💠💠💠
👈 #سوال_کاربران
✳️ سوالی یکی از کاربران عزیز 👇
با سلام خدمت استاد عبادی محترم و تشکر از کانال خوب و عالی
با توجه به تصویب قرار داد اف.ای.تی.اف ، الان وظیفه ما جوانان انقلابی چیست؟
✳️ جواب 👇👇
با سلام خدمت شما کابر عزیز و محترم
به نکته خوبی اشاره کردید ، قطعا در این فضا ، هرکار احساسی و غیر حرفه ای ، که پشتوانه منطقی نداشته باشد ، کاملا به ضرر کشور است ، تندروی ممنوع
باید به قانون تن بدهیم و اعتراض خود را از راه قانونی پی بگیریم ،این قراداد فعلا در مجلس تصویب شده است ، هنوز فیلتر شورای نگهبان مانده است. ما می توانیم به صورت قانونی و مسالمت آمیز ، صدای اعتراض خود را به گوش این شورا برسانیم و از این عزیزان بخواهیم با قاطعیت انقلابی ، این طرح را رد کنند.
همان طور که در مجلس ششم و تصویب لوایح ننگین و غیرقانونی و غیر شرعی معروف به لوایح دوقلو ، با قاطعیت آن را رد کردند.
دوستان معترض می توانند اعتراض قانونی خود را با تماس با تلفن گویای شورای نگهبان به شماره 66401012
اعلام کنند. ما وظیفه قانونی خود را انجام می دهیم ، بقیه اش با خدای متعال ان شالله
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌐🌐🌐
چشم ها منتظر تصمیم قاطع این 12 نفر است...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_15
دو سه روز از اون شب گذشت... نذاشتم اتفاق خاصی بیفته... چیزی را که میخواستم به مامانم بگم نگفتم... تا اینکه یه شب، مامان و افسانه زود برگشتند خونه... خیلی معمولی شام خوردیم... دور هم با هم حرف زدیم... تلوزیون نگاه کردیم.
من یادم اومد که الان بهترین وقتشه که مطرح کنم... رو کردم به مامان و گفتم: مامان! یادته چند شب پیش میخواستم باهات حرف بزنم اما خیلی خسته بودی و نشد؟»
مامان گفت: «نه! کدوم شب؟!»
افسانه فورا پرید وسط حرفمونو رو به مامان گفت: «مامان همون شب که شو داشتیم دیگه! رفتیم باغ ازگل و...»
مامان با یه لبخند خاصی گفت: «آهان... یادم اومد... خب؟! جانم؟»
ادامه دادم و بعد از کلی حاشیه رفتن گفتم: «میخواستم یه چیزی بهت بگم... میخواستم بگم من از این محله خوشم نمیاد... ینی خوشم میادا اما خسته شدم... از گاراژ هم دوره و فاصله داره... حالا نه خیلی... اما کلا از اینجا خوشم نمیاد...»
مامان گفت: «حق داری... من و افسانه هم خیلی از این محله خوشمون نمیاد... جای پیشرفت نداره... اون روز بازم میخواست مهمون بیاد خونمون اما ما خجالت میکشیدیم که آدرس بدیم... حالا این که چیزی نیست... چند روز دیگه که خواست واسه خواهرت خواستگار بیاد، چه خاکی باید سرمون کنیم؟ وقتی زنگ میزنند، تا آدرس میدیم دیگه حتی باهامون خدافظی هم نمیکنن!»
من که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: «ای من به قربان دل پر خون مامان جونم برم! نگرانتم مامانی... مامان خوب شد سر حرف برداشتم و گفتما... وگرنه تا صبح خدایی نکرده با این همه غم و غصه، زبونم لال...»
پاشدم رفتم پیشش و گرفتمش و یه بوسش کردم... گفتم حالا چیکار کنیم؟
افسانه گفت: «من که خیلی وقته دارم میگم ما باید از این محل بریم... مامان قبول نمیکنه... نه اینکه قبول نمیکنه ها... حرفی نمیزنه... خب مامان دلت خوش کردی به چی؟ به اینکه این خونه فسقلی یادگار بابامونه؟ خب میریم توی خونه یادگاری بابای مردم زندگی میکنیم! اصل، یاد بابامونه که یادش هستیم...»
مامان اون شب قبول کرد... قرار شد بگردیم دنبال خونه... اما همه چیز، زود داشت اتفاق میفتاد... دو سه روز گذشت... یه روز مامان زنگ زد و بهم گفت دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی... من که خیالم راحت شده بود، چیزی نگفتم و شب که ر فتم خونه، با هم آماده شدیم و رفتیم خونه را هم دیدیم... کمتر از دو ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم!
خلاصه ما در طول کمتر از چند روز یه خونه آپارتمانی بسیار شیک و رویایی در منطقه چیذر تونستیم کرایه کنیم! خونه ای سه خوابه برای سه نفرمون... فقط یه مشکل وجود داشت... مشکل این بود که کرایه اش ماهی سه ملیون تومن بود! اما اینقدر قشنگ و باکلاس بود که دلمون نمیومد ازش دل بکنیم... حتی دلمون نمیومد بیاییم بیرون...
به زور رفتیم بیرون... بالاخره برگشتیم خونه... تو راه همش از خونه چیذر و کلاس محله و کوچه و خیابوناش و اینا حرف میزدیم.
مشکلمون ماهی سه ملیون تومن بود... اما اون موقع به ذهنم نمیرسید که بگم خب بریم دو سه تا خیابون بالاتر از خونه قبلیمون و لازم نیست بیفتیم توی اینطور خرج ها و...
اما نشد... ینی نتونستم حرفی بزنم... مامانم و افسانه هم جوری حرف میزدن که انگار پشتشون به کوه بود. چون فقط رفتیم خونه را پسندیدیم. الان که داره یادم میاد، یه جای کار لنگ میزد... نمیدونم درست یادمه یا نه... اما فکر کنم مامانم و افسانه کلید داشتند! ینی هیچ خبری از بنگاه و بنگاه دار نبود... کلید دست خودشون بود... پس اگر بخوام دقیق تر بگم این میشه که اونا شاید خونه را قبلا دیده بودن و این من بودم که اونشب خونه را برای اولین بار میدیدم!
جا به جا شدیم. رفتیم آپارتمان چیذر... من هر روز صبح، ساعت 6 از خونه میومدم بیرون تا 6 عصر! چون راهم تا گاراژ خیلی دور بود. وقتی هم میومدم، مثل جنازه ها میفتادم. از بس خسته بودم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توجه به شکیات
برخی از مردم به مجرد شک در رکعات نماز، نماز خود را رها نموده و دوباره نماز می خوانند و به مسائل شکیات توجه نمیکنند، در حالی که باید در حین شک بعد از فکر و تأمل، به وظیفه ی خود در شکیات عمل کنند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
1» اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ بَلِّغْ بِإِيمَانِي أَکْمَلَ الْإِيمَانِ ، وَ اجْعَلْ يَقِينِي أَفْضَلَ الْيَقِينِ ،
وَ انْتَهِ بِنِيَّتِي إِلَى أَحْسَنِ النِّيَّاتِ ، وَ بِعَمَلِي إِلَى أَحْسَنِ الْاَعْمَالِ .
1-خدایا، بر محمد و دودمانش درود فرست، و ایمانم را به کاملترین مرتبه ى آن برسان، و یقینم را برترین یقینها قرارده، و نیتم را به نیکوترین نیتها منتهى کن، و کارهایم را تا عالیترین درجه ى آن بالا ببر.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
Sahifeh.doa20.j2.Iman v yaghin_291015094514.mp3
2.5M
#صحیفه_سجادیه 🔺
#استادمحمدعلی_انصاری(دعای مکارم الاخلاق)
شرح فراز اول (ایمان و یقین)
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
Sahifeh.doa20.j2.Iman v yaghin_291015094514.mp3
2.5M
#صحیفه_سجادیه 🔺
#استادمحمدعلی_انصاری
شرح دعای بیستم(دعای مکارم الاخلاق)
💠جلسه دوم (ایمان و یقین)
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
⭕️ #اعلام_زمان_قمردرعقرب ⭕️
از چهارشنبه ۱۸ مهرماه ساعت حدود ۷ صبح وارد #قمردرعقرب میشویم تا روز جمعه ۲۰ مهر ، که حدود ساعت ۱۴ اتمام #قمردرعقرب میباشد.
👈در طول این مدت از انجام امور اساسی، مهم و زیر بنایی زندگی بپرهیزید.
⭕️ مخصوصا عقد و ازدواج، انعقاد نطفه فرزند، سفر، شروع کار جدید ، امور لباس
👈اگر در این مدت مجبور به انجام کاری بودید صدقه دادن ، خواندن آیت الکرسی و توکل بر خدای متعال را فراموش نکنید.
⭕️ نکته: (برخی بزرگان ، صبر نمودن برای امور مهم را تا حدود دو روز بعد از قمردرعقرب نیز سفارش نموده اند)
⭕️ به دیگران با لینک خود کانال ما اطلاع رسانی کنید ⭕️
🌷زندگیتون متعالی🌷
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون_16
همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان.
من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود...
یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!»
گفتم: «چه مسابقه ای؟»
گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!»
گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟»
گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!»
منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟»
گفت: «سه چهار روز طول میکشه!»
گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟»
گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!»
خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد.
یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟»
مامانم گفت: «چطور؟»
گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...»
مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!»
با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!»
مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.»
مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه.
هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر!
تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح!
اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده!
تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!!
گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
4_5897558119717799030.mp3
2.46M
#استاد_پناهیان
#اربعین ، زمان اثباتِ قدرت ماست.
برای مبارزه با سانسور خبری اربعین
شبکه های اجتماعی را از تصاویر پیاده روی هایمان، پُر می کنیم.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
امسال به دو دلیل، به سفر اربعین خواهیم رفت؛ یکی اینکه دشمنان، ما را تحریم کردهاند و مشکلات مالی ما بیشتر شده است؛ لذا بیشتر خواهیم رفت، تا اثبات کنیم بهخاطر مالِ دنیا از حسین(ع) نمیگذریم.
علت دوم اینکه: انگلیس خبیث و ایادی خبیثتر از خودش، میخواهند بین مردم عراق و ایران، اختلاف بیندازند و همانطور که میدانید یکی از پایگاههای آنها برای فتنهگری، در بصره است.
حالا که دشمنان ما میخواهند اختلاف بیندازند، پس ما بیشتر خواهیم رفت و یک حرکت میلیونی راه خواهیم انداخت از عکسهای دونفرۀ ایرانی و عراقی؛ دست در گردن هم قرار دهید و با هم عکس بگیرید!
اینترنت را با این عکسهای ایرانی و عراقی در کنار هم، منفجر کنید تا دشمن خبیث شما زیر پای شما لِه بشود و بگوید: «من غلط کردم که خواستم بین دو ملت ایران و عراق، اختلاف بیندازم»
فکر کنید اگر میلیونها عکس از «جوان ایرانی و جوان عراقی در کنار هم» و «پیرمرد ایرانی و پیرمرد عراقی» و «زنان ایرانی در کنار خواهران عراقی» جمع بشود، چه اثری خواهد داشت!
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃