🍁زخمیان عشق🍁
🏴
می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد، غصه که می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تو آقا!
می نشینند یک گوشه چادرشان را روی صورتشان می کشند هی می گویند یا عباس ادرکنی ؛ ادرکنی بحق اخیک الحسین !
اصلا حرم ات معروف است به عقده گشایی و باز کردن سفره دل...
می گویند شیعیان مدینه کارشان که گیر می کند روزگار که سخت می گیرد، یک راست می روند پشت دیوارهای بقیع ستون دوم روبروی حرم نبوی آدرس مزار مادرتان است می روند و مادرتان را قسم می دهند به شما ؛ به شمایی که مشکل گشای دلهایی..
می گویند شما کاشف الکرب حسینی آقا..
می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش حواله می شود به سوی حرم شما، عقده های دلش باز می شود در آن صحن، دلش آرام می گیرد..
یا عباس!
"يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْيكَ الْحُسَيْن "
دریاب ما را
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مهیار_مهرام نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshg
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام
#از_جهالت_تا_شهادت
✫⇠قسمت: 6⃣
✍شهادت
🌟من برخی شب ها که به دیدن او می رفتم، شاهد بودم که مهیار برای نماز شب بلند می شد و حال و هوای عجیبی داشت.
🌟عجیب تر اینکه، این پسر از فرنگ برگشته، که تا مدتی قبل نماز بلد نبود، دعای بین نماز جماعت را با سوز خاصی می خواند.
🌟او یک بسیجی تمام عیار شده بود. یاد آن زمانی افتادم که خانواده ی او، به خاطر اعتیاد به مرگ فرزندشان راضی شده بودند .
🌟روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات والفجر4، در پاییز سال 1362نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین حرکت کردند. یک روز بچه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را به سنندج برده اند.
🌟باورم نمی شد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتم : شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفت: نه .
🌟خوشحال می خواستم بر گردم. همان شخص گفت : اما چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
🌟برگشتم تا آن ها را نگاه کنم. هفت شهید که همه ی بدن آن ها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آن ها عبور کرده بودند، به عنوان شهید گمنام کنار هم آرمیده بودند...😭
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شهید مدافع حرم شهید مصطفی صدر زاده در سال 1392 برای دفاع از دین و حرم بیبی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با 1 آبان 1394 در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت.
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#سالروز_شهادت_قمری 🌹
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#شمر_خوانی_که_مدافع_حرم_شد 😔
شهید به جهت اینکه درشت اندام بود همواره در تعزیه ها نقش شمر لعنت الله علیه را اجرا می کرد، اما وقتی خیمه ها را آتش می زدند، گوشه ای می نشست و اشک می ریخت.
در وصیتنامه اش نیز نوشت: می روم تا آن دنیا شرمنده حضرت عباس(ع) نباشم.
شهیدجاویدالاثر امیرعلی محمدیان متولد سال ۷۱ در تهران بود و دی ماه سال ۹۴ پس از ماه ها تلاش و پیگیری به صورت داوطلبانه برای کمک به جبهه های دفاع از حریم اسلام و حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد اما هیچگاه پیکر او پس از شهادت به کشور بازنگشت.
#شهید_امیر_علی_محمدیان ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
امشب شهادت نامهٔ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود..
#حبیب_الله_چایچیان
♡نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#زیارت_حضرت_ابالفضل_العباس_ع
اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ سَید الْوَصِیینَ اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ أوَّلِ الْقَومِ إسْلاماً وَأقْدَمِهِمْ إیمَاناً وَأقْوَمِهِمْ بِدِینِ اللّه وَأحْوَطِهِمْ عَلَی الاْءسْلامِ أشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ للّه وَلِرَسُولِهِ وَلاِءخِیک فَنِعْمَ الاْءخُ الْمُواسِی
فَلَعَنَ اللّه اُمَّةً قَتَلَتْک وَلَعَنَ اللّه اُمَّةً ظلَمَتْک وَلَعَنَ اللّه اُمَّةً اسْتَحَلَّتْ مِنْک الَْمحارِمَ وَانْتَهَکتْ حُرْمَةَ الاْءسلامِ فَنِعْمَ الصّابِرُ الُْمجاهِدُ الُْمحَامِی النّاصِرُ وَالاْءخُ الدّافِعُ عَنْ أخِیهِ الُْمجِیبُ اِلی طَاعَةِ رَبِّهِ الرّاغِبُ فِیما زَهِدَ فِیهِ غَیرُهُ مِنَ الثَّوابِ الْجَزِیلِ وَالثَّناء الْجَمِیلِ وَاَلْحَقَک اللّه بِدَرجَةِ آبائِک فِی جَنّاتِ النَّعِیمِ،
اَللّهُمَّ إنّی تَعَرّضْتُ لِزِیارَةِ أوْلِیائِک رَغْبَةً فِی ثَوابِک وَرَجاءً لِمَغْفِرَتِک وَجَزِیلِ اِحْسَانِک فَأسْألُک أنْ تُصَلّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرِینَ وأنْ تَجْعَلَ رِزْقِی بِهِمْ دَارّاً وَعَیشِی بِهِمْ قَارّاً وَزِیارَتِی بِهِمْ مَقْبُولَةً وَحَیاتِی بِهِمْ طَیبَةً وأدرِجْنِی إدْراجَ الْمُکرَمِینَ واجْعَلْنِی مِمَّنْ ینْقَلِبُ مِنْ زِیارَةِ مَشَاهِدِ أحِبّائِک مُفْلِحاً مُنْجِحاً قَدِ اسْتَوْجَبَ غُفْرَانَ الذُّنُوبِ وَسَتْرَ الْعُیوبِ وکشْفَ الْکرُوبِ اِنَّک أهْلُ التّقْوی وأهْلُ الْمَغفِرَةِ.
#زیارت_قبول_التماس_دعا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
@ سر بریده@
تن را جدا کرد
وسرا، را جدا کشید
دستهای بریده را
تا به قتلگاه کشید
مشک راکردند پر از
تیر ونیزه ها
شرمندگی آب را
تا قیامت به پا کشید
قافیه را بلند کرد
تا به کربلا
آتش را تا به خانۂ
آل عبا کشید
محرم نبود اَتش بود وتیغ
ومنجنیق
معجر وسرای بریده را
تا کبریا کشید
سوختند خیمه ها
وقلب ها شد آب
نعل های تازه را برد
تا به سجده گاه رسید
سرا، را به روی نیزه زدند
آه، ای خدا
چوب خیزران را
تا لبان خون خدا کشید
شرم نکردند آن لعینان
قوم بی حیا
شمشیر تیز را برد
تا به بوسه گاه رسید
بردند تا به مجلس
نا محرمان تورا
اشکهای #یاس را بلند
تا به آسمان کشید
زدند دخترت را
با چکمه وسنان
او را کتک زنان
تا به طشت طلا کشید
زدند عمود را
بر فرق وچشم ماه
فاطمه را از اعلقمه
تا به قتلگاه کشید
فزت به رب کعبه
یادش آمد مصطفی
آمد ودست به چشم شاه کربلا کشید
بردم قلم نویسم
حسین من کجاست
با اشک عکس سر
بریده وطشت طلا کشید😭
قلم ننویس
بابا آب داد
بنویس
بابای رقیه تشنه
لب جان داد😭
السلام علیک یا ابا عبدالله✋🌻
التماس دعا
🌷شاعر:
یاس خادم الشهدا رمضانی🌸
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
May 11
ضریح مبارک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
انشأالله قسمت همه اعضای کانال
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت14
با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!
رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟
همان لحظه سرو کله ی سپهر پیدا می شود و درحالیکه پشت هم سکسکه میکند و تلو تلو میخورد با وقاحت می پراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم میلرزد،فکرش را نمیکردم اینطور باشند.باتاسف سری تکان میدهم و میگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت در می روم و ازخانه بیرون میزنم.
سرم رابه پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را میبندم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را میگیرد. سرم می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت می دهم اما وجودم یک دل سیر اشکمی طلبد. چشمهایم را باز و به خیابان نگاه میکنم.پیشانی ام را به پنجره ی ماشین می چسبانم و نفسم رابایک آه غلیظ بیرون میدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمی فهمم!. مگر چقدر فاصله است بین زندگی کسی که چادر پوشش او می شود با کسی که، دوست دارد مثل من باشد؟یعنی یک پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشته و غصه ی فعلی من است؟ نمی فهمم!.. با پشت دست اشکهایم را پاک و به راننده نگاه میکنم. یک تاکسی برای برگشت به خانخ گرفتم و حالا درترافیک مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تکان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجهه شدن با پدرم ، چشمم سیاهی می رود و حالت تهوع میگیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اینکی تاالان کجا بودم؟!زیپ کیفم را میکشم و ازداخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم.آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک میکنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب می دهم
" نمیدونم!!"
" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنی.. فکر نمیکردم..ازادی یعنی...بیخیالی راجب همه چیز .... "
" خب... حالا چی؟.. میخوای بیخیال شی!؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم می گیرم و پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم.صدایی از درونم فریاد می زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم به شماره می افتدو لبهایم می لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شه..
خراب کردم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت14 با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟! رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می د
#قبله_ی_من
#قسمت15
پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.
روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل کرده. ازاسترس و ترس پلک راستم می پرد و دندانهایم مدام بهم می خورند. ازجا بلند میشود و باقدمهای آهسته به سمتم می اید با هر قدمش ، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپله ها به سرعت بالا می روم. مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و دررا محکم پشت سرم می بندم. کیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریه ام بالا می گیرد و تمام بدنم می لرزد. بایاداوری دستهای کثیف سپهر که بازوهایم را چنگ زدند. نفسم میگیرد... یاد زمانی می افتم که از نگاه چپ یک مرد عصبی می شدم و خجالت میکشیدم.زمانیکه درخیابان مراقب بودم ، حتی اتفاقی یک مرد به من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقی می افتاد... چطور خودم را می بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز می شود ومن به دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و به پشت سرم نگاه میکنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین میشیند و بیمقدمه ناله هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تا کی میخوای تن و بدنم رو بلرزونی؟ میدونی تابخوام ازین پله ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟لباست بوی سیگار و قلیون میده !ای خدا...دختر توداری منو میکشی.ازکنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح کجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفه جون کردی.بخدا دلم ازت راضی نیست.
هرزگاهی به پایش میزد و بایک دست صورتش را می خراشد. دلم برایش می سوزد،مقصر این اشکها منم!
باپشت دست اشکهایش را پاک میکند و ادامه می دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگه داشتم. بزور خوابید. میدونی اگر بیدار بود چیکار میکرد؟ ازوقتی اومده میگه تو کجایی؟ منم گفتم رفتی خونه ی دوستت برای شام.کلی بمن حرف زد.گفت بدون اجازه ی من گذاشتی بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چی میگفتم؟ میگفتم دخترت یه ماهه معلوم نیست کجا میره باکی میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده کرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم کرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت که رو میگرفت الان اگر ارایش نکنه کسرشانشه؟اره؟ چی بگم؟بگم ظهری رفتم کلاس خطاطی خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهه کلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو بکشه توخودش.
الان این چه قیافه ای که توداری؟دنبال این بودی؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
اُمُّالـبَنین خـواسـته بود
که او فدائیِ حسین(ع)
و راهِ مـولـایـش بـشـود
فَنِعمَ الاَخَ الموَاسی...
ارباب هـم فرمـود که
چه خوب برادری بود
#عباس...💔