.......:
#داستان روزگارمن (2)
کارهای ثبت نام انجام دادیم. خدا رو شکر مدرسه فاصله چندانی تا خونمون نداشت.
روز اول مدرسه رسید من امسال سوم دبیرستان بودم با رشته تجربی کم و بیش با معلما و بچه ها اشنا شدم.
تو مسیر برگشت به خونه سر کوچه بودم که یکی از بچه های کلاس و دیدم.👀
اونم با دیدن من اومد🚶 سمتم وقتی بهم رسید سلام کردو دستشو دراز کرد طرفتم ،
سلام من سحرم اگه اشتباه نکنم باهم تو یه کلاسیم خوشبختم منم در حالی که با نگاهم ظاهر سحرو برنداز میکردم جواب دادم
سلام منم فرزانم ،اره درسته تو کلاس دیدمت ما تازه اومدیم این محله خونمون هم اون در سبزه هست .
عه !!!
چه جالب پس باهم همسایه هم هستیم خونه ما هم اون در سفیده روبه رویییه ما میتونیم دوستای خوبی براهم باشیم .
منم در پاسخ با لبخندی ملایم گفتم درسته 😊
سحر بر خلاف من که فقط یه خرده از ریشه های موهام دیده میشد و یه مانتو مدرسه تا یه خرده زیر زانو پوشیده بودم اون موهاشو یه طرفی از مقنعش زده بود بیرون و مانتوشم تا بالای زانوش بود آستینای مانتوشم تا کرده بود و نگینهای صورتیه بند ساعتش خود نمایی میکرد زیر افتاب. من یه دختر بور با چشمان عسلی بودم سحرم یه دختر چشم ابرو مشکی
👭👭👭
خلاصه از هم خدا حافظی کردیم رفتیم خونمون
از پله های خونه که بالا میرفتم بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو خونه یه بویی کشیدم و ذوق کنان رفتم خونه سلااااام من اومدم.
مامان از اشپزخونه با صدای بلند گفت : خوش اومدی ناز گلم کیفمو گذاشتم رو اپن و رفتم پیش مامان
ای جانم مامانم چیکرده خیلی گشنم بود مامان، بوی غذای تو هم گشنه ترم کرده .در قابلمه رو برداشتم تا یه کوچولو بچشم که مامان گفت آیییی فرزااانه ناخنک نداریم .بابا از سر کار برگشت بابامم کارمند ساده ی اداره ی بیمه بود .
سر سفره پر حرفیم گل کرده بود از مدرسه و روز اولش حرف میزدم و اشناییم با سحر که غذا پرید تو گلووم شروع کردم به سرفه کردن چشام پره اشک شد مامانم :دختر یواش چته کشتی خودتو بابا زود لیوان اب و داد دستم از یه طرفم دوتایی میکوبیدن به پشتم اخه من تک فرزندم اوناهستم روم حساسن😉😉😉...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#پای_درس_استادمحمدشجاعی #قلب 14 فکر کنید گرسنه هستید و یک سفره میاندازند و 50 نوع غذا و نوشیدنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#قلب 15
❤️تنگی قلب برابر است با تنگی قبر
✅طبق فرمول، «نفس ما قبر ماست و قبر ما نفس ماست» ما همین الان در قبرمان هستیم.
👌تمام حیثیت یک جنین، همانی است که در رحم دارد و با خودش به قبرش که دنیاست میآورد.
✅ جنین از رحم وفات میکند به قبرش که دنیاست. ما بعد از مدتی که در رحم دنیا بودیم، با یک وفات دیگر، به قبر بعدی مان یعنی برزخ انتقال می یابیم.
❌هر کس قبرش تنگ باشد، کسی است که در دنیا دلش کوچکتر و تنگتر بوده و فشار زیادی به دلش آمده است. ما باید برای اینکه آن فشار را احساس نکنیم، باید کاری کنیم که قلبمان در اینجا در تنگی و فشار نباشد.
✳️یکی از راهکارهای برداشتن فشار و تنگی از روی قلب، این بود که در زندگی سخت نگیریم و سخت گیری ها را برداریم. چون هر وقت سختگیری هست، اولین کسی که در سختگیری به او فشار میآید، خود ما هستیم. در واقع ما داریم به خودمان سخت میگیریم و این سختی را به دیگران هم منتقل میکنیم.
ادامه دارد در کانال
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسین جان بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم...
https://eitaa.com/zandahlm1357
عمود شماره ۶۹۰
به موکب که رسیدیم تصمیم گرفتیم استراحت کنیم محو تماشای زائران پیاده اربعین شده بودم قیافه ی آدمهای توی راه و همسفرامون برام جالب بود اولین بار بود که این منظره ها رو می دیم چشمم به آقا سید افتاد باورم نمی شد کلی راه باز هم اومده بودیم ولی حتی اسمشو هم نمی دونستم مردی مهربان با صورتی گیرا و حسن خلقی بسیار عالی از هم صحبتی با او در راه لذت می بردم
آقا سید در موکب مشغول پذیرایی از زائرها شد خواستم جا به جا بشم که یهو دستم خورد به دست بغل دستیم و سیگارش افتاد روی پیراهنش خدا منو ببخشه اصلا ظاهرش به زائرهای آقا نمی خورد! آخه توی این روزهای عزاداری یه پیراهن با گلهای قرمز درشت پوشیده بود یقه اش هم تقریبا باز بود و مدام سیگار روشن می کرد.
چنان سرم داد کشید که دستام شروع کرد به لرزیدن گفتم داداش معذرت میخوام از قصد نبود حلالم کن ولی اون بنده خدا فقط داد می زد و بد بیراه می گفت.همه داشتن نگاهمون می کردن دیگه نمی دونستم چیکار کنم تا آروم بشه که آقا سید سر رسید.
وای خدای من چه به موقع!توی دستش پاکت بود پاکت رو به طرف مرد عصبانی گرفت .یه لبخند شیرین زد و گفت بفرمایین بعد هم اشاره کرد به من و گفت یا علی.
کمک کرد تا روی ویلچر نشستم رفت و یک چای تازه آورد و کنار وسایل مرد گذاشت و زدیم به دل راه.......
#همسفر خورشید :قسمت هفتم#
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراقِ کربوبلا، جان سپردنِ محض است تو را خدا برسان... مرهمی که میدانی!
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال ولایت مدار✌️
برای
امت ولایت مدار✊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅با محتوای
عقیدتی_اجتماعی_ فرهنگی _سیاسی
تازنده ایم رزمنده ایم🌺
#پیام رسان ایتا
با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
#پیام رسان سروش
👇👇👇
https://sapp.ir/joingroup/KOwcfFpBCixzgEJGabZID0No
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کتاب خانه تازنده ایم رزمنده ایم🇮🇷
👇👇👇
https://sapp.ir/joingroup/rIC6kaP4d5vMTDNisZ1jFV9H