eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.7هزار عکس
34.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک پسر ایرانی در آمریکا به یک میگه : مادرم گفته در قرآن خدا نگفته؛ واجبـه!!! حجاب باعث سلطه پذیری زن میشه😔 🔺پاسخ زن تازه مسلمان را ببینید... 👌 خیلی جــالبـه...
سلسله خاطرات «چی شد چادری شدم» خاطرات واقعی از کسانی که در همین روزگار چادری شدند
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوم ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده حال خراب و صورت خونی‌ام، تنها نگاهم می‌کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟» و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: «ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!» ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی‌آمد به این حالم بی‌توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می‌کرد که پدر بر سرش فریاد زد: «خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی‌آبروت عزاداری کنی!» و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: «من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!» و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: «به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!» و باز رو به ابرهیم کرد: «حالا این دختره بی‌صفت می‌خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!» ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی‌زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: «از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می‌کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه‌ام پاک می‌کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه‌ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می‌مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!» و برای من که می‌خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می‌خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: «از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی‌خوام چشمم بهش بیفته!» ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی‌گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی‌ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه‌اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: «بابا چی کار می‌کنی؟ وسایل خودش رو که می‌تونه ببره!» و دیگر نمی‌شنیدم پدر در جوابش چه فحش‌های رکیکی به من و مجید می‌دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم‌های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می‌ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی‌برم. می‌شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می‌زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید
جهاد با نفس 18.MP3
2.05M
🔰 سلسله جلسات 18 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 8️⃣1️⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani - ژاله خون شد- گروه شیدا.mp3
1.27M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟ ژاله خون شد خون چه شد ؟ خون چه شد ؟ خون جنون شد ژاله خون کن ،خون جنون کن سلطنت زین جنون واژگون کن ،ژاله بر گل نشان، گلپران کن بر شهیدان زمین گلستان کن ، نام گمنام‌ها جاودان کن تا به صبح آید این شام تیره ، در شب تیره آتشفشان کن (2) دست در کن، شو خطر کن، خانه ی ظلم زیر و زبر کن (2) جان خواهر، روستایی، برادر، پیشه ور، ای جوان، ای دلاور ما همه یک صف و در برابر، آن ستمکار، آن تاج بر سر خواهر من، گرامی برادر ، چون به هر حال تنهاست مادر من به خاک افتادم تو بگذر، بهر ایجاد دنیای بهتر (2) ای شما ای صف بیشماران ، اشک من در نثار شمایان بر سر هر گذرگاه و میدان، ژاله شد، ژاله شد، ژاله چون شد؟ ژاله خون شد، ژاله دریای خون شد، خون جنون، خون جنون سلطنت واژگون،سلطنت واژگون ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟ ژاله خون شد خون چه شد ؟ خون چه شد ؟ خون جنون شد ژاله خون کن ،خون جنون کن سلطنت زین جنون واژگون کن 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
‍ به مناسبت سالروز فاجعه 17 شهریور و شهدای میدان تهران به قلم استاد : شهریور 57 از نیمه گذشت کم کم تب تابستان فرو می کشید و پاییز خبر از خزان می آورد. 16 شهریور همه چیز گنگ بود. نبضی بطور مرموز می تپید. خورشید در افق مانده بود و یارای حرکت نداشت. روز هفدهم بدون خورشید آغاز شد. صدای همهمه ی پر شوری از افق اوج می گرفت. اندک اندک موجی عظیم که خورشید را بدوش داشت در شهر نمایان شد. آن روز خورشید از ژاله طلوع کرد تا عشق را بیاموزد ، نور بگیرد، تابان بماند. نبض مرموز می تپید و لحظه به لحظه صدایش بلندتر می شد. و ناگهان سکوت ، سکوت و سکوت. . نبض مرموز ایستاد و هیچگاه خورشید به افق باز نگشت. او ماند ، در ماند. " 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ) اثر شیخ راضی ال یاسین ترجمه
Part11_صلح امام حسن.mp3
8.84M
*عدد سپاه امام حسن علیه السلام *خیانت دو فرمانده به امام *بررسی هشت متن تاریخی از عدد سپاه *تحلیلی دقیق از آمار سپاه امام حسن(ع)
روز اول مدرسه روز اول مدرسه روز اولي كه مارا به مدرسه بردند، يادم است كه از نظر من روزي بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگي كرد كه به نظر من – آن وقت – خيلي بزرگ بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقداري بيشتر از اين اتاق بود؛ اما به چشمِ كودكيِ آن روز من، جاي خيلي بزرگي مي‌آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاي مومي داشت، تاريك و بد بود. مدتي هم آن جا بوديم. ليكن روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبي بود؛ روز شلوغي بود. بچه‌ها بازي مي‌كردند، ما هم بازي مي‌كرديم. اتاق ما كلاس بزرگي بود – باز به چشم آن وقت كودكيِ آن موقع من – و عده ي بچه‌هاي كلاس اول، زياد بود. حالا كه فكر مي‌كنم، شايد سي نفر چهل نفر، از بچه هاي كلاس اول بوديم و روز پر شور و پر شوقي بود و خاطره ي بدي از آن روز ندارم. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶ https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ و در زمین با ناز و غرور راه مرو 📚بخشی از سوره لقمان آیه۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت تصویری استاد :راغب مصطفی غلوش سوره انبیاء اجرا مسجد نادی الصید الدقی سال 1996
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون امام در ايستگاه نيشابور از اين فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرّفى كرد. بنابراين بزرگ ترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به توده‌ها در هم كوبيد، چه او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس يك حكومت قانونى است. امام بر ولايت خويش در فرصت هاى گوناگون تأكيد مى نمود، حتى در سند وليعهدى و حتى در كتاب جامع اصول و احكام اسلام، كه به تقاضاى مأمون نوشته بود. در اين كتاب نام دوازده امام، با آن كه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند، آمده است. در مباحث علمى كه با حضور مأمون تشكيل مى شد امام رضا (ع) هر بار كه فرصت مى يافت حقانيّت اين امامان را براى دانشمندان اثبات مى كرد. https://eitaa.com/zandahlm1357
من پيامي از حضرت رضا برايت دارم جناب آقاي شيخ احمد وائلي كه از سخنرانان معروف و تاريخ دانان بزرگ و شيعه شناسان برجسته مي‌باشد و حدود نيم قرن است كه در عراق، كويت و ساير نقاط خليج به تبليغات و نشر معارف اسلامي اشتغال دارد. اواخر سال ۱۴۱۸ قمري به سرطان گردن مبتلا شد كه جهت معالجه به لندن رفت و چون نزديك ماه محرم بوده بسيار متأثر مي‌شود كه آن سال از سخنراني و ذكر فضائل اهل بيت به خصوص سالار شهيدان عليه السلام محروم مي‌شود و لذا [صفحه ۸۱] قصيده اي مي‌فرستد كه كنار ضريح امام حسين عليه السلام خوانده شود. يكي از مؤمنين به او پيشنهاد مي‌كند كه قصيده اي نيز بعنوان توسل در فضيلت و مصيبت امام هشتم سروده بفرستد كه در حرم آن حضرت خوانده شود، وي اين پيشنهاد را پذيرفته، قصيده اي مي‌گويد و درصدد بوده كسي را پيدا كند و آن را به ايران بفرستد. در اين وقت يكي از بستگان او از ايران تماس گرفته «و با اينكه از قصيده اطلاع نداشته» ضمن احوالپرسي مي‌گويد: من پيامي از حضرت رضا عليه السلام برايت دارم كه فرمودند: احتياجي به فرستادن قصيده نيست، قصيده ات رسيد و حاجت تو برآورده شد. آقاي وائلي به شدت منقلب شده و چون پزشك او را معاينه مي‌كند مي‌گويد: شما كاملا خوب شده ايد، نامبرده فورا به كويت مي‌آيد و در محرم و صفر سخنراني‌هاي خود را انجام مي‌دهد و هم اكنون در سلامتي كامل به سر مي‌برد و [صفحه ۸۲] بهبودي خود را مرهون امام هشتم عليه السلام مي‌داند. «صلي الله عليك يا اباالحسن يا علي بن موسي الرضا» گفته جدت بود نور چشم علي نور حق از حريمش بود منجلي در دو عالم بود مؤمنين را ولي معدن حاجت دست بهر هر سائلي https://eitaa.com/zandahlm1357