یاران همه رفتند وامانده ام من
از کاروانِ عشق جامانده ام من
ای شهدا نیمه نگاهی کنید
بر منِ جامانده دعایی کنید
#شهدای_مدافع_حرم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
5_banifateme_204965.mp3
8.17M
🎤 گلی گم کرده ام می جویم او را
#مجید_بنی_فاطمه
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
گاهی مدال قهرمانی میشود خاکی...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
1_67893275.mp3
2.62M
🎵ماجرای زیبای خادم منزل امام صادق(ع)
#کلیپ_صوتی
#استادپناهیان
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
♡ولا تحسبن الذین قتلوا في سبیل الله امواتا بل احیاعند ربهم یرزقون♡
🌹امروز زنده نگهداشتن #یاد وخاطره شهدا
کمتراز #شهادت نیست🌹
👇👇👇👇👇👇👇
مبلغ کانال خودتون باشید
خیلی ها پیام میدن تماس می گیرند مسیر زندگی شون با پست ها و زندگی نامه های شهدا
تغییر کرده شهدایی شدن
الهی شکر
باعث افتخار منه
مبلغ فرهنگ ایثار و شهادت باشیم همه
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
رفت تا دامنـش از گردِ زمین پـاڪ بمانـد آسمانـے تر از آن بود ڪہ در خــاڪ بمانــد ... #شهید_محمدسعی
#خاطرات_شـهدا
💠در باغ شهادت را نبستند
🔰به حال #شهیدان غرطه میخورد 😢و همیشه میگفت: خوشا به حال شهدا! از اینکه نتوانسته با #کاروان شهیدان همراه باشد سخت ناراحت است.😔 خواهرش میگوید:«یک #شب که برنامۀ شبهای رمضان پخش🎥 میشد
🔰و در آن برنامه با آقای #آهنگران مصاحبه میکردند🎙، من و برادرم، محمد سعید پای #تلویزیون بودیم. گزارشگر به آقای آهنگران گفت:❗️شعر «شهادت» که در اول برنامۀ روایت فتح میخوانید آتش 💥به جان #بسیجیان زده است، مخصوصا در آن بیت که میگویید: در باغ شهادت را بستند …😭
🔰آقای آهنگران گفت: این شعر ادامه دارد و #نوید میدهد که در شهادت برای آنهایی که لیاقتش را دارند 💯میتواند باز باشد.من به محمد سعید گفتم: دیدی #دنبالۀ شعر امیدوارکننده است😍! او گفت: نه، همان یک بیت است. بدا به حال ما که #ماندیم و موز و شکلات و … نصیبمان شد و خوش به حال شهدا❣ که پیش خدا رفتند.»
#شهید_محمدسعید_یزدانپرست🌷
📎سالروز ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#از كودكي👶 به انجام فرائض ديني #مقيّد بود. به طوريكه اغلب در نماز جماعت و راهپيمایي✊ و دیگر مراسم شركت ميكرد. وي هميشه با اخلاق نيكو و #رضايتبخش با اهل خانه برخورد مينمود و هميشه لبخند😇 مليحي بر لبانش بود كه #حاكي از قلب بيآلايش و صميمي ❣ايشان بود.
ایشان #قلبي پر از صفا داشت به طوريكه وجود پر بركت💯 او كانون گرمي براي بچّههاي محل بود و بعد از #شهادت ايشان، حزن و اندوهي فراوان در چهرة😔 دوستان نمايان شد و همه به #عروج خونبارش غبطه ميخورند.
#شهید_سیدمحسن_خارهای🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_ششم
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh