)خندیدمو نگاش کردم(: چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین
یاسری : مگه من چمه؟
- هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین
) یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد (
منو دید سرخ شد
) دلم میخواست برم خفه اش کنم(
- آقای شاهینی خیلی ممنون بابت رازداریتون
سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم
تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم
سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز
داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم
دوسه روز مونده بود به هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم
،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود
- یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت
عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی
- واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو
عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه
- فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده
عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار
- ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم
عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی
هووووف از دست تو
زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم
به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،،
صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است
کیفمو برداشتمو رفتم
- ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی
عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه
- ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی
عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه
توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم
- عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که
یعنی این همه اشتراکتون منو کشته
عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه
- فعلا که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_بیست_چهارم
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم!
- هیسسس، بچه ها خوابیدند.
اولش صدایش می آید و بعد هم خودش:
- سلام، چرا اینجایی؟
کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم:
- اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟
می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم:
- من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون.
جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند.
- منتظرتن خب!
برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟
- نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟
حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند.
دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم.
صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند:
- می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش...
می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر...
- مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده!
لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش...
- مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم.
نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است.
با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری!
مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم.
دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل:
- مهدی! می تونی بیایی؟
- ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟
- الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر.
ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید...
محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد:
- ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد.
لبخند می زند. استفاده می کنم:
- بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم.
وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_بیست_چهارم
خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبود. زیاد امیدی نمیبست که بتواند با من به جایی برسد. خوبی آرش...
احمد یکبار حرفی زد که تمام حرفهای نزده اش را جبران کرد. برادرانه خنجر از پشت زد. منتهی خنجرش حکم حجامت را داشت. پاکم کرد. کل حافظه ام را یکجا به فنا داد. حافظه ای که پر از خودخواهی های چسبناکم بود و دوستش داشتم. گفت:تقصیر خودمونه. مرد بارت نیاوردیم. همیشه دست به سینه مقابلت ایستادیم چون خیلی دوستت داشتیم. فکر میکنی هر چی میخوای باید فراهم باشه. سخت که میشه بلد نیستی چاره کنی. ول میکنی و غر میزنی. همینه که الآن مامان و بابا حرف میزنند اگه به مذاقت خوش نیاد،حتی اگه درست و به جا باشه،زیر بار انجامش نمیری. حالا ما اشتباه کردیم میثم،تو خودت هم نمیخوای مرد بشی،یه مرد حسابی؟یه کاری برای خودت بکن!
دیگر تمام شده است. برادری از این خاک برایش در نمی آید!خوابیده آرش را بیشتر دوست دارم. سهم غصه اش از دنیا را برداشته بود و حالا میشد که کمی آرامش داشته باشد!
بلند میشوم و میان تاریکی قبرها،راه میروم حق آرش اینجا خوابیدن نیست بعضیها را باید بی تعارف بین زنده ها خاکشان کرد.
سکوت و تنهایی اینجا شبیه کوه است از همه چیز و همه کس فاصله میگیرم. روشنایی ماه،تاریکی مقابلم را کم رنگ کرده است لطافت ذرات هوا،پوستم را نوازش میکند سر که بلند میکنم؛تا انتها،آسمان تاریک است و پر از نقاط ریزی که درخششی بی مثال را خلق کرده اند. انگار که کسی با دستش ذرات نور را به روی تاریکی پاشیده است و همه را با این وسعت در یک مردمک کوچک جا داده است. چشم میبندم از انرژی هایی که نمیبینم،اما اعتقاد دارم از آسمان به سوی زمین سرازیر شده است و من حس و جان تازه میگیرم. در پشت پلکهایم،آسمان امتداد دارد تا بینهایت.
در صفحه اینستایم عکسی از آسمان میگذارم و شرح حالم را مینویسم به دقیقه ای نکشیده مسعود مینویسد:حال خوشت حالم را خوب کرد غیر قابل تجربه!
وای که مسعود نمیداند آرش ستاره شده است!و خدا کند که هیچ وقت نداند ندانسته ها گاهی هزاربار بهتر از دانسته هایند چه خواهد کرد مسعود.
تا چند روز بعد هربار که میروم یا آریا سر مزار است و یا زنی که دست کودکی را گرفته و با دیدن ما دور میشود.
دست میگیرم زیر بغل آریا واز روی خاکی که سجدهاش کرده بلندش میکنم. مقاومت نمیکند.
حالا تازه میفهمد که چه میخواهد و مطمئنم که میداند چرا میخواندش. این دیرهای غیر قابل جبران را نمیشود به عقب برگرداند. رفته است وتو دستت خالی است.
آریا را که میرسانم خانهاش پیاده نمیشود؛ صبر میکنم، سرش را تکیه داده به پشتی صندلی وخیرهٔ روبهرو است. حرفی نمیزنم...آخر سر میگوید: میثم منو ببر یه جای دیگه!
برای این حال آریا هیچجای تهران را بلد نیستم جز خانهمان را! مادر منتظرم بوده است و همدل این چند روز سرگردانیم. آریا را که میبیند و حال و اوضاعش را، لب میگزد. آریا را مینشانم مقابل مادر تا رسیدگی کند به جوشاندهای و آبمیوهای و خودم را به آب سرد میسپارم،شاید گرمای مصیبتم را کم کند.
تا عصر که بخوابد و چند کلمهای حرف بزند میماند و میبرمش کنار مزار. پدر و مادر آرش هستند و مادرش سر برشانهٔ پدرش مویه میکند. آریا آرام میگوید:فقط منتظر بودند آرش بمیره،تا باهم باشند. تا بودیم مثل احمقها زندگی من و آرش را با جروبحث و خوشگذرونیشون سوزوندند.
شانهٔ آریا را فشار میدهم تا آرام بگیرد و ادامه ندهد. دورتر از آنها کنار درختی مینشینیم و نمیدانن باید چه بگویم! دنیا به این آمد و رفتها عادت دارد و ما آدمها هم عادی میشود برایمان و دوباره به عادتهایمان برمیگردیم. عادتهای خوب و بدمان.سردی خاک، لرز به تنم مینشاند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_چهارم
حسي عجیب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ایرادي از پرهام بگیرم. اما تصمیم هم نمي توانستم بگیرم. مثل همیشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسید. از تفكر دست برداشتم و تصمیم گیري را براي روزهاي بعد گذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتیم فوري به لیلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و میدانستم لیلا تنها كسي است که نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنیدن صدایم گفت :
- چه عجب تشریف آوردید.
با خنده گفتم : جات خالي خیلي خوش گذشت.
لیلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زیر گوشت هي قصه ي عشق مي خوند….
حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
لیلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ….
با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
- آره ریاضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
بغض گلویم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهیمدم چطور خداحافظي كردم. وقتی گوشي را گذاشتم اشكم بي اختیار جاري شد. بدون اینكه شام بخورم خوابیدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بیدار شدم ساعت نزدیك هشت بود. با عجله لباس پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواندن كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشین رو امروز میخواي ؟
پرسید: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داریم.
خمیازه اي كشید و گفت : سوئیچ روي میز است آهسته برو.
وقتي رسیدم قیامت بود آنقدر شلوغ بود كه لیلا را پیدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ایستادم تا برگه انتخاب واحد را بگیرم. همه همدیگر را هل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پریدند. و داد و قال مي كردند. براي اینكه لیست دروس ارائه شده راببینم به طرف دیوار رفتم . لیست نمرات را هم به دیوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي لیست نمرات ریاضي 1 رفتم تا اسمم را پیدا كنم. چیزي را كه مي دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم لیلا را پیدا كردم نمره اش شانزده و نیم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بیخود گریه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگویم یك درس را افتاده ام . با عصبانیت به اطراف نگاه كردم. لیلا را دیدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
احمق دروغگو . نزدیك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضي 1 بنویسم
همانطور كه مي خندید گفت : آخه تو كه كتاب رو جویده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگیر بیا با هم انتخاب واحد كنیم. تا كلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بیست واحد انتخاب كردیم. لیل با خنده گفت :
چرا صبح نیامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بیام.
با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه !
لیلا از ته دل مي خندید و من فحشش مي دادم . سوار ماشین كه شدم متوجه شروین و یكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اینكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نیست اینها از جون ما چي مي خوان ؟ دائم دنبال ما هستن .اه .
لیلا از آینه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر این پسره از خود راضي است. فكر كرده خیلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم : خوب این همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروین خوششون میاد چرا دنبال ما مي آد.
لیلا با خنده گفت : چون آمیزاد اینطوریه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بیاره براش ارزش نداره . چیزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh