🔘 آنها که نمی توان توصیفشان کرد..‼️
🍃 شاید به آنها بگویم مقاوم ترین #مردان، چون همانند کوه در #تصمیمشان استوار بودند. می گویند درِ دروازه را می شود بست اما در #دهان مردم را نمی توان بست. هر چه #شهر کوچک تر و هر چه #اقتصاد سنتی تر باشد، #حرف و حدیث، غیبت و تهمت، افترا و حسادت هم #بیشتر است.
🍂 #ویکتورهوگو در کتاب بینوایان وقتی می خواهد از کشیش پیری که ژان والژان نقره هایش را دزدیده است ولی وی به ژاندارم ها می گوید که نقره ها را خود به ژان والژان داده است، تعریف کند، می گوید: "آقای میریل باید سرنوشت همه آدم هایی که در شهرهای کوچک #زندگی می کنند را تحمل کند. در شهرهایی که دهان های بسیاری برای حرف زدن و #مغزهای بسیار کمی برای #اندیشیدن وجود دارد."
🍃 آنها دست به #کاربزرگی زده بودند. دست به کاری که سالهای سال و تا زنده بودند برخی از مردم آنها را #شماتت می کردند. در دعواها، کارشان را به رخشان می کشیدند و #صفتهایی را به آنها نسبت می دادند که #سزاورش نبودند. آن ها با یک #زن_گمراه که به هر دلیل در خرابه ها جسمش را در اختیار این و آن گذاشته بود #ازدواج کرده بودند و او را #سامانی داده بودند. من تا ۱۸ سالگی ۵ نفر آنها را از نزدیک می شناختم. عباس آقا، خلیل آقا، حسینعلی، اکبرآقا، آقارضا. یک نفر از آنها ماشین دار بود یک نفر آپاراتی، دو نفر کارمند گاراژ و یکی مسگر بود. معلوم است که خود آنها روزی و روزگاری به خراب خانه ها رفت و آمد داشته اند. حالا چرا با یکی از آن زنها ازدواج کرده بودند، من نمی دانم.
🍂 عاشق و شیدا شده بودند؟ به گفته ی عده ای تحت تاثیر سحر و جادو قرار گرفته بودند؟ نمی دانم! اما می دانم وقتی من این مردان را #شناختم سالها بود که با آن زنها زندگی می کردند و تا آخر عمر هم با آنها #زندگی کردند. در سال ۱۳۸۷ از ۵ نفری که اسم بردم فقط یک نفرشان زنده است و بقیه در سنین ۸۵_۷۵ سالگی مُردند.این یکی هم حدود ۸۰ سال دارد. یعنی بیش از ۵۰ سال است که با زنش زندگی می کند. وقتی این مردان را با آن مردی که حداقل چند زن را روانه خراب خانه کرده است مقایسه می کنم می بینم این ها چه #کاربزرگی کرده اند.
🍃 تصورش را بکنید در #مملکتی که مردم فقط به خاطر یک #فحش ناموسی آدم می کشند. یک #مرد، زنی هر جایی را به زنی بگیرد و به اصطلاح آب #توبه بر سر آن بریزد و او را بنشاند. چه کار بزرگ و پر دردسری است. می گفتند: وقتی عباس آقا دست آن زن را گرفت وپیش
#حاج_شیخ_غلامرضا_فقیه_خراسانی برد تا به اصطلاح آن روحانیِ بزرگوار آب توبه بر سر آن بریزد و او را به عقد او در آورد، حاج شیخ گفت: #ثواب تو از همه ی #فرشتگان آسمان #بیشتر است. اما مادر و خواهرهای عباس آقا آن قدر #شیون کردند که همه #عالم فهمیدند که چه #اتفاقی افتاده است. او دست زنش را گرفت و از آن محله رفت؛ اما شهر کوچک بود، اخبار زود پخش می شد. زن های محله دهانشان را باز کردند و گفتند توبه گرگ مرگ است. این #زن دخترهای ما را به #بیراهه می کشد و آن تواب را آزردند.
🍂 در محل کار انواع متلک ها را نثار عباس آقا می کردند و هرگاه دعوا می شد مردانِ #نامرد ادعا می کردند که آنها هم با زن او بوده اند. اما عباس آقا، خلیل آقا و...چون #کوه استوار بودند. دو نفر از آنها بالاخره دست زن هایشان را گرفتند و برای همیشه از یزد #مهاجرت کردند. یک نفر هم در همان یزد شغلش را عوض کرد. یک نفرشان خود آنچنان فحاش شد که هیچ کس جرات نداشت کوچک ترین اشاره ای از این بابت به او بکند. اگر کسی کوچک ترین اشاره ای به او می کرد آنچنان فحش های رکیک دریافت می کرد که پشیمان می شد که چرا چنین اشاره ای کرده است....
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔘 بسه...‼️
📌 #باهم بخوانیم داستانی دیگر از #وفاداری زنهای یزدی....
🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را #بسه گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ #میبد بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد #مهاجرت کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود.
🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش #زندگی را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه #آزاد می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود.
🍃 قرار شد بسه را #عروس کنند. #اکبرسیاه از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به #یزد می آوردند. معمولاً آنها را از #بندرعباس می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی #قاجار سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود.
🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی #پیرمرد کم می شد. بسه #دختر سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید.
🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از #جهیزیه خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد بسه #عاشق این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود.
🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش #نجسی می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه #خبر دادند شوهرش گاهی به محله ی #خراب شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها #دروغ است.
🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه #خرجی نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال #کارگر شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد.
🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه #صحبت کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه #قهر می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح #سلیطه ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را #داماد کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال #جزاندن بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند.
🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا #بچه شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در #فراق اکبر گریه می کرد دعا می کرد او هر کجا هست #سالم باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت.
🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو #شوهر نمی شود بیا و #طلاق بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه #پول بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد.
👇👇👇👇
🍃 ادامه ی داستان....
📌 قبل از اینکه ادامه ی ماجرا را #باهم بخوانیم خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا این قسمت از داستان را منتقل کنم یا نه؟ که دیدم دکتر پاپلی در این قسمت واقعیتها و سختی هایی را بیان نموده اند که #مردمانشهرهایکویری در امر کشاورزی با آن روبرو بوده اند که نمی شد نخوانده از آن گذر کرد؛
▫️ یک حوض کوچک وسط خانه بود که هر یک ماه، دوماه یکبار #سقاها آن را با مشک از آب جویی که در ۳۰۰ متری خانه ی ما قرار داشت، پر می کردند. چند روزی که #آب_حوض صاف بود من و بچه های دیگر سرمان را می گذاشتیم توی حوض و آب می خوردیم و بعد از چند روز آب حوض سیاه می شد و کم کم آب کرم می انداخت.
▪️توالت هم از حیاط چند تا پله پایین تر بود و آب نداشت. باید آفتابه را از آب حوض پر می کردیم. توالت چاله ای بود پهن و گود به عمق ۱/۵ متر. تخلیه ی چاه توالت خود #داستانی بود.
▫️ عده ای شتردار که اهل......بودند می آمدند و توالت را معامله می کردند و می خریدند.۲ تا ۵ تومان پول می دادند تا صاحب خانه اجازه دهد توالت را خالی کنند با شتر خاک می آوردند و کنار کوچه را حوضچه درست می کردند.
▪️ سرچاه توالت را باز می کردند و ابتدا با سطل، آب توالت را می کشیدند. چندتا کارگر سطل ها را دست به دست می کردند و آن را تا کنار کوچه می بردند و در حوضچه می ریختند. آبش که تمام می شد یک #کارگربدبخت را به طناب می بستند و به داخل چاه می فرستادند او باید نجاست ها را داخل سطل می کرد و کارگر دیگری می کشید. تمام نجاست ها را هم به همان حوضچه می بردند.
▫️یادم می آید که چاه توالت همسایه را خالی می کردند. تخلیه ی چاه سه روز طول کشید روز سوم طناب را به کمر یک نفر بستند و او را داخل چاه فرستادند، استادکار فریاد می زد آهای عباس خوب چاه را پاک کن، ته اش را انگشت کن، پول داده ایم. چند روز #کثافت کنار کوچه می ماند تا آبش تبخیر شود بعد آن را با مقداری خاک و خاشاک قاطی می کردند و در جوال هایی که با موی بز بافته شده بود می ریختند و بار شتر می کردند. بار شترها سنگین می شد و وقتی می خواستند بلند شوند نعره می زدند و از جا بلند می شدند. به این شغل #کناسی می گفتند.
▪️ #کناسها این کودها را به #کشاورزان می فروختند. یک بار وقتی ۶_۵ ساله بودم، روزی به کسی که داخل چاه مستراح می رفت و نجاست ها را توی سطل می کرد گفتم چرا توی چاه می روی و خودت را کثیف می کنی؟ گفت من هم زن و بچه دارم و آن ها باید نان بخورند. من بچه بودم معنی این حرف معنی این حرف را نفهمیدم، فکر کردم زن و بچه اش از این کثافت ها می خورند. تعجب کردم چطور او داخل چاه نجاست می رود تا زن و بچه اش نان بخورند. پیش خودم فکر کردم حتماً این کار بهتر از این است که کبوتر همسایه را بدزدند چون برای کبوتر پاسبان آمد اما برای این کار پاسبان نمی آمد.
▫️چندین سال گذشت. کناس ها دیگر نمی آمدند و چاه ها پر می شد و مردم مشکل داشتند. ابتدا #کناسها چاه ها را می خریدند. کم کم کناس ها پول نمی دادند و چاه را مجانی خالی می کردند و نجاست ها را می بردند. کم کم مردم باید به کناس ها #پول می دادند تا می آمدند و چاه را خالی می کردند. خود این امر شروع تحولی بود که در زندگی چند هزارساله ی #یزدیها آغاز می شد. آغاز نوسازی یا #مدرنیته در یزد بود.
▪️ بعدها که من کلاس ۱۱_۱۰ بودم گویا #بهداشت گفته بود که چاه ها را مثل سابق تخلیه نکنند و کنار کوچه حوضچه درست نکنند. بهداشت گفته بود که چاه ها را مثل سابق تخلیه نکنند و کنار کوچه حوضچه درست نکنند. بهداشت گفته بود باید ماشین با موتور پمپ بیاید و توالت ها را خالی کند. ولی اکثر کوچه های یزد ماشین رو نبود و مسئله ی تخلیه ی چاه توالت در کوچه پس کوچه های یزد خود تبدیل به یک مشکل عمده شده بود.
▫️ عده ای که پول داشتند، خانه هایشان را ارزان می فروختند و به حاشیه ی شهر و محلات جدید می رفتند که تازه در حال ساخت و ساز بود. این #محلات_جدید، خیابان های پهن و ماشین رو و آب لوله کشی و برق داشتند. روز به روز #آدمهایثروتمند از کوچه پس کوچه های باریک که ماشین در آن نمی توانست رفت و آمد کند #مهاجرت می کردند و جای آن ها را #آدمهایفقیری که از دهات اطراف آمده بودند پر می کردند.
▪️این کوچه و پس کوچه ها و به اصطلاح #بافت_قدیم_شهر تحت نظارت #میراث_فرهنگی قرار گرفت. میراث فرهنگی نه می گذاشت خیابان درست شود، نه کوچه ای پهن شود و نه خانه ای بازسازی شود. می گفتند خارجی ها (توریست ها) می خواهند بیایند و خانه های خشتی و گلی را ببینند.
👇👇👇👇
❌❌❌❌❌
خبری عجیب و در نوع خود جالب که دیروز به نقل از خبرگزاری فارس در رسانه ها دست به دست شد
❌استخدام نیروی غیربومی در خوزستان ممنوع شد❌
مسلما اگر ریاست اداره کار خوزستان چنین تصمیمی را بتواند عملی کند ، دستاورد بزرگی برای مردم خوزستان به همراه خواهد داشت.
👈بد نیست مدیران و مسئولان اردکان هم که اقتدار خود را در پلمب صنایع آلاینده و پرآبخواه به مردم نشان دادهاند ، بار دیگر دست به دست هم داده و اینبار دست نیروهای غیربومی را از صنایع شهر دور کرده و به جوانان جویای کار شهر خودمان نوید شغلی خوب و آیندهای روشن بدهند .
👈بیایید برای یکبار هم که شده به جوانان شهرمان اعتماد کنیم و بگذاریم اگر منافعی از این غول های صنعت و فولاد ، جدا از مضرات بیشمارش بیرون میآید ، نصیب و قسمت شهرمان و روزی خانوادههای خودمان شود ، این حق هر شهروندی است که بتواند از این حداقل های صنعت بهرهمند شود.
به امید آن روز ....
#مدیرانغیربومی
#کارگرانغیربومی
#مهاجرت
#صنعت
#نیرویجوانبومی
#اعتماد
#صلابتواقتدارمسئولانشهر
@zarrhbin
👆👆👆
🔹عقلای جهان در سال ۱۹۴۹ در سازمان ملل نشستند و معاهدهای را امضا کردند که اگر دیوانگی کردند و جنگ بزرگی راه انداختند ، با این جزیره دورافتاده در دریای ظلمات کار نداشته باشند. حالا یک کسی بگوید در آن وانفسای دیوانگی #جنگاتمی ، چهکسی یادش از این کنوانسیون سازمان ملل خواهد بود ؟ بالاخره قرار گذاشتند این جزیره را از جنگ اتمی دور نگهدارند. شاید روزی این #کشتینوح باعث نجات دوباره و سبب احیای دوباره حیات در این کرهی اتمزده شود.
🔹تصمیم گرفتم به اصطلاح با یک تیر دو نشان بزنم. برای دیدن دخترم هما که بسیار دوستش دارم، به سوئد بروم و بعد به این جزیره و شهر دور افتاده سفر کنم. شاید اگر هما در سوئد نبود ، اصلا فکر رفتن به این جزیره عملی نمیشد . بلیت 《ترکیش ایر》خریدم. ۲۰ دی ۱۳۹۳ از مشهد تک و تنها راهافتادم. قصد ندارم جزءجزء مسافرت را شرح دهم . در #استانبول دو ساعت توقف داشتم . از استانبول در هواپیمای ایرباس ردیف ۲۲B نشستم. جوانی لبنانی پهلویم نشسته بود. نامش محمد ساحلی بود. به خوبی به زبان فرانسه صحبت میکرد. برای اولین بار به سوئد میرفت. داشت #مهاجرت دانشجویی میکرد.
🔹میخواست خلبان شود. از هر دری صحبت کردیم .نگران بود .میگفت شاید آشنایانش به فرودگاه به استقبالش نیایند . میخواست روزی خلبان شود. از او پرسیدم میخواهد خلبان هواپیمای جنگی شود ؟ گفت از جنگ متنفر است. از کشت و کشتار متنفر است . از انتقام متنفر است . گفت میخواهد #خلبانهواپیمایصلح شود. برایم جالب بود . او نگفت میخواهد خلبان هواپیمای مسافربری شود . گفت میخواهد خلبان هواپیمای صلح شود. البته لبخند معناداری هم زد.
🔹میخواستم او را ببوسم . در این دنیای وانفسای #داعشیپرور ، جوانی لبنانی میخواست خلبان هواپیمای صلح شود. میخواست #صلح را در جهان حاکم کند. از استانبول تا استکهلم با هم دربارهی مردم لبنان حرف زدیم. از احزاب و گروهها. از نگرانی های پسری که خوب میدانست در کشورش چهمیگذرد . وقتی میخواستم از هواپیما پیاده شویم ، باز هم نگران بود .به او گفتم با هم از سالن فرودگاه بیرون میرویم. گفتم آشنایانش حتما به استقبالش میآیند. اگر نیامدند، من و دخترم به او کمک میکنیم تا به آدرسش برسد . به او گفتم تازه دیسک کمر عمل کردهام.
🔹چمدانم را روی تسمه گردان به او نشان دادم. سریع آن را گرفت . با هم راه افتادیم . دخترم هما را دیدم . شاد شدم . شادی پدری که یک سال است دخترش را ندیده است. هما هم شادمان شد . با وجود گلایههای بحقی که از من دارد ، با دیدنم خوشحال شد.
ادامه دارد...
📚شازدهحمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
🔗مرکز ماهواره مدعی بود ساعت ۲۰ و ۳۱ دقیقهی ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ هیچ شهاب یا ستاره دنبالهداری در عرض ۸۰ درجه شمالی وجود نداشته است .
از سازمانهای فضایی شرق و غرب با او تماس گرفتند و توضیحات دقیق خواستند . معلوم شد او از یک #سفینهیروسیِ در حال سقوط عکس گرفته است . سفینهای که در ۱۴ اکتبر ۲۰۱۴ بعد از ۳۴ سال در حال سقوط بود . عکسهای امید تنها عکس مستند سقوط این سفینه بود.
امید عکس را در اختیار #دانشمندان گذاشت.
شما میتوانید از روی اینترنت عکس را نگاه کنید . لزومی ندارد من آن را چاپ کنم . فقط امید ابوالحسنی ساکن #لانگیرباین را با امید ابوالحسنی فوتبالیست ، اشتباه نگیرید.
omid (Langyean) یا Svalbard abolhasani
🔗امید حالا نیرومند ، قوی و ورزشکار است . جوان کُرد ورزشکاری که حالا خود یک گُرد است . او در یکی از سختترین نقاط جهانگیر افتادهاست. آیا فریادرسی هست ؟ آیا امیدی هست که وزارت امورخارجهی ما برای این جوان #پاسپورت صادر کند؟ این جوان کُرد غیرتمند ، #نماد غیرت ایرانی است ؟ نماد غیرت همهی کُردها و ترکهای #سلحشور است. نماد مسئولیتپذیری و خانوادهداری است. او به هیچیک از آسیبهای اجتماعیِ غربآلوده نیست. او جوانی در آرزوی نجات مادرش ، خواهر جوانش و برادر معلول و بیمارش ایوب است . او آرزو دارد در مهاباد "آرزو"یش را ببیند. "آرزو" خواهر بزرگشرا میگویم. امید آرزو دارد برای خواهرش افسانه مراسم عروسی شایستهای را برگزار کند. افسانه که حالا ۲۵ سال دارد.
🔗چه مقدار از آرزوهای جوانان ما به خاطر مسائل فرهنگی و فرهنگ سنتی ما برباد میرود؟ چه مقدار عُرفهای کهن و خرافاتی ما جوانان ما از روستاها به شهرها پرتاب میکند؟ چه تعداد از جوانان ما از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ پرتاب میشوند و از شهرهای بزرگ به خارج از کشور #مهاجرت میکنند؟ چه تعداد از جوانان ما سر به بیابان میگذارند ، دل به دریا میزنند و خود را به یخهای قطبشمال و جنوب میسپارند؟ امید است یخ قلب های ما ذوب شود! فرهنگ غنی ما دارای نقاط کور و تاریکی است. نقاط کوری که خود دریای ظلمات است.
🔗 من برای درک و فهم تغییر اقلیم به اقیانوس قطب شمال رفتم. میخواستم از نزدیک تغییر اقلیم را درک کنم. میخواستم از نزدیک خطری را که ذوبشدن یخها به وجود میآورد، بفهمم . میخواستم خطری را که زندگی خرسهای قطبی را تهدید میکند ، درک کنم . در کنار این مسافرت که برای من جنبهی علمی داشت ، گوشهای از زندگی و فرهنگ خودمان را درک کردم . فرهنگ پرتضادمان را . فرهنگ دوستی و خشونت. فرهنگ دانایی و جهالت . آیا بزرگانی چون فردوسی، ابنسینا، ابوریحانبیرونی ، عطار ، مولوی ، سعدی ، حافظ واقعا معرف فرهنگ ما هستند یا فراتر از آن ، بزرگانی استثنایی در سطح جهان شناخته میشوند ؟ آیا باید گفت با یک گل و یا چند گل بهار نمیشود؟ عمق #فرهنگ ما کجاست ؟ در این فرهنگ خورشیدوش ، نقاط تاریک و تیره فراوانی نیز هست . آخر سطح خورشید هم یکدست نیست. تیتر این مطلب را " #سفر_به_دریای_ظلمات " گذاشتم؛ نه به خاطر سفر به اقیانوس قطبشمال و شبهای بیروز ، بلکه به خاطر سفر به نقاط کورِفرهنگ غنی و پرفروغمان آن را برگزیدم . نگویید که بدبینم و سیاهنمایی میکنم.
🔗من تاکنون با صدها جوانِامیدوار به بازگشت به وطن در سراسر جهان مواجه شدهام که هرکدام خود یک "امید" هستند . وقتی با شوهر خواهر امید تلفنی تماس گرفتم ، پرسید :" امید هیچ مشکلی ندارد؟" بله ، امید در جزیرهی خرسها گیر افتادهاست. کار میکند و برای مادر و خواهر و ایوب برادرش پول میفرستد. بله ... از نظر آقای نادر مجیدی ، امید هیچ مشکلی ندارد. امید جوان کُردی است که خود گُرد زمانه است . امید ابوالحسنی صدبار از حسین کُرد شبستری پهلوانتر است. این فرهنگ ماست که دارای مشکلاتی است.
"سبیل گرو گذاشتن " همیشه هم خوب نیست !
#پایان
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
📌 آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان #توماسادیسون (زاده ۲۲ بهمن، ۱۱ فوریهٔ ۱۸۴۷آمریکا_درگذشت
📌 آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان
#توماسادیسون (زاده ۲۲ بهمن، ۱۱ فوریهٔ ۱۸۴۷ آمریکا – درگذشته ۱۸ اکتبر ۱۹۳۱)
#مهندس_مخترع_کارآفرین
🔹توماس آلوا #ادیسون در روستای میلان از ایالت اوهایو به دنیا آمد. والدین او نانسی الیوت و ساموییل ادیسون، نام او را به یاد عموی بزرگش #توماس گذاشتند. کودکی توماس ادیسون در شهر بندری هورن از ایالت میشیگان گذشت.
ادیسون در اوایل زندگی خود دچار مشکل #شنوایی شد، اما همین محدودیت انگیزهای برای اختراعات بسیار او بود.
🔹ادیسون در سال ۱۸۵۹ در راهآهن مشغول به کار شد و از همان نوجوانی شروع به #آزمایش و #اختراع کرد و در سال ۱۸۶۲ همزمان با جنگ میان ایالتهای شمالی و جنوبی آمریکا، در شهرهای مختلف #تلگرافچی شد.
🔹او در سال ۱۸۶۸ #دستگاهثبترای را اختراع کرد. در سال ۱۸۶۹ به شهر نیویورک #مهاجرت کرد و کار روی اختراعات مرتبط با تلگراف را ادامه داد و توانست با فروش چند اختراع مثل #چاپگر، حدود ۴۰ هزار دلار درآمد داشته باشد و با این پول نخستین کارگاه خود را در سال ۱۸۷۰ تاسیس کرد.
او در سال ۱۸۷۴ تلگراف چهار خطه را کامل کرد و یک سال بعد نخستین فرستنده را برای تلفن و دستگاه ضبط صدا اختراع کرد.
یکی از دلایل اصلی شهرت و ثروت او اختراع #لامپحبابدار در سال ۱۸۷۹ بود. اینکه ادیسون چگونه لامپ را اختراع کرد خود داستان جالبی دارد. شاید بزرگترین خدمت او به جامعه بشریت، دنیای مدرن و صنعت #اختراعبرق بود. اختراع برق مقدمهای شد برای ساخت اولین نیروگاه و برق رسانی به شهر نیویورک.
🔹او در سال ۱۸۸۸ کینه توگراف و کینه توسکوپ را برای ضبط و پخش تصاویر ساخت و سال ۱۹۰۰ آغاز به کار برای ساخت باطری خودروهای برقی بود.
وی در سال ۱۹۲۸ ساخت #لاستیکخودرو را شروع کرد. او در همین سال موفق به دریافت نشان مخصوص از مجلس شد. ادیسون در مجموع ۱۰۹۳ اختراع و ابداع به نام خود به ثبت رساند.
🔹 #توماسادیسون در دو سال آخر زندگیاش ضعیفتر شده بود و بیشتر زمان خود را دور از آزمایشگاه و در تعطیلات با خانواده در فلوریدا میگذراند. و سرانجام در ۸۴ سالگی در شهر وستاورنج، نیوجرسی درگذشت.
▪️روحش شاد 🥀
بسیاری از شکستهای زندگی
برای کسانی اتفاق میافتد
که در هنگام تسلیم شدن
نمیدانستند چقدر
به موفقیت نزدیک هستند.👌
#توماس_ادیسون
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
📌آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان 💠بنیانگذار اولین مدرسه در ایران 👇👇👇👇👇 @zarrhbin
📌آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان
💠بنیانگذار اولین مدرسه در ایران
#اسداللهمعرفت (۱۲۱۷_۱۲۹۳)
📝 اسدالله معرفت ، زاده ۱۲۱۷ خورشیدی در خامنه و درگذشته ۱۲۹۳ خورشیدی در زادگاه، بازرگان بود.
او بانی #اولین مدارس غیر مکتبی رایگان و همگانی به نام #مدرسهمعرفت است.
او #بیسواد بود ولی پس از مشاهده مدارس جدید در روسیه به این فکر افتاد که در میهن خویش چنین مدارسی را بنیان نهد.
📝 معرفت در سال ۱۲۷۵ خورشیدی (برابر ۱۸۹۶ میلادی) و در زمان مظفرالدین شاه قاجار، #اولین مدرسه را در #خامنه بنا کرد و دو سال بعد مدرسه دوم را در #مشهد و سومین را در « #پطروفسکی» روسیه (مخاچ قلعه امروز) برای بچههای ایرانی ساخت.
📝 او میز، نیمکت و تخته سیاه را از روسیه به ایران آورد و برای شاگردان لباس یک شکل با کمربندی منقش به عبارت «مدرسه معرفت خامنه» تهیه دید. معلمها شاگردهای ممتاز مدرسه را با دادن کارت آفرین تشویق میکردند. در مدرسه در کنار درسهای عادی تعلیمات نظامی نیز با کمک تفنگ و فشنگ چوبی داده میشد.
📝 اسدالله معرفت در زمان حیات خرج دفتر و کتاب دانش آموزان و حقوق معلم ها را به عهده داشت. او جهت تداوم تأمین مالی مدارس پس از مرگ خود، چند باب مغازه #وقف کرد تا با درآمد آنها مدارس پابرجا بمانند.
📝 #مدرسهمعرفت در سال ۱۳۰۵ خورشیدی دولتی شده و با نام « #نثار» فعالیتش را ادامه داد. از سال ۱۳۴۹ خورشیدی مدرسه تجدید بنا و پس از چند سال «مدرسه راهنمائی حاج اسدالله معرفت» نام گذاری شد. مکان مدرسه در طول زمان تغییر نیافته است.
📝اولین معلمهای مدرسه عبارتند از: میرزا حبیب معرفت (اولین مدیر مدرسه)، میرزا محمد اخی جهانی، میرزا ابراهیم تبریزی، ملا هاشم وایقانی، مشهدی محمدعلی ایمانی نوبر، و آقا بالا محمودی آموزگار ورزش.
📝جالب است بدانید ؛ مدرسه #معرفت در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
▪️روحش شاد و یادش گرامی🥀
📝و اما بخوانید گزارش #فرهیختگان در مورد ساخت مستند زندگی #اسداللهمعرفت
🔹 به گزارش «فرهیختگان»، حاج اسدالله معرفت معروف به اسدالله خامنه از #بانیان سیستم آموزش و پرورش نوین در ایران، در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی به دلیل قحطی و نابسامانی کشور در دوره مظفرالدین شاه به همراه صدها هزار نفر از شهرهای شمالی کشور، به مناطق مختلف قفقاز شمالی و جنوبی #مهاجرت کردند.
🔹حاج اسدالله به همراه دو برادر خود پس از مدتی موفق به تاسیس چندین موسسه #عامالمنفعه در زمینه های مختلف از جمله آموزش و پرورش و مسجد در ماخاچ قلعه، دربند و بویناکس از شهرهای قفقاز شمالی روسیه می شوند و در این دوران ضمن وارد کردن بخشی از سیستم نوین آموزش و پرورش به داخل ایران ، اقدام به تاسیس چندین مدرسه نیز در شهرهای ایران مینمایند.
🔹با توجه به #اهمیت فعالیتهای خانوادۀ معرفت در ایران و قفقاز و همچنین ناشناخته بودن این خانواده فرهنگی و مذهبی، قرار است به همت مسئولان فرهنگی کشور #مستندی درباره اقدامات شایسته این خیّر گرامی تهیه شود.
🔹لازم بذکر است روز جمعه ۲۸ شهریور ۹۹ نیز جلسه ای با حضور اعضای جمعیت خیریه در دفتر حسینیه خامنه ای ها با حضور آقایان دکتر مرتضی رضوانفر پژوهشگر سازمان میراث فرهنگی و سیدجواد آرامی وابسته فرهنگی سابق سفارت جمهوری اسلامی ایران در مسکو برگزار گردید.
🔹در انتهای جلسه مقرر شد اطلاعات و مستندات موجود در خصوص این بانی محترم در ایران جمع آوری گردد تا پس از لغو محدودیت های ناشی از کرونا کار ساخت و تصویر برداری از مجموعه مستند در بخشهای قفقاز آغاز گردد.
@zarrhbin
❌متخصصان مهاجرت میکنند؛ آقازادهها مدیر میشوند!
🗣علی شریفی زارچی، استاد دانشگاه صنعتی شریف:
🔹️خون به دلم میشود وقتی میبینم شایستهترین جوانان این کشور چمدان #مهاجرت به دست گرفتهاند و مشتی آقازاده بیلیاقت مدیر اینجا و آنجا میشوند.
🔹️هریک از شما باعث ناامیدی هزاران جوان از کشور میشوید. نمازی که میخوانید در محل غصبی و مالی که به خانه میبرید نجس است. دیدار به قیامت.
@zarrhbin
❌آقای وزیر قطع ارتباطات، سیاستهای شما خیانت به آیندهی ایران است. کافی است یک نظرسنجی شفاف از دانشجویان، متخصصان دانشگاهی، استارتاپها و کارآفرینان انجام دهید تا متوجه شوید محدودیتهای اینترنت، که مکمل تحریمها است، به یکی از انگیزههای اصلی #مهاجرت از ایران تبدیل شدهاست.
علی شریفی زارچی /عضو هیت علمی دانشگاه تهران
@zarrhbin🕊
❌❌
عجیب ولی واقعی
اردکان را باید دید ولی نه اینجوری 😕
سرقت چرخ های خودرو
#توسعهنامتوازن
#امنیت
#مهاجرت
#صنعت
@zarrhbin🕊