🍁زخمیان عشق🍁
💠صبح روز ۲۶ شهریور ماه سال ۱۳۹۸ حسینیه معراج شهدا میزبان پیکر مطهر شهید #محسن_ساری بود و خانواده محترم شهید پس از ۳۵ سال فراق با فرزندشان دیدار کردند.
🌷شهید « محسن ساری » ، فرزند مرتضی ، متولد دوم مهرماه سال ۱۳۴۳ در شهر تهران میباشد.
شهید ساری در سال ۶۳ و در منطقه #شرق_دجله به فیض شهادت نائل آمد؛ اما پیکر مطهرش در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالجسد قرار گرفت. پیکر این شهید والامقام بعد از گذشت ۳۵ سال توسط کمیته جستجوی مفقودین ،کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#علی_اکبرهای_خمینی
در کربلای۴ کار گِره خورده بود ...
همراه با سردار اسدی از خط برمیگشتیم
به خاڪریزی رسیدیم....
آنسوی هشت پریها و سیمخاردارها
یک تانک در معرض دید دشمن بود
دلم میسوخت که این جوانان
الان مورد هدف دشمن قرار میگیرند
اما نمیتوانستم کاری کنم ...
به یکباره دیدم دشمن این تانک را زد
تانک در آتش میسوخت و گُر میگرفت
نیروهای تانک نیز در آن آتش میسوختند.
این صحنه را که دیدم، از درون آتش گرفتم.
گفتم: خدا به داد پدرشـان برسد ...
من این صحنهٔ جاندادن و سوختن جوانها را
میدیدم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
به عقب برگشتیم ...
خبر دادند که محمدم شهید شده است
پرسوجو کردم که کجابوده است و چگونه؟
وقتی گفتند محمد در همان تانک بوده است،
باز دلم آتش گرفت. محمدم میسوخت و من
نمیتوانستم کاری بکنم. حتی نتوانستم وقتِ
جاندادن بالای سرش بروم و بدرقهاش کنم....
✍ راوی : پدر شهید
زبان به روضه چرا وا کنم؟
هـمین ڪافیست :
مباد شاهدِ جان دادنِ پسر، پدری ...
#شهید_محمد_خوشبخت
#رزمنده_تیپ۳۳_المهدی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
ما را علی(ع)
برای حُسینش بزرگ کرد...
"و مُذ كُنتُ طفلاً عرفتُ الحسين رِضاعًا و للآن لَم أُفطَمِ."
من از قبیله دردم،غلام زاده ی تان..
تـــو از قبیله عشقی ز نسل آقاها..
هنوز
زمزمه یِ مادرم به گوشم هست
که می سرود شما را به جای لالا ها
#روزم_بنامتان_ارباب ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🔴هشدار سردار باقرزاده در خصوص حرکت خزنده حذف عبارت #شهید از معابر و خیابانها ...
💠سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح :
این حرکت؛ حرکتی خزنده است که باید فریاد کشید. رسانه ها و مردم نگذارند تا همانند طرح #یکسان_سازی قبور شهدا برخی از شهرداری ها هر غلطی خواستند انجام دهند.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
میوه ى پخته محال است نیفتد بر خاک
هرکه دلبسته به این دارفنا نیمرس است
نشر معارف شهدا در ایتا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
چه
خون هایی ریخته شده
تا ما بمانیم
گوشه ای از
خاک کشورم در زمان
#دفاع_مقدس
#مارایتالاجمیلا
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
ابراهیم در همه حال به دیگران کمک می کرد، یک روز ابراهیم را دیدم در کوچه راه می رفت، مرتب به آسمان نگاه می کرد و سرش را پایین می انداخت، رفتم جلو و پرسیدم: چیزی شده؟ اول جواب نداد، اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم اما امروز از صبح کسی به من مراجعه نکرده می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#برباݪ_سـخن
🔰 بگذاريد بعد از مرگم بدانند كه همانطور كه اساتيد بزرگمان مي گفتند نوكر محال است صاحبش را نبيند من نيز صاحبم را ، محبوبم را ديدار كردم اما افسوس كه تا اين لحظه كه اين وصيت را مي نويسم ، ديدار مجدد او نصيبم نگشت.
🔰بدانيد كه امام زمانمان حي و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان مي باشد. از ياد او غافل نگرديد. ديگر در اين مورد گريه مجالم نمي دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را براي هيچكس نگفتم مبادا كه ريا شود و فقط كه ديگر مي گويم كه از آن ديدار به بعد چون ديگر تا اين لحظه او را نديده ام تمام جگرم سوخته است .
🔰 و اكنون به جبهه مي روم تا پيروزي اسلام را نزديك سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و اميدوارم كه آن حضرت حكومتش را در زمان حياتم ببينم ( وان حال بيني و بينه الموت ) و خدايا اگر مرگ بين من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز، هنگاميكه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حاليكه كفن بر تن دارم ...
#شهید_مصطفی_ابراهیمیمجد🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار صوت سردار قاسم سلیمانی در جمع لشکر ۴۱ ثارالله برای اولین بار
♻️انقلاب بدون حسین (ع) محکوم به شکست است
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت28
یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند
_ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به آینه ی آسانسور می چسبم...حرفم را میخورم و جوابی نمی دهم. شاید زیاده روی کرده ام! عصبی نگاهش را به لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم کی خبر آورده؟؟!
باصدایی ضعیف جواب می دهم:یکی از ز بچه ها شنیده بود!...بدون قصد!
ته صدایم می لرزد. کمی از صورتم فاصله میگیرد و میگوید: به کیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط به من!
_ خوبه!!
ازآسانسور بیرون می رود و ادامه می دهد: البته اصلا خبر خوبی نبود!توام خیلی بد به روم آوردی دخترجون!
عذرخواهی می کنم و پشت سرش می روم. کمی کلافه به نظر می رسد، دوباره عذرخواهی میکنم که به طرفم برمیگردد و میگوید: دیگه معذرت خواهی نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم کسی باخبر بشه...حالا که شدی! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود!
جمله ی آخرش را سرد و بی روح می گوید و مقابل یک در چوبی می ایستد. کلید را درقفل میندازد و در را باز میکند. عطر گرم و مطبوعی از داخل به صورتم می خورد. لبخند یخی میزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد می شود. حتم دارم در دنیایی دیگر سیر میکند،حرف من شوک بدی برایش بود. پیش از ورود کمی مکث میکنم. نفس عمیق میکشم تا تپش های نامنظم قلبم را کنترل کنم. با دودلی کتونی هایم را در می آورم و درجا کفشی سفید و کوچک کنار در می گذارم.
پذیرایی نه چندان بزرگ که مسقیم به آشپزخانه ختم می شود. چیدمانی ساده اما شیک. کوله ام را روی مبل راحتی زرشکی رنگ می گذارم و به دنبالش می روم. بلند می گوید: ببخشید تعارف نزدم!به خونم خوش اومدی. شانه بالا میندازم
_ نه! اشکالی نداره!
به طرف اتاق بزرگی می رود که در ضلع جنوب شرقی و بعداز اتاق نشیمن واقع شده.
باسراشاره می کند که می توانم به اتاق بروم. اما نیرویی از پشت لباسم را چنگ می زند. بی اختیار سرجایم می ایستم
_ نه! منتظر میمونم!
وپشتم را به دراتاق خواب میکنم. در را می بندد و بعداز چند دقیقه با یک تی شرت سبز فسفری و شلوار کتان کرم بیرون می آید.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت28 یک قدم به سمتم می آید و چشمانش را ریز میکند _ ازکجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و به
#قبله_ی_من
#قسمت29
چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه میدارد و هم تیپ خوبش را! چه کسی گفته هرکسکه مذهبی است نباید رنگهای شاد بپوشد؟! به سمت مبل سه نفره ای می رودکه کنارش میز تلفن کوچک گردویی گذاشته شده. خودش را روی مبل میندازد و یک آه بلند میگوید و به بدنش کش و قوس می دهد.
پناهی_ چقدر سخته از هفت صبح سرپا باشی!
وبعد به مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟
جلو می روم و مقابلش می نشینم. تلفن را برمیدارد و می پرسد: غذاچی میخوری؟!
ملایم لبخند می زنم
_ نمیدونم!! هرچی شما میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟
_ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شما می شدم
اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد.
_ جوجه دوس داری؟!
باخجالت تایید میکنم. به رستوران زنگ می زند و دو پرس جوجه بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش می دهد. تلفن را قطع میکند و یک دفعه به صورتم زل می زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش می دزدم. بلند می خندد، ازجا بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود. بانگاه دنبالش می کنم. پشت اپن می ایستد و می پرسد: آخه تو چرا اینقدر خجالتی هستی؟!
چیزی نمیگویم. ادامه میدهد:خب نسکافه یا قهوه؟!
_ نه ممنون!
_ دوست نداری؟!
_ نه نمیخوام زحمت شه!
_ تاغذا بیارن طول میکشه، الانم یه چیز گرم میچسبه...خب پس نسکافه یاقهوه؟
_ هیچ کدوم!
_ نچ! لجبازی!
_ نه آخه دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاکلت خوبه؟
_ بله!
ده دقیقه بعد با دو فنجان و دو برش کیک وانیلی که درسینی گذاشت به سمتم آمد و این بار با کمی فاصله کنارم نشست. حسابی گرسنه بودم اما به آرامی یک تکه از سهم کیکم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانه خودمان بودم و تمام کیک را یکباره در دهانم میکردم! از فکرم خنده ام گرفت. محمد مهدی از چند روزی که مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتی کوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافه کرد که بعد از ناهار باتمرین بیشترکار میکنیم!
جوجه با سالاد و زیتون کلی چسبید. بعد برای درس بهاتاق مطالعه رفتیم که به گفته ی خودش قرار بود زمانی اتاق بچه اش باشد! پشت میز کوچکی نشستیم و تمرین را شروع کردیم.
توضیحاتش را به دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده؟!
خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد
پناهی_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!!
هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم!!!!
و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت کردم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
موج حذف نام "شهید" بعد از تهران، شیراز، مشهد و یزد به اصفهان و بابل هم رسید❗️
مطمئنا این اقدامات اتفاقی نیست و جریان غربزده قصد از بین بردن فرهنگ عاشورایی #شهید و #شهادت را دارد...
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh