#حکایت
« مال خودمان بهتره» :
میگویند یک روز کریم خان زند در دربارش نشسته بود، تاجری از چین وارد شد و هدایایی را تقدیم او کرد
دربین این هدایا یک کاسه چینی زیبا با نقش و نگارهای بسیار زیبا بود
کریم خان زند پرسید این کاسه چند است؟
مرد چینی جواب داد: ده تومان
کریم خان کاسه را بر زمین کوبید و کاسه تکه تکه شد و بعد گفت: حالا چند است؟
چینی آشفته پاسخ داد: هیچ
کریم خان کاسه مسی را که کنار دستش بود برداشت و به مرد چینی گفت: این کاسه چقدر میارزد؟
مرد چینی گفت: یک تومان
کریم خان کاسه مسی را هم بر زمین کوبید و پرسید : حالا چقدر میارزد؟
چینی گفت: یک تومان
کریم خان گفت: مال خودمان بهتره
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که یک نفر بخواهد با استفاده از نقطه ضعف کسی یا چیزی ثابت کند که دارایی خودش ارزش بیشتری دارد یا مفیدتر است .
@zarboolmasall
#حکایت
"تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها"
📖 حکایت از گلستان سعدی – باب اول: در سیرت پادشاهان
روزی یکی از پادشاهان، غلامی سیاهچرده و زشترو را در خدمت خود نگه میداشت، ولی به او بسیار محبت میکرد. یکی از وزیران از روی حسادت به پادشاه گفت:
– ای پادشاه! با این همه غلامان زیباروی، این سیاه را به چه سبب عزیز میداری؟
پادشاه گفت:
– شبی تنها با این غلام بودم و در آن شب دلم گرفته بود. او با سخن نیک و شیرین، دلم را گشود و مرا از اندوه رهانید. دانستم که ارزش آدمی به نیکسخنی است، نه به ظاهر و صورت.
🔍 ارتباط با «شکست» و ضربالمثل:
این غلام، در ظاهر شکستهحال و پایینرتبه بود. چهرهاش زیبا نبود، و در دستگاه پادشاهی، از نظر دیگران ارزشی نداشت. اما در لحظهای که همه شکست خورده بودند (از نظر تسلای خاطر پادشاه)، او توانست پیروز شود. این شکستِ ظاهری (زشترویی و فرودستی) پل پیروزی و عزت او در دربار شد.
@zarboolmasall
#حکایت
«آجر بیملات نمیچسبد»
(یعنی بدون زمینه، پایه یا واسطه، هیچ چیز درست و پایدار نمیماند.)
---
🏺 حکایت (با ریشه در روایات حکمتآمیز سنتی):
روزی مردی سادهدل تصمیم گرفت خانهای برای خود بسازد. به بازار رفت، آجر خرید و همان روز شروع کرد به چیدن دیوار. اما چون حوصله نداشت ملات درست کند، آجرها را یکییکی روی هم گذاشت، بدون گِل، بدون سیمان، فقط روی هم چید.
همسایهاش که سالها بنّایی کرده بود، با تعجب گفت: ـ «مگر میشود دیوار بیملات؟ این آجرها که به هم نمیچسبند!»
مرد سادهدل گفت:
ـ «زمان ندارم، میخواهم زودتر تمامش کنم. همینطور هم سر پا میماند!»
چند روز بعد، با اولین باد و باران، دیوار فرو ریخت. مرد ماند و خرابی و حسرت.
پیرمردی دانا که از آنجا میگذشت، آهی کشید و گفت:
ـ «پسرم، آجر بیملات نمیچسبد، نه در دیوار، نه در دلها، نه در کارها. هر چیزی پایهای میخواهد، پیوندی، صداقتی...»
---
✨ پیام حکایت:
این حکایت در کتابهای اخلاقی و حکمت عامیانه مانند "قند و نمک" یا "فرهنگ امثال و حکم دهخدا" به صورت داستانهایی شبیه این آمده و اشاره دارد به اینکه هر کار یا رابطهای، بدون پیوند، دوام ندارد. همانطور که آجر بدون ملات فرو میریزد، رابطه بیاعتماد، دوستی بدون محبت، یا کار بدون پایه هم به جایی نمیرسد.
@zarboolmasall
ضربالمثل «سرد و گرم روزگار را چشیده» معمولاً دربارهی کسی به کار میرود که تجربههای سخت و شیرین زیادی در زندگی داشته و پخته و عاقل شده.
#حکایت
📜 حکایت «پیرمرد و پادشاه جوان»
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی جوان به تازگی بر تخت سلطنت نشسته بود. پُر شور و بیتجربه، تصمیم داشت همه چیز را عوض کند و فکر میکرد عقل و قدرتش از همه بیشتر است.
در یکی از نخستین روزهای سلطنت، مردی پیر و ژندهپوش را نزد او آوردند که در گذشته وزیر دانایی بوده اما به دستور شاه قبلی به روستا تبعید شده بود. پادشاه جوان با تحقیر گفت:
ــ تو با این ریش سفید و لباس پاره، چه میفهمی از حکومت و سیاست؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
ــ پادشاه جوان! من سرد و گرم روزگار را چشیدهام. روزی بر سریر قدرت بودم و روزی بر خاک تبعید نشستم. از خیانت دوستان چشیدهام و از صداقت دشمنان آموختهام. آنچه تو اکنون آغاز کردهای، من به پایان رساندهام.
پادشاه که جوانی مغرور بود، باز خندید. اما گذر روزگار چندان نپایید. چند ماهی نگذشته بود که دربارش به هرج و مرج افتاد، دشمنان از مرز گذشتند و وزرایش به او پشت کردند. آنگاه تنها کسی که پادشاه برای مشورت یافت، همان پیرمرد بود...
از آن پس، هر کس که از پادشاه جوان میپرسید آن پیرمرد کیست؟ با احترام میگفت:
ــ او کسی است که سرد و گرم روزگار را چشیده.
@zarboolmasall
#حکایت
«تا تنبونشو بالا بکشه، کار از کار گذشته!»
📖 حکایت مرتبط (به روایت عامیانه و برگرفته از نقلهای شفاهی که در برخی کتابهای طنز و فرهنگ عوام آمده است):
روایت میکنن در یکی از دهات قدیم، مردی بود که به تنبلی و کُندی مشهور بود. یک روز همسایهها فریاد زدند که:
— «خونهی کدخدا آتیش گرفته!»
همه با عجله دوان شدند تا کمک کنند. اما این مرد که تنبونش را با بند نخی میبست، وقتی صدای فریادها را شنید، تازه از خواب بیدار شد. با خوابآلودگی از اتاق بیرون اومد، خم شد تا تنبونش رو ببنده، بند تنبون پاره شد، رفت بند بیاره، دید گره خورده، نشست گره رو باز کنه... خلاصه اینقدر طولش داد که وقتی بالاخره بند تنبون رو بست و آماده شد بره کمک، آتیش همهجا رو خورده بود و فقط دود مونده بود.
مردم نگاهش کردن و گفتن:
— «تا تو تنبونتو بالا بکشی، همه چی خاکستر شد!»
از اون زمان، این جمله شد ضربالمثلی برای کسانی که اونقدر کند و بیتوجه هستن که تا بخوان کاری بکنن، دیگه دیر شده.
@zarboolmasall
#حکایت
🔹 «زیر سبیلی رد کرد» 📌 معنی:
یعنی: کسی که وانمود میکند متوجه خطا یا تقصیر نشده و بیآنکه واکنشی نشان دهد، آن را نادیده میگیرد.
این کار گاهی از روی بزرگواریست و گاهی از روی مصلحتاندیشی یا بیحوصلگی.
📚 حکایت مرتبط که در کتابها آمده (نقل از منابع طنز و تاریخی):
در کتابهای طنز فارسی مثل مجموعهی حکایتهای ملا نصرالدین و برخی کتابهای مربوط به لطیفههای درباریان قاجار، حکایتی با مفهوم "زیر سبیلی رد کردن" آمده:
🪶 حکایت: "ماستمالی شاهانه"
روزی یکی از درباریان قاجار، به اشتباه در حضور ناصرالدینشاه حرفی زد که نوعی طعنه به شخص شاه بهحساب میآمد.
همهی درباریان ساکت شدند و منتظر واکنش شاه بودند.
اما ناصرالدینشاه با لبخندی ملیح گفت:
«ما که نشنیدیم... لابد صدای باد بوده!» 😏
و بعد ادامه داد:
«بعضی چیزها رو آدم باید زیر سبیلی رد کنه، نه زیر زبون!»
همه خندیدند و ماجرا ختم به خیر شد، ولی از آن روز، هر وقت کسی اشتباهی میکرد و کسی دیگر واکنش نشان نمیداد، میگفتند:
«فلانی زیر سبیلی ردش کرد!»
📖 این اصطلاح بعدها در متون طنز، نمایشهای روحوضی، داستانهای عامیانه و حتی آثار گلآقا هم بهکار رفت.
@zarboolmasall
#حکایت
عنوان: خرگوش، لاکپشت، و کلاغِ بلاتکلیف
روزی روزگاری در جنگلی دور، مسابقهای بین حیوانات برگزار شد. قرار شد مسیر طولانیای را طی کنند تا به درخت طلایی در مرکز جنگل برسند.
خرگوش سریع بود و با غرور گفت:
«من که خیلی تند میدوم، همه رو جا میذارم!»
و با شتاب زیادی شروع به دویدن کرد. اما در نیمه راه، مغرور شد، زیر درختی خوابید و گفت:
«دیگه کی به من میرسه؟ یه چرتی بزنم!»
لاکپشت اما آرام و پیوسته، قدمبهقدم پیش میرفت.
گرچه کند بود، ولی هیچوقت نایستاد، و با صبر زیاد به راهش ادامه داد.
اما آن وسطها، کلاغی هم تصمیم گرفت توی مسابقه شرکت کنه.
گاهی پرواز میکرد، گاهی راه میرفت،
گاهی مینشست و قارقار میکرد،
گاهی اصلاً فراموش میکرد توی مسابقهست!
تا اینکه شب شد. لاکپشت آرامآرام به درخت طلایی رسید.
خرگوش هم تازه از خواب پرید و با عجله دوید.
اما کلاغ هنوز وسط راه بود، سردرگم، خسته و بیحوصله...
حیوانات گفتند:
«این کلاغ نه سرعت خرگوشو داشت، نه حوصلهٔ لاکپشتو!»
---
📘 نتیجه اخلاقی:
آدمهای موفق یا سریعان و زود اقدام میکنن، یا مثل لاکپشت صبور و پیوسته تلاش میکنن.
اما اگر نه سرعت داشته باشی، نه حوصله، جایی نمیرسی.
@zarboolmasall
«شرم، نان نمیدهد»
#حکایت
روزی مردی فقیر ولی بسیار باحیا در شهری زندگی میکرد. او حتی در سختترین روزها، از کسی درخواست کمک نمیکرد و همیشه با شرم و سکوت گرسنگی را تحمل میکرد.
یک روز که چندین روز غذا نخورده بود، به خانه دوستش رفت. صاحبخانه که حال او را دید، پرسید:
ـ چرا اینقدر رنگت پریده و نحیف شدهای؟
مرد گفت:
ـ چند روزیست چیزی نخوردهام، ولی شرمم آمد که از کسی کمک بخواهم.
دوستش با خنده گفت:
ـ برادر! شرم، نان نمیدهد. گاهی باید برای زنده ماندن، از خجالت بیجا گذشت.
از آن پس این جمله بین مردم دهانبهدهان گشت تا شد ضربالمثل.
@zarboolmasall
#حکایت
« من میگم نره، تو میگی بدوش» :
درباره این ضرب المثل حکایتی وجود دارد که میگویند به نادرشاه افشار مرتبط است.
میگویند که روزی نادرشاه از لشگر خود جدا مانده و گم شده بود. او که تشنه و گرسنه به دنبال اطرافیانش میگشت، به خانه پیرزنی فقیر رسید.
نادرشاه از پیرزن نان و آب خواست، او آورد اما غذا به مذاق پادشاه خوش نیامد . در همین حین صدای گاوی از حیاط به گوش رسید ، نادر شاه به زن گفت که برو برای من شیر بدوش و بیاور تا جان بگیرم،
پیرزن جواب داد که این گاو نر است و شیر ندارد. نادرشاه چند بار اصرار کرد و پیرزن همان را گفت .
این ضرب المثل برای زمانی به کار میرود که کسی تقاضایی ناممکن و غیر ممکن داشته باشد و چیزی که میخواهد غیر ممکن باشد.
@zarboolmasall
#حکایت
ضربالمثل «پیاده شو با هم راه بریم» در فارسی برای اشاره به سخنی است که معمولاً در مواقعی بهکار میرود که کسی مغرور یا از دیگران فاصله گرفته است؛ معنای ضمنی آن این است که «یکم تواضع کن، پایین بیا و مثل ما همراه شو» .
اما این استعمال بهصورت ضربالمثل واقعی بیشتر یک تعبیر است. در جایی که به شکل حکایتی در باب این ضربالمثل اشاره شده، سایت «بدون» داستانی نسبتاً زیبا و تصویری مطرح کرده:
> در گذشته که هنوز خودرو نبود و مردم سوار اسب یا خر میشدند، کسی که سوار بود سریعتر و بدون خستگی مسیر را طی میکرد.
حالا اگر دو نفر گفتگو میکردند و یکی زیاد حرف میزد و دیگری فقط گوش میکرد، نفر دوم ممکن بود بگوید: «پیاده شو با هم برویم»، یعنی:
بیا حرفهایم را هم گوش کن، مواظب خودت نباش، پایین بیا کنار من، با هم جلو بریم.
این حکایت، استعارهای زیبا و ملموس است از اینکه در مباحث و روابط، باید فرصت برابر برای شنیده شدن به همدیگر بدهیم.
@zarboolmasall
#حکایت
«جام زهر نوشیدن»
این تعبیر در اصل از ادبیات کهن فارسی و متون تاریخی آمده و در شاهنامه، تاریخ طبری، و بسیاری از متون صفوی و قاجاری دیده میشود. اما مشهورترین کاربرد تاریخیاش مربوط به پذیرفتن صلحی ناخواسته است.
در فرهنگ کهن، «جام» نماد شراب یا نوشیدنی لذتبخش بود، اما اگر در آن زهر باشد، نوشیدنش بهغایت تلخ و مرگآور میشود. از این رو، وقتی کسی مجبور میشد کاری برخلاف میل خود و با نهایت سختی انجام دهد، میگفتند: «مثل این است که جام زهر نوشید.»
یکی از نمونههای پرکاربرد در کتابهای تاریخی مربوط به صلح اجباری فرماندهان یا پادشاهان است. مثلاً:
در برخی منابع قاجاری، وقتی امیرکبیر مجبور شد قراردادی تحمیلی را بپذیرد، مورخان نوشتند: «امیر، آن روز جام زهر را سرکشید.»
در متون مشروطه نیز گاهی از این تعبیر برای پذیرش شکست یا شرایط تحمیلی استفاده شده است.
حکایت «سیاوش و جام زهر» در شاهنامه
در داستان سیاوش، شاهزاده ایران، سرنوشت او پر از تلخی و بیعدالتی است. سیاوش پس از گذر از آزمون آتش برای اثبات بیگناهیاش، به فرمان پدرش کیکاووس به جنگ با توران میرود. اما پس از پیروزی، به دلیل خوی صلحجویانهاش، با افراسیاب تورانی پیمان صلح میبندد.
وقتی این خبر به کیکاووس میرسد، شاه به شدت خشمگین میشود و سیاوش را به خیانت متهم میکند. سیاوش که میبیند هرچه بگوید بیفایده است، برای پرهیز از خونریزی و درگیری، با اکراه و تلخی ترک ایران میکند و به توران پناه میبرد.
فردوسی در این بخش به زبانی شاعرانه میگوید که سیاوش «چون جام زهر به ناچار نوشید» و سرنوشت تلخ تبعید را پذیرفت. این «جام زهر» همان تصمیمی است که جان و زندگیاش را به خطر میاندازد، اما از دیدگاه اخلاقی آن را بهتر از خیانت یا خونریزی میداند.
در پایان، همین تصمیم هم به قتل ناجوانمردانه او در توران منجر میشود و داستانش به یکی از غمانگیزترین بخشهای شاهنامه تبدیل میشود.
@zarboolmasall
#شعر
#حکایت
📜 حکایت
آوردهاند که پادشاهی بیدادگر، مردی نیکوکار را به ناحق رنجانید. آن مرد، بهجای نفرین، گفت:
«ای پادشاه! مکافات کارهای بد، همانند دانهای است که در زمین افشانده شود؛ روزی خواهد رسید که همان را که کاشتهای، درو کنی.»
سعدی در ادامه چنین سرود:
> کسی را که بد کردی اندر جهان
به هر گوشه گیری، نیابی امان
مکن بد، که بینی به خود بازگشت
ز بد، گردد اندر دلت تخم کِشت
چو در آوری تخم بد در زمین
نَبینی جز از جنس آن خوشهچین
ز مکافاتِ عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو
---
یعنی اگر کار خوب یا بدی انجام دهی، نتیجهاش دیر یا زود به خودت برمیگردد. سعدی با این بیت، قانون علت و معلول اخلاقی را به سادهترین زبان بیان کرده.
@zarboolmasall