324.mp3
3.28M
#بهم_ریختن_وسایل_شخصی_والدین
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#ابراز_محبت_کلامی_به_کودک
سلام و خداقوت .برادری دارم ۸ ساله ، چهار سال پیش وقتی دختر خالم به دنیا اومد داداشم شروع کرد مثل بچه گریه کردن و ادای بچه در آوردن تا الان که پسرخالم به دنیا اومده این کاراشو بیش تر کرده مدام خودش رو بچه می کنه نازشم می کشیم بدتر میشه بهشم می گیم
ما تورو ۸ ساله دوست داریم گریشو بیش تر می کنه الان بهتر شده قبلنا می گفت من بچه بودم منو بیش تر دوست داشتین ؟ یا می گفت من بچه
بودم چی کارا می کردم .اداهای بچه گونش توی اعصابم می افته دوست دارم بزرگ بشه مسئولیت پذیر باشه
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
325.mp3
3.58M
#ابراز_محبت_کلامی_به_کودک
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#آموزش_مجازی_پایه_اول
#یکسال_تاخیر_در_تحصیل
سلام وعرض ادب خدمت همه شما مشاورین عزیز وانقلابی
من خانمی ۳۸ساله دارای ۳فرزند؛۱۳ساله ۷ساله و۵ماهه هستم
سوال:فرزند دوم من که دختر هست امسال ۳۰شهریور وارد ۷سال میشه اما من به چنددلیل نمیخواهم به مدرسه بفرستم؛
۱؛جثه ضعیف،کوچکترین فرد کلاس ،حساس شدن روحیه اش به دلیل تولد فرزند جدید ،کروناومجازی بودن کلاسها ومعمولی بودن مدرسه و...
میخواستم بدونم کار درستیه یا نه؟
باتوجه به اینکه استعداد وعلاقش هم نسبتا به درسها خوبه
ممنون از پاسخگوییتون
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
1_1158813291.mp3
2.05M
#آموزش_مجازی_پایه_اول
#یکسال_تاخیر_در_تحصیل
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهارم نمیتوانست تصور کند چه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجم
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: «خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!» دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: «نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: «ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: «نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید. مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: «مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 20 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد با نفس 21.MP3
2.49M
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 21
👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت
👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه
❇️ جلسه 1️⃣2️⃣
🎤 با تدریس #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان
https://eitaa.com/zandahlm1357
Mahmood karimi - Ki Gofte Man Baba Nadaram (128).mp3
2.92M
🏴سہ سالہ ها...
◾️کی گفته من بابا ندارم
🎤حاج محمود کریمی
https://eitaa.com/zandahlm1357