b58cd78671978023902f437bf6de24e43303fb79.mp3
1.01M
#اربعین_حسینی
🎵زندگی جدید
🔻از کربلا که برگشتی خودتو تحویل بگیر!
@zane_ruz
12717034_770.mp3
12.94M
#اربعین_حسینی
🎵 من ایرانم و تو عراقی...
▪️حاج محمد حسین پویانفر
@zane_ruz
#اربعین_حسینی
🏴قصه به سر رسید🏴
فاطمه اقوامی
قصه به سر رسید و این آغاز ماجراست
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد و قصه به سر رسید... کنیزکی از خیمهها بیرون آمد. مردی به او رسید، گفت: یا أمه الله! آقایت کشته شد! کنیزک با ناراحتی نزد خانم خود رفت و این خبر جانسوز را اعلام کرد. زنها بر سر و سینه زدند و ناله مظلومیت به آسمان بلند کردند. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که به ناگاه سایههایی شوم بر سر خیمهها آوار شد. زینب با نوایی حیدری فریاد برآورد: «علیکن بالفرار». زنان و کودکان به دامن صحرا پناه بردند اما لشکر اشقیا همچون گرگان گرسنه به سمتشان هجوم بردند و در غارت اموال حرم آلعلی بر هم سبقت گرفتند. کار به جایی رسید که حتی چادرها و خلخالها و گوشوارهها نیز در امان نماندند. در میان آن هیاهوی بی غیرتی و نامردی یک مرتبه فریادیی مردانه از حلقوم زنی از میان لشکر عمر سعد برخاست. زن که از قبیله بکر بن وائل بود با شمشیری از نیام کشیده به سوی جانب خیمهها شتافت و با صدایی بلند افراد قبیلهاش را اینگونه مورد خطاب قرار داد: «ای آل بکر بن وائل! آیا سزاوار است که دختران رسولاللهصلیاللهعلیهوآله را برهنه نمایند؟! غیرت شما کجاست؟! لا حُکمَ إِلّا لِلّه، یا لَثاراتِ رَسُولِ الله» و این اولین فریاد خونخواهی بود که البته خیلی زود خاموش شد و شوهر این زن او را به خیمهاش بازگرداند. ماجرای غارت که به پایان رسید و همه چی به یغما رفت، آن بدترین مردمان روزگار در حالی که یکی از آنها فریاد میزد: «أحرقُوا بیوت الظالمین؛ خیمههای ستمگران را آتش بزنید»، خیمهها را در آتش ظلم و عدوان خویش سوزاندند و آخرین پناه و ملجأ اهل حرم را از آنها گرفتند. این خاطره تلخ هیچگاه از ذهن اهلبیت پاک نشد. سالها بعد وقتی منصور دوانیقى درب خانه امام صادق علیهالسلام را آتش زد، تعدادى از شیعیان خدمت آن حضرت رسیدند و ایشان را گریان و اندوهگین دیدند، وقتی علت را جویا شدند فرمود: گریه من براى آن است که وقتى آتش در دهلیزخانه زبانه کشید، زنان و دخترانم را دیدم که از این اطاق به آن اطاق و از اینجا به آنجا پناه مىبرند با آنکه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور داشتم، با دیدن این صحنه به یاد بانوان جدّم حسین علیهالسلام در روز عاشورا افتادم که از خیمهاى به خیمه دیگر و از پناهگاهى به پناهگاه دیگر فرار مىکردند.»
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#اربعین_حسینی
🏴بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر🏴
فاطمه اقوامی
نیمههای شب بود که پیرمرد با صدایی از خواب پرید. خوب که گوش کرد، صدای ذکر و تسبیحی از پشت دیوار دیر را تشخیص داد. به دنبال صدا سر از پنجره بیرون کرد. باور آنچه میدید برایش سخت بود؛ از صندوقی که کنار دیوار دیر گذاشته شده بود نوری عظیم به سمت آسمان بالا میرفت. راهب خود را به آنها که مست بزم عیش و نوش خود بودند رساند و پرسید: این سر کیست؟ گفتند: سرِ حسين بن على بن ابى طالب، پسر فاطمه، دختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله. راهب مسیحی، گفت: پيامبرتان؟! گفتند: آرى. راهب گفت: قوم بدى هستيد! اگر مسيحعليهالسلام، فرزندى داشت، او را بر بالاى چشمانمان جاى مىداديم. ناگاه فکری به ذهنش رسید. گفت: ده هزار دینار به شما میدهیم در عوض اینکه امشب این سر را به من امانت دهید و صبح هنگام حرکت پس بگیرید. آن برندگان زر و سیم، بی هیچ مخالفتی سر را به او سپردند. راهب خوشحال از گوهری که به دست آورده به دیر برگشت. سر را مقابل خود قرار داد و با گلاب شستشو کرد. بعد تا صبح را به گریه و گفتگو با سر سپری کرد. خدا را به عیسیعلیهالسلام قسم داد تا به سر اجازه سخن گفتن بدهد. درخواستش مورد اجابت قرار گرفت و سر به سخن آمد و گفت: «اى راهب! چه مىخواهى؟». گفت: تو كيستى؟ گفت: «من، فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم. پسر فاطمه زهرا و مقتول كربلايم. من، مظلوم و تشنهكامم» صبح هنگام لحظات سخت و جانکاه وداع، راهب از سر مطهر امام خواست او را در قیامت شفاعت کند. سر هم او را به دین مبین اسلام دعوت کرد و اینگونه دم مسیحیایی بر قلب راهب اثر گذاشت و او مسلمان شد.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#اربعین_حسینی
🏴الشام الشام الشام🏴
فاطمه اقوامی
لحظه به لحظه به شهر نزدیک میشدند همان شهری که خاطرات تلخش آنقدر زیاد بود که وقتی از امام سجاد علیهالسلام سؤال کردند در این سفر کجا از همه بیشتر به شما سخت گذشت، امام فرمودند:الشام، الشام، الشام. امکلثوم سلاماللهعلیها شمر را صدا زد و فرمود: درخواستی از تو دارم. شمر گفت: حاجتت چیست. فرمود: چون ما را داخل شهر مینمایید از دروازهای ببرید که تماشاچیان و تردد کنندگان در آن کم باشند؛ به لشکریان هم بگو سرها را از میان محملها و کجاوهها بیرون آوردند و اندکی از ما دورتر حرکت دهند. شمر لبخند کریهی زد و دستور داد سرها را بر سر نیزهها زنند و در وسط محملها نگاه دارند و از راهی که پر ازدحام بود وارد شهر کنند. بعد از گرداندن و چرخاندن کاروان در میان شهر آذین بسته شده، آنها را در حالیکه همه به یک ریسمان بسته شده بودند به مجلس بزم آن امیر میمونباز وارد کردند. قدری که ورود اسرا گذشت یزید چوب خیزرانی طلب کرد و با آن به دندانهای مبارک حسین علیهالسلام میزد. ابوبرزه اسلمی این صحنه را تاب نیاورد و فریاد زد: وای بر تو ای یزید! به چه جرئت چنین جسارتی مینمایی و با چوب به گوهر دندان حسین فرزند فاطمه اطهر میزنی! یزید برآشفت و دستور داد او را از مجلس بیرون انداختند. سپس شروع کردن به خواندن اشعاری که در آن شادی و فرح خود و اجدادش از این حادثه را به تصویر میکشید. زینب به پا خواست و مانند همیشه با سخنانی رسا بر طبل رسوایی یزید و خاندانش کوبید. مردی از شامیان حاضر در مجلس به فاطمه بنت حسین نظری افکند و به یزید گفت: ای امیرمؤمنان! این کنیزک را به من ببخش! فاطمه علیهاالسلام با حالت نگران رو به سوی عمه کرد و گفت: ای عمه! مرا درد یتیمی بس نبود که حالا به خدمتگزاری در من طمع دارند! عمه او را تسلی داد و اطمینان بخشید که چنین حادثهای رخ نخواهد داد. مرد شامی رو به یزید پرسید: مگر این کنیزک کیست؟ یزید با وقاحت تمام پاسخ داد: فاطمه دختر حسین است و او هم زینب دختر علی. مرد شامی با حیرت گفت: آن حسین که پسر فاطمه و فرزند علی این ابیطالب است؟ یزید جواب داد: آری اینچنین است! عرق شرم بر رخسار مرد شامی نشست و با عصبانیت فریاد کشید: ای یزید! لعنت حق بر تو باد؛ عترت پیامبر را به قتل میرسانی و آنان را اسیر مینمایی؟! به خدا سوگند که هیچ خیالی درباره اینان نکردم جز آنکه آنان را از اسیران روم پنداشتم! یزید که قصه را مغلوبه دید، دستور داد آن مرد را گردن زنند.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#اربعین_حسینی
🏴ما رأیت الا جمیلا🏴
فاطمه اقوامی
دارالاماره کوفه جای سوزن انداختن نبود. جمع زیادی دور تا دور ایستاده بودند تا از نزدیک شاهد ماجرا باشند. ابن زیاد بر تخت خود تکیه زده و سر مطهر حسینعلیهالسلام را مقابلش گذاشته بود و برای دیدن اسرا لحظهشماری میکرد. همین که اسرا را به حضورش آوردند، نگاهی انداخت و رو به زینبسلامالله اینگونه گفت: حمد خدایی را که شما را رسوا کرد و دروغهای شما را آشکار کرد.
زینبسلاماللهعلیها در جواب فرمود: رسوایی برای فاسقان است و دروغگویی در شأن فاجران و ما خاندان رسول خدا این چنین نیستیم. پسرمرجانه دوباره گفت: دیدی خدا با برادر و اهل بیت تو چه کرد؟ دختر علی پاسخش داد: ما رأیت الا جمیلا ... من جز زیبایی و خوبی چیزی ندیدم. شهدای کربلا گروهی بودند که خداوند شهادت را نصیب آن ها کرد. آنان به آرامگاه ابدی خود شتافتند و به زودی خداوند بین تو و آن ها به حسابرسی میپردازد و آنان علیه تو حجت آورند و با تو دشمنی نمایند؛ پس نظر نما در روز رستاخیز رستگاری و پیروزی از آن کیست؟! ای پسر مرجانه ! مادرت به عزایت بنشیند. ابن زیاد با شنیدن نام مادر بدکارهاش از خشم به خود پیچید و تصمیم به قتل زینبسلامالله گرفت اما بنا به توصیه یکی از حاضران از این عمل صرفنظر کرد.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#اربعین_حسینی
🏴کنار قدمهای جابر🏴
فاطمه اقوامی
خبر که رسید دیگر دلش طاقت نیاورد و راهی شد. به کوفه که رسید رفیق قدیمیاش عطیه نیز همراه و همقدم او شد. عطیه میگوید همین که رسیدیم« ما همراه جابر بن عبدالله انصاری به قصد زیارت قبر امام حسینعلیهالسلام حرکت کردیم؛ چون به کربلا رسیدیم، جابر به كنار شط فرات آمد، آنجا غسل كرد، جامه سفيد و تميز پوشيد و بعد با گامهاى آهسته، با احترام به سمت قبر امام حسينعليهالسلام روانه شد. وقتى به قبر رسيد، سه مرتبه با صداى بلند گفت: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر»؛ از كثرت اندوه، روى قبر حسین علیهالسلام از حال رفت. بر سر و صورتش آب پاشیدم. چون به هوش آمد، شروع کرد با امام حسینعلیهالسلام صحبت کردن: «السلام عليكم يا آلالله، السلام عليكم يا صفوه الله.» آنگاه خطاب به آرامگاه امام، عرضه داشت: «حَبیبٌ، لا یُجیبُ حَبیبَه؛ آیا دوست، جواب سلام دوستش را نمیدهد؟!» ولی بعد از لحظهای، با حالتی غمزده گفت: «و إنّی لک بالجواب و قد شُحّطت اوداجک علی اثباجک و فرّق بین بدنک و رأسک؛ حسین جان! من خود، جوابم را میدهم؛ چرا که میدانم رگهای گردنت را بریدهاند و بین پیکر و سرت جدایی افکندهاند. لذا پاسخ سلام دوستت را نمیدهی!»
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#اربعین_حسینی
🏴کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود🏴
فاطمه اقوامی
از جای جای شهر آمده بودند به تماشا. همان شهری که اشباه الرجال کم نداشت. همان شهری که مردمانش را رسم وفا نیاموخته بودند. همان شهری که صدای قدمهای سفیر تنهای حسین علیهالسلام هنوز در کوچه پس کوچههایش به گوش میرسید. قافله را پشت دروازههای شهر به طور موقت اسکان دادند تا جارچیان دستگاه همه را خبر کنند که از اسیران خویش دیدند کنند و همه آمدند حتی آنان که هنوز مهر و امضای نامه دعوتشان از حسین خشک نشده بود و عجبا از این مردمان که با دیدن کاروان اهلبیت شروع به گریه و زاری کردند! امام سجاد علیهالسلام بانگ برآورد: «ای اهل کوفه! در اینجا اجتماع نمودهاید و بر حال ما گریه میکنید؟ چه کسی عزیزان ما را به قتل رسانیده؟!» زینب سلامالله نیز اراده کرد با آن مردمان سست پیمان چند کلامی سخن بگوید. همین که دست خویش را به نشانه ساکت کردن مردم بالا آورد نفسها در سینه حبس شد و زنگهای شتران از صدا افتاد و صدای حیدر دوباره در شهر کوفه پیچید: «ای مردم کوفه! ای اهل مکر و خدعه! آیا بر ما گریه میکنید؟ پس اشک چشمانتان خشک مباد و نالههای شما ساکت نشود. مَثَل شما مَثَل زنی است که رشتههای خود را نیکو ببافد و سپس از هم باز کند. شما ایمان خود را مایه مکر و خیانت در میان خود ساختید و رشته ایمان را بستید و دو مرتبه باز کردید... شما گیاهی را مانید که منجلابها میروید و قابل خوردن نیست یا شبیه نقرهای هستید که زینت قبور است و از آن استفاده نمی شود... آیا گریه و ناله میکنید و خود را سرزنش مینمایید؟! آری به خدا قسم باید زیاد گریه کنید و کم بخندید. زیرا به حقیقت به ننگ و عار روزگار آلوده شدیدکه این پلیدی را با هیچ آبی نمیتوان شست. لوث گناه کشتن فرزند خاتم الانبیاء و سرور جوانان اهل بهشت را چگونه توان شست؟!... آیا میدانید چه جگری از رسول خدا شکافتید و چه گوهرهایی از حرم او را آشکار ساختید و چه خونی از او بر زمین ریختید و چه حرمتی از او هتک نمودید؛ کار زشت و ناشایستهای انجام دادید و جنایت بزرگی مرتکب شدید و ظلم و ستمی عظیم به بزرگی زمین و آسمان نمودید... البته این فقط زینب نبود که چهره زشت کردار این مردمان را در مقابل دیدگانش تصویر کرد بلکه امام سجاد علیهالسلام، فاطمه صغری و امکلثوم سلاماللهعلیها نیز هر کدام با سخنانی رسا بر این مردمان نهیب زدند و نقشههای عبیدالله بن زیاد را نقش بر آب کردند.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97