▫️صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همانطور که بچّه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدّت بارها با خودم فکر کرده بودم، اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. امّا در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش دادم.
▫️زد زیر خنده و گفت: " باز قهری! ". خودم هم خنده ام گرفته بود، همیشه همینطور بود، مرا غافلگیر می کرد. گفتم: " نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده، خانمت بسلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته، شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته، بچّه ها توی خانه ی خودمان سر سفره ی خودمان، دارند بزرگ می شوند؛ اصلا برای چی قهر باشم، مگر مرض دارم از اینهمه خوشبختی نق بزنم؟!"
▫️عصبانی بودم، گفتم: "از وقتی رفتی دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچّه های طفل معصوم است؛ اینهمه مرد توی روستاست، چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!"
▫️ناراحت شد، اخم هایش توی هم رفت و گفت:"این همه مدّت اشتباه فکر می کردی، جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست، آن هایی که یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچّه هایشان را گرفته، مادری که تنها پسرش شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند؛ جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچّه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آنها را می بینم، از خودم بَدَم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچّه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچّه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!"
▫️از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش می برد بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: " اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان، عملیات داشتیم." خواهرم آمد توی اتاق گفت: "آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچّه پسر است."
▫️صمد خندید و گفت:"مژدگانی می دهم، امّا نه به خاطر اینکه بچّه پسر است به این خاطر که الحمدالله، هم قدم و هم بچّه ها صحیح و سلامتند." بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: " به خدا یک تار موی این دوتا را نمی دهم به صدتا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایه ی یک مَرد روی سر قدم و دخترهاست."
▫️لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: "آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید." صمد خندید و گفت: "حالا اسم پسرم چی هست؟! ". معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: " داداس مهدی."
📚 برگرفته از کتاب "دُختر شینا"
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
📖✒️ کتاب "دُختر شینا" که از خاطرات قدم خیر محمّدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستّار ابراهیمی هژیر است که خاطره نگار این کتاب "بهناز ضرّابی زاده" می باشد؛
🍃 و جالب است بدانید که حاصل ازدواج شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و قدم خیر محمّدی کنعان پنج فرزند به نامهای خدیجه، معصومه، مهدی، سمیّه و زهراست و وجه تسمیه این کتاب به نام "دختر شینا" به این دلیل است که خدیجه دختر و فرزند اوّل آنها، مادرِ قدم خیر (مادر بزرگش) که "شیرین جان" نام داشت،در دنیای کودکانه اش "شینا" صدا می زد؛
🍃 و نکته ی دوّم اینکه نام شناسنامه ای "صمد"، "ستّار" ابراهیمی هژیر بود و برای اینکه با نام بردارشان که او نیز "ستّار" نام داشت اشتباه نشود و برای سهولت، او را "صمد" صدا می زدند
🎁 مطالعه ی این کتاب را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم امّا اگر روزی آقایان بزرگوار خواستند برای مادر، همسر و خواهرشان کادویی بخرند در کنار هر هدیه ای، خرید این کتاب را نیز فراموش نکنند زیرا با خواندن این کتاب همراه با "قدم خیر" هم خواهند خندید و هم اشک از گونه هایشان جاری خواهد شد و لذت مطالعه ی یک کتاب خوب را هرگز فراموش نخواهند کرد.
▫️و در پایان "صدّام" به شهدای ما نباخت به صبوری و بزرگواریِ مادران و همسران شهدای ما باخت.
@zarrhbin
♦️تمدید مهلت ثبتنام کارت ملی هوشمند تا پایان سال ۹۷
🔹رئیس سازمان ثبت احوال کشور با بیان اینکه برای حدود۴۰ میلیون نفر کارت ملی هوشمند صادر کردهایم، گفت: برای سال ۹۷ نیز این امکان فراهم شده است که مردم تا پایان سال بتوانند جهت ثبتنام کارت ملی هوشمند اقدام کنند.
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
این وضعیت کوچه 107خیابان شریعتی هستش،هرموقع بارون میادتا وسط کوچه آب جمع میشه، خواهشا رسیدگی بشه🙏
سلام.چون اردکان شهر کویری هست و سالی یکی بارون درست و حسابی نمیباره نود و نه درصدکوچه های شهرموقع بارندگی به همین صورت میباشد. مسولین محترم .مهندسی شهر رابرای خشکسالی و نباریدن بارون طراحی کردن و این تقصیر بارونه که اومده باریده نمیبایست بیاد مردم و مسولین محترم را دچار مشکل کنه.🙈
ارسالی ازواحدیان
@zarrhbin
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#تلنگر
دزدان آراسته و آهسته😳
🔻دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست❗
🔹وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است!
🔸وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،
این دزدی است!
🔹وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،
این دزدی است!
🔸وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند،
این دزدی است!
🔹وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی است!
🔸وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند،
این دزدی است!
🔹وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است!
🔸وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند،
این دزدی است!
🔹دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
🔸دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!
🔹دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!
🔻احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!
مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد.
# دزد ودزدی
@zarrhbin