eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆👆 🔹عقلای جهان در سال ۱۹۴۹ در سازمان ملل نشستند و معاهده‌ای را امضا کردند که اگر دیوانگی کردند و جنگ بزرگی راه انداختند ، با این جزیره دور‌افتاده در دریای ظلمات کار نداشته باشند. حالا یک کسی بگوید در آن وانفسای دیوانگی ، چه‌کسی یادش از این کنوانسیون سازمان ملل خواهد بود ؟ بالاخره قرار گذاشتند این جزیره را از جنگ اتمی دور نگهدارند. شاید روزی این باعث نجات دوباره و سبب احیای دوباره حیات در این کره‌ی اتم‌زده شود. 🔹تصمیم گرفتم به اصطلاح با یک تیر دو نشان بزنم. برای دیدن دخترم هما که بسیار دوستش دارم‌، به سوئد بروم و بعد به این جزیره و شهر دور افتاده سفر کنم. شاید اگر هما در سوئد نبود ، اصلا فکر رفتن به این جزیره عملی نمی‌شد . بلیت 《ترکیش ایر》خریدم. ۲۰ دی ۱۳۹۳ از مشهد تک و تنها راه‌افتادم. قصد ندارم جزء‌جزء مسافرت را شرح دهم‌ . در دو ساعت توقف داشتم . از استانبول در هواپیمای ایرباس ردیف ۲۲B نشستم. جوانی لبنانی پهلویم نشسته بود. نامش محمد ساحلی بود. به خوبی به زبان فرانسه صحبت می‌کرد. برای اولین بار به سوئد می‌رفت. داشت دانشجویی می‌کرد. 🔹می‌خواست خلبان شود. از هر دری صحبت کردیم .نگران بود .می‌گفت شاید آشنایانش‌ به فرودگاه به استقبالش نیایند . می‌خواست روزی خلبان شود. از او پرسیدم می‌خواهد خلبان هواپیمای جنگی شود ؟ گفت از جنگ متنفر است. از کشت و کشتار متنفر است . از انتقام متنفر است . گفت می‌خواهد شود. برایم جالب بود . او نگفت می‌خواهد خلبان هواپیمای مسافربری شود . گفت می‌خواهد خلبان هواپیمای صلح شود. البته لبخند معناداری هم زد. 🔹می‌خواستم او را ببوسم . در این دنیای وانفسای ، جوانی لبنانی می‌خواست خلبان هواپیمای صلح شود. می‌خواست را در جهان حاکم کند. از استانبول تا استکهلم با هم درباره‌ی مردم لبنان حرف زدیم. از احزاب و گروه‌ها. از نگرانی های‌ پسری که خوب می‌دانست در کشورش چه‌می‌گذرد . وقتی می‌خواستم از هواپیما پیاده شویم ، باز هم نگران بود .به او گفتم با هم از سالن فرودگاه بیرون می‌رویم. گفتم آشنایانش حتما به استقبالش می‌آیند. اگر نیامدند، من و دخترم به او کمک می‌کنیم تا به آدرسش برسد . به او گفتم تازه دیسک کمر عمل کرده‌ام. 🔹چمدانم را روی تسمه گردان به او نشان دادم. سریع آن را گرفت . با هم راه افتادیم .‌ دخترم هما را دیدم . شاد شدم . شادی پدری که یک سال است دخترش را ندیده است. هما هم شادمان شد . با وجود گلایه‌های بحقی که از من دارد ، با دیدنم خوشحال شد. ادامه دارد... 📚شازده‌حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin