eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
863 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
293 ویدیو
1.7هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
سالگرد خواستگاری (۴) فاطمه سادات موسوی در قسمت های گذشته خواندیم که میترا مدتیست رفتارهای مشکوکی از همسرش حمید می بیند. چون سنش نزدیک به چهل سال شده فکر می کند حمید به همکارش که جوان تر است علاقه مند شده. به همین دلیل سعی می کند سر از کار او در بیاورد، یکبار او را تعقیب می کند اما موفق نمی شود. بالأخره تصميم می گیرد به بهانه ی سالگرد ازدواج همسرش را غافل گیر کند و به محل کار او برود، وقتی داخل می رود متوجه می شود که... و اینک ادامه داستان... زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش: https://splus.ir/zane_ruz ایتا: https://eitaa.com/zane_ruz بله: https://ble.ir/zane_ruz اینستاگرام: https://B2n.ir/g80625 ارتباط با ادمین: @zaneruz97
دست‌های خالی سیده زهرا طباطبائی رشیق باعجله خود را به مستکفی می رساند. اسب رم کرده، به یک باره خاموش می شود و با پهلو بر زمین می افتد. رشیق بااحتیاط به اسب مستکفی نزدیک می شود و فریاد می زند: «مار... حیوان را مار نیش زده است.» مستکفی با شنیدن نام مار درد خود را فراموش می کند. تلاش می کند تا از جا برخیزد. هیکل فربه اش را از زمین جدا می کند. مچ پایش تیر می کشد. از درد به خود می پیچد. وقتی که اسب رم کرد و او را بر زمین کوفت مچ پایش به سنگ خورد و فراتر از تحملش درد گرفت. بی حرکت سرجایش می نشیند و به اسبش نگاه می کند. رشیق دست از روی اسب برمی دارد و می گوید: «حیوان مرده است.» نمی شود بیشتر از این معطل کرد؛ باید آماده حرکت شوند. مستکفی نمی تواند به تنهایی بایستد. احمد و رشیق زیربغلش را می گیرند. دستشان با عرق مستکفی خیس می شود. احمد خیسی مشمئز دستش را با لباس پاک می کند. غرغرکنان می گوید: «زین پس کمتر بخور مرد! قدر یک فیل سنگینی و چون پِهِن حیوان متعفن!» زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش: https://splus.ir/zane_ruz ایتا: https://eitaa.com/zane_ruz بله: https://ble.ir/zane_ruz اینستاگرام: https://B2n.ir/g80625 ارتباط با ادمین: @zaneruz97
عَلم سبز (۱) مرضیه ذاتی بند طبل را که از گردنم آویزان است سفت می گیرم تا از روی رودخانه بپرم. تکه سنگی زیر پایم می غلتد. بند طبل را رها می کنم و دو دستم را باز می کنم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم. چوب های طبل که در دست چپم است رها می شود و بر زمین می افتد. امیرعباس در حالی که چوب عَلَم را محکم در دست گرفته و پاچه های شلوارش را بالا زده، دارد از وسط رودخانه رد می شود. مرا که در آن شرایط می بیند فریاد می زند: «زنده ای؟» نگاهی به چوب هایی که بر زمین افتاده می کنم و می گویم: «مزه نپرون. زودتر بیا که وقت نداریم. بابا اگه بفهمه چی کردیم...» هنوز جمله ام را تمام نکرده ام که می گوید: «من دیگه نمی تونم. شلوارم داره خیس می شه. نگفته بودی باید از وسط رود رد شیم.» صدایش جوری اندوهگین شده که حس می کنم الان است بزند زیر گریه. بند طبل را از گردنم در می آورم و کنار دسته ها بر زمین می گذارم: «آخه دادا چرا از اون وسط اومدی. گفتم پشت من بیا. از روی این سنگ ها» و سنگ هایی را که مثل پل در میانه ی رود ردیف شده اند و موج آب سطح شان را به آرامی نوازش می کند با دست نشانش می دهم. زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش: https://splus.ir/zane_ruz ایتا: https://eitaa.com/zane_ruz بله: https://ble.ir/zane_ruz اینستاگرام: https://B2n.ir/g80625 ارتباط با ادمین: @zaneruz97
پرنده‌ای که نمی‌میرد رها می‌شود طیبه سادات حسینی غزه در آفتاب سوزان به درختان زیتونش خیره شده بود و مثل زنی زخمی که دستان گرمش را بر زخمش می فشرد تا بر آن التیام بخشد، نفس می کشید. هوا پر از نم و بوی تلخ باروت می داد. ابرهای خاکستری هر لحظه از صدای مهیب آسمان بر خود می لرزید و خورشید از ترس زیر خروارها دود خود را قایم می کرد. چقدر این قایم باشک های دود و خورشید دیگر بعد از این همه سال تکراری و جگرسوز شده بود. باد گرم انگار دیگر رقصی برای خشک کردن روسری های آویزان روی خرابه ها خانه را نداشت و فقط آرام خود را لای لباس ها جا می داد. نور خورشید نگاهش را روی پله های نیمه خرابه خانه عمه انداخته بود و سلما پروانه ای خشک شده را در دستانش نگاه می کرد و یاد روزی افتاد که پدرش آن را آرام از لای کتاب «حافظه ای برای فراموشی» محمود درویش در آورد و گفت: «ببین سلما جان این پروانه هم مثل ما مردم فلسطین حتی بعد از مرگ شان هم زیبا هستند.» صدای پدرش هنوز در گوشش چنان آوایی ایجاد می کرد که نوعی آرامش همراه با خشم توام بود. زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش/ایتا/بله/اینستاگرام ارتباط با ادمین: @zaneruz97
شکاف کوچک سقف سیده زهرا طباطبائی حسین دستم را فشرد. فریاد در گلویم خشک شد. چشم هایم را باز کردم. دستم در هوا، نزدیک صورتش معلق مانده بود. نگاهم را از دستم برداشتم و به چشمانش خیره شدم. بغضم ترکید. اشک هایم مثل بارانی که از سقف اتاق چکه می کردند، قطره قطره روی گونه ام چکید. حسین دستم را رها کرد و گفت: «نترس... هرچی دیدی خواب بوده.» نای حرف زدن نداشتم. سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم تا مطمئن شود بیدارم و نمی ترسم. ـ می خوای برات آب بیارم؟ معلوم بود که حال ندارد از جایش بلند شود و تا آشپزخانه برود. دهانم از شدت ترس خشک خشک شده بود؛ اما سرم را به نشانه نفس تکان دادم. نفس راحتی کشید. چشم هایش را بست و پتو را کشید روی سرش. پشت کردم به او و بی صدا اشک ریختم. زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش/ایتا/بله/اینستاگرام ارتباط با ادمین: @zaneruz97
خیانت در سایه‌ها طیبه‌السادت حسینیا ساعت سه بامداد بود و باران بی وقفه بر شیشه های پنجره می کوبید. او روی تخت بیمارستان چشمانش را باز کرد و نفسش به سختی از سینه بیرون می آمد. دستش را به سوی پرستاری که بالای سرش ایستاده بود دراز کرد اما انگار کسی او را نمی دید. صدای بوق ممتد دستگاه ضربان نگار قطع شد و خط سبز تپش قلب را به خطی صاف تبدیل کرد. پرستار با عجله دکمه هایی را فشار داد و پزشکان به سوی اتاق دویدند. اما دیگر برای همه چیز دیر بود. چند ساعت قبل او در خیابان های تاریک شهر می دوید، چمدان سنگین در دستش، پشت سرش صدای پاهای چند مرد که او را تعقیب می کردند تندتر شد. نفسش می زد اما می دانست نباید بایستد. زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇 سروش/ایتا/بله/اینستاگرام ارتباط با ادمین: @zaneruz97