💠 دکتر شریعتی:
#زن اگرپرنده آفریده میشد،
حتما #طاووس بود.
اگرچهار پا بود،
حتما #آهو بود.
اگرحشره بود،
حتما #پروانه بود.
او #انسان آفریده شد،
تا خواهر و مادر باشد و #عشق...
#زن چنان بزرگ است که #اشرف موجودات #خداست.
تا حدی که یک #گل، او را راضی میکند،
و یک #کلمه، او را به کشتن میدهد.
پس ای #مرد، مواظب باش،
زن ازسمت چـــپ، نزدیک به قلبت ساخته شده، تا او را در #قلبت جا دهی.
شگفت انگیز است!
#زن درکودکی درهای #برکت را به روی #پدرش میگشاید،
در #جوانی دین #شوهرش را #کامل میکند،
و هنگامی که #مادر💚 میشود، #بهشت زیر پای #اوست.
قدرش را بدانیم...✋
🍃تقدیم به تمام بانوان و خواهران دیارم🌹
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 آنها که نمی توان توصیفشان کرد..‼️
🍃 شاید به آنها بگویم مقاوم ترین #مردان، چون همانند کوه در #تصمیمشان استوار بودند. می گویند درِ دروازه را می شود بست اما در #دهان مردم را نمی توان بست. هر چه #شهر کوچک تر و هر چه #اقتصاد سنتی تر باشد، #حرف و حدیث، غیبت و تهمت، افترا و حسادت هم #بیشتر است.
🍂 #ویکتورهوگو در کتاب بینوایان وقتی می خواهد از کشیش پیری که ژان والژان نقره هایش را دزدیده است ولی وی به ژاندارم ها می گوید که نقره ها را خود به ژان والژان داده است، تعریف کند، می گوید: "آقای میریل باید سرنوشت همه آدم هایی که در شهرهای کوچک #زندگی می کنند را تحمل کند. در شهرهایی که دهان های بسیاری برای حرف زدن و #مغزهای بسیار کمی برای #اندیشیدن وجود دارد."
🍃 آنها دست به #کاربزرگی زده بودند. دست به کاری که سالهای سال و تا زنده بودند برخی از مردم آنها را #شماتت می کردند. در دعواها، کارشان را به رخشان می کشیدند و #صفتهایی را به آنها نسبت می دادند که #سزاورش نبودند. آن ها با یک #زن_گمراه که به هر دلیل در خرابه ها جسمش را در اختیار این و آن گذاشته بود #ازدواج کرده بودند و او را #سامانی داده بودند. من تا ۱۸ سالگی ۵ نفر آنها را از نزدیک می شناختم. عباس آقا، خلیل آقا، حسینعلی، اکبرآقا، آقارضا. یک نفر از آنها ماشین دار بود یک نفر آپاراتی، دو نفر کارمند گاراژ و یکی مسگر بود. معلوم است که خود آنها روزی و روزگاری به خراب خانه ها رفت و آمد داشته اند. حالا چرا با یکی از آن زنها ازدواج کرده بودند، من نمی دانم.
🍂 عاشق و شیدا شده بودند؟ به گفته ی عده ای تحت تاثیر سحر و جادو قرار گرفته بودند؟ نمی دانم! اما می دانم وقتی من این مردان را #شناختم سالها بود که با آن زنها زندگی می کردند و تا آخر عمر هم با آنها #زندگی کردند. در سال ۱۳۸۷ از ۵ نفری که اسم بردم فقط یک نفرشان زنده است و بقیه در سنین ۸۵_۷۵ سالگی مُردند.این یکی هم حدود ۸۰ سال دارد. یعنی بیش از ۵۰ سال است که با زنش زندگی می کند. وقتی این مردان را با آن مردی که حداقل چند زن را روانه خراب خانه کرده است مقایسه می کنم می بینم این ها چه #کاربزرگی کرده اند.
🍃 تصورش را بکنید در #مملکتی که مردم فقط به خاطر یک #فحش ناموسی آدم می کشند. یک #مرد، زنی هر جایی را به زنی بگیرد و به اصطلاح آب #توبه بر سر آن بریزد و او را بنشاند. چه کار بزرگ و پر دردسری است. می گفتند: وقتی عباس آقا دست آن زن را گرفت وپیش
#حاج_شیخ_غلامرضا_فقیه_خراسانی برد تا به اصطلاح آن روحانیِ بزرگوار آب توبه بر سر آن بریزد و او را به عقد او در آورد، حاج شیخ گفت: #ثواب تو از همه ی #فرشتگان آسمان #بیشتر است. اما مادر و خواهرهای عباس آقا آن قدر #شیون کردند که همه #عالم فهمیدند که چه #اتفاقی افتاده است. او دست زنش را گرفت و از آن محله رفت؛ اما شهر کوچک بود، اخبار زود پخش می شد. زن های محله دهانشان را باز کردند و گفتند توبه گرگ مرگ است. این #زن دخترهای ما را به #بیراهه می کشد و آن تواب را آزردند.
🍂 در محل کار انواع متلک ها را نثار عباس آقا می کردند و هرگاه دعوا می شد مردانِ #نامرد ادعا می کردند که آنها هم با زن او بوده اند. اما عباس آقا، خلیل آقا و...چون #کوه استوار بودند. دو نفر از آنها بالاخره دست زن هایشان را گرفتند و برای همیشه از یزد #مهاجرت کردند. یک نفر هم در همان یزد شغلش را عوض کرد. یک نفرشان خود آنچنان فحاش شد که هیچ کس جرات نداشت کوچک ترین اشاره ای از این بابت به او بکند. اگر کسی کوچک ترین اشاره ای به او می کرد آنچنان فحش های رکیک دریافت می کرد که پشیمان می شد که چرا چنین اشاره ای کرده است....
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔘 نقش زن در تاریخ از دیدگاه آیت الله مطهری....🍃
☑️ #زن در #تاریخ سه گونه نقش داشته است و یا می توانسته است داشته باشد یکی اینکه #شئ بوده و گرانبها و در نتیجه منفی محض و در ردیف #قاصران بوده، بی نقشی بوده در ردیف اشیاء گرانبها و آن همان #منطق کُنج خانه و خدمت به مرد و زائیدن و شیر دادن، #بدون آنکه #استعدادهای_روحی او رشد کند، بدون آنکه تعلیم و تربیت #واقعی بیابد و #شخصیت پیدا کند [می باشد که] هر چه دست و پا شکسته تر بهتر و گرانبهاتر، هر چه #بی_زبان_تر بهتر و گرانبهاتر، هر چه #بی_خبرتر گرانبهاتر و بهتر، هر چه بی اراده تر بهتر، هر چه ناآگاه تر بهتر، و هر چه منفعل تر و بی هنرتر بهتر. #یعنی از سه اصلی که #شخصیت انسانیِ انسان را تشکیل می دهد: #آگاهی، #آزادی، #خلاقیت؛ هر چه #نداشته باشد، بهتر. ولی در این نقش، #زن ملعبه ی مرد هست اما #ملعبه_ی جامعه ی مردان #نیست.
☑️ نقش دوم اینست که اساساََ #تفاوت مرد و زن را #ندیده بگیریم، و هرگونه #حریم را که احترام زن بسته به او است #برداریم و زن را مورد دستمالی و بهره برداری کامل قرار دهیم، #فاصله و حریم را بکلی از میان ببریم. در این #نقش، زن، شخص بوده و عامل #تاریخ اما بی بها و نقشش در تاریخ بیشتر در جهت #فسادتاریخ بوده است، به عبارت دیگر در آن #نقش تا حدی عزیز و محبوب و گرانبها بود، اما ضعیف، یک #ضعیف_گرانبها بود و یک #شئ گرانبها بود و در نقش دوم یک #شخص بود اما شخص بی بها.
☑️ نقش #سوم و یا مکتب سوم آن است که #شخص_گرانبها باشد و آن به دو چیز وابسته است: #یکی رشد استعدادهای خاص #انسانی یعنی علم، اراده، قدرت ابتکار و خلاقیت، و دیگر دوری از #ابتذال و مورد بهره گیری مرد بودن، پس رشد استعدادها در عین نگهداشتن #حریم. در این #مکتب، حریم و نه محبوسیت و نه اختلاط [است]
☑️ از اینرو #تاریخ ممکن است مذکر محض باشد و تاریخ دیگر ممکن است مختلط باشد و به واسطه ی اختلاط پلید باشد و یک تاریخ ممکن است مذکر مونث باشد اما به این نحو که #مرد در مدار خودش و #زن در مدار خودش. پس گاهی زن عامل موثر در تاریخ نیست، گاهی عامل اصلی است اما مختلط و در حقیقت بازیچه ی مرد و گاهی عامل است در مدار خودش.
☑️ زن در تاریخ #مذهبی طبق تلقی قرآن کریم عامل موثر بوده است، یعنی تاریخ مذهبی قرآنی مذکر مونث است، یعنی انسانی است اما با حفظ مدارهای خاص به هریک؛ به عبارت دیگر "مذنّث" است، زوج است.
☑️ حادثه ی #کربلا نیز یک تاریخ #انسانی است یعنی تاریخ #زوج است نه مذکر و نه مونث، مذکر و مونث است نه مذکر محض. به عقیده ی ما زن تا آنجا که فقط نقش وسیله #عشقبازی و چشم چرانی را دارد و نقش خود را در آرایش و در حقیقت رونق بخشیدن به محفل مرد (آنهم عموم مردان) می بیند هرگز نقش مستقل و موثری در تاریخ ندارد.
☑️ البته ما نقش اساسی تاثیر غیرمستقیم زن را در تاریخ منکر نیستیم که گفته زن مرد را می سازد اعم از فرزند و شوهر، و مرد تاریخ را. بحث ما در نقش #مستقیم_زن است.
📚 حماسه حسینی/ جلد ۳/ متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و این مبحث را آیت الله مطهری در جواب کسانی دادند که در تاریخ بر امام حسین علیه السلام خُرده گرفتند که چرا ایشان اهل بیت معظم خود را از جمله زنان و کودکان برای مبارزه با ظلم همراه نمودند. که این مبحث مفصل و قابل توجه است.
@zarrhbin
📝چند کلامی صمیمانه با نماینده ی شهرمان....
⬅️ نماینده ی محترم #مردم شهرستان #اردکان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای #تابش، هنوز مدت زمان زیادی از کلنگ زنی احداث #مجتمع_تفریحی_رفاهی، که پسوند آن را نمی دانیم #چادرملو اضافه کنیم یا #صنایع، نمی گذرد، که اگر چادرملو اضافه نماییم شاید #بهتر و پسندیده تر باشد زیرا احداث آن به نام کارخانه ی #گندله_سازی تمام خواهد شد و باعث می شود سایر #صنایع بزرگ و کوچک اردکان نیز به تعهدات اخلاقی و #انسانی خود در قبالِ #مردم شریف اردکان #عمل نموده و از #خواب عمیقی که فرو رفته اند #بیدار شوند.
⬅️ آقای تابش، نماینده ی عزیز، #شما حاصل انتخابِ #آگاهانه ی مردم صبور #اردکان بوده و هستید چرا که در این پنج دوره، گزینه ای قابل قبول تر از شما در بین گزینه ها در پیش دیدگان مردم قرار نداشته و نبوده است، پس چه #خوب است که به حُسن #انتخاب این مردم نجیب #ارج نهاده و به #شعارها جامه ی عمل بپوشانید و وعده های بر زمین مانده را #لبیک گویید.
⬅️ آقای تابش، #یزدیها حرفهایی می زنند!! که در گفته های آنها شک داریم و از شما عاجزانه تقاضا داریم #اردکانی را بسازید در خور نام اردکان، شاید باورمان شود آن #مرد، که امروز به واسطه پنج دوره انتخاب آگاهانه ی مردم به #قدرت رسیده است برای حوزه ی انتخابیه اش کم نخواهد گذاشت.
⬅️ راستی نماینده محترم تقاضا داریم هر چه زودتر تکلیف #زمین احداث مجتمع تفریحی_رفاهی چادرملو را نیز مشخص نمایید تا دیگر، نه بهانه ای به دست #چادرملو باشد نه #یزدیها و نه #دلواپسان این شهر،
⬅️ و همانطور که همه می دانند در این اوضاع اسفبار اقتصاد ایران و نوسانات بازار ارز و دلار، #چادرملو و گندله سازی نه تنها ضرر نمی دهند بلکه #سودی سرشار نیز می برند. و حکایت #یزدیها نیز همیشه مشخص بوده است و محال است از آب گل آلود ماهی نگیرند و اوضاع را به نفع خود #تمام نکنند! و اما در مورد #دلواپسان، که همیشه خود را به #دیگ زده اند تا بگویند "کمچَلیز" هستند! و مردم اردکان هیچ وقت از آتش این جماعت گرم نشده اند، بلکه چشمان مردم از دود آتشی که اینها بر می فروزند کور نیز شده است. و خوب است که در این مقال از طرف #مردم اردکان از آنها این سئوال را بپرسیم که شما بزرگواران!!! زمانی که #کارخانه_ای با این عظمت و #بزرگی با این درجه ی #آلایندگی زیستی در حریم شهر #اردکان در حال احداث بود کجا بودید⁉️ چرا آن زمان سرتان را مثل کبک برده بودید زیر برف و دادِ سخن نمی دادید که #وای محیط زیست اردکان‼️ #وای مردم اردکان‼️ #وای آسمان آبی اردکان‼️ چرا آن زمان #کور بودید و خفه خون گرفته بودید⁉️و جالب است برای اطلاع شما که شاید حافظه تاریخی ضعیفی دارید بگوییم آن زمان هم همین آقای #تابش نماینده ی مردم اردکان بود و وظیفه داشت به عنوان نماینده ی مردم به حرفِ شمایِ دلواپس گوش داده و مانع احداث آن #کارخانه شود؛ چرا #حالا برای احداث مجتمع تفریحی و رفاهی رگ گردنتان بیرون می زند و باد به غبغب می اندازید که ای وای #کشاورزی اردکان به مخاطره خواهد افتاد‼️ پس، #دلواپس بنشین سر جایت و سنگ اندازی نکن، "که مرا به خیر تو اُمید نیست شر مرسان" و بگذار #مردم این #شهر به #نوایی برسند، که #خدا از هر چه بگذرد از #حق_الناس نخواهد گذشت.
⬅️ آقای تابش من دیگر حرفی ندارم فقط چند کلامی بود در باب هواداریِ #اردکان_عزیز که #آبادی و #آزادیش در ید قدرتِ شماست #ولاغیر.
✅ و در پایان از خداوند بزرگ #توفیق روزافزون شما را در ارائه ی خدماتی #خالصانه و #صادقانه، به دور از هرگونه رنگ و ریایی را برای آرتاکاوای مهربان خواهانم.
#و_من_الله_التوفیق
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🍂 حاجی به #نماز رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت #تمسخر به من گفت: آقای #فیلسوف حالا از افلاطون بگویید.
🍃 #آشیخ گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من #درس می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در #کتابخانه بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون #سخنرانی کنند.
🍂 #من شروع کردم #راجع به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را #مطرح کردم. یعنی هر چی #حاجی به من #یاد داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش #بازمانده بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی #بازحمت به من یاد داده بود.
🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ #کم می گیری و با آنها #خوب تا نمی کنی. آن #مرد به آشیخ گفت: یکی از #اهداف حاجی آقایِ #وزیری این است که بچه ها #بیشتر به کتابخانه بیایند و #تو بچه ها را #فراری می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور #رفتار کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ #درهم شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد.
🍂 آن #مرد به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به #کتابخانه بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر #سئوالی داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد #دبیر من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و #باوقار و دانا. آن موقع #حقوق دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. #لزومی نداشت برای #امرارمعاش خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر #باسواد، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد.
🍃 فردای آن روز #لحن آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری #اشکالی ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به #سفارش حاجی افشار و به من گفت #امضا کن. شاید اولین امضاء رسمی و #تعهدآور من همان باشد.
🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی #کتاب را در دستم دید #آرام شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم.
🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید .
🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من #معرکه می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و #بساط چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا #پاتوق کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود #یک_ریال ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من #مجانی بود. شاید این اولین #مزدی بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم.
📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
❤️❤️
🍁🌾🍁🌾
🍃 بسم رب الشهدا و الصدیقین
به یاد شهدای کشور سربلندمان ایران اسلامی
🍁🌾
🍀یادم هست #کلاس_چهارم٬ توی کتاب #فارسی مون یک پسر #هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی #سوراخ سد تا سد خراب نشه!!👇
🍀 قهرمانی که با اسم و خاطره اش #بزرگ شدیم!!
#پطروس"😒
🍀توی کتاب،عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!🙁
🍁🌾
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!🤔
🍀پطروس ذهن ما خسته بود٬تشنه و رنگ پریده، انگشتش کِرخت شده بود و...!!🙁
🍀سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ #هانس بوده است!!
تازه #هانس هم یک #شخصیت_تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!😟😒
🍁🌾
🍀بعدها، #هلندیها از این #قهرمان_خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
🍀خودهلندیها خبر نداشتند که ما #نسل در نسل با خاطره #پطروس بزرگ شدیم!!☹️🙁
🍁🌾
🍀شاید آن وقتها اگر #میفهمیدیم که #پطروسی در کار نبوده، #ناراحت میشدیم!!😒🙁
🍀اما توی همان روزها٬ #سرزمین_من پر از#قهرمان بود!!☺️😍
🍀قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون....❤️
🍁🌾
🍀 شهید_ابراهیم_هادی:
#جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه #ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک #کانال کمیل شد!!!
🍀شهید_حسین_فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با #نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
🍀شهید_حاج_محمدابراهیم_همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
🍀 شهیدان_علی،مهدی وحمید_باکری:
سه برادرشهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
🍀شهیدان_مهدی ومجید_زین_الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
🍀شهید_حسن_باقری:
کسی که #صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
🍀شهید_مصطفی_چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از #دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه #دهلاویه به شهادت رسید!!!
كسي كه خبر شهادتش رابه اسم شكار #بزرگ در اخبار بغداد آوردند...
🍀کاشکی زمان #بچگیمان لااقل همراه با #داستانهای_تخیلی، داستانهای #واقعی خودمان را هم #یادمان میداند😔😔
🍁🌾
🍀 #ما_که_خودمان_قهرمان_داشتیم!!!
🔶یه روزی یه #لره...
🔶یه روزی یه #ترکه...
🔶یه روزی یه #عربه...
🔶یه روزی یه #قزوینیه...
🔶یه روزی یه #آبادانیه...
🔶یه روزی یه #اصفهانیه...
🔶یه روزی یه #کردستانیه....
🔶یه روزی یه #شمالیه...
🔶یه روزی یه #شیرازیه...
🔶یه روزی یه #مشهدیه...
🍁مثل #مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به #خاک و #ناموسمان نکند!!!
💠لره...........شهید #بروجردی و... بود!
💠ترکه.....شهید مهدی #باکری و... بود!
💠عربه....شهید علی #هاشمی و... بود!
💠قزوینیه...شهید عباس #بابایی و... بود!
💠آبادانیه........ شهید #طاهری و... بود!
💠اصفهانیه.... شهیدابراهیم #همت و... بود!
💠شمالیه...... شهید #شیرودی و ... بود!
💠شیرازیه...شهیدعباس #دوران و... بود!
🌸کردستانیه...شهید خالد #حیدری و... بود!
🌸 مشهد یه... شهید محمود #کاوه و... بود!
💚و..... #مردان واقعی اینها بودند!!!
💛ای کاش،گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
التماس دعا 🙏
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
دشمنانِ #دوستنما ‼️
▫️#مهری به دوستانش بهاره و مینا سر میزد. به آنها گفت خانهای خریده است. آنها را دعوت کرد که به منزلش بیایند. بهاره و مینا و چند دوست دیگرشان به خانهی او آمدند. دوباره بحثها شروع شد. دربارهی نظریههای "تروتسکی"، مسائلی دربارهی ناسیونالیسیم و کمونیسم، شوروی و چین بحث میشد. مهری هم با کتابهایی که خوانده بود گاهی وارد بحث میشد. دوستانش چند جلد کتاب جدید به مهری دادند تا بخواند. مهری کتابها را با ولع هرچه تمامتر میخواند. او نمیدانست که کمکم دارد وارد جرگهی #کمونیستها میشود. اصلاً اهمیت مسأله را نمیفهمید. نمیدانست چه خطری او و همسرش را تهدید میکند.
▪️#مهری، این زن تنهای سادهی یزدی، به طعمهای مناسب برای طرفداران #شوروی تبدیل شده بود. او زنی آسیبپذیر بود. دوستان دانشگاهیاش داشتند او را صید میکردند. دخترها کتاب سرمایه یا کاپیتالِ "مارکس" را به او داده بودند تا بخواند. دربارهی مطالب کتاب با او بحث میکردند. عملاً کلاس آموزشی برای او گذاشته بودند. مطالب کتاب را شفاهی از او امتحان میگرفتند. وقتی کتاب کاپیتال مارکس را برای بار سوم تمام کرد، فکر کرد باید برود و آن را خریداری کند. پیش خودش گفت: "امروز کتاب را به بهاره پس میدهم، بعد میروم خودم یک جلد از آن را میخرم."
▫️یزدیِ سادهی بیخبر از دنیای #سیاست، صبح به خانهی بهاره رفت. آنجا دو ساعتی بحث کردند. ناهار را هم آنجا خورد. حدود ساعت چهار بعدازظهر راهیِ خانهی خودش شد. سر راه به کتابفروشیهای جلوِ دانشگاه تهران رفت. به دوستانش نگفته بود که میخواهد کتاب کاپیتال (سرمایه) مارکس را بخرد. پیش خودش گفت: "اگر بگویم میخواهم کتاب کاپیتال را بخرم. آنها تعارف میکنند و میگویند همین کتاب را بردار." واردِ #کتابفروشی شد. کتابها را نگاه کرد. کتابِ کاپیتال را در قفسههای کتابفروشی ندید.
▪️از کتابفروش پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" کتابفروش با لحن بسیار تند گفت: "نخیر خانم! ما از این کتابها نمیآوریم و نمیفروشیم!" در کتابفروشی دومی و سومی لحن همینطور و گاه بدتر بود. او با خودش فکر کرد چرا امروز #کتابفروشها اینطور حرف میزنند؟
▫️مهری وارد کتابفروشی دیگری شد. کتابهای قفسه را برانداز کرد. کتاب آنجا نبود. یک فروشندهی میانسال، پشت میز بود. فروشنده پرسید: "میتوانم به شما کمک کنم؟" اینبار مهری با احتیاط پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" مرد فروشنده گفت: "مثل اینکه خانم حواستان پرت است!" مهری تعجب کرد. مرد از مهری پرسید اهل کجاست. بعد اضافه کرد: "البته از لهجهی غلیظت نشان میدهد که کجایی هستی." #مهری با لحنی مظلومانه گفت: "یزدی هستم." #مرد گفت: "هم یزدی هستی هم ساده و هالو! میدانی دنبال چی میگردی؟" مهری با همان سادگی یزدی گفت: "بله دنبال کتاب کاپیتال مارکس میگردم."
▪️#مرد وقتی فهمید مهری دانشجوی زیستشناسی است، پرسید: "کتاب کاپیتال را برای چه میخواهی؟" گفت: "یکی از دوستانم کتاب را به من داد. سه بار آن را خواندم و بعد پس دادم. حالا میخواهم یک جلد برای خودم بخرم." مرد گفت: "همینجا بایست و با هیچکس حرف نزن!"
ناگهان فروشنده ناپدید شد. بعد از ده دقیقه برگشت و به مهری گفت: "با من بیا." آن مرد #مهری را به طبقهی بالای فروشگاه برد.
▫️#مردی ۶_۴۵ سال آنجا نشسته بود. مردی مهربان بود. به مهری تعارف کرد بنشیند. مهری نشست. برایش چای آوردند. مرد از مهری پرسید: "شنیدم شما دانشجو و اهل یزد هستید و آمدهاید کتاب کاپیتال مارکس را بخرید." #مهری با سادگی همیشگیاش گفت: "بله...پولش را هم هرچه باشد میدهم." مرد پرسید: "میدانید مارکس چه کسی است." مهری پاسخ داد: "نمیدانم، ولی چند جلد کتاب و چند عنوان مقاله از او خواندهام." مرد پرسید: "چه کسی کتابها را به شما داد و گفت بخوانید؟" مهری گفت: "چند نفر از دوستان دانشجویم."
▪️#مرد پرسید: "آنها به شما نگفتند چه خطری بیخ گوشتان است؟" مهری با تعجب پرسید: "چه خطری؟" مرد گفت: "حداقل ۱۵ سال زندان!" مهری با لهجهی غلیظ یزدی گفت: "پانزده سال زندان برای خواندن دو جلد کتاب؟" مرد گفت: "آنها به تو نگفتهاند این کتابها چی هست و چه خطری تو را تهدید میکند." مهری گفت: "آنها فقط به من گفتند کتابها را بخوانم." مرد پرسید: "اسم #تودهای را شنیدهای؟" مهری تازه یادش آمد شوهرش را به جرم تودهای بودن گرفتهاند و در زندان است.
👇👇👇👇
▫️#مرد ادامه داد: "با همین کتابها آدم تودهای میشود. طرفدار شوروی میشود سر از زندان و شاید هم تیرباران در میآورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجهی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را میخواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی میکنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز میشود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ #رابطهیدوستی با او داشتهاند.
▪️بازهم از روی #سادگی سفرهی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درسخواندن به تهران آمدهاند. بعد ماجرای #آقارضا را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتابها در خانهات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر #ساواک یکی از این کتابها را در خانهات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزدهسال حبس میبُرّند. خودت را هم سالها نگه میدارند. زود برو خانه، کتابها را از خانهات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر همصحبت نشو. آنها حتماً کمونیست هستند. اگر آنها را بگیرند، تو را هم دستگیر میکنند!"
▫️آن مرد نیمساعت دربارهی شوروی و استالین و تودهایهای ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیستها و #تودهایها توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او #دانشگاهتهران دیده میشد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آنجا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهنپرست و از خودگذشتهای در آنجا درس میدهند و درس میخوانند؛
▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکرصفت در حال افزایش هستند. عدهای نوکری شاه و آمریکاییها را میکنند و عدهای نوکری شورویها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب میکنند. دنبال آدمهای آسیبپذیر سادهای چون تو میگردند. اگر چشم و گوشات باز نباشد، هم از مغزت استفاده میکنند و هم از جسمت! آلودهات میکنند. از تو یک #چریک میسازند. یا داخل زندان میمیری و یا چریک میشوی و توی خیابان و جنگل کشته میشوی!"
▫️#مرد که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزشهای انسانی خودش را از دست میدهد. شهر پول و شهوت، حقهبازی، سیاست و کثافتکاری. مواظب باش! #تهران صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا میشود، طلا بلکه الماس هستند." #مهری دربارهی همسایههای مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آنها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمدهاند؛ مثل تو که تازه از یزد آمدهای. در این شهر مردم بَرهوار میآیند، اما گرگ میشوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایههای مهربانت در میان بگذار."
▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آنها را مطالعه کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانهی دانشگاه پیشِ آقای #ایرج_افشار_یزدی برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی میکند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهلسال بزرگتر شده بود. بینهایت #خدا را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر میانداختم!"
▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید #کتابها و مقالههایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آنها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شدهاند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بیخبر باشند.
▪️یکسال بعد مهری دوباره #مردکتابفروش را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد. گفت: "من همایون صنعتیزاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با #همایونصنعتیزاده رفتوآمد برقرار کردند و از راهنماییهای او بهرهمند شدند.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با "جلسهی دادگاه" #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin