🔘 دلگرمی دلهای یخزده
دشمنانِ #دوستنما ‼️
▫️#مهری به دوستانش بهاره و مینا سر میزد. به آنها گفت خانهای خریده است. آنها را دعوت کرد که به منزلش بیایند. بهاره و مینا و چند دوست دیگرشان به خانهی او آمدند. دوباره بحثها شروع شد. دربارهی نظریههای "تروتسکی"، مسائلی دربارهی ناسیونالیسیم و کمونیسم، شوروی و چین بحث میشد. مهری هم با کتابهایی که خوانده بود گاهی وارد بحث میشد. دوستانش چند جلد کتاب جدید به مهری دادند تا بخواند. مهری کتابها را با ولع هرچه تمامتر میخواند. او نمیدانست که کمکم دارد وارد جرگهی #کمونیستها میشود. اصلاً اهمیت مسأله را نمیفهمید. نمیدانست چه خطری او و همسرش را تهدید میکند.
▪️#مهری، این زن تنهای سادهی یزدی، به طعمهای مناسب برای طرفداران #شوروی تبدیل شده بود. او زنی آسیبپذیر بود. دوستان دانشگاهیاش داشتند او را صید میکردند. دخترها کتاب سرمایه یا کاپیتالِ "مارکس" را به او داده بودند تا بخواند. دربارهی مطالب کتاب با او بحث میکردند. عملاً کلاس آموزشی برای او گذاشته بودند. مطالب کتاب را شفاهی از او امتحان میگرفتند. وقتی کتاب کاپیتال مارکس را برای بار سوم تمام کرد، فکر کرد باید برود و آن را خریداری کند. پیش خودش گفت: "امروز کتاب را به بهاره پس میدهم، بعد میروم خودم یک جلد از آن را میخرم."
▫️یزدیِ سادهی بیخبر از دنیای #سیاست، صبح به خانهی بهاره رفت. آنجا دو ساعتی بحث کردند. ناهار را هم آنجا خورد. حدود ساعت چهار بعدازظهر راهیِ خانهی خودش شد. سر راه به کتابفروشیهای جلوِ دانشگاه تهران رفت. به دوستانش نگفته بود که میخواهد کتاب کاپیتال (سرمایه) مارکس را بخرد. پیش خودش گفت: "اگر بگویم میخواهم کتاب کاپیتال را بخرم. آنها تعارف میکنند و میگویند همین کتاب را بردار." واردِ #کتابفروشی شد. کتابها را نگاه کرد. کتابِ کاپیتال را در قفسههای کتابفروشی ندید.
▪️از کتابفروش پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" کتابفروش با لحن بسیار تند گفت: "نخیر خانم! ما از این کتابها نمیآوریم و نمیفروشیم!" در کتابفروشی دومی و سومی لحن همینطور و گاه بدتر بود. او با خودش فکر کرد چرا امروز #کتابفروشها اینطور حرف میزنند؟
▫️مهری وارد کتابفروشی دیگری شد. کتابهای قفسه را برانداز کرد. کتاب آنجا نبود. یک فروشندهی میانسال، پشت میز بود. فروشنده پرسید: "میتوانم به شما کمک کنم؟" اینبار مهری با احتیاط پرسید: "شما کتاب کاپیتال مارکس را دارید؟" مرد فروشنده گفت: "مثل اینکه خانم حواستان پرت است!" مهری تعجب کرد. مرد از مهری پرسید اهل کجاست. بعد اضافه کرد: "البته از لهجهی غلیظت نشان میدهد که کجایی هستی." #مهری با لحنی مظلومانه گفت: "یزدی هستم." #مرد گفت: "هم یزدی هستی هم ساده و هالو! میدانی دنبال چی میگردی؟" مهری با همان سادگی یزدی گفت: "بله دنبال کتاب کاپیتال مارکس میگردم."
▪️#مرد وقتی فهمید مهری دانشجوی زیستشناسی است، پرسید: "کتاب کاپیتال را برای چه میخواهی؟" گفت: "یکی از دوستانم کتاب را به من داد. سه بار آن را خواندم و بعد پس دادم. حالا میخواهم یک جلد برای خودم بخرم." مرد گفت: "همینجا بایست و با هیچکس حرف نزن!"
ناگهان فروشنده ناپدید شد. بعد از ده دقیقه برگشت و به مهری گفت: "با من بیا." آن مرد #مهری را به طبقهی بالای فروشگاه برد.
▫️#مردی ۶_۴۵ سال آنجا نشسته بود. مردی مهربان بود. به مهری تعارف کرد بنشیند. مهری نشست. برایش چای آوردند. مرد از مهری پرسید: "شنیدم شما دانشجو و اهل یزد هستید و آمدهاید کتاب کاپیتال مارکس را بخرید." #مهری با سادگی همیشگیاش گفت: "بله...پولش را هم هرچه باشد میدهم." مرد پرسید: "میدانید مارکس چه کسی است." مهری پاسخ داد: "نمیدانم، ولی چند جلد کتاب و چند عنوان مقاله از او خواندهام." مرد پرسید: "چه کسی کتابها را به شما داد و گفت بخوانید؟" مهری گفت: "چند نفر از دوستان دانشجویم."
▪️#مرد پرسید: "آنها به شما نگفتند چه خطری بیخ گوشتان است؟" مهری با تعجب پرسید: "چه خطری؟" مرد گفت: "حداقل ۱۵ سال زندان!" مهری با لهجهی غلیظ یزدی گفت: "پانزده سال زندان برای خواندن دو جلد کتاب؟" مرد گفت: "آنها به تو نگفتهاند این کتابها چی هست و چه خطری تو را تهدید میکند." مهری گفت: "آنها فقط به من گفتند کتابها را بخوانم." مرد پرسید: "اسم #تودهای را شنیدهای؟" مهری تازه یادش آمد شوهرش را به جرم تودهای بودن گرفتهاند و در زندان است.
👇👇👇👇