eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
875 دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
283 ویدیو
1.7هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته‌نامه زن روز
شگرد خانه تکانی ز ـ جعفری، مادر ۲ دختر از چند ماه قبل تقویم رو که ورق می زدم، وقتی به ماه بهمن رسیدم با خودم گفتم: «به به! چه ماه زیبایی! چه اعیادی! و چه تعطیلی هایی... سه تا شنبه تعطیل.» از همون موقع تو ذهنم بود دو، سه تا کار اساسی که چند وقته تو ذهنمه رو تو فرصت این تعطیلی ها انجام بدیم! شنبه اول که به مناسبت روز پدر به دیدوبازدید و عرض ادب به پدرها گذشت. اما جمعه قبل از ۲۲ بهمن، بعد از صبحانه یهو به ذهنم رسید که نقشه رو عملی کنم. رو کردم به همسرم گفتم: «عزیزم ممکنه امروز که خونه هستی به مناسبت یوم الله ۲۲ بهمن کمک کنی و این پرده پذیرایی رو بعد از ۳ سال باز کنی و بشوییم؟!» با گفتن این جمله دختر بزرگم از جا پرید و در حالی که چشماش از شادی برق می زد داد زد: «آخ جون! خونه تکونی!» همسرم درحالی که جا خورده بود گفت: «نه بابا جون، مامان منظورش فقط شستن پرده بود چون خیلی وقته...» و من گفتم: «حالا دل بچه رو نشکن دیگه، کار خاصی نمی کنیم که!» خلاصه سفره صبحانه جمع شد و همسر نردبون آوردن و پرده رو پایین آوردن و با دیدن شیشه هایی که تقریبا ۳ سال بود دستمال نخورده بودن گفتن: «خب حالا می خوای شیشه پاک کن هم بده یه دستمالی بزنیم!» این جمله شادی بیشتری رو تو چشمای بچه ها آورد: «مامان به ما هم پیس پیسی بده» و این گونه بود که در حالی که من داشتم به پیشنهاد شخص همسر به کارهای مطالعاتی عقب افتاده خودم می رسیدم، به کمک پدر و دخترها کل شیشه های پنجره پذیرایی و دیوار زیرشون با پیس پیسی برق افتادن و دخترها که ظاهرا خیلی هم از کارشون لذت می بردن هر چند دقیقه یک بار منو صدا می کردن که مامان ببین چه تمیز شد! و من هم آفرین و تشکر و لبخندی نثارشون می کردم. اینم باید بگم که ما هیچ وقت خونه تکونی به اون معنایی که معمولا تو ذهن میاد نداشتیم! به خصوص سال های قبل که بچه ها کوچک تر بودن و ریخت و پاش ها بیشتر. من هم سعی می کردم بی خود و بی جهت فشاری به خودم وارد نکنم و از بهانه حضور بچه کوچیک تو خونه نهایت استفاده رو ببرم. ضمنا خواهشمندیم بلند نشین بعد از خوندن این متن به جان همسر محترم بیوفتین برای خونه تکونی و درودهای پدران شریف رو نثار مادران شریف کنین. اون بندگان خدا هم همین روزهای تعطیل رو برای استراحت و در کنار خانواده بودن دارن، ولی خب می شه در فرصت هایی که سرحالن و با به کار بردن کمی سیاست های خانومانه آقایون رو هم برای بخشی از کارها همراه کرد. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
نماز با طعم قیچی! مادر ۳ فرزند وقت نماز شده... نگاهی به بچه ها می کنم. دارن با هم بازی می کنن. چقدر این لحظه های خوب با هم بازی کردنشون رو دوست دارم. به سمت قبله برمی گردم و مشغول نماز می شم. یه لحظه نگاهم می افته به قیچی تو دست پسر، که قیچی خیاطیه. اون حس مادریم هی می خواست تذکر بده پسرجون مراقب خودت باش. دستتو نبری ولی سر نمازم... یه ذره که گذشت دیدم دخترم داره قیچی رو از دست داداشش به زور می کشه و می گه نوبت منه! داداشش می خواد بزنتش. هی تو دلم می گم الله اکبررر... فک می کنم اگر دخترم حواسش به من بود و نگام می کرد بهش چشم غره می رفتم که، بچه داشتین به این خوبی بازی می کردین چرا خرابش کردی آخه. دعوا می شه و خانوم کوچولو گریه می کنه و داداش عصبانیه! یه کم که آروم تر شد گفت: «داداش، داداشی... اونم بهش محل نمی داد.» می خوام بگم: «داره باهات حرف می زنه ها... اما... سر نمازم...» هنوز یه دقیقه نشده که می گه داداشی ببخشید! نباید از دستت می کشیدم، حالا ناراحتی؟ انگار اونم آروم تر شده... نگاش می کنه و با سر می گه نه. ـ عیبی نداره. بیا قیچی مال تو. ـ نه، من لازم ندارم. اصلا قیچی اش خیلی بزرگه و سخته، دوستش ندارم. ـ آره، برم قیچی کوچیکه رو پیدا کنم، تو هر وقت خواستی بهم بگو. مدتیه به این فکر می کنم که چقدر تعداد چیزایی که می دونم و بهش عمل نمی کنم زیاده و چقدر حیفه... یکیش هم اینه که چقدر برام سخته هیچی نگم. اینو وقتی عمیقا درک می کنم که دارم نماز می خونم و بچه ها دارن یه کاری می کنن جلوم... و اکثرا بعد نماز می گم الحمدلله که نمی تونستم حرف بزنم. کاش بشم «الذین هم علی صلاتهم دائمون» باید نیت و تمرکزم رو یه مدت بذارم روی اینکه چقدر می تونم به بچه ها هیچی نگم و منتظر بمونم خودشون نتیجه عملشون رو ببینن. (...) @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
نامه‌ای به خدا مقدم منش گفته بودن هر کی یه نامه برای خدا بنویسه. نوشتن بلد نبود، باید هر چی می گفت رو واو به واو می نوشتم. بدون هیچ مقدمه و گفتگویی، همون طور که وضو گرفته و رو به قبله و قلم به دست منتظر بودم تا دست از بازی بکشه و بیاد، لیست آرزوهای احتمالی پسرکم رو مرور می کردم و به این فکر می کردم که لازمه همه شونو اجابت کنم یا نه... شروع کرد به گفتن: سلام خدای مهربونم ممنون که پیامبر ما را آفریدی من خیلی دوستش دارم. تو را هم دوست دارم. ممنون از این امام علی قوی که آفریدی. امام حسن مجتبی خیلی خیلی خیلی خیلی (تأکید کرد حتما ۴ تا خیلی رو بنویسین) مهربان است. خدایا ممنون که امام حسین را آفریدی. اسم من هم محمدحسین است. هم محمد یکی هم حسین. خیلی دوست دارم زودتر امام ها را ببینم. ممنون به این همه نعمت هاتون، ممنون به این اسب ها، به این حیوانات اهلی. خدایا دنیا را خوب تر از این بکن. خدایا امام زمان را زودتر بفرست. تموم شد... ـ همین؟ ـ ممنون های خیلی زیادی باید به خدا بگم بقیه شو تو نامه های دیگه میگم... طاقت نیاوردم: آرزوهاتو نمی خوای به خدا بگی؟ ـ نه، گفتم دیگه... با لحنی که انگار به خاطر من قبول کرده ادامه داد: «چرا میگم بنویسین... خدایا دوست دارم یک لاک پشت کوچولو و یک لاک پشت بزرگ داشته باشم. کوچولو مال داداشم و بزرگ مال من باشد. محمدصادق داداشم است.» ممنون خدای مهربون محمدحسین ۶ساله هنوز نقطه پایان رو نذاشته بودم که یه لبخند رضایت عمیق نثارم کرد و با پاهایی که از شادی قرار نداشتن دوباره رفت سراغ بازی... من موندم و سجاده ی خالی ای که همه ی این سال ها نامه هام به خدا رو ثبت کرده؛ نامه هایی پر از ناله و نیاز و فقط با کمی چاشنی شکر... و حالا همون سجاده از پس یک تجربه شیرین، به تماشای اشک های شوق و شرم صاحبش نشسته... که «خير ما جَرَّبتَ، ما وَعَظک» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
ماشین‌بازی قرآنی فاطمه سادات هاشمی همیشه دوست داشتم سوره های کوچیک را به بچه هام یاد بدم ولی پسرم اصلا دل نمی داد و چون توی سن آموزش نیست منم رهاش کرده بودم تا این که یکبار توی یه داستان قصه کلاس قرآن را براش گفتم و سوره توحید و گذشت... تا چند روز گذشته که خودش بهم گفت چطور بهش قرآن یاد بدم. مامان ماشین های من اومدن پیشت یعنی اینجا کلاس قرآن بوده می خوان سوره قل هو الله بخونن و خودش صدای ماشین ها را در میاورد بسم الله الرحمن الرحیم قل هو الله احد ملک الصمد و لم یکن کفو احد و من هر بار اشتباهات را بهش گوشزد می کردم و شعری که ساخته بودم را آهنگین براش می خوندم. آفرین و مرحبا به تو ماشین شجاع چه خوب و عالی خوندی سوره قل هو الله و این طور معلم کوچولو به من یاد داد. و با خوندن همه ماشین ها و حیوون هاش اشتباهاتش تا حدودی اصلاح شد. بیشتر وقت ها راه حل را خود بچه ها به ما نشون میدن. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
نخودانه سمیه لیاقت از وقتی توصیه به خیساندن حبوبات با تعویض آب را شنیدم، آش و آبگوشت را با جوانه ها بار می گذارم. هر دفعه چند روز طول می کشید تا به جوانه زدن برسند، اما این جوانه ها حاصل یک روز صبوری دانه اند. هر چی فکر کردم دیدم این سرعت شکوفایی هیچ توجیه و دلیلی ندارد جز این که آب کمتر بود. دانه های رویی که در آب غوطه ور نبودند، از دانه های غرق شده پیش افتادند. حالا هی بچه های طفل معصوم را در داشته ها، اسباب بازی و رفاه و حتی کتاب، در «داشتنی» غرق کنیم. چه سود؟! @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
مادر بودن افتخار من است حانیه.ض امروز برای اولین بار تصمیم گرفتم کاچی درست کنم، اونم فقط با استفاده از معلومات خودم بدون اینکه دستورالعملی داشته باشم! از همون ابتدای تفت دادن، دیدم آردها گوله گوله شدن و هرقدر با پشت قاشق فشارشون دادم تأثیری نکرد و هیچ جوره قصد باز شدن نداشتن. به امید اینکه با اضافه کردن شربت، آرد یکدست بشه رفتم سراغ مرحله ی بعد. اما دریغ از ذره ای تأثیر... بوی خوبی توی خونه پیچیده بود، طعم و رنگش هم انصافا برای بار اول و بدون داشتن هیچ تجربه ای، دلنشین بود اما هنوزم قل قلی های ریز داخلش مشخص بود. خلاصه بی خیال شدم و کوتاه اومدم و منتقلش کردم به ظرف غذای بچه ها. دوقلوهای هفده ماهه با ولع و اشتها و خوشحالی تا آخرین قاشق کاچی رو خوردن و منتظر پر شدن مجدد کاسه هاشون بودن. بچه ها تا حالا کاچی نخورده بودن و خبر هم نداشتن کاچی اصیل چه تفاوتی با این کاچی داره، به خاطر همینم بود که بدون بروز کوچک ترین ناراحتی مشغول شدن به خوردن. اما من که متوجه بودم این چیزی که الان درست شده با چیزی که باید باشه هنوز فاصله داره! دقیقا این لحظه؛ زمانی بود که باید تلنگر امروز مادری ام رو دریافت می کردم: اینجا بود که ذهنم رفت سراغ آدم هایی که چون از نعمت اصیل اصلی محرومن، دل خوش کردن به تقلب ها و بازی های دنیا. آدم هایی که دین خدا بهشون عرضه نشده یا حتی خودشون نخواستن که بهشون عرضه بشه و حالا راضی شدن به همون چیزهای ناکامل و ناصحیحی که در اختیارشون هست. ذهنم رفت پیش بچه هایی که فقط اسمی، مسلمان و شیعه هستن اما طعم شیرین و واقعی مؤمن بودن رو شاید تا آخر عمر نچشن اگر که بخوان به همین دین اسمی و شناسنامه ای اکتفا کنن... بگذریم... من در کلاس مادری ام؛ معلم های هفده ماهه ای دارم که خوب بلدند چطور با یک کاسه کاچی درس های زیادی یادم دهند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
آلزایمر زودرس نفیسه سادات موسوی از قبل تولد محمدمهدی ذهنم متمرکز بود رو یه سری نکاتی که هم دین شناسا و هم روان شناسا درباره تربیت فرزند می گفتن. خیلی می خوندم درباره وظایف و حقوق پدر مادر در قبال بچه. یا درباره مصداق های تبدیل این نکات به تربیت عملی و این جور چیزا. بعد تولدش هم هرجا از خودم و همسرم براومد تلاش کردیم هرآنچه برای شکوفا شدن استعدادهای بالقوه اش و تحریک و فعال کردن قوای ذهنی و جسمی اش نیازه در حد سواد و توان و جیب و زمان مون فراهم کنیم و اجازه ندیم دنیای ماشینی امروز ببلعه بچه مونو. اون جا که تو کتابای دینی نوشته بود:«اَلْعِلمُ فی الصِّغَرِ کَالنَّقْشَ فی الْحَجَرِ» یا تو کتابای مثلا روان شناسی اشاره می شد به آمادگی بیشتر مغز برای ورز داده شدن تو سنین پایین تر و تمرین حافظه و اینا باعث شد تصمیم بگیریم بچه مون یکم که بزرگ شد به جای اینکه رهاش کنیم فقط اسم فوتبالیستا و دیالوگای پویانمایی ها و آره و اینا رو از بر کنه، یه سری اطلاعات عمومی رو هم بازی بازی باهاش درمیون بذاریم تا اگه خوشش اومد و خواست دم به دم مون بده، بزرگ که شد به خاطرشون از ما به نیکی یاد کنه اون روزایی که ما نیستیم و اون هست مثلا یه بسته کارت که به طور تصادفی تو یه نمایشگاه کتاب به چشممون خورد به قیمت هفت هزارتومن براش خریدیم. روی کارت ها عکس پرچم کشورهای مختلف دنیاست ـ حدود ۵۰تا ـ و پشتش اطلاعاتی مثل نام کشور، پایتختش، واحد پولش و اینا. به هوای مهدی، شبا خودمونم می شینیم در قالب سؤال جواب و مسابقه با اینا بازی می کنیم با هم و الحق که ذهن و حافظه نیم وجب بچه از ما پویاتر و منظم تره. بعد چند شب کلی از پرچما رو که من هنوز نمی تونم تشخیص بدم کدوم به کدومه دقیق می شناسه و به نظرش اونقدر تابلو و مشخصن که من رسما احساس پیری و آلزایمر می کنم جلوش القصه، برعکس تصور اولیه ما از مفهوم سرگرمی و بازی که مهم ترین نیاز این گروه سنی به حساب میاد، بازی ها و تمرینای پرورش فکر و ذهن هم می تونه برای بچه هامون جذاب باشه، به امتحانش که می ارزه! @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
«بله» به جای «نه» پسر خیلی خوبی هست ولی چند وقتیه نمی دونم تحت تأثیر چی یا کی زدن را یاد گرفته و در مواقع خواب آلودگی و یا وقتی از چیزی ناراحته من یا باباش را می زنه. تو فکر بودم چکار کنم؛ شروع کردم قصه ای براش تعریف کردم در رابطه با استفاده درست از دست و پا. عاشق قصه است. دیروز هم هر کار خوبی که با دست و پاش انجام می داد تشویق می کردم، بدون این که بهش بگم زدن بده. وقتی موقع خواب شبش شد بهش گفتم بیا با هم کارهای خوبی را که با دست و پات انجام دادی بشماریم. برای مامان دمپایی آوردی. فنجون چای را دست بابا دادی. کاردستی درست کردی. قاشق و چنگال ها را سر جاش گذاشتی. مامان را ناز کردی. با دستات دعا کردی. توپ بازی کردی. اتاقت را جمع آوری کردی. نقاشی کشیدی... لبخند رضایتی رو لب هاش نشست و من خوشحال از این که بالأخره قدمی برداشتم تا رشد مثبت اتفاق بیفته و به جای نه گفتن بهش بله گفتم و تأییدش کردم. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
مدل حق‌خواهی هنوز سر جانماز بودم که زنگ زد؛ سجده رفتم و دعا کردم خدا کمک کنه که بتونم درست با پسرک مواجه بشم. در رو باز کردم و تو همون چند دقیقه ای که طول کشید برسه بالا موضوع رو مرور کردم... ناظم مدرسه زنگ زده بود و گفته بود که با چند تا از همکلاسی ها قشون درست کردن و ازین دفتر به اون دفتر دنبال شکایت از قانون منع بازی در هوای بارنی اند... گفته بود همه کلاس چهارمی ها رو شورانده تا حق بازی در حیاط رو بگیرن! گفته بود کلاس رو چطور بهم ریختن این فسقلی ها و... می دونستم خودش تعریف نمی کنه و مثل همیشه جوری رفتار میکنه که انگارنه انگار! ولی من می خواستم باهاش حرف بزنم و بگم که احترام مسئولین مدرسه واجبه، بگم که برای مطالبه باید چطور رفتار کنند که نظم رو بهم نزنن، بهش بگم که راه های درست حق خواهی چیه، بگم که پاسخ «فدای سرم» در تهدید ناظمی که می گوید از انضباطتت کم می کنم، بی ادبیست ولی باید حواسم رو جمع می کردم که نگم عاشقتم که عین مامانتی! و می دونستم که نباید بی گدار به آب بزنم باید نرم نرم بذارم خودش حرف بزنه. وقتی حرف می زنه شنونده خوبی باشم اول، قضاوت نکنم، فورا دهن به نصیحت باز نکنم ولی امان از کلمات که پشت لبم صف ایستاده بودند تا فرصتی فراهم شود و مسلسل وار بریزند بیرون! نیم ساعتی گذشت، حالش مثل همیشه نبود، انگار ناراضی بود، یک چیزی در گلویش آزارش می داد. گفتم چه خبر؟ طاقتش تموم شد و شروع کرد به تعریف کردن... انگار ۱۰ـ۱۲ سالگی خودم را می دیدم که طاقت قوانین زوری و بی منطق مدرسه رو نداشتم... بعد ازینکه خوب خالی شد، خدا خیلی کمک کرد که فقط گفتم: «عجب!چه روز پر ماجرایی» ولی روزهای بعد در کمین فرصت نشستم تا یادش دهم چطور مطالبه کند که انگ خرابکار و بی ادب نخورد بهش بگویم که حق خواهی چه نعمت بزرگیست که خدا در وجودش گذاشته و قدرش را بداند! @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
پذیرش جایگاه نرجس حسن پور، مامان ۵ فرزند مدیریت خانه چند فرزندی سختی های خودش را دارد. اما در چنین خانه و خانواده هایی ارزش و جایگاه مادر و پدر بیشتر حفظ می شود و بچه ها سعی می کنند به پیروی از خواهر و برادر بزرگ ترشان به والدین احترام بگذارند. مثلا یک بار پسر کوچکم را صدا زدم و گفتم: «محمدامین لطفا فلان چیز را برای من از اتاق بیاور.» محمدامین چون سن کمی دارد و مشغول بازی بود دلش نمی خواست توجهی به حرف من بکند. من این جمله را چندبار تکرار کردم و هربار محمدامین نشنیده می گرفت. تا اینکه خواهر بزرگ ترش صدایش زد و گفت: «نشنیدی مامان جان چی گفت؟!» اگر شما نمی توانی من آن وسیله را برای مامان بیارم. زهرا تا بلند شد که وسیله را بیاورد، محمدامین دوید و آن وسیله را آورد. منظور از این خاطره این است که وقتی تعداد فرزندها زیاد باشد، جایگاه ها خودشان را نشان می دهند. مثلا به بچه ها گفته می شود این خواهر بزرگ ترتان است لطفا به حرفش گوش بدهید یا گفته می شود این برادر کوچک تر شماست باید مراقبش باشید. بچه جایگاه و نقش های مختلف را می شناسد و تعامل با آن ها را یاد می گیرد. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
گریه جواب نمی دهد نرجس حسن پور، مامان ۵ فرزند چند روز پیش محمدامین شمشیر پلاستیکی خریده بود و محمدهادی گریه می کرد که شمشیر را بگیرد و بازی کند. این جور مواقع هم معمولا می آید سمت من که طرفداری اش را بکنم. اما به محمدهادی توضیح دادم که این وسیله شخصی محمدامین است. ما نمی توانیم آن را از محمدامین بگیریم. اما من فکر می کنم محمدامین آنقدر پسر بزرگی است که اگر بازی اش تمام بشود اجازه می دهد ما هم با آن شمشیر بازی کنم. خب مسلما بچه در همان لحظه اول متقاعد نمی شود. اما اگر برایش تکرار کنید و بهش اطمینان بدید با روش بهتری می تواند به خواسته اش برسد، به جای گریه آن روش را امتحان می کند. از طرفی محمدامین که برادر بزرگ تر است وقتی این رفتار را از برادرش می بیند و این حرف ها را از زبان مادرش می شنود راحت تر قبول می کند که اجازه استفاده از وسیله اش را به برادرش بدهد و اصلا گاهی خودش می آید و شمشیر را به برادرش می دهد. این چالش ها فقط برای پسرهای خانه نیست. گاهی خواهر ها هم دعوایشان می شود و با هم بحث می کنند. من اوایل ورود می کردم به دعوایشان اما چالش بین شان بزرگ تر می شد. با تجربه ای که کسب کردم، الان وقتی دعوایشان می شود می گویم بچه ها ده دقیقه وقت دارید با آرامش این موضوع را بین خودتان حل کنید وگرنه من مجبور می شوم دخالت کنم. پای من که به دعوا باز بشود هم باید موضوع را توضیح بدهید و هم هردویتان جریمه می شوید. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
پدرانه نرجس حسن پور، مامان ۵ فرزند معمولا بچه ها قبل از خواب هر کدام ۵ دقیقه جلسه خصوصی با پدرشان دارند. توی این جلسه با پدرشان صحبت می کنند و در کنار آن پدرشان با آن ها حفظ آیه های قرآن را تمرین می کند. ما اسمش را گذاشتیم جلسات ۵ دقیقه ای حفظ قرآن. این کار هم باعث شده ارتباط بچه ها با پدر قوی تر و دوستانه تر باشد و هم یک کلاس حفظ قرآن خانوادگی است که همه بچه ها در آن شرکت می کنند و با هم پیشرفت می کنند. ما تابستان سال گذشته مسابقات حفظ قرآن خانوادگی برگزار کردیم. همسرم داور بود و هرکدام از ما باید بخشی را تا روز مسابقه تمرین و حفظ می کردیم. روز مسابقه هرکس که نوبتش می شد می نشست در جایگاهی که آماده کرده بودیم و همسرم سؤال می پرسید و بعد هم مراسم اهدای جایزه داشتیم. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97