#روایت
ایستگاه بهشت
ماه بانو
چشمش روی خط ناخوانای پزشک در رفت وآمد بود و ذهنش داشت در خانه دور می زد. اعصابش از دست دکتر خرچنگ قورباغه از خود متشکر خرد شده بود. اصلا چرا خیال می کرد هرطور که آزاد است می تواند خودکارش را روی نسخه حرکت بدهد؟ دستی به پیشانی اش کشید و عرق جمع شده روی پوستش را خشک کرد. لازم نبود به چهره اش خیره شوی تا میزان آشفتگی اش را بفهمی؛ این همه تأخیر و تعلل برای فراهم کردن اقلام یک نسخه سه خطی ناقابل، حسابی دستش را برای همه همکارانش رو کرده بود...
از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
نان در خون
ماه بانو
همه صدایش می کردند رشید مرغی! سال ها بود مرغ فروشی داشت و از همین راه توانسته بود زن بگیرد و برای خودش یک خانواده عریض و طویل فراهم کند که اسامی شان نه تنها در حافظه اش جا نمی شد؛ بلکه از شناسنامه اش هم به بیرون سرریز شده بود! از همان وقت هایی که با حسن آقا کارشان پرورش و بعد کشتار مرغ بود تا حالا که خودش دو دهانه مغازه داشت و به این فکر می کرد که شعبه بعدی اش را در کجای شهر بزند که بیشتر فروش داشته باشد و سود مضاعفی به حساب بانکی اش سرازیر کند. رشید خیلی کوچک بود که یتیم شد و مادرش از روی شناخت و اعتمادی که داشت؛ او را به دست حسن آقا سپرد...
شما همراهان گرامی کانال زن روز در ادمه میتوانید «روایت» این هفته را بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
دلی که زیر دست و پا افتاد و شکست
ماه بانو
راحله بچه ها و شوهرش را تا دم در بدرقه کرد و خودش برگشت به آشپزخانه! این شده بود عادت هر روزش که وقتی آن ها می رفتند؛ مشغول نظافت و جمع وجور کردن ریخت وپاش هایشان بشود. هر روز انگار بمبی در آشپزخانه منفجر شده باشد؛ همه چیز زیر ورو بود. شهد مربا روی میز ریخته و خرده های نان همه جا دیده می شد. نمی دانست این همه عجله در خوردن و نوشیدن برای چیست؟ آن هم وقتی فقط کافی بود نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شوند تا بدون دغدغه و اضطراب به کارهایشان برسند و با آرامش و صبر دور هم یک صبحانه کامل بخورند؟
در شما میتوانید روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
معامله شیرین
ماه بانو
مستأصل و درمانده پشت در چمباتمه زده بود. دستانش را روی گوش هایش گذاشته بود تا صداها را نشنود. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که باورش برایش سخت بود، از افتادن لیوان آب از دست کودک خردسال مهمانش تا بالا آمدن همسایه طبقه پایین و داد و بیداد کردنش. مهمان بیچاره هاج و واج به سهیلا نگاه می کرد که هر لحظه بیشتر رنگش می پرید چند بار تلاش کرده بود تا سهیلا را راضی کند در را باز کند، شاید با یک عذرخواهی یا کمی توضیح مشکل حل می شد اما سهیلا ترسیده بود، شاید حق داشت؛ این چندمین باری بود که این اتفاق می افتاد...
از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
گلبرگهای سوخته
ماه بانو
سرش درد می کرد. هنوز صدای بوم بوم آهنگ های مختلفی که شب قبل، در جشن تولد دخترش شنیده بود؛ در مغزش می پیچید. کمی از مایع گرم داخل لیوان نوشید. تلخی قهوه همیشه حالش را بهتر می کرد. با بی حوصلگی تلویزیون را روشن کرد و با دیدن قیافه گرفته گوینده خبر، بی معطلی شبکه را عوض کرد. چهره خندان مریم وقتی دیشب هدیه اش را باز کرد حتی یک لحظه از جلوی چشم هایش دور نمی شد. دوست نداشت این تصویر زیبا را با شنیدن اخبار بد خراب کند. مریم تنها دخترش بود. تنها فرزند و پرنده کوچک خوشبختی اش! همه دنیا را برای یک لبخندش فدا می کرد و بدون او زندگی معنا نداشت! تلفن را برداشت و شماره منصور را گرفت...
از شما همراهان گرامی کانال زن روز دعوت میکنیم روایت این هفته را بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
بلند پرواز
ماه بانو
موهای سپید و ابریشمی عزیز را نوازش کرد و صورتش را بوسید. پیرزن این روزها دیگر مثل قبل سرحال و قبراق نبود؛ اما محال بود قرار شب جمعه ها را یادش برود. زیارت حضرت عبدالعظیم یک طرف، اما او انگار که دینی به کسی داشته باشد؛ باید هر شب جمعه خودش را به مزار آن مرد می رساند. حبیبه دلش می خواست دلیلش را بداند اما خودداری بیش از حد پیرزن از بیان راز دلش، دهان نوه اش را دوخته و جرأتش را برای هر پرسشی کم می کرد!
اشک چشم های خیس عزیز را که با عشق و قدردانی به سنگ مزار دوخته شده بود؛ پاک کرد و دستش را گرفت و کمک کرد تا از کنار مزار که درست سر راه مردم و زیر پای زائران بود؛ دور شود. حرم مثل تمام پنجشنبه شب ها شلوغ بود. اما نه انقدر که برای پیرزنی قد خمیده جایی برای تکیه وجود نداشته باشد. مادر مخالف بود حبیبه او را با این حال نزارش به زیارت ببرد...
از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
فصل انتظار
ماه بانو
خسته از سر کار برگشته، کنار خواهر و برادرهای کوچک ترش پای سفره مادر نشسته بود و داشت نان سنگک را برای آبگوشت خرد می کرد. اگرچه خواب چشم هایش را پر کرده بود و دلش می خواست بی خیال غذا خوردن ، یک راست به رختخواب برود. اما حساب آبگوشت مادر از هر غذای دیگری جدا بود و نمی توانست به این راحتی ها از آن بگذرد. چند سالی از مرگ پدرش می گذشت و او گرچه خودش را هم قد وقامت پدر نمی دید که بتواند جای او نشسته، برای اهل خانه بزرگ تری کند اما مجبور شده بود به نیابت از او مسئولیت تأمین معاش خانواده را به گردن گرفته، بار افتاده زندگی را بلند کند.
چشم های مادر از آشپزخانه روی قیافه خسته اما لب خندان مرتضی می چرخید و در دل قربان صدقه اش می رفت...
از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
چون او مهربان
یاسمین بانو
روابطشان چیزی بیشتر از خواهر و برادری بود. وقتی که نگاهشان می کردم بیشتر حسرت میخوردم؛ حسرت خواهر و برادری که نداشتم. از وقتی که پدربزرگ زمین گیر شده بود، عمه خانوم مهربان هم شده بود، عضوی از خانواده ما، مثل پروانه دور پدربزرگ می چرخید، کارهایش را انجام می داد. بعضی وقت ها می رفتم و کنارشان می نشستم و عمه مهربان برایم خاطره می گفت، از خودش، از پدربزرگ، از ارباب روستا، وقتی از ارباب می گفت گرد غم بر چهره اش می نشست انگار مرورش هم آزارش می داد...
این شما و این هم روایت این هفته در کانال زن روز.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
آب و آتش
ماه بانو
مادربزرگ می گفت: دختر و پسر آتش و پنبهاند و بالأخره یک روز سرخی آتش دامان پنبه را سیاه خواهد کرد. برای همین تا چشمش می افتاد به من و داریوش که یک گوشه نشسته بودیم گرم صحبت و گاهی بازی، اخم ترسناکی نثارمان می کرد که دممان را بگذاریم روی شانه مبارک و الفرار! ما دوتا هم که جرئت نگاه کردن به چشم های خشمگینش را نداشتیم؛ یک کیلومتری از هم فاصله می گرفتیم و بی خیال ادامه بحث و بازیمان می شدیم. داریوش پسرخوانده دایی رضا بود از شوهر اول همسرش که او هم چندان مطابق میل مادربزرگ نبود و از قضا عین پدر مرحومش که شنیده بودم برای بانک حسابداری می کرده؛ با اعداد و ارقام میانه خوبی داشت...
در ادامه از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
قالی بابرکت
ماه بانو
عرق پیشانی اش را پاک کرد و کمی از شربت بیدمشک خنکی که خواهرش آورده بود؛ نوشید. چیزی نمانده بود که قالی اش تمام شود. دستی روی ترنج فرشش کشید و به یاد بی بی صلوات فرستاد. مه لقا این هنر را از او به یادگار داشت. دست پیرزن برکت داشت. همیشه قالی عروس های روستا را خودش چله می کشید. مطمئن بود اگر بی بی کنارش بود و قالی را می دید؛ به نوه اش دست مریزاد می گفت. رنگ و نقش قالی انگار با آدم حرف می زد. از اولین قدم کار که رنگ کردن نخ ها بود را خودش انجام داده و تا پایان نگذاشته بود دست هیچ کس به فرش بخورد.
از شما دعوت میکنیم روایت این هفته را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
شهید جمهور، شبکهها و احساسات
سیده یاسمن رودباری
در ویژهنامه شهادت آیت الله رئیسی، بخشی را اختصاص دادهایم به واکنشها در فضای مجازی نسبت به این اتفاق تلخ. شما میتوانید متن کامل این نوشتار را در شماره ۲۸۶۲ مجله زن روز مطالعه فرمایید. در ادامه بخشهای کوتاهی از آن را تقدیمتان میکنیم.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
واکنشهای جهانی
سیده یاسمن رودباری
بسیاری از رهبران جهان چه از گروه حامیان ایران چون روسیه و چین و چه از سوی کشورهایی چون آمریکا که با ایران روابط دیپلماتیک ندارند، شهادت ابراهیم رئیسی را به تهران تسلیت گفتند. به طور مثال: پاپ فرانسیس، رهبر کاتولیک های جهان در پیام تسلیت خود که واتیکان روز دوشنبه منتشر کرد گفته: «برای روح درگذشتگان طلب آمرزش از خداوند متعال می کنم و برای عزاداران به ویژه اعضای خانواده ی آن ها دعا می کنم».
جلسه ی شورای امنیت سازمان ملل متحد نیز با یک دقیقه سکوت برای ابراهیم رئیسی و حسین امیرعبداللهیان آغاز شد. محمود عباس رئیس تشکیلات فلسطینی، رجب طیب اردوغان رئیس جمهور ترکیه، نیچروان بارزانی رئیس اقلیم کردستان عراق، اتحادیه عرب، نخست وزیر مالزی، دولت ژاپن و رئیس جمهور ونزوئلا در این باره پیام هایی منتشر کردند. رئیس جمهور مصر، حزب الله لبنان، رئیس جمهور سریلانکا و پادشاه اردن هم پیام های تسلیت ارسال کردند.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#روایت
جولان بی اعتبارها
سیده یاسمن رودباری
می توان گفت فیس بوک و توئیتر این روزها بستری هستند برای کاربرانی که فاقد پشتوانه سیاسی و اجتماعی کافی می باشند. همچون علی کریمی ها یا گلشیفته فراهانی و مانند این ها که از آن طرف آب ها به زخم ها نمک می پاشند تا انتقام جویی کرده و با ارائه خبرهای نادرست به تشویش افکار عمومی دست بزنند. من و شما احتمالا برای کار فرهنگی و فعالیت اجتماعی و فرهنگ سازی عمومی وارد این قبیل بسترها می شویم تا دانسته های مان را با بقیه به اشتراک بگذاریم؛ ولی مگر ما چقدر دانسته داریم که بتوانیم در یک چنین وادی بی انتهایی کم نیاوریم. از یک جایی به بعد دانسته هایمان ته می کشند آن وقت اگر منصف و عاقل باشیم، برای عمیق تر شدن تلاش می کنیم. تا درجا نزنیم؛ ولی کاش دچار توهم دانایی نشویم.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97