eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دکتر شریعتی: اگرپرنده آفریده میشد، حتما بود. اگرچهار پا بود، حتما بود. اگرحشره بود، حتما بود. او آفریده شد، تا خواهر و مادر باشد و ... چنان بزرگ است که موجودات . تا حدی که یک ، او را راضی میکند، و یک ، او را به کشتن میدهد. پس ای ، مواظب باش، زن ازسمت چـــپ، نزدیک به قلبت ساخته شده، تا او را در جا دهی. شگفت انگیز است! درکودکی درهای را به روی میگشاید، در دین را میکند، و هنگامی که 💚 میشود، زیر پای . قدرش را بدانیم...✋ 🍃تقدیم به تمام بانوان و خواهران دیارم🌹 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 آنها که نمی توان توصیفشان کرد..‼️ 🍃 شاید به آنها بگویم مقاوم ترین ، چون همانند کوه در استوار بودند. می گویند درِ دروازه را می شود بست اما در مردم را نمی توان بست. هر چه کوچک تر و هر چه سنتی تر باشد، و حدیث، غیبت و تهمت، افترا و حسادت هم است. 🍂 در کتاب بینوایان وقتی می خواهد از کشیش پیری که ژان والژان نقره هایش را دزدیده است ولی وی به ژاندارم ها می گوید که نقره ها را خود به ژان والژان داده است، تعریف کند، می گوید: "آقای میریل باید سرنوشت همه آدم هایی که در شهرهای کوچک می کنند را تحمل کند. در شهرهایی که دهان های بسیاری برای حرف زدن و بسیار کمی برای وجود دارد." 🍃 آنها دست به زده بودند. دست به کاری که سالهای سال و تا زنده بودند برخی از مردم آنها را می کردند. در دعواها، کارشان را به رخشان می کشیدند و را به آنها نسبت می دادند که نبودند. آن ها با یک که به هر دلیل در خرابه ها جسمش را در اختیار این و آن گذاشته بود کرده بودند و او را داده بودند. من تا ۱۸ سالگی ۵ نفر آنها را از نزدیک می شناختم. عباس آقا، خلیل آقا، حسینعلی، اکبرآقا، آقارضا. یک نفر از آنها ماشین دار بود یک نفر آپاراتی، دو نفر کارمند گاراژ و یکی مسگر بود. معلوم است که خود آنها روزی و روزگاری به خراب خانه ها رفت و آمد داشته اند. حالا چرا با یکی از آن زنها ازدواج کرده بودند، من نمی دانم. 🍂 عاشق و شیدا شده بودند؟ به گفته ی عده ای تحت تاثیر سحر و جادو قرار گرفته بودند؟ نمی دانم! اما می دانم وقتی من این مردان را سالها بود که با آن زنها زندگی می کردند و تا آخر عمر هم با آنها کردند. در سال ۱۳۸۷ از ۵ نفری که اسم بردم فقط یک نفرشان زنده است و بقیه در سنین ۸۵_۷۵ سالگی مُردند.این یکی هم حدود ۸۰ سال دارد. یعنی بیش از ۵۰ سال است که با زنش زندگی می کند. وقتی این مردان را با آن مردی که حداقل چند زن را روانه خراب خانه کرده است مقایسه می کنم می بینم این ها چه کرده اند. 🍃 تصورش را بکنید در که مردم فقط به خاطر یک ناموسی آدم می کشند. یک ، زنی هر جایی را به زنی بگیرد و به اصطلاح آب بر سر آن بریزد و او را بنشاند. چه کار بزرگ و پر دردسری است. می گفتند: وقتی عباس آقا دست آن زن را گرفت وپیش برد تا به اصطلاح آن روحانیِ بزرگوار آب توبه بر سر آن بریزد و او را به عقد او در آورد، حاج شیخ گفت: تو از همه ی آسمان است. اما مادر و خواهرهای عباس آقا آن قدر کردند که همه فهمیدند که چه افتاده است. او دست زنش را گرفت و از آن محله رفت؛ اما شهر کوچک بود، اخبار زود پخش می شد. زن های محله دهانشان را باز کردند و گفتند توبه گرگ مرگ است. این دخترهای ما را به می کشد و آن تواب را آزردند. 🍂 در محل کار انواع متلک ها را نثار عباس آقا می کردند و هرگاه دعوا می شد مردانِ ادعا می کردند که آنها هم با زن او بوده اند. اما عباس آقا، خلیل آقا و...چون استوار بودند. دو نفر از آنها بالاخره دست زن هایشان را گرفتند و برای همیشه از یزد کردند. یک نفر هم در همان یزد شغلش را عوض کرد. یک نفرشان خود آنچنان فحاش شد که هیچ کس جرات نداشت کوچک ترین اشاره ای از این بابت به او بکند. اگر کسی کوچک ترین اشاره ای به او می کرد آنچنان فحش های رکیک دریافت می کرد که پشیمان می شد که چرا چنین اشاره ای کرده است.... @zarrhbin 👇👇👇👇
🔘 نقش زن در تاریخ از دیدگاه آیت الله مطهری....🍃 ☑️ در سه گونه نقش داشته است و یا می توانسته است داشته باشد یکی اینکه بوده و گرانبها و در نتیجه منفی محض و در ردیف بوده، بی نقشی بوده در ردیف اشیاء گرانبها و آن همان کُنج خانه و خدمت به مرد و زائیدن و شیر دادن، آنکه او رشد کند، بدون آنکه تعلیم و تربیت بیابد و پیدا کند [می باشد که] هر چه دست و پا شکسته تر بهتر و گرانبهاتر، هر چه بهتر و گرانبهاتر، هر چه گرانبهاتر و بهتر، هر چه بی اراده تر بهتر، هر چه ناآگاه تر بهتر، و هر چه منفعل تر و بی هنرتر بهتر. از سه اصلی که انسانیِ انسان را تشکیل می دهد: ، ، ؛ هر چه باشد، بهتر. ولی در این نقش، ملعبه ی مرد هست اما جامعه ی مردان . ☑️ نقش دوم اینست که اساساََ مرد و زن را بگیریم، و هرگونه را که احترام زن بسته به او است و زن را مورد دستمالی و بهره برداری کامل قرار دهیم، و حریم را بکلی از میان ببریم. در این ، زن، شخص بوده و عامل اما بی بها و نقشش در تاریخ بیشتر در جهت بوده است، به عبارت دیگر در آن تا حدی عزیز و محبوب و گرانبها بود، اما ضعیف، یک بود و یک گرانبها بود و در نقش دوم یک بود اما شخص بی بها. ☑️ نقش و یا مکتب سوم آن است که باشد و آن به دو چیز وابسته است: رشد استعدادهای خاص یعنی علم، اراده، قدرت ابتکار و خلاقیت، و دیگر دوری از و مورد بهره گیری مرد بودن، پس رشد استعدادها در عین نگهداشتن . در این ، حریم و نه محبوسیت و نه اختلاط [است] ☑️ از اینرو ممکن است مذکر محض باشد و تاریخ دیگر ممکن است مختلط باشد و به واسطه ی اختلاط پلید باشد و یک تاریخ ممکن است مذکر مونث باشد اما به این نحو که در مدار خودش و در مدار خودش. پس گاهی زن عامل موثر در تاریخ نیست، گاهی عامل اصلی است اما مختلط و در حقیقت بازیچه ی مرد و گاهی عامل است در مدار خودش. ☑️ زن در تاریخ طبق تلقی قرآن کریم عامل موثر بوده است، یعنی تاریخ مذهبی قرآنی مذکر مونث است، یعنی انسانی است اما با حفظ مدارهای خاص به هریک؛ به عبارت دیگر "مذنّث" است، زوج است. ☑️ حادثه ی نیز یک تاریخ است یعنی تاریخ است نه مذکر و نه مونث، مذکر و مونث است نه مذکر محض. به عقیده ی ما زن تا آنجا که فقط نقش وسیله و چشم چرانی را دارد و نقش خود را در آرایش و در حقیقت رونق بخشیدن به محفل مرد (آنهم عموم مردان) می بیند هرگز نقش مستقل و موثری در تاریخ ندارد. ☑️ البته ما نقش اساسی تاثیر غیرمستقیم زن را در تاریخ منکر نیستیم که گفته زن مرد را می سازد اعم از فرزند و شوهر، و مرد تاریخ را. بحث ما در نقش است. 📚 حماسه حسینی/ جلد ۳/ متفکر شهید استاد مرتضی مطهری 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 و این مبحث را آیت الله مطهری در جواب کسانی دادند که در تاریخ بر امام حسین علیه السلام خُرده گرفتند که چرا ایشان اهل بیت معظم خود را از جمله زنان و کودکان برای مبارزه با ظلم همراه نمودند. که این مبحث مفصل و قابل توجه است. @zarrhbin
📝چند کلامی صمیمانه با نماینده ی شهرمان.... ⬅️ نماینده ی محترم شهرستان در مجلس شورای اسلامی جناب آقای ، هنوز مدت زمان زیادی از کلنگ زنی احداث ، که پسوند آن را نمی دانیم اضافه کنیم یا ، نمی گذرد، که اگر چادرملو اضافه نماییم شاید و پسندیده تر باشد زیرا احداث آن به نام کارخانه ی تمام خواهد شد و باعث می شود سایر بزرگ و کوچک اردکان نیز به تعهدات اخلاقی و خود در قبالِ شریف اردکان نموده و از عمیقی که فرو رفته اند شوند. ⬅️ آقای تابش، نماینده ی عزیز، حاصل انتخابِ ی مردم صبور بوده و هستید چرا که در این پنج دوره، گزینه ای قابل قبول تر از شما در بین گزینه ها در پیش دیدگان مردم قرار نداشته و نبوده است، پس چه است که به حُسن این مردم نجیب نهاده و به جامه ی عمل بپوشانید و وعده های بر زمین مانده را گویید. ⬅️ آقای تابش، حرفهایی می زنند!! که در گفته های آنها شک داریم و از شما عاجزانه تقاضا داریم را بسازید در خور نام اردکان، شاید باورمان شود آن ، که امروز به واسطه پنج دوره انتخاب آگاهانه ی مردم به رسیده است برای حوزه ی انتخابیه اش کم نخواهد گذاشت. ⬅️ راستی نماینده محترم تقاضا داریم هر چه زودتر تکلیف احداث مجتمع تفریحی_رفاهی چادرملو را نیز مشخص نمایید تا دیگر، نه بهانه ای به دست باشد نه و نه این شهر، ⬅️ و همانطور که همه می دانند در این اوضاع اسفبار اقتصاد ایران و نوسانات بازار ارز و دلار، و گندله سازی نه تنها ضرر نمی دهند بلکه سرشار نیز می برند. و حکایت نیز همیشه مشخص بوده است و محال است از آب گل آلود ماهی نگیرند و اوضاع را به نفع خود نکنند! و اما در مورد ، که همیشه خود را به زده اند تا بگویند "کمچَلیز" هستند! و مردم اردکان هیچ وقت از آتش این جماعت گرم نشده اند، بلکه چشمان مردم از دود آتشی که اینها بر می فروزند کور نیز شده است. و خوب است که در این مقال از طرف اردکان از آنها این سئوال را بپرسیم که شما بزرگواران!!! زمانی که با این عظمت و با این درجه ی زیستی در حریم شهر در حال احداث بود کجا بودید⁉️ چرا آن زمان سرتان را مثل کبک برده بودید زیر برف و دادِ سخن نمی دادید که محیط زیست اردکان‼️ مردم اردکان‼️ آسمان آبی اردکان‼️ چرا آن زمان بودید و خفه خون گرفته بودید⁉️و جالب است برای اطلاع شما که شاید حافظه تاریخی ضعیفی دارید بگوییم آن زمان هم همین آقای نماینده ی مردم اردکان بود و وظیفه داشت به عنوان نماینده ی مردم به حرفِ شمایِ دلواپس گوش داده و مانع احداث آن شود؛ چرا برای احداث مجتمع تفریحی و رفاهی رگ گردنتان بیرون می زند و باد به غبغب می اندازید که ای وای اردکان به مخاطره خواهد افتاد‼️ پس، بنشین سر جایت و سنگ اندازی نکن، "که مرا به خیر تو اُمید نیست شر مرسان" و بگذار این به برسند، که از هر چه بگذرد از نخواهد گذشت. ⬅️ آقای تابش من دیگر حرفی ندارم فقط چند کلامی بود در باب هواداریِ که و در ید قدرتِ شماست . ✅ و در پایان از خداوند بزرگ روزافزون شما را در ارائه ی خدماتی و ، به دور از هرگونه رنگ و ریایی را برای آرتاکاوای مهربان خواهانم. 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️ 🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: . مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو به مسجد می روی؟ تازه نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: عاقبتت را بخیر کند. 🍂 فردا صبح بلند شدم و راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. کتابخانه بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای ساخته شده را نداشت. 🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی کتابی هم در نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم. 🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ شدم؛ تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود ؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود کردم برای من که هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول بودند. پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با بود. سلام کردم. مرد گفت: اینجا چه می خواهی؟ گفتم: . او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این ، مرد نعره ای زد که: بچه برو کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو . 🍃 من می خواستم کنم و از بروم. آخر من را دوست داشتم هم به مادرم داده بودم که به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این این طور با من می کرد. صدای بلند کتابدار در همه پیچید. ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از دست کشید. او بلند شد و با صدای پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: با بچه ها باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون. 🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی کرد و چندین مثال زد. 🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم‌ خواستی کتاب را ببری من تو هستم. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 تحکیم خانواده.... ✅ تحكيمِ ، كه آن به سپرده شده، به نیست؛ بلکه به است. @zarrhbin
❤️❤️ 🍁🌾🍁🌾 🍃 بسم رب الشهدا و الصدیقین به یاد شهدای کشور سربلندمان ایران اسلامی 🍁🌾 🍀یادم هست ٬ توی کتاب مون یک پسر بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سد تا سد خراب نشه!!👇 🍀 قهرمانی که با اسم و خاطره اش شدیم!! "😒 🍀توی کتاب،عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!🙁 🍁🌾 همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!🤔 🍀پطروس ذهن ما خسته بود٬تشنه و رنگ پریده، انگشتش کِرخت شده بود و...!!🙁 🍀سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ بوده است!! تازه هم یک بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!😟😒 🍁🌾 🍀بعدها، از این که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!! 🍀خودهلندیها خبر نداشتند که ما در نسل با خاطره بزرگ شدیم!!☹️🙁 🍁🌾 🍀شاید آن وقتها اگر که در کار نبوده، میشدیم!!😒🙁 🍀اما توی همان روزها٬ پر از بود!!☺️😍 🍀قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون....❤️ 🍁🌾 🍀 شهید_ابراهیم_هادی: که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کمیل شد!!! 🍀شهید_حسین_فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با ، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!! 🍀شهید_حاج_محمدابراهیم_همت: سرداری که سرش را خمپاره برد...!!! 🍀 شهیدان_علی،مهدی وحمید_باکری: سه برادرشهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!! 🍀شهیدان_مهدی ومجید_زین_الدین: دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!! 🍀شهید_حسن_باقری: کسی که برای سرش جایزه گذاشت!!! 🍀شهید_مصطفی_چمران: دکترای فیزیک پلاسما از برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه به شهادت رسید!!! كسي كه خبر شهادتش رابه اسم شكار در اخبار بغداد آوردند... 🍀کاشکی زمان لااقل همراه با ، داستانهای خودمان را هم میداند😔😔 🍁🌾 🍀 !!! 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه .... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🔶یه روزی یه ... 🍁مثل جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به و نکند!!! 💠لره...........شهید و... بود! 💠ترکه.....شهید مهدی و... بود! 💠عربه....شهید علی و... بود! 💠قزوینیه...شهید عباس و... بود! 💠آبادانیه........ شهید و... بود! 💠اصفهانیه.... شهیدابراهیم و... بود! 💠شمالیه...... شهید و ... بود! 💠شیرازیه...شهیدعباس و... بود! 🌸کردستانیه...شهید خالد و... بود! 🌸 مشهد یه... شهید محمود و... بود! 💚و..... واقعی اینها بودند!!! 💛ای کاش،گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!! التماس دعا 🙏 @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده دشمنانِ ‼️ ▫️ به دوستانش بهاره و مینا سر می‌زد. به آنها گفت خانه‌ای خریده است. آن‌ها را دعوت کرد که به منزلش بیایند. بهاره و مینا و چند دوست دیگرشان به خانه‌ی او آمدند. دوباره بحث‌ها شروع شد. درباره‌ی نظریه‌های "تروتسکی"، مسائلی درباره‌ی ناسیونالیسیم و کمونیسم، شوروی و چین بحث می‌شد. مهری هم با کتاب‌هایی که خوانده بود گاهی وارد بحث می‌شد. دوستانش چند جلد کتاب جدید به مهری دادند تا بخواند. مهری کتاب‌ها را با ولع هرچه تمام‌تر می‌خواند. او نمی‌دانست که کم‌کم دارد وارد جرگه‌ی می‌شود. اصلاً اهمیت مسأله را نمی‌فهمید. نمی‌دانست چه خطری او و همسرش را تهدید می‌کند. ▪️، این زن تنهای ساده‌ی یزدی، به طعمه‌ای مناسب برای طرفداران تبدیل شده بود. او زنی آسیب‌پذیر بود. دوستان دانشگاهی‌اش داشتند او را صید می‌کردند. دخترها کتاب سرمایه یا کاپیتالِ "مارکس" را به او داده بودند تا بخواند. درباره‌ی مطالب کتاب با او بحث می‌کردند. عملاً کلاس آموزشی برای او گذاشته بودند. مطالب کتاب را شفاهی از او امتحان می‌گرفتند. وقتی کتاب کاپیتال مارکس را برای بار سوم تمام کرد، فکر کرد باید برود و آن را خریداری کند. پیش خودش گفت: "امروز کتاب را به بهاره پس می‌دهم، بعد می‌روم خودم یک جلد از آن را می‌خرم." ▫️یزدیِ ساده‌ی بی‌خبر از دنیای ، صبح به خانه‌ی بهاره رفت. آن‌جا دو ساعتی بحث کردند. ناهار را هم آن‌جا خورد. حدود ساعت چهار بعدازظهر راهیِ خانه‌ی خودش شد. سر راه به کتابفروشی‌های جلوِ دانشگاه تهران رفت. به دوستانش نگفته بود که می‌خواهد کتاب کاپیتال (سرمایه) مارکس را بخرد. پیش خودش گفت: "اگر بگویم می‌خواهم کتاب کاپیتال را بخرم. آن‌ها تعارف می‌کنند و می‌گویند همین کتاب را بردار." واردِ شد. کتاب‌ها را نگاه کرد. کتابِ کاپیتال را در قفسه‌های کتابفروشی ندید. ▪️از کتابفروش پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" کتابفروش با لحن بسیار تند گفت: "نخیر خانم! ما از این کتاب‌ها نمی‌آوریم و نمی‌فروشیم!" در کتابفروشی دومی و سومی لحن همین‌طور و گاه بدتر بود. او با خودش فکر کرد چرا امروز این‌طور حرف می‌زنند؟ ▫️مهری وارد کتابفروشی دیگری شد. کتاب‌های قفسه را برانداز کرد. کتاب آن‌جا نبود. یک فروشنده‌ی میانسال، پشت میز بود. فروشنده پرسید: "می‌توانم به شما کمک کنم؟" این‌بار مهری با احتیاط پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" مرد فروشنده گفت: "مثل این‌که خانم حواستان پرت است!" مهری تعجب کرد. مرد از مهری پرسید اهل کجاست. بعد اضافه کرد: "البته از لهجه‌ی غلیظت نشان می‌دهد که کجایی هستی." با لحنی مظلومانه گفت: "یزدی هستم." گفت: "هم یزدی هستی هم ساده و هالو! می‌دانی دنبال چی می‌گردی؟" مهری با همان سادگی یزدی گفت: "بله دنبال کتاب کاپیتال مارکس می‌گردم." ▪️ وقتی فهمید مهری دانشجوی زیست‌شناسی است، پرسید: "کتاب کاپیتال را برای چه می‌خواهی؟" گفت: "یکی از دوستانم کتاب را به من داد. سه بار آن را خواندم و بعد پس دادم. حالا می‌خواهم یک جلد برای خودم بخرم." مرد گفت: "همین‌جا بایست و با هیچ‌کس حرف نزن!" ناگهان فروشنده ناپدید شد. بعد از ده دقیقه برگشت و به مهری گفت: "با من بیا." آن مرد را به طبقه‌ی بالای فروشگاه برد. ▫️ ۶_۴۵ سال آن‌جا نشسته بود. مردی مهربان بود. به مهری تعارف کرد بنشیند. مهری نشست. برایش چای آوردند. مرد از مهری پرسید: "شنیدم شما دانشجو و اهل یزد هستید و آمده‌اید کتاب کاپیتال مارکس را بخرید." با سادگی همیشگی‌اش گفت: "بله...پولش را هم هرچه باشد می‌دهم." مرد پرسید: "می‌دانید مارکس چه کسی است." مهری پاسخ داد: "نمی‌دانم، ولی چند جلد کتاب و چند عنوان مقاله از او خوانده‌ام." مرد پرسید: "چه کسی کتاب‌ها را به شما داد و گفت بخوانید؟" مهری گفت: "چند نفر از دوستان دانشجویم." ▪️ پرسید: "آن‌ها به شما نگفتند چه خطری بیخ گوشتان است؟" مهری با تعجب پرسید: "چه خطری؟" مرد گفت: "حداقل ۱۵ سال زندان!" مهری با لهجه‌ی غلیظ یزدی گفت: "پانزده سال زندان برای خواندن دو جلد کتاب؟" مرد گفت: "آن‌ها به تو نگفته‌اند این کتاب‌ها چی هست و چه خطری تو را تهدید می‌کند." مهری گفت: "آن‌ها فقط به من گفتند کتاب‌ها را بخوانم." مرد پرسید: "اسم را شنیده‌ای؟" مهری تازه یادش آمد شوهرش را به جرم توده‌ای بودن گرفته‌اند و در زندان است. 👇👇👇👇
▫️ ادامه داد: "با همین کتاب‌ها آدم توده‌ای می‌شود. طرفدار شوروی می‌شود سر از زندان و شاید هم تیرباران در می‌آورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجه‌ی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را می‌خواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی می‌کنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز می‌شود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ با او داشته‌اند. ▪️بازهم از روی سفره‌ی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درس‌خواندن به تهران آمده‌اند. بعد ماجرای را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتاب‌ها در خانه‌ات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر یکی از این کتاب‌ها را در خانه‌ات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزده‌سال حبس می‌بُرّند. خودت را هم سال‌ها نگه می‌دارند. زود برو خانه، کتاب‌ها را از خانه‌ات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر هم‌صحبت نشو. آن‌ها حتماً کمونیست هستند. اگر آن‌ها را بگیرند، تو را هم دستگیر می‌کنند!" ▫️آن مرد نیم‌ساعت درباره‌ی شوروی و استالین و توده‌ای‌های ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیست‌ها و توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این‌ جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او دیده می‌شد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آن‌جا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهن‌پرست و از خودگذشته‌ای در آن‌جا درس می‌دهند و درس می‌خوانند؛ ▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکر‌صفت در حال افزایش هستند. عده‌ای نوکری شاه و آمریکایی‌ها را می‌کنند و عده‌ای نوکری شوروی‌ها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب می‌کنند. دنبال آدم‌های آسیب‌پذیر ساده‌ای چون تو می‌گردند. اگر چشم و گوش‌ات باز نباشد، هم از مغزت استفاده می‌کنند و هم از جسمت! آلوده‌ات می‌کنند. از تو یک می‌سازند. یا داخل زندان می‌میری و یا چریک می‌شوی و توی خیابان و جنگل کشته می‌شوی!" ▫️ که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزش‌های انسانی خودش را از دست می‌دهد. شهر پول و شهوت، حقه‌بازی، سیاست و کثافت‌کاری. مواظب باش! صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا می‌شود، طلا بلکه الماس هستند." درباره‌ی همسایه‌های مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آن‌ها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمده‌اند؛ مثل تو که تازه از یزد آمده‌ای. در این شهر مردم بَره‌وار می‌آیند، اما گرگ می‌شوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایه‌های مهربانت در میان بگذار." ▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آن‌ها را مطالعه‌ کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانه‌ی دانشگاه پیشِ آقای برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی می‌کند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهل‌سال بزرگ‌تر شده بود. بی‌نهایت را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر می‌انداختم!" ▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید و مقاله‌هایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آن‌ها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش‌ آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شده‌اند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بی‌خبر باشند. ▪️یک‌سال بعد مهری دوباره را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد‌. گفت: "من همایون صنعتی‌زاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با رفت‌و‌آمد برقرار کردند و از راهنمایی‌های او بهره‌مند شدند. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با "جلسه‌ی دادگاه" را همراهی کنید. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
این روزها کمی آهسته تر شادی کنیم و روز و را جشن بگیریم ▪️شاید کودکی در حسرت نوازش و آغوش پدر باشد ▪️شاید زنی در فراق همسرش گریسته باشد ▪️شاید مادری در حسرت دیدار پسرش مانده باشد و ▪️شاید خواهری داغ برادر دیده باشد به احترام تمامشان مردانه شادی کنیم👌 @zarrhbin🕊
📸 امروز ۱۹ نوامبر روز جهانی مَرد است روزی برای قدردانی از زحماتی که یک برای رفاه خانواده و جامعه متحمل می‌شود. 🎊 روزتون مبارک آقایون ♥️ @zarrhbin🕊