🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#همبستگیمردمی💚
📌 در ادامهی داستان آقارضا پاسبان که با نامردی در زندان گرفتار شده بود از این هفته بخوانیم داستان همبستگی مردمی در قضیهی آقارضا....
▫️روز جمعه بود. چند نفر از زنهای همسایه در خانهی #خلیفهمحمدعلی جمع شده بودند. بچهها و نوههای خلیفه محمدعلی هم بودند. صفورا دختر چهارده سالهی زینت هم بود. من هم آنجا بودم. آن روزها به خاطر صفورا به هر بهانهای بود در خانهی خلیفه محمدعلی بودم(:
▪️زنها لب تالار نشسته بودند و از فراهم کردن پول حرف میزدند. #صفورا گفت: "یک نامه به شهبانو فرح بنویسیم و ماجرا را بگوییم. شهبانو مهربان است. میتواند کاری کند که آقارضا بخشیده شود یا اینکه پول را میفرستد."
▫️#مرضیه زنِ حسن موتاب گفت: "این بچهی ساده حرفهای رادیو را باور کرده است. فکر کرده شهبانو برای ما بیچارهها کاری میکند." مرضیه #عربونه را از گوشهی تالار برداشت و شروع به نواختن کرد. او کمر پیراهنش را داخلِ شلوارش کرد، یعنی که "مینیجوب" پوشیده است. بعد با یک شاخهی انار برای خودش تاج درست کرد و آن را روی سرش گذاشت.
▪️عربونه میزد، میرقصید و آواز میخواند: "من شهبانو هستم! خودِ خودشم...والله خودشم...بالله خودشم..." ناگهان ایستاد و گفت: "ما باید پول جمع کنیم. از اهل محل میخواهیم #گلریزان کنند. در زورخانه پول جمع کنند. با آقای پیشنماز، آشیخ جواد، استاد غضنفر، حاج مقتدری، حاج صفار و حاجی مرتضی مسگر صحبت میکنیم. همه آقارضا را میشناسند و میدانند که او قاچاقچی نیست. همه پول میدهند."
▫️#مهری گفت: "این کار درست نیست! آقارضا راضی نیست." زنها گفتند: "آقارضا بیخود کرده راضی نباشد! بهعلاوه، پول را قرض میکنیم. هر کس خواست همینطور بدهد. هرکس پولش را پس خواست، آقارضا کمکم میدهد." مرضیه گفت: "من پول ندارم ولی ۲۵ تومان میدهم." دیگر #زنانهمسایه هم هر یک مبلغی را قبول کردند.
▪️من دیدم صفورا ایستاده و نظارهگر ماجراست. برای اینکه خودی نشان بدهم و از قافله عقب نمانم، گفتم: "من ۲۵ تومان میدهم!" #مهری گفت: "حسین، هرگز یادم نمیرود!" ولی امروز اعتراف میکنم که برای خودنمایی جلوِ صفورا تعهد کردم پول بدهم(:
▫️فکر کنم اگر آن زمان میتوانستم تمام پول را بپردازم، آن کار را میکردم. آدم جوان بیش از آنکه خدا را بشناسد، دخترِ همسایه را میشناسد. بیش از آنکه رضایت خداوند را بخواهد، قلب دختر همسایه را میطلبد. در طول تاریخ همینطور بوده است. بیخود نباید شلوغ بازی کرد. البته من بچهی یتیم بودم، سایهی پدر بر سرم نبود. تربیتِ دینیِ کاملی نداشتم. نمیدانم اگر کنترل پدر بر من حاکم بود، چه میکردم؟
▪️ولی فکر میکنم در طول تاریخ کمتر چیزی جلودار نوجوانان ۱۵_۱۴ سالهی تازه بالغ بوده است. به همین جهت هم تمام ادیان سن ازدواج را پایین آوردهاند. حالا که ازدواج در سن پایین ممکن نیست. آموزش، فرهنگسازی و راهحلهای عملی میتواند تا حدّی مؤثر باشد. ولی آنچه میدانم، در دورهی #نوجوانی، نصیحت و تهدید و تنبیه میخ آهنین است بر سنگ خارا ! علما و روانشناسان و... راه حلهای مناسبی پیدا کنند.
👇👇👇👇
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانهی اکرم، موتورش را تعمیر میکرد. میدانستم خانهی #خلیفهمحمدعلی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بیاطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانهاش همین جاها بود." گفت: "اشتباه میکنی! اینجا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال."
▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانهی #اکرم را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانهی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرمخانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسینآقا؟... چهعجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرمخانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "اینجا خانهی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید."
▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در #یزد خانهها پنجرهی بیرونی دارند؛ یعنی پنجرههایی که به داخل کوچه باز میشوند. خانههای سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجرهها به غیر از نورگیری، به چه کار میآید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرضدادن گذشته است.
▪️روی لبهی ایوان خانهی اکرم مینشینم. از هر گوشهی آن خانه، خاطرهای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی #شهربانو، بساطِ #آسیه آن زن یهودیِ دورهگرد، چهرهی همیشه عصبانیِ #رقیه و نگاه مهربانِ #صفورا از مقابل چشمانم میگذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت و آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز میکردیم را به چشم میبینم.
▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانههای یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانهی #ثروتمندان جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادلتر مصرف میشد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم #طبقاتی شده است.
▪️روی لبهی تالار نشستهام و چای مینوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچهها باصفاست. #اکرمخانم در آن خانه تک و تنها زندگی میکند. بچههایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگیشان رفتهاند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دلانگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. #صورتش_نورانی_است. بعید میدانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin