eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.8هزار عکس
11.1هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▫️آقارضا و مهری به خانه‌ی خودشان رفتند. رضا از خانه خوشش آمد. آبگرمکن نفتی آب را گرم کرده بود. دو روزی آقارضا با مهری تنها در خانه ماند. ردّ شلاق بر تنش باقی بود؛ که برخی از آن‌ها تا پایان عمر روی تنش باقی ماند. رضا به مهری قول داد برای همیشه از سیاست و سیاستمداران و سیاست‌زده‌ها فراری باشد. او به "دانشکده" مراجعه کرد. مسئولان گفتند: برای ادامه‌ی تحصیل او مانعی نمی‌بینند. در آن زمان با همه‌ی دیکتاتوری، بروکراسی اداری چندان پیچیده نبود. رئیس دانشکده همه کاره بود. اگر نوکر بود، اگر وابسته بود، هر چه بود خودش می‌توانست تصمیم بگیرد. ده تا آقا بالاسر و دور و برش نبودند. رضا از ترم بعد می‌توانست درس را شروع کند. ▫️او حالا کوله‌باری از تجربه با خود همراه داشت. می‌خواست وکیل شود. شاید ذره‌ای در احقاقِ ، مفید باشد. او در مدتی کوتاه، سه وکیل دیده بود. "حاج بمانعلی حسنی" وکالت او را رایگان انجام داده بود. پول تمبر و مخارج دادگستری را خودش داده بود. هیچ‌چیز هم از رضا و مهری قبول نکرده بود. ▪️یک وکیل حرّاف و ناحق‌کُنِ تهرانی به یزد آمده بود. آن وکیل به خاطرِ پول علیه رضا حرف زده بود. حالا را هم می‌دید. استادی که وکالتش را قبول کرده بود. نه تنها پول نگرفته بود، بلکه خواسته بود به مهری پول هم قرض بدهد. این سراسر پر از تضاد است. این فرهنگ چقدر فراز و نشیب دارد! این‌جا مثل همه‌ی دنیاست! ▫️هزاران نفر به زلزله‌زدگان کمک می‌کنند. چند نفر هم باندی درست می‌کنند و اموال زلزله‌زدگان و کمک‌های مردم به آنها را می‌دزدند. کجای دنیا اینطور نیست؟ رضا می‌خواست جزءِ باشد. می‌خواست وکیل مظلومان فقیر باشد. او به سختی با حکومت و دولت مخالف بود. او عاقل بود. وقتی مهری می‌گفت ندانسته کتاب‌های مارکس، تروتسکی و لنین را خوانده است، رضا بر خودش لرزید. ▪️ولی مایل بود آن کتاب‌ها را بخواند. مگر در آن‌ها چه چیزی نوشته شده بود؟ چرا او را آن‌قدر به خاطر آن کتاب‌ها کتک زدند؟ او گفت صدها بار بازجوها او را کتک زدند و درباره‌ی آن کتاب‌ها از او پرسیدند. سه سال بعد، آقارضا همه‌ی کتاب‌ها را خوانده بود، ولی ذره‌ای طرفدار مارکس و انگلس نشده بود. او می‌گفت: "عقیده‌ی من پنج رکن دارد: ، ، ، ، و کمک به مردم"....و تا آخر عمرش (سال ۱۳۸۹) به این اصول پایبند ماند. هر روز به روح درود می‌فرستاد. دو رکعت نماز برای او می‌خواند و... (۱۳۹۳/۱۰/۲۳ اوپسالای سوئد. داخل کافه نشسته‌ام و دارم خاطراتم را می‌نویسم) ✅ پایان، هفته‌ی آینده با "زندگی پس آزادی" را همراهی کنید. 📚شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▫️یک مرتبه بلند شد و لباس پوشید. یکی از کتاب‌ها را داخل سفره‌ی یزدی بست و راهی خیابان شد. کتاب بسیار کهنه بود. می‌دانست خیابان منوچهری مرکز خرید این قبیل چیزهاست. صفحه‌ی اول کتاب، مُهر داشت. رضا دقت کرد. سال ۹۴۶ هجری قمری را خواند. ، تذهیب‌های نفیسی داشت. کتاب کاملی بود. برگ افتاده‌ای نداشت. به اولین مغازه‌ای که در خیابان منوچهری رسید از فروشند پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" مغازه‌دار آدرسی به او داد. ▪️او به آن‌جا مراجعه کرد. مرد مسنّی در دکّان نشسته بود. هشتاد سالی داشت. رضا پرسید: "کتاب‌های قدیمی می‌خرید؟" آن مرد را دید. صفحاتش را با احتیاط ورق زد و گفت: "این کتاب نفیس است. قدر آن را بدان! این کتاب خیلی گران است. جزء است. نباید دست کسی بیفتد که آن را از کشور خارج کند!" رضا پرسید: "حالا چند می‌ارزد." پیرمرد گفت: "من خریدار آن نیستم. به نظر می‌رسد تو یزدی هستی. کتابشناس هم نیستی. من هم کلاهبردار نیستم. نمی‌توانم روی این کتاب قیمت بگذارم. فقط به تو می‌گویم قیمت این کتاب زیاد است. قیمتش از یک خانه‌ی پانصد متری هم بیشتر است! باید مواظب باشی از چنگت بیرون نیاورند." ▫️آن از رضا پرسید چکاره است. رضا گفت دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است. پیرمرد گفت: "حالا که دانشجوی دانشگاه تهران هستی، برو کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه با درباره‌ی این کتاب صحبت کن." رضا پیش خودش گفت: "راستی، راستی مثل اینکه کتاب‌ها خیلی قیمت دارند!" ▪️ دیگر آدم قبلی نبود. او برای انجام کارها قبلاً با کسی مشورت نمی‌کرد. اما حالا برای انجام هرکاری، می‌کرد. گرفتاری‌ها او را پخته کرده بود. پیش خودش گفت: "این کتاب‌ها متعلق به مهری است. باید با او مشورت کنم. بهتر است نظر تقی و آقالئون را هم جویا شوم." راهی خانه شد و کتاب را به خانه برگرداند مهری آمده بود. آقارضا ماجرای کتاب را برایش کامل تعریف کرد. گفت: "مادربزرگم حرف بیهوده نمی‌زد. ما قدر حرف‌های او را نمی‌دانیم." آقارضا گفت: "با لئون و آقاتقی هم مشورت می‌کنیم." مهری گفت: "لئون و آقاتقی از کتاب‌های قدیمی چیزی نمی‌دانند. حالا که آن مرد گفته است بروی پیش آقای دانش‌پژوه، نزد ایشان برو." ▫️مهری و آقارضا از جزئیات فروش کتاب‌ها اطلاع چندانی نداشتند. با هدایتگری استاد تقی دانش‌پژوه، شش جلد کتاب نفیس شهربانو توسطِ خریداری شد. البته نه به شکل معاملاتی یعنی خرید و فروش نقدی. آقارضا را به وزارت فرهنگ هدیه کرد و وزارت فرهنگ هم #۱۴۵۰مترزمین در یوسف‌آباد به اضافه‌ی صد هزار تومان به او هدیه داد. آقارضا گفت: "باید زمین به اسم مهری باشد." مهری گفت: "من در هیچ کجا حاضر نمی‌شوم. زمین به اسم خودت باشد." چند ماه طول کشید تا این کار انجام شد. ▪️در این معامله، درس بزرگی آموخت. مردم قدر ارث پدر و مادرشان را نمی‌دانند. بخصوص قدر ارث غیرمنقول را. ورّاث به بهترین و باارزش‌ترین اجناس قدیمی می‌گویند آت و آشغال! آقارضا هم زمانی به این کتاب‌های نفیس چنین گفته بود. با خودش گفت: "چند بار تصمیم داشتم این کتاب‌ها را دور بریزم!" تازه متوجه شد که چند دست آفتابه و لگن و اجناس مسی مادربزرگ خودش را دور ریخته است. پیش خودش فکر کرد، یک مغازه‌ی عتیقه فروشی باز کند. ▫️آقارضا ترم دوم را تمام کرده بود. روحیه‌اش روز به روز بهتر می‌شد. او و مهری بیش از پیش به هم وابسته می‌شدند. هر دو قدرِ آزادی را بیشتر می‌دانستند. آن‌ها آزادی را نه برای خود که برای نوع بشر می‌خواستند. آزادی برای آن‌ها تقدّس یافته بود. آقارضا می‌گفت آزادی یا رهایی از قید و بند، مقدس‌ترین ارزش است. گاهی می‌گفت تنها چیزی است که ارزش دارد انسان‌ها برای آن جان بدهند. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ 📌پی‌نوشت: همراهان فهیم و بزرگوارِ ان‌شاءالله از هفته‌ی آینده به شرطِ بقا، پستِ "نام‌آوران" را دنبال خواهیم کرد . @zarrhbin
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب‌ بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ را نوشت.او در این کتاب درباره‌ی این‌طور نوشت: " آتشفشان‌ها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون می‌اندازند و انقلاب، مردمان را. بدین‌سان، خانواده‌ها از زادبوم خویش بسی دور می‌افتند. زندگی‌ها از هم می‌پاشد، جمع‌ها پریشان می‌شوند و مردمانی حیرت‌زده و مبهوت. ▫️گروهی درخاک آلمان، دسته‌ای در انگلستان و جماعتی در آمریکا می‌افتند و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی می‌اندازند. این چهره‌های ناشناس از کجا پیدا شده‌اند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود می‌کند. این سنگ‌ها از آسمان افتاده‌اند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگ‌های فلاخنِ تقدیر را با نام‌های ، ، و می‌خوانند. ▪️هر گاه در رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آن‌جا بروند، از رفتنشان شادمان می‌شوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینه‌ای از آن به دل ندارند. گوی‌هایی هستند که بی‌خواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شده‌اند. هرجا که بتوانند ریشه می‌گیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمی‌فهمند چه بر سرشان آمده است. من دیده‌ام که سنگی ترکید و دسته‌ی کوچکی از علف دیوانه‌وار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگی‌ها و ریشه‌کنی‌ها شده است." ▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجه‌ی یزدی‌اش عوض نشد. همان آدم بی‌ریا، صادق، و مردم‌‌دوست کوچه پس کوچه‌های بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانی‌ها را به خوبی درک کرد. می‌گفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه می‌کند." می‌گفت: "تهران کارخانه‌ی تغییر آدم‌هاست. میلیون‌ها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد می‌شوند. آدم‌هایی که در یک دوره‌ی چندین ساله، روباه‌منش و گرگ‌صفت می‌شوند." او همیشه در تعجب بود که چرا در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ می‌شوند. ▪️ روز به روز پیرتر ولی مهربان‌تر می‌شد. سالی یکی دوبار به یزد می‌رفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای خیرات می‌کرد. به دانشجویان بی‌بضاعت بورس تحصیلی می‌داد. بچه‌های اکرم را بچه‌های خودش می‌دانست. نوه‌هایش را هم نوه‌های خودش می‌دانست. به آن‌ها همه رقم رسیدگی می‌کرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمک‌های آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃) ▫️ از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچه‌هایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانه‌ی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ سهم خانه‌ی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخاله‌اش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانه‌ی اکرم، موتورش را تعمیر می‌کرد. می‌دانستم خانه‌ی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بی‌اطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانه‌اش همین‌ جاها بود." گفت: "اشتباه می‌کنی! این‌جا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال." ▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانه‌ی را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانه‌ی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرم‌خانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسین‌آقا؟... چه‌عجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرم‌خانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "این‌جا خانه‌ی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید." ▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در خانه‌ها پنجره‌ی بیرونی دارند؛ یعنی پنجره‌هایی که به داخل کوچه باز می‌شوند. خانه‌های سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجره‌ها به غیر از نور‌گیری، به چه کار می‌آید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرض‌دادن گذشته است. ▪️روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی اکرم می‌نشینم. از هر گوشه‌ی آن خانه، خاطره‌ای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی ، بساطِ آن زن یهودیِ دوره‌گرد، چهره‌ی همیشه عصبانیِ و نگاه مهربانِ از مقابل چشمانم می‌گذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت‌ و‌ آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز می‌کردیم را به چشم می‌بینم. ▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانه‌های یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانه‌ی جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادل‌تر مصرف می‌شد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم شده است. ▪️روی لبه‌ی تالار نشسته‌ام و چای می‌نوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچه‌ها باصفاست. در آن خانه تک و تنها زندگی می‌کند. بچه‌هایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگی‌شان رفته‌اند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دل‌انگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. . بعید می‌دانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️در محله‌ی قدیم ما دیگر هیچ کافری وجود ندارد. همه شده‌اند. اما کمتر کسی از همسایه‌اش خبر دارد، همه مدرن شده‌اند. به همین خاطر همسایه، همسایه را نمی‌شناسد. دیگر سرِ کوچه نمی‌نشینند. به همین خاطر دیگر همسایه‌ای از درد دلِ همسایه خبر ندارد. دیگر پسرها و دخترها به راه‌پله و پشت‌بام هم نمی‌روند. آن‌ها با آی‌پَد، اینترنت و وایبر از هم خبر می‌گیرند. شاید به همین خاطر ازدواج‌ها کم شده است. دیگر کسی از نمی‌ترسد، همه از دوربین و کنترل موبایلی و اینترنتی می‌ترسند. ▫️آیا ادراک نسل جدید از محیط و محله، همسایه و معماری همان است که نسل ما داشت؟ هرگز چنین نیست! آیا تصاویر تلویزیونی و آی‌پَدی، وایبری و تلگرامی پنج سال دیگر برای پسر من خاطره‌ای خواهد شد؟ خاطره‌ای که منجر به و سلامت روح، اعتماد به نفس، آزادی و عدالت گردد؟ آیا حالا نسل جدید با همین امکانات تکنولوژیکی، خود را آزاد می‌انگارد؟ این نسل نیازمند خاطرات دیگری است. ▪️البته، ارتباط تلفنی، وایبری، ایمیلی، فیس‌بوکی و...زیاد شده است. اما ارتباط روحی_روانی حاصل از دید و بازدیدها چه؟ آیا اقدام برای رفع مشکلات و رسیدگی به امور هم مثل گذشته است؟ شاید حرف‌های به اصطلاح خاله‌زنکی کم شده است. به همین خاطر رفتن به دیدار خاله‌ها کم شده است. خاله که هیچ، خواهر و برادرها هم یکدیگر را به ندرت می‌بینند‌ ▫️▪️▫️▪️▫️ ▫️قبل از آمدن به سوئد چند روزی را در تهران بودم. به مهری‌خانم گفتم خاطراتش را تنظیم کرده‌ام. آن‌ها را شاخ و برگ داده و از خودم هر چه خواسته‌ام، نوشته‌ام. اما حرف‌های غیر واقعی نزده‌ام. گفت: "آزادی که هر چه را می‌خواهی به حرف‌هایم اضافه یا کم کنی. فقط نباید کسی را ناراحت کنی! شرط من احترام به دیگران است." ▪️گفتم: "نوشته‌ام که شما در حدود ۸۰_۷۸ سالگی به پنج اصل شوهرتان ایمان دارید." گفت: "بنویس از ما گذشته است که بخواهیم جواب بندگان خدا را بدهیم. خداوند هم بخشنده و مهربان است. این را هرطور که می‌خواهید تفسیر کنید." شما هم آزادید تا این متن را هر طور که می‌خواهید و می‌پسندید تفسیر کنید. تاریخ شفاهی؟ خاطرات؟ رمان؟ تفسیر و تعبیر در زمانه‌ی امروز و یا تفسیرهای مختلف دیگر. پایان: اویسالا سوئد. روز جمعه ۱۳۹۳/۱۰/۲۶ اتاق دانشجویی هما پاپلی یزدی. ▫️هوای بیرون ۹ درجه زیر صفر است. فردا عازم اُسلو پایتخت نروژ هستم. از اُسلو به ترمسو (Tromso) می‌روم و از آن‌جا رهسپار مجمع‌الجزایر اسوالبارد یا اسپتزبرگن و شهر لانگ‌یر‌باین محل سکونت خرس‌های سفید قطبی می‌شوم؛ جایی که بیش از چهارماه و ۱۷ روز در سال کلاً شب است و چهارماه و ۱۷ روز کلاً روز. می‌روم تا ۱۱۰ ساعت در سرزمین‌ بی‌خورشید یخ‌زده باشم. شاید درکم از محیط جغرافیایی و بیشتر گردد. ▪️می‌روم تا خاطراتم را در این جزیره‌ی دورافتاده‌ی یخ‌زده داشته باشم. جزیره‌ای که شمالی‌ترین نقطه‌ای است که بشر در کره‌ی زمین در آن‌جا اسکان دارد. جزیره‌ای که ۱۱۰۰ کیلومتر از شمالی‌ترین نقطه‌ی آلاسکا بالاتر است. !💚 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️ یکی از ابتدایی‌ترین اصول تمدن و لازمه متمدن شدن است‌. حد و حدود وقتی رعایت شد، و پابرجا می‌ماند. یکی از دلایل دعوا و مرافعه و دلخوری‌های امروزی این است که عده‌ای حد و حدود خود را نمی‌شناسند. در داخل خانه به بچه‌ها آموزش داده نمی‌شود که نباید سرزده وارد اتاق برادر و خواهر پدر و مادر خود شوند و بچه‌ها اگر در بچگی حدشناس نشوند، در بزرگی داستان‌ها درست می‌کنند. از دیوار مردم بالا می‌روند، از حد و حدود کشورها تجاوز می‌کنند. و به سرزمین دیگران چنگ می‌اندازند. و آن‌وقت جنگ می‌آفرینند. جنگ‌هایی که گاه سالها طول می‌کشد نتیجه آن جنگ‌ها، ویرانی کشورها، و نابودی خودشان است. ▫️ حد و حدود خود را خوب می‌شناخت. ۹ساله بود که پدربزرگش مریض شد. همسایه‌ها می گفتند می‌میرد. پیرمرد نمرد، ولی دیگر نتوانست سرپا بماند. پاهایش به شدت درد می‌کرد و راه رفتن برایش دشوار شده بود. بچه‌هایش از صحرا مهاجرت کرده بودند. صحرای خشک تحمّل جمعیت زیاد را نداشت. تحمل گله‌های بزرگ بز و بزغاله را نداشت. یازده فرزند داشت. در آن زمان با همسر پیر و نوه‌اش علی زندگی می‌کرد. پسرک در ۹ سالگی مجبور شد بزهای پدربزرگ را تنها به صحرا ببرد هر صبح بزها را از چادر فقرا به صحرای فقرا می‌برد. بز، گاو فقراست. ▪️صحرای کم آب و علف، مِلک و مُلک فقراست شن‌های صحرا مال فقراست. شانس بیاورند زیر شن‌ها نفت پیدا می شود. آنها هم که شانس آوردند گرفتار دیوانگانی چون شدند. نفت فقط یک قسمت جزئی از شانس است. نروژی‌ها هم نفت دارند. لیبی‌ها و عراقی‌ها هم نفت دارند. این نفت مایه‌ی فتنه‌های بسیار است. مایه‌ی فتنه‌های بسیار است یا کم عقلی فتنه‌گرانی چون قذافی، صدام و...؟ نفت مایه‌ی فتنه‌گری است یا نبودِ و حضور مردم برای کنترل حکومت های خود؟ ▫️ دَه_دوازده حلقه چادر بود. همه مثل هم سیاه و بافته شده از موی بز. همه قوم و خویش. پسرک ۸_۷ ساله بود که دوشیدن شیر را به خوبی یاد گرفته بود. طرز تهیه ماست و تُلُم زدن را هم می‌‌دانست. نیمی از سال، روزهای صحرا مثل تنور آتش، گرم و سوزان بود. در نیمه دیگر سال، شب‌های صحرا گاه چنان سرد می شد که استخوان آدم را به درد می‌آورد. چشمهایش پسرک به انعکاس نور در سراب عادت کرده بود. افق گسترده‌ی صحرا به او سعه‌ی صدر می‌داد. سینه‌اش را گشاده می‌کرد. پدربزرگش مثل همه‌ی ، مهمان نواز و گشاده‌دست بود. ▪️اگر مهمان وارد چادر می شد، آنچه را که داشت سر سفره می‌گذاشت‌. مرد صحرا، دل صحرا دارد. غروب وقتی بُزها به آغُل می‌رفتند، پسرک جلوِ چادر کنار پدربزرگش می‌نشست. و مادربزرگش به او دم کرده‌ی نعناع می‌داد. دم کرده را با خرما می‌خورد و به پهنه‌ی دشت که در تاریکی فرو می‌رفت، چشم می‌دوخت. زیباییِ پرتو های طلاییِ نور خورشید جایش را به زیبایی مهتاب می‌داد. پدربزرگش برای او تعریف می‌کرد. شب‌ها ستاره‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. پسرک می‌خواست دستش را دراز کند و یکی از آنها را برای خود بچیند. ▫️او همیشه در آسمان دنبال ستاره‌ی خود می‌گشت. لطافت هوای سحرگاهی او را به وجد می‌آورد. مادربزرگش هر صبح از خواب بیدار می‌کرد. می‌گفت: " آدم را به خدا نزدیک می‌کند." ابوخلیل به همسرش می‌گفت: "علی بچه است هنوز به سنّ تکلیف نرسیده و نماز واجبش نیست بگذار بخوابد." می‌گفت: "بچه باید عادت کند باید به خواندن نماز صبح عادت کند باید بفهمد که نماز صبح از خواب بهتر است." شعار آن تا اعماق صحرا و اعماق ذهن آدم های صحرا نفوذ یافته بود. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️صبح علی بعد از نماز، با خیال راحت خوابید. علی را بیدار کرد و گفت: "بزها منتظر آب و علف هستند!" علی پاسخ داد که دیگر بزها را به صحرا نمی‌برد. پدربزرگ به او تَشَر زد. علی گریه‌کنان از چادر فرار کرد و سر به بیابان گذاشت. غروب گرسنه و تشنه به چادر بازگشت. بزها، گرسنه اطرف چادرها ولو بودند. پدربزرگ فریاد زد: "کجا بودی؟ بزها از تشنگی مردند!" ▫️علی برای اولین‌بار در عمرش کرد. به پدربزرگ گفت اگر باید بزها را بچَراند از صحرا فرار می‌کند. مادربزرگ پا در میانی کرد. قرار شد پسر همسایه بزها را به چَرا ببرد. ولی پسر همسایه مزد می‌خواست. ▪️علی هنوز در شکم مادرش بود. مادرش هنوز او را نزاییده بود. پدر علی مادرش را طلاق داد و رفت. علی هرگز پدر و مادرش را کنار هم ندید. اصلاً علی هرگز مادرش را ندید. پنج ماهه بود که مادرش با مرد دیگری ازدواج کرد. مادر علی از چادرها رفت که رفت! علی هرگز نفهمید چرا پدر و مادرش طلاق‌کاری کردند‌. مادربزرگش، مادر مادرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. عزیزدردانه‌ی مادربزرگش بود. ▫️پدر علی صالح نام داشت. صالح چند همسر و هفده فرزند داشت. پس علی، شانزده خواهر و برادر دارد. علی دیگر بزهای پدربزرگ را به صحرا و چَرا نبرد. ماجرای چشم بزغاله در نقش مهمی داشت. تا دو سال بعد از آن ماجرا کارهای مختلفی بر دوش علی بود. برای خودشان و همسایه‌ها آب می‌آورد، هیزم جمع می‌کرد، الاغ‌ها را تیمار و به همسایه‌ها هم کمک می‌کرد. همسایه‌هایی که یکی از یکی فقیرتر بودند. ▪️هیچ‌کس نمی‌توانست مزدی به علی بدهد. ولی گاه به او نان و کمی کشک و ماست می‌دادند. مادربزرگش کمی به او یاد داد. او فقط چند سوره‌ی کوچک را بلد بود. مادربزرگش به او یاد داده بود. علی ۱۳_۱۲ ساله شده بود‌. هفته‌ای یک‌بار به دهکده می‌رفت تا ماست، دوغ و کشک پدربزرگ و همسایه‌ها را به بقال دهکده تحویل دهد و به جای آن آرد و قند و نعناع بگیرد و بیاورد. ▫️ در ۳۵ کیلومتری چادرها بود. علی همیشه به معلم‌های دهکده سلام می‌کرد. با زبان عربی با بچه‌های مدرسه حرف می‌زد. بچه‌های مدرسه، زبانِ هم یاد داشتند. آن‌ها در مدرسه درس‌ها را به زبان فرانسه می‌خواندند. هنوز مستعمره‌ی فرانسه بود. هنوز فرانسه بر نیمی از صحرای آفریقا حکمرانی می‌کرد. ▪️ گاه چند روزی را در دهکده می‌گذراند. کمی زبان فرانسه از بچه‌های دهکده یاد گرفته بود. حالا سیزده ساله شده بود. بچه‌ای فقیر. بچه‌ای که مادرش او را رها کرده و رفته بود. پدرش هم همین‌طور. کسی به او هیچ‌گونه کمک مالی نمی‌کرد. پدرش هرگز برایش لباس نمی‌خرید و هیچ‌گاه احوالش را نمی‌پرسید. اصلاً تا ۸_۷ سالگی نمی‌دانست صالح پدر اوست. در روستایی دور ساکن شده بود. پدر علی در دهکده‌ای در ۵۰ کیلومتری چادرها زندگی می‌کرد. پسر بی‌آزاری بود. کسی را اذیت نمی‌کرد. دل‌رحم بود. ✅ هفته‌ی آینده با "علی به مدرسه می‌رود" با همراه باشید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️بعد از ناهار به طرف چادرها حرکت کرد. گاهی بر پشت الاغ می‌نشست و گاهی آن را دنبال می‌کرد. علی در فکر بود؛ در فکر درس‌خواندن و البته دوری از پدربزرگ و مادربزرگ. در فکر تأمين مخارج تحصیل. شب به چادرها رسید. علی به مادربزرگش گفت می‌خواهد به برود. پدربزرگش گفت: "با کدام پول؟" ▫️ گفت: بِن‌جلال گفته است کمکش می‌کند. مادربزرگ، پدربزرگ را راضی کرد که علی به مدرسه برود. مادربزرگ گفت: "در این بیابان‌ها علی قربانی ما می‌شود. بگذار از چادرها برود." پدربزرگ پاسخ داد: "اما بدون علی چرخ زندگی نمی‌چرخد!" سرانجام، مادربزرگ شوهرش را راضی کرد.چند روز بعد ، نوجوان سیزده ساله، راهی روستا و مدرسه شد. ▪️ او با پای برهنه و یک لباس عربی بلند، قدم به حیاطِ مدرسه گذاشت. نداشت. مدیر گفت: "علی شناسنامه ندارد و سنش خیلی بیشتر از بچه‌های کلاس اول است." بِن‌جلال مدیر را راضی کرد که علی ثبت‌نام شود. او خودش برای علی شناسنامه گرفت. برای گرفتن شناسنامه باید علی همراه با پدربزرگش و بِن‌جلال به شهر می‌رفتند. شهر که چه عرض کنم. شهرکی با دو سه هزار نفر جمعیت. ▫️بِن‌جلال به صحرا رفت. پدربزرگ علی را روی شتر همسایه سوار کرد. دو شبانه‌روز راه رفتند تا به شهر "آسّا"(assa) رسیدند. علی در اتاق مسافرخانه ماند. بِن‌جلال و پدربزرگ علی به اداره ثبت احوال رفتند. کارمند ثبت احوال برای شناسنامه صادر کرد. بچه‌ای هفت ساله را به جای علی به اداره‌ی صدور شناسنامه بردند سنّ علی را در شناسنامه ۷ سال نوشتند. البته بِن‌جلال چیزکی تقدیم کارمند کرد. هدیه و در سراسر دنیا کارساز است. ادارات کشور مراکش، مستعمره‌ی فرانسه، هم از این ماجرا استثنا نبود. ▪️علی سیزده‌ساله با شناسنامه‌ی هفت‌ساله وارد مدرسه شد. تاریخ رسمی تولد علی در شناسنامه ۱۹۴۹ درج شد. در صورتی که او به احتمال زیاد در سال ۱۹۴۲ به دنیا آمده بود. به سرعت درس‌ها را فرا می‌گرفت. انگیزه‌ی بالایی برای درس‌خواندن داشت. یک بچه‌ی سیزده‌ساله‌ی بیابانگرد بزچران و زحمت‌کش، در درس خواندن هم‌، کاری و سخت‌کوش است. علی در روستا جای ثابتی نداشت. چند روز را در خانه‌ی این خاله و چند روز در خانه‌ی آن خاله زندگی می‌کرد. گاه یک هفته در خانه‌ی دائی بود. ▫️علی چند ماه در روستا ماند و درس خواند. حالا فرانسه را به خوبی حرف می‌زد. تمام درس‌خوانده‌ها حرف می‌زدند. حرف‌زدن به زبان فرانسه مُد و نشانه‌ی باسوادی بود. دلیل مهم بودن بود. دلیل استخدام در ادارات دولتی بود. بِن‌جلال در درس‌ها به علی کمک می‌کرد. علی زرنگ و پرتلاش بود. در مسابقات دوچرخه‌سواری دهکده اول شد. او دوچرخه نداشت. یکی از دوچرخه‌اش را به او قرض داد. علی ظرف چند روز از همه بهتر دوچرخه‌سواری می‌کرد. ▪️او در تمام مدت با پای برهنه به مدرسه می‌رفت. البته، جز او بچه‌های پابرهنه‌ی دیگری هم در مدرسه بودند. چند ماه بعد، علی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگش به صحرا بازگشت. پاهای پدربزرگش عملاً فلج شده بود. خود را روی خاک می‌کشید. هم مریض احوال بود. پسر همسایه‌ بزها را می‌چراند. او مزد می‌گرفت. عملاً محصولی برای پدربزرگش نمی‌ماند. علی نتوانست وضعیت پدربزرگ و مادربزرگ را تحمل و آن‌ها را به حال خود رها کند. از این رو، دیگر به روستا و مدرسه بازنگشت. دوباره بزچرانی را شروع کرد و سه سال مشغول آن شد. ✅ قصه‌ی زندگی علی بِن صالح نجیب را در دنبال کنید. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🍃 علی را ترک‌ می‌کند. 📌قصه‌ی علی به اینجا رسید که او توانست با کمک بِن‌جلال در مدرسه ثبت‌نام کند و با موفقیت درس‌ها و زبان فرانسه را یاد بگیرد ولی زمانی که برای سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ به چادرها بازگشت با پدربزرگی که توان راه رفتن نداشت و مادربزرگی که مریض شده بود روبرو شد، باهم بخوانیم ادامه‌ی قصه‌ی را... ▫️بِن‌جلال چند بار پیغام فرستاد تا علی به روستا بیاید و ادامه تحصیل دهد، اما او نمی‌توانست پدربزرگ و مادربزرگش را با آن حال زار و نزاری که داشتند، در صحرا رها کند. روز به روز حالش بدتر می‌شد. سرانجام خاله‌ها و دائی‌های علی به چادر آمدند. قرار شد پدربزرگ و مادربزرگ را به ببرند. بزها را یکجا فروختند. فروش بزها، پایان یک عمر چادرنشینی بود. پایان نسل‌ها بود. ▪️ که حالا شانزده سال داشت، به روستا رفت. او در روستا کار می‌کرد؛ کارهای سنگین و سبک مختلف. توان مالی لازم را برای ادامه‌ی نداشت. به علاوه باید کمک خرج پدربزرگ و مادربزرگ هم می‌بود. روستا چند گله بز داشت. علی، چوپانی یکی از گله‌ها را قبول کرد و چوپان گله‌ی مردم شد. حالا در آستانه‌ی هفده‌سالگی قرار داشت. اما خودش دقیقاً نمی‌دانست چند سال دارد. فقط می‌دانست سال تولدش را در شناسنامه ۱۹۴۹ درج کرده‌اند. ▫️چند کلمه نوشتن و خواندن به زبان فرانسه را هم که آموخته بود، از یادش رفته بود. با وجود این می‌توانست به صحبت کند. او صبح گله را به صحرا می‌برد و غروب آن را به روستا بر می‌گرداند. وقتی در روستا بود، سعی می‌کرد با کسانی که فرانسه می‌دانند صحبت کند تا زبان‌ فرانسه را خوب یاد بگیرد. او گرچه سواد نداشت، حرف زدن به را خوب یاد گرفت. ▪️سال ۱۹۵۶ سال مهمی بود. و جدایی از استعمار فرانسه بود. تعداد زیادی به فرانسه مهاجرت می‌کردند. بارها دوستان علی به او پیشنهاد دادند با آن‌ها به فرانسه بروند. تا سال ۱۹۵۹ پاسخ منفی به دوستانش می‌داد. اوایل تابستان ۱۹۵۹ چند نفر از آشنایان علی عازم فرانسه بودند. حتی از محله‌ی پدربزرگ علی هم جوانی به فرانسه می‌رفت. در دل علی هم وسوسه‌ی رفتن به فرانسه افتاد، ولی چگونه می‌توان به این آرزو رسید؟ او ترس عجیبی از مسافرت به فرانسه داشت. ▫️در تمام عمرش فقط یک بار به شهر رفته بود، آن هم برای دریافت شناسنامه. اما همان یک بار هم به او گفته بودند در اتاقی بماند‌ او را به اداره‌ی ثبت احوال نبرده بودند. اولین تصور علی از ، زندانی شدن در اتاق مسافرخانه، تقلّب و رشوه دادن بود. بزرگ‌ترین جایی که در تمام عمرش دیده بود، چند روستای اطراف چادرها و آن شهرک دوهزارنفری بود. طولانی‌ترین مسافرتی که او رفته بود، جایی در پنجاه کیلومتری روستا بود. با این تصورات، چگونه می‌توانست به فرانسه برود؟ 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️علی و دوستش جوان و پرانرژی بودند. ناخدا از بالای عرشه کارگرانش را نگاه می‌ورد. بعد از سه روز توقف در لیسبون، کشتی به طرف شمال حرکت کرد. روزها علی در کشتی به آشپز کمک می‌کرد. دستورات دیگران را اجرا می‌کرد. اتاق کاپیتان و افراد دیگر کشتی را تمیز می‌کرد. زیبایی غروب خورشید در اقیانوس، از صحرا کمتر نبود. ولی علی فرصت نمی‌کرد کنار عرشه بنشیند و آن منظره‌ی بدیع را تماشا کند. دائم باید کار می‌کرد. ▫️او در بندرها و داخل کشتی چیزهایی می‌دید و یاد می‌گرفت. از همه مهمتر، زبان فرانسه‌اش بهتر می‌شد. همه‌ی کارگران کشتی حرف می‌زدند. کشتی در بندر بِرِست (Berest) فرانسه، پهلو گرفت. تخلیه و سوار کردن بار، کار بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بود. با وجود این، علی و دوستش خالصانه تلاش می‌کردند. بالاخره کشتی به طرف بندر پادو کاله حرکت کرد. دریا را مه فرا گرفته بود. پدیده‌ای که هرگز علی ندیده بود آدم‌ها در فاصله‌ی دو متری دیده نمی‌شدند، علی با آب و هوای دیگر آشنا می‌شد. ▪️او هرگز مه ندیده بود. گاه در صحرا طوفان شن می‌گرفت به نحوی که دید را در یک متری محدود می‌کرد. حالا علی می‌فهمید که بخار آب هم همان کار را می‌کند. آفتاب صحرا پوستش را می‌سوزاند اما حالا مه و رطوبت، پوستش را نرم و لزج می‌کرد. سرانجام در پادو کاله، بار کشتی به بندر منتقل شد. و دوستش مختصر وسایل‌شان را برداشتند تا از کشتی پیاده شوند. آن‌ها برای خداحافظی پیش رفتند. ناخدا به علی پیشنهاد داد در کشتی بماند و کار کند. به او قول حقوق ماهیانه نیز داد. علی نگاهی به دوستش کرد. ▫️آن‌ها قرار گذاشته بودند برای کار به معادن ذغال‌سنگ به ناحیه لرن فرانسه بروند. آدرس چند آشنا را هم داشتند. علی پیشنهاد ناخدا را نپذیرفت. به هر نفر سیصد فِرانک (فرانک قدیم فرانسه) پاداش داد. علی انتظار چنین پولی را نداشت. اصلاً قرار نبود مزد بگیرند، سفر در مقابل کار و غذا بود نه در مقابل پول. سیصد فرانک برای علی و دوستش، زیاد بود. ، خیلی هم استثمارگر نبود. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 🔵 کار در معدنِ 📌علی مدرسه را ترک کرد و راهی فرانسه شد باهم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را که این هفته به علت کوتاه بودن داستان‌ها سه قصه را از شازده و سرگذشت علی برای شما آورده‌ایم.. ▫️تابستان بود. علی با آب و هوای دیگری آشنا می‌شد. آب و هوایی شرجی و مه‌آلود. دو روز بعد به آدرسی که داشتند سریع رسیدند. عده‌ای از در یکی از معادن زغال‌سنگ کار می‌کردند. معادن دنبال کارگر جوان می‌گشتند. چاهای جدیدی برای بهره‌برداری بیشتر از معدن حفر شده بود. ▪️مسئول کارگران وقتی فرم استخدام را جلوِ علی گذاشت، فهمید که او بی‌سواد است. بعد معلوم شد حتی نمی‌تواند بخواند و بنویسد. او فقط چند ماه به مدرسه رفته بود. به دلیل بی‌سوادی ۱۵ درصد حقوق او را کمتر و پیشنهاد دادند شب‌ها بعد از خروج از معدن، به کلاس درس برود. از این پیشنهاد خوشحال شد. کار در معدن زغال‌سنگ! شنیدن کی بود مانند دیدن. دیدن کی بود مانند کار کردن در چاه جهنّم!... 🟤 معدن زغال: ۱۹۵۰ ▫️معادن زغال‌سنگ دُر گِز (Dorges) جایی بود که در سال ۱۹۰۶ در یک ، ۱۰۹۹ نفر کشته داده بود. علی حدود ۱۸ سال داشت که لامپ بر سر، وارد معدن شد. چون ناوارد بود، او را به چاه ۹/۹ یا "بایس" (bis) در عمق ۱۸۵ متری زمین فرستادند. راهروها پرآب و نیمه‌تاریک و هوا آلوده و سنگین بود. ▪️گرد و خاک زغال‌سنگ، ریه‌ها را می‌سوزاند. از صحرا و نور خورشید خبری نبود. حالا می‌باید زندگی به سبک موش کور را تجربه کند. روزهای اول سرگیجه می‌گرفت و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. زود خسته می‌شد. پاهایش کشش نداشت. دوستانش می‌گفتند به هوای این‌جا و شرایط کار عادت خواهد کرد. 🟢 دعوا بر سر ▫️در عمق چاه علی نمی‌فهمید کی ظهر شده است و چه هنگام باید بخواند. در صحرا و روستا که بود همیشه نمازش را سر وقت می‌خواند. مردادماه بود. روزهای پادوکاله بلند بود. آفتاب حدود ساعت ۹/۳۰ شب غروب می‌کرد. علی با چند نفر دیگر در یک اتاق زندگی می‌کرد. مخارج مشترک بود. ▪️ در صحرا با نور خورشید زمان را می‌فهمید. او هرگز ساعت نداشت، ولی زمان را خوب درک می‌کرد. نمازهای پنجگانه را سر وقت می‌خواند. در کشتی هم همین کار را کرده بود. حالا در اعماق معدن نمی‌فهمید اذان ظهر کی هست. ساعت بیولوژیکی بدنش به هم ریخته بود. یک ماه بود که در معدن کار می‌کرد. ▫️کم‌کم حساب ظهر دستش آمد. یک روز سر ظهر در داخل تونل‌های معدن با صدای بلند گفت. دلش گرفته بود. برای همه‌ی شن‌های صحرا، برای چادرها، برای پدربزرگ و مادربزرگ، برای بزها دلش گرفته بود. دلش برای الاغش گرفته بود. با آخرین توان بانگِ را سر داد. ◾️ کارگران مسلمان معدن (مراکشی‌ها، الجزایری‌ها و تونسی‌ها) از این اقدام او استقبال و کار را ترک کردند تا بخوانند. قطع کار برای اقامه‌ی نماز، سبب بروز درگیری بین کارگران و مدیران معدن شد. توقف کار حتی برای چند دقیقه هم مجاز نبود. کارگران مسلمان معدن اغلب بی‌سواد بودند، یعنی خواندن و نوشتن به زبان فرانسه را نمی‌دانستند. از این رو نمی‌توانستند اخطارهای کتبی کارفرما را بخوانند. ▫️علی چوپان، تبدیل به علی مؤذن شد. او سردمدار و رهبر کارگران مسلمان معدن شد. آن‌ها می‌خواستند. روزنامه‌های محلی به چند دسته تقسیم شدند: مخالفان، موافقان و میانه‌روها. بحث‌ها و درگیری‌ها هر روز بیشتر می‌شد. پاییز از راه رسید. روزها کوتاه و هوا سرد می‌شد. در اواسط آبان علی دیگر اصلاً روز را نمی‌دید. صبح وقتی وارد معدن می‌شد که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. عصر وقتی از معدن بیرون می‌آمد خورشید غروب کرده بود. ▪️اهمیت مسئله‌ی برای علی بیشتر و بیشتر می‌شد. تا زمانی که روزها بلند بود، وقتی از معدن بیرون می‌آمد، هنوز روز بود. می‌توانست نمازش را بخواند؛ اما وقتی روزها کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد علی و دوستانش تمام روز را در معدن بودند. او وارد نوزده‌ سالگی می‌شد. او اولین اعتصابِ را برای داشتن حق نماز به راه انداخت. ▫️ سِندیکاهای کارگری در این باره مواضع متفاوتی گرفتند. آن‌ها می‌گفتند پاسداری از ارزش‌های اسلامی بر عهده‌شان نیست. اتحادیه‌های کارگری کمونیست با نماز مخالف بودند. می‌گفتند نه تنها نماز جایی در ارزش‌های ما ندارد، بلکه ضدّ ارزش است. اتحادیه‌های کارگری سوسیالیست می‌گفتند نماز یک کار انفرادی است. ما حافظ منافع کار جمعی و صنفی هستیم. پاسداری از ارزش‌های دینی بر عهده‌ی ما نیست. سندیکاهای دست راستی می‌گفتند چهار تا عرب آمده‌اید این‌جا کار بکنید شلوغش نکنید. این‌جا آفریقا نیست. درگیری و دوستانش با کارفرمایان بالا گرفت 📚 شازده حمام، جلد۴ @zarrhbin