🍃 چهل سال بعد هم خیلی از #استادهایدانشگاه و مقامهای عالیِ دولتی این مسئله را درک نکردند. #پاسبانها(نیروی انتظامی) ناظم مدرنیته بودن و برهم زنندهی نظم سنت.(پاورقی= البته، اگر بخواهم علمی بنویسم، پاسبانها ناظم مدرنیزاسیون بودند نه مدرنیته اما وسط خاطرات کی حوصله دارد تفاوت مدرنیته با مدرنیزاسیون را به خاطر بیاورد؟)
🍂 #پاسبانها لباسهایشان نونوار و اتوکشیده بود. پوتینهایشان همیشه برق میزد. حتی تریاکی_شیرهایهایشان هم مجبور بودند لباس مرتب و تمیز بپوشند. در آن وانفسای #شلختگی، لباس اتو کشیده خود #نظمی_نوین بود.
🍂 حالا نیروی انتظامی و حتی ارتش هم این ماموریت خود را فراموش کرده است. کدام ماموریت؟ ماموریت الگوی تمیزی لباس و سر و وضع. بسیاری از سرهنگهای این زمان لباسشان اتو ندارد و پوتینشان واکس. من نمیدانم دژبانها چه میکنند؟ البته، #روزمبادا خیلی از لباس اتو کشیدهها از مملکت #فرارکردند و همین بی اتوها در #جبهههاجنگیدند. البته حالا نیروهای مسلح نماینده و نمایشگر مدرنیته نیستند. آنها مامورِ #اخلاقمحوری هستند. امیدوارم موفق باشند.
🍃 #آقارضا دو شب کشیک بود. مهری داخل اتاقش تنها میماند. نه تلویزیونی بود، نه #کتابی، نه دفتر و قلمی. البته آقارضا یک رادیو خریده بود. بعضی شبها مهری مینشست و اشک میریخت. عمهی آقارضا بیشتر به دعا و عبادت میپرداخت.
🍂 گاهی اعظم و اکرم و زینت دیدنش میآمدند. خواهر بزرگش برای او #دلسوزی میکرد. اکرم #بدجنسی میکرد.هر وقت میدید مهری ناراحت است، میگفت: "دلت برای رفیقهایت تنگ شده است؟" بالاخره او را متلکباران میکرد. گاهی مادر آقارضا به دیدن عروسش میآمد. همیشه میگفت:" ده تا دختر عاشق آقارضا بودند. آقارضا خیلی خواهان داشت. اما خواست خدا بود که تو را گرفتیم. تو باید خیلی خوشحال باشی که زن آقارضا پاسبان شدهای." او از فردای عروسی به #مهری گفت:" هر چه زودتر باید حامله بشوی! من ده تا نوه میخواهم."
🍃 هیچکس فکر نمیکرد خودِ مهری چه میخواهد. مهری با مادربزرگش درد دل کرد. از تنهایی و دخالتهای عمهخانم در زندگیاش گفت. #شهربانو او را نصیحت کرد و گفت:" تنها نوهی باسواد من تو هستی. کتابهای من مال تو. بردار و به خانهات ببر." #مهری کتابهای مادربزرگ را شمرده بود. ۱۸۷۲ جلد بود.
🍂 #مهری به مادربزرگ گفت: "کتابها را کمکم میبرم." اولین باری که خواست چند جلد کتاب به خانهی خودش ببرد #مادرش سر و صدا و با او دعوا کرد و گفت: "این کتابها همه کتاب کفر است. اگر آنها را بخوانی، کافر میشوی!" مهری گفت:" مادر من قبلاً خیلی از این کتابها را خواندهام." #رقیه محکم به سرش زد. روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زن پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است."....
✅ همراهانِ فهیمِ #ذرهبین تا اینجای قصه را داشته باشید تا ببینم هفتهی آینده تکلیف درس خواندن مهری چه میشود؟!
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضاپاسبان🍃
📌 قصه به اینجا رسید که #رقیه مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را....
🍂 چند ماه بعد #مهری از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و #دیپلم بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که #آقارضا، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانهی روسپیگری است!"
🍃 #مهری به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. #شهربانو گفت: آقارضا دیپلم ندارد. #مردهایحسود کجا اجازه میدهند زنها از خودشان سر باشند؟ #مردهایی که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، #ملائکهاند." شهربانو به نوهاش گفت: "مردها همیشه از زنها میترسند. به خصوص از درسخواندنِ آنها. #زنها وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع میشوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب میکنند. #زنها وقتی درس بخوانند میفهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، #میفهمند تمام حرفها در طول تاریخ دربارهی آنها زده شده، "دروغ" است.
🍂 #زنها با درس خواندن میفهمند در طول تاریخ چه حقّی از آنها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند. #زنها وقتی "باسواد" شوند، میخواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن وقت جایِ مردها را میگیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار میکنند. آن وقت ده هزارسال برتریجوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته میشود. آن وقت یک #انقلاب میشود.
🍃 #شهربانو به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زنها میترسند. عدهی زیادی از خود زنها از باسوادشدنِ همجنسانِ خود میترسند. بزرگترین دشمنِ زنها، خودِ آنها هستند. #زنهایی که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زنهایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ دههزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی میگیرند.
🍂 #زنها باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید #درسبخوانند. باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کمکم استقلالش را از دست میدهد. کمکم #خرافهپرست میشود.
🍃 تا #زنها وارد اجتماع نشوند، #جامعه پیش نمیرود. جامعه در جا میزند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش میکنی #دیپلم بگیرد. وقتی شوهرت درسخواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف میزنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور."
🍂 #مهری همان کار را کرد. #آقارضا به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمیدانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا #مریدشهربانو شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!"
🍃 #شهربانو نوهاش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کمکم دستش به #کتاب میرفت. کمی کتاب و روزنامه میخواند. مهری چند جلد از کتابهای مادربزرگش را به خانهی خودش برد.
✅ قصهی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفتهی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازدهحمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
▫️اوایل خانهداری، #آقارضا به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازهی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، #آقارضا گفت: "آزادی هر کجا میخواهی بروی." به #مهری میگفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." میگفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم."
▪️روزی #آقارضا فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زدهاند. با آنها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اجازهی #دخالت به آنها نداد.
▫️#مهری هر روز به خانهی مادرش میرفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمیآمد. به او اجازه داده بود شبهایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانهی پدرش میرفت تا به #مادربزرگش کمک کند. گاه پیش میآمد #شهربانو یک هفته از اتاق بیرون نمیآمد. مهری لگن برایش میگذاشت. #رقیه، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش میگفت این پیرهزن گناه دارد، به او هم فحش میداد. میگفت: " اصلاً به اینجا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!"
▪️یک روز #مهری خانهی #مادرش بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانهی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانهی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمیگذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. میگوید دیگر به خانه راهش نمیدهد. اجازه هم نمیدهد او را به خانهی خودمان ببریم.
▫️میگوید از حالا #شهربانو سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانهی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. میگویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانهی عمو رفتیم. #اشرفخانم سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره #مادربزرگ کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد.
▪️وقتی سه خواهر به خانهی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و #محمدعلی دارند با هم "دعوا" میکنند. همیشه دعوا میکردند، ولی کتککاری نمیکردند. این دفعه کتککاری هم کرده بودند. #رقیه نعره میزد: "خدایا من چه گناهی کردهام که باید شاش و گُه این زنیکهی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز میآیم کارهای مادربزرگ را میکنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانهی خودمان ببریم."
▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیرهزن باید به خانهی اشرف برود. چند نفر از #همسایهها هم وارد خانهی محمدعلی شدند. پادرمیانی میکردند. میخواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. #دعوایفرهنگی بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ #عارفمسلک بود. شکاف فرهنگی بود.
▪️#عروس فحش میداد و #مادرشوهر از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر میخواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همهی #آدمهایی که او و عروسش نمایندهی آنها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ #تاریخ. من بارها اینگونه دعواها را در #دانشگاه دیدهام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. میخواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم.
👇👇👇👇
▫️#همسایهها میخواستند رقیه را آرام کنند. بمانجان میگفت: "رقیه اینقدر کافر کافر نکن. معلوم نیست کی در درگاه خداوند عزیز است. از کجا که همین زنِ بینماز به خدا نزدیکتر نباشد تا منِ نمازخوان!" سکینهی طزرجانی میگفت: "مردهشور ببرد این نمازی که رقیه میخواند! آخر چطور میتواند یک آدم ۹۰ سالهی مریض را سر کوچه بگذارد؟" همسایهها پا درمیانی میکردند که رقیه، #شهربانو را به خانه راه بدهد.
▪️#رقیه میگفت: "نه....این کافر بیست سال پیشِ من بوده است. حالا سهمِ اشرف است." بمانجان گفت: "این زن تا چند سال پیش درآمد داشت. همهی پولش را توی خانهی تو خرج میکرد." زهرا زردنبو از بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه پیغام آورد و گفت: " بیبیهاجر پایش درد میکند خودش نمیتواند بیاید. بیبی گفته توی خانهاش یک اتاق خالی دارد. شهربانو را به صورت مهمان ببرند در آن اتاق." بیبیهاجر گفته بود شهربانو تا آخر عمر آنجا باشد.
▫️#ملانباتی سراسیمه آمد. خم شد و دست شهربانو را بوسید. گفت: "شهربانو ملّای من است خودم میبرمش خانهام" #رقیه با عصبانیت فریاد زد: "هر کجا میخواهید ببریدش! فقط توی خانه و خانهی دخترانم نباید باشد."
▪️داشتند #شهربانو را آماده میکردند تا ببرندش خانهی ملّانباتی. شب داشت میگذشت آقارضا هم آمد. رفته بود خانه دیده بود مهری نیست.آمده بود خانهی پدرزنش. #مهری ماجرا را برایش تعریف کرد. #آقارضا گفت: "اصلاً نه سر دارد و نه صدا. شهربانو را به خانهی خودم میبریم. او تا آخر عمر روی چشم ما جا دارد." بعد بدون آنکه منتظر حرفی و #اظهارنظری باشد، به آقاعبدالله گفت: "بیا کمک کن." شهربانو زیر خودش را خیس کرده بود. #آقارضا شهربانو را پشت کرد و راه افتاد. مهری، محمدعلی و آقاعبدالله هم پشت سرش میرفتند. من خود شاهد این ماجرا بودم. آقارضا، شهربانو را یکسره تا خانه روی پشتش برد.
▫️شهریور ماه بود هوا خوب بود. زینت، اعظم و اکرم هر سه باهم به خانهی #مهری رفتند. یک اتاق اضافی داشتند. اتاقِ مهمانخانه بود. #آقارضا گفت: "کمک کنید مادربزرگ را عوض کنید." او را عوض کردند کمرشورش کردند. آقارضا لحاف نویی آورد و پهن کرد. #شهربانو گفت: "من خجالت میکشم." #آقارضا، مادربزرگ را بوسید. گفت: "تو مادر ما هستی همیشه پیش ما بمان." از آن تاریخ شهربانو دوسال و چهارماه زنده بود. او پیشِ مهری بود.
▪️#آقارضا پیش از مهری به او میرسید. گاه وسط روز با دوچرخه به خانه میآمد تا به مهری کمک کند. به کمک مهری مادربزرگ را به دستشویی میبرد. بعد از چند هفته #شهربانو، سرِ حال آمد و روحیهاش بهتر شد. پاهایش فلج بود، نمیتوانست راه برود. ولی کنترلِ ادرارش بهتر شده بود.
▫️#آقارضا گفت: "باید مادربزگ را پیش دکتر ببریم." آقارضا رفت تاکسی آورد. کوچه ماشینرو نبود. #مادربزرگ را پشت کرد. ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر تا ماشین فاصله بود. او را داخل تاکسی گذاشت و پیش #دکتر_سینا برد. دکتر گفت: "بیماری او بیشتر به سبب ضعف و کم خونی است. تقویتش کنید. به او کباب و جگر و غذاهای خوب بدهید." دکتر چند تا هم قرص و آمپول تقویتی هم داد.
✅ ادامه دارد...
📌 انشاءالله کتاب که به پایان رسید در یکی یا دو پست، همراه با #ذرهبین، شما را مهمان پاورقیهای کتاب خواهیم کرد، زیرا به قول استاد: "گاهی وقتها، پاورقیهای کتابها از متن خودِ کتاب جالبتر است و نباید نخوانده رد شد."
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
📌 قصه به دکتر بردن شهربانو رسید، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️#آقارضا هر روز برای مادربزرگ کباببرگ یا کوبیده و یا جگر درست میکرد. به او روغن زرد گوسفندی و عسل میداد. عسل و ارده میداد. البته، در آن زمان با #حقوقپاسبانی میشد این کارها را کرد. حالا چطور؟ این را پاسبانها باید بگویند.
▪️#مهری یک روز به شوهرش گفت: "این غذاها شاید برایش خوب نباشد!" شوهرش گفت: "از سیری بمیرد بهتر است تا از گرسنگی." بعد از یک ماه #شهربانو سرحال شد. چشمانش فروغ پیدا کرد. روزها خودش را نگه میداشت، دیگر زیرش را خیس نمیکرد.
▫️یک روز به #مهری گفت: "باید با آقارضا بروید بقیهی کتابهای من را بیاورید." #شهربانو هر شب از داستانهای #شاهنامه برای آقارضا میخواند. یک روز آقارضا گفت: "من معنای شعرها را نمیفهمم." مادربزرگ گفت: "اگر بخواهی به تو شاهنامه درس میدهم." شهربانو چند جلد شاهنامه داشت. به مهری گفت: "برو جلد اول شاهنامه را بیاور." همیشه شعرها را از حفظ میخواند.
▪️آن روز #شاهنامه را باز کرد و دست آقارضا داد و گفت: "بخوان!" آقارضا اولین خط شاهنامه را خواند. مادربزرگ گفت: "حالا بگو یعنی چه. فردوسی چه میخواهد بگوید؟"
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
#آقارضا مِن مِن کرد و گفت: "مهری، تو شعر را معنی کن!" مهری چیزهایی گفت. شهربانو به مدت یک هفته هر شب چند ساعت دربارهی خرد و #اندیشه حرف زد. درباره تفسیرهای کلمه "یعقلون" و "تعقلون" در #قرآنکریم صحبت کرد. مثالها زد.
▫️دربارهی خِرد از شُعَرای دیگر شعر خواند. گاه #آقارضا دهانش باز میماند. گاه خوابش میگرفت. #شهربانو، آقارضا را وادار میکرد بعضی حرفهای او را تکرار کند.
▪️#شهربانو گفت: "عدهای با فردوسی و شاهنامه مخالف هستند. بهانهشان این است که فردوسی دربارهی شاهان حرف زده است. اما آنها به دلیل همین کلمهی خِرد با فردوسی مخالف هستند چون میدانند که اگر پای #عقل و خِرد به میان آید، بساط آنها برچیده میشود. آنها با عقل، خِرد، اندیشه، فکر و ابراز نظر، رای و ارائهی طریق بر مبنای عقل مخالف هستند. اگر خِرد به میان آید، خرافات از بین میرود. آنها که درآمدشان از خرافات و بیخِردی است، ضرر میکنند. پس آنها با شاهنامه و فردوسی مخالفند. آنها با هر کس که اهل خرد و عقل باشد، مخالفند."
▫️بیش از یکسالونیم در خانهی آقارضا بساطِ #شاهنامهخوانی بود. آقارضا یک پا شاهنامهخوان شده بود. یک شب مادربزرگ بیت:
که گفتت برو دست رستم ببند
مبندد مرا دست، چرخ بلند
را تفسیر میکرد. آخر شب، #آقارضا گفت: "این پاسبانی هم شغل نشد. ما همهاش دستمان بسته است."
▪️ یک روز #مادربزرگ به نوهاش گفت: "مادر همهی کتابهای مرا نیاوردی!" مهری به خانهی مادرش رفت. #رقیه گفت: "هر چه زودتر کتابهای این کافر را بردار و ببر. کتابهای این کافر هر کجا باشد، فرشتهها آنجا نخواهند بود. همین کتابها، این زنیکه را کافر کرده است. اگر تو هم این کتابها را بخوانی، کافر میشوی!" این #نظریه متعلق به رقیه نیست. در طول تاریخ وجود داشته است. به خصوص قدرتمندان، شاهان، دیکتاتورها با #کتابخواندنمردم مخالفند.
👇👇👇👇
▫️یکمرتبه #رقیه داد زد: "باید این کتابها را بسوزانم. کتابها را توی آشپزخانه بیاور تا آنها را بسوزانم!" #مهری افتاد به التماس کردن. مادر میگفت باید کتابها را سوزاند. دختر التماس میکرد فایدهای نداشت. مهری دوید زینت را صدا زد. او هم آمد. زینت گفت: "مادر دعوا راه نینداز! اگر بابا بیاید و ببیند کتابهای مادربزرگ را سوزاندهای، حسابی با تو دعوا میکند. نگذار آرامشِ خانه به هم بخورد."
▪️ از وقتی #شهربانو به خانهی مهری رفته بود، رقیه و شوهرش کمتر باهم دعوا میکردند. #رقیه گفت: "پس مهری باید قسم بخورد که این کتابها را نخواهد خواند." مهری قسم خورد که این کتابها را نخواهد خواند؛ البته از آن قسمهای مصلحتی...شما درعمرتان چندبار از این قسمها خوردهاید؟ مهری با کمک زینت، آقاعبدالله و اکرم و بچهها کتابهای مادربزرگ را به خانهی خودش برد.
▫️#شهربانو کمکم حالش بهتر شده بود. زنهای همسایه میآمدند تا برایشان نامه بنویسد یا نامههایشان را بخواند. گاهی هم که سر حال بود، مهری با کمکِ آقارضا او را سرِ کوچه میبردند. آقارضا برایش صندلی لبهدار خریده بود او را روی صندلی مینشاند.
▪️#مهری بچهدار نشد. مادرشوهرش مُدام غُرولُند میکرد که چرا بچه دار نمیشود. مهری نمازش ترک نمیشد...... یک روز مهری از مادربزگش پرسید: "از کی نماز نخواندهاید؟" شهربانو گفت: "هشتاد سال است نماز نخواندهام!" #شهربانو هر روز صبح #قرآن میخواند و آن را برای مهری معنی و تفسیر میکرد. او سالهای سال به بچههای مردم قرآن و دیگر کتب درس داده بود. سالها به بچهها نماز یاد داده بود، اما خودش نماز نخوانده بود.
▫️وقتی #آقارضا خانه بود، ساعتها با مادربزرگ حرف میزد. مادربزرگ برایش از تاریخ میگفت. #شهربانو خودش را شاگردِ غیرمستقیمِ #شیخهادینجمآبادی میدانست. مریدِ شیخهادی بود. از انقلاب مشروطیت، از آیاتِ طباطبایی، بهبهانی، ستارخان و باقرخان میگفت. از مخافتهای #شیخفضلاللهنوری با مشروطهخواهان و آزادیخواهان میگفت. از #میرزاکوچکخانجنگلی و دکتر حشمت و روی کار آمدن رضاشاه حرف میزد. از دخالتهای انگلیسیها و روسها صحبت میکرد. از بیعرضگی قاجارها میگفت.
▪️#آقارضا هر روز برای شهربانو #روزنامه میآورد. مادربزرگ، روزنامه میخواند. اخبار تفسیر میکرد. گاه با آقارضا دو نفری صحبت میکردند. شهربانو دربارهی روی کار آمدن محمدرضاشاه و ملی شدن نفت به رهبری #دکترمحمدمصدق حرف میزد. دربارهی کودتا حرف میزد.
▫️#آقارضا شیفته و تشنهی حرفهای مادربزرگ شده بود. اوایل روزی چندبار به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد. بعد از یکسال که از حضور مادربزرگ در خانهاش میگذشت، دیگر به پاگون اعلیحضرت قسم نمیخورد و نه به هیچکس و نه هیچ چیز دیگر. از نظرِ #فرهنگی، آقارضا در مرحلهی "گذرا" بود مغزش داشت شسته میشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 مرگِ #شهربانو
📌 #باهم بخوانیم داستان رفتن مادربزرگ....
▪️چند روزی از نوروز ۱۳۴۰ گذشته بود. اذان ظهر میگقتند #شهربانو به شکل غیر منتظره به مهری گفت: "مادر میخواهم نماز بخوانم! بیا کمک کن تا وضو بگیرم." #مهری تعجب کرد، مادربزرگ ۹۴ سال داشت. هرگز نماز نخوانده بود.
▫️مهری کمک کرد تا #شهربانو وضو گرفت و رو به قبله نشست. مهری متعجب بود. شهربانو بارها گفت: "خدایا توبه، استغفرالله!" اشک از چشمانِ شهربانو جاری شد. #مهری در کنارش نشست و نظارهگر او بود. نظارهگر زنی که هشتاد و چندسال نماز واجبش را نخوانده بود و حالا در ۹۴ سالگی اولین نماز عمرش را میخواند.
▪️تماشاگر زن مُلّایی بود که سالهای سال به بچههای مردم قرآن و نماز یاد داده بود، ولی خودش نماز نخوانده بود. #شهربانو سورهی حمد را خواند. برای سوره، #سورهیتوبه را شروع کرد. مهری فکر کرد مادربزرگ چند آیه از سورهی توبه را خواهد خواند، ولی متوجه شد همینطور دارد سورهی توبه را میخواند.
▫️به آشپزخانه رفت، سری به دیگ زد. چند تکه ظرف را شست و برگشت. #شهربانو داشت آیههای آخر سورهی توبه را میخواند. صورتش پر از اشک بود. #مهری نشست تا نماز مادربزرگش تمام شد. شهربانو نماز ظهر و عصر را خواند. بعد گفت: "مادر، #دیوانشمستبریزی را برایم بیاور" دو صفحه از دیوان را با صدای بلند برای مهری خواند. بعد بدون آنکه ناهار بخورد خوابید.
▪️تا حدود ساعت پنج بعدازظهر خواب بود. خوابی سنگین و عمیق. وقتی بیدار شد، #مهری پرسید: "مادربزرگ، چطور شد که نماز خواندی؟" گفت: "امسال میرسم." مهری نفهمید چه میگوید. پرسید: "کجا میرسی؟" #شهربانو گفت: "به آنجا که از ۲۲ سالگی میخواستم بروم."
▫️#اذانمغرب را که گفتند، #شهربانو به نوهاش گفت: "کمک کن نماز بخوانم." مهری به او کمک کرد وضو گرفت و رو به قبله نشست. شهربانو بعد از خواندن سورهی حمد، #سورهییاسین را شروع کرد. وسط دو نماز #دیوانشمس را برداشت. داشت نماز عشا را میخواند که آقارضا آمد. وقتی دید مادربزرگ دارد نماز میخواند، دهانش از تعجب باز مانده بود. از مهری پرسید: "شهربانو دارد نماز میخواند؟ واقعاً دارد نماز میخواند."
▪️ #مهری گفت: "علاوه بر نماز، یک حرفهایی هم زد. گفت امسال میرسم. به جایی میرسم که از ۲۲ سالگی، رفتن به آنجا را شروع کرد." بعد از شام #آقارضا معنایِ حرفِ شهربانو را از او پرسید. #شهربانو پاسخ داد: "من در ۲۲ سالگی، سالک شدم. #سالک_راه_حق. ۷۲ سال است که این راه را میروم. امسال به مقصد میرسم. شاید چند ماه دیگر به مقصد برسم. باید از گناهانم توبه کنم" او کلمه {(مُردن)} و {(رفتن)} را به کار نبرد. مهری و آقارضا هم از کلمه {(سالک)} و {(رسیدن)} چیزی نفهمیدند.
👇👇👇👇
▫️از آن به بعد #شهربانو مرتب نماز میخواند. بین دو نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء فاصله میانداخت. در آن فاصله کتابهای عطار، مثنوی، دیوان شمس و یا #حافظ را میخواند. گاه #شاهنامه را با صدای رسا میخواند. میگفت حمدِ خداوند را توسطِ #فردوسی دوست دارد.
▪️غروب #آقارضا به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتابهایش را به من داد. گفت همهی کتابها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنهها را میگویی؟ همهاش را باید دور ریخت! به چه دردی میخورد؟ بیخودی طاقچههای اتاق را گرفته است. اگر دل پیرهزن نمیشکست، همهی آنها جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم میخواند، دور میریختیم!"
▫️#مهری گفت: "مادربزرگ میگوید این کتابها از طلا گرانتر است." #آقارضا گفت: "بندهی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند از او تشکر کنیم." دوتایی از مادربزرگ تشکر کردند. آقارضا به مهری گفت: "همهی این کتابها به دو پول سیاه نمیارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن میخورد."
▪️#آقارضا کمی مکث کرد و گفت: "البته پیرهزن هیچ وقت حرف بیحکمت نمیزند. شاید هم این کتابها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند." #شهربانو به آقارضا گفت من خیلی به شما زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمهبافی و پنج دستگاه جیمبافی خودم را به آقارضا شوهر نوهام دادم." بعد آن را امضا کرد. کاغذی را برای کتابها به مهری داد.
▪️اوایل خرداد بود. #شهربانو به نوهاش گفت: "مادر، بیا اینجا بنشین با تو حرفی دارم." مهری پیش مادربزرگش نشست. شهربانو گفت: "به مادرت دروغ گفتم. من طلا دارم!" #مهری با تعجب پرسید: "مادربزرگ طلا داری؟ طلاهایت کجاست؟" شهربانو به طاقچهی اتاق و #کتابهایش را نشان داد و گفت: "اینها طلاهای من است. همهی کتابهایم مالِ تو باشد! من زنده هستم و حق دارم مالم را به هر کس میخواهم، بدهم. کاغذ هم مینویسم. کتابهایم مال تو باشد. آنها را به هیچکس جز تو نمیدهم! من ۵۷ نسخه کتاب خطی نفیس دارم. این کتابها نسل اندر نسل به من رسیده است."
▫️#مهری هرگز به کتابهای جلد چرمی مادربزگ دست نزده بود. هرگز لای آنها را باز نکرده بود. #مادربزگ گفته بود به کتابهای جلد چرمی دست نزنند. شهربانو به مهری گفت برود کتابی را بیاورد. کتاب ضخیم با جلد چرمی و خیلی کهنه بود. مهری آن را آورد. #خمسهینظامی بود. شهربانو گفت: " سه جلد کتاب مربوط به دورهی تیموری است. این کتابها بسیار نفیس است. مینیاتورهای خیلی قشنگ دارد."
▪️بعد اشاره کرد کتابی دیگر را بیاورد. #شاهنامه بود. گفت: "در هرات نوشته شده است." کتاب را باز کرد بیش از پنجاه صفحه طرحهای مینیاتوری بسیار قشنگ داشت. گفت: "این کتاب از طلا گرانتر است!" شهربانو گفت: "۲۴ جلد کتاب مربوط به دورهی صفویه و پنج جلد مربوط به عهد نادر است. بقیهی کتابها مربوط به عهد قاجار است." #شهربانو گفت: "مادر، این کتابها مال تو! قدر آنها را بدان!" مهری منظور مادربزرگش را نفهمید. او فکر کرد منظور مادربزرگش این است که چون این کتابها از خانوادهاش به او ارث رسیده است، باید قدر آنها را بداند. او نفهمید که منظورِ مادربزرگش این است که کتابها از نظر قیمت گران است...
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 مرگِ #شهربانو
📌 شهربانو همهی کتابهایش را به مهری بخشید #باهم بخوانیم ادامهی داستان رفتن مادربزرگ را...
▪️غروب #آقارضا به خانه آمد. مهری به او گفت: "مادربزرگ کتابهایش را به من داد، گفت همهی کتابها مال من باشد." آقارضا گفت: "همین کتاب کهنهها را میگویی؟ همهاش را باید دور ریخت! به چه دردی میخورد؟ بیخودی طاقچههای اتاق را گرفته است اگر دل پیرهزن نمیشکست، همهی آنها، جز همین چند کتاب شاهنامه، مثنوی و شمس را که دایم میخواند، دور میریختم."
▫️#مهری گفت: "مادربزرگ میگوید این کتابها از طلا گرانتر است." #آقارضا گفت: "بندهی خدا خواب دیده، دل خوش کرده! برای اینکه دلش نشکند، از او تشکر کنیم." دو تایی از مادربزرگ تشکر کردند.
▪️#آقارضا به مهری گفت: "همهی این کتابها به دو پول سیاه نمیارزد. کتاب شعر است و فقط به درد حفظ کردن میخورد." آقارضا کمی مکث کرد و گفت: "البته پیرهزن هیچ وقت حرف بیحکمت نمیزند. شاید هم این کتابها به یک دردی بخورند. شاید هم قیمت داشته باشند."
▫️ #شهربانو به آقارضا گفت: "من به شما خیلی زحمت دادم. مرا حلال کنید!" بعد یک تکه کاغذ به آقارضا داد که روی آن نوشته بود: "من در صحّت و سلامت کامل، سه دستگاه ترمهبافی و پنج دستگاه جیمبافی خودم را به آقارضا شوهر نوهام دادم." بعد آن را امضا کرد. کاغذی هم برای "کتابها" به مهری داد.
▪️#آقاررضا مریدِ مادربزرگ شده بود. ساعتها پهلوی او مینشست و به حرفهایش گوش میداد. مادربزرگ در ضمن حرفهایش به آقارضا میگفت: "تو باید درس بخوانی." آن شب هم به آقارضا گفت باید درس بخواند. آقارضا گفت: "شهربانوجان! درس بخوانم که چه بشود؟ من پاسبان هستم و پاسبان میمانم."
▫️#مادربزرگ گفت: "اولاً هر کاری را درست انجام بدهی، شَرَف دارد. اما پاسبانی به درد تو نمیخورد. تو باید درس بخوانی و قاضی یا وکیل شوی." آقارضا پرسید: "چرا؟" گفت: "برای اینکه حقّ مردم ضایع نشود. برای اینکه حقّ مردم را بگیری. برای اینکه از این لباس پاسبانی راحت شوی." #شهربانو گفت: "پاسبانِ درستکار، آدمِ شریفی است، اما پاسبانی با روحیهی تو سازگار نیست."
👇👇👇
▪️شامگاه چهارده مرداد ۱۳۴۰ بود. #شهربانو سرحال بود. خیلی شعر خواند. خاطره گفت و خندید. از آقارضا خیلی تشکر کرد و گفت: "مادر خدا نگهدارتان باشد که مرا نگه داشتید!" مهری گفت: "مادرم شما را اذیت کرد. او را ببخشید." #مادربزرگ گفت: " رقیه حق داشت. خسته و عصبی شده بود. من هیچ وقت مادرت را نفرین نکردم. اصلاً به نفرین و دعا اعتقادی ندارم. مادرت را بخشیدم. خداوند خودش شاهد است. خود حاکم است. خود حکیم است. خود بخشنده و مهربان است. من چکاره هستم. من از همه راضی هستم. از مادرت، از پدرت و از شما راضی هستم. فقط از آنها که حقّ ملت و کشور را ناحق کردند، #ناراضی هستم. امروز روزِ مشروطیت است. من از آنها که این هدف را نابود کردند، راضی نیستم."
▫️#شهربانو به نوهاش و آقارضا گفت: "قدر همدیگر را بدانید. امیدوارم زن و شوهر نمونه باشید." آقارضا دستهای مادربزرگ را بوسید. #شهربانو گفت: "سجادهام را پهن کنید. میخواهم نماز بخوانم." مهری گفت: "مادربزرگ، شما که نمازِ مغرب و عشاء خواندهاید." #شهربانو گفت: "میخواهم نماز بخوانم." وقتی حمد را خواند، #سورهیالرحمان، بلند بلند قرائت کرد. اشک از چشمانش سرازیر بود. رو کرد به مهری و گفت: "مادر، شوهرت را دوست بدار و مواظب کتابهای من هم باش. بیخودی آنها را به کسی نده!"
▪️#مادربزرگ به مهری و شوهرش گفت: "دوتایی همدیگر را ببوسید." مهری گفت خجالت میکشد. آقارضا زنش را بوسید. شهربانو خندید. خداحافظی کرد و خوابید. فردا صبح قبل از نماز، #آقارضا به اتاق مادربزرگ رفت. میخواست به او کمک کند تا وضو بگیرد. یکمرتبه سراسیمه داخل اتاق خودشان دوید و فریاد زد: "مهری مادربزرگ مُرده است." مهری سراسیمه به اتاق مادربزرگش دوید و دید که او مُرده است.
▫️برای اولین بار بعد از مراسم عروسی، عموی مهری و اشرف و بچههایشان به خانهی مهری آمدند. #مرگمادربزرگ همه را دور هم جمع کرده بود. راستی، چرا بسیاری از ما #مردم، صبر میکنیم تا یکی بمیرد بعد دور هم جمع میشویم؟ آیا قوم و خویشی فقط به دردِ مراسمِ مُردن میخورد؟ این امر، تازگی ندارد. البته، تازگیها بیشتر شده است.
▪️البته #تورم و گرانی بیحد و حساب هم مردم را خیلی از هم دور کرده است. من مجلس پُرسهی شهربانو را به یاد دارم. مجلس در مسجد پشت باغ بود. آنچه برای من و خیلیها تعجبآور بود این بود که حدود پانزده نفر از بزرگانِ #یهودی هم در مجلس ختم او شرکت کردند. شنیدم که #زردشتیها هم در خرمشاه برای او پُرسه گرفتهاند. (#یزدیها به مجلس ختم میگویند پُرسه)
▫️البته تا دههی ۱۳۴۰ حضور #زردشتیها و #یهودیها در مجلس ختم دوستان و همکارانِ #مسلمان خودشان امری عادی بود. برعکس هم اتفاق میافتاد. من خودم بارها در مراسم ختم دوستان زردشتیام شرکت کردهام.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 دکتر رفتنِ #مهری
▫️یک هفته بعد از مرگِ #شهربانو، مادرِ آقارضا بحثِ بچه را با مهری پیش کشید. نزدیک سه سال بود مهری ازدواج کرده بود. او حدود بیست سال داشت و هنوز بچهدار نشده بود. یک ماه بعد آقارضا به مهری گفت: "بیا پیشِ آقای #دکترمجیبیان برویم."
▪️#مهری خیلی کم پیش دکتر رفته بود. یکبار وقتی ۷_۶ ساله بود او را پیش دکتر برده بودند. دیگر هرگز پیش دکتر نرفته بود. او نمیدانست دکتر قرار است چکار کند. زن و شوهر به مطبّ #دکترجلالمجیبیان رفتند.
▫️تعدادی زن آنجا بودند. در نوبت ورود به مطب بودند. مهری از زنی که پهلویش نشسته بود، پرسید: "دکتر چکار میکند؟" زن از مهری پرسید برای چه به دکتر آمده است. پاسخ داد سه سال است ازدواج کرده و هنوز باردار نشده است.
▪️آن زن به مهری گفت: "دکتر تو را معاینه میکند." مهری پرسید: "یعنی دکتر مرد دستش را به من میزند؟" آن زمان دکتر زن متخصص در #یزد نبود. فکر کنم در آن زمان هیچ دکتر زنی در یزد نبود. در #ایران هم متخصص زنان که خود "زن" باشد، خیلی کم بود.
▫️#مهری به آقارضا گفت: "من پیش دکتر نمیآیم." آقارضا هر کار کرد مهری گفت: "من خجالت میکشم و پیش دکتر نمیآیم." #آقارضا که خیلی مرد مهربانی بود، گفت: "خوب تو نیا، من تنها میروم."
▪️آقارضا بدون همراهی مهری پیش آقای #دکترجلالمجیبیان رفت. دکتر برایش آزمایش نوشت. چند روز بعد آقارضا نتیجهی آزمایش را پیش دکتر برد. #دکتر گفت: "عیب از توست، تو بچه دار نمیشوی." دکتر مجیبیان او را نا اُمید نکرد و گفت: "با علم و روشهای امروز نمیتوانی بچهدار شوی، ولی علم در حال پیشرفت است. شاید تا چند سال دیگر روشی پیدا شود که برای مشکل تو کار ساز باشد، نا اُمید نباش!"
▫️مهری هیچ حرفی نزد. چند روز بعد #آقارضا به مهری گفت: "تو جوان هستی. حتماً بچه میخواهی. من تو را خیلی دوست دارم . اگر میخواهی، طلاقت میدهم. برو ازدواج کن!" #مهری گریه کرد و گفت: "من تو را دوست دارم. بهعلاوه از کجا معلوم؟ شاید من هم بچهدار نشوم."
▪️چند هفته بعد #مهری راضی شد پیش دکتر برود. دکتر او را معاینه کرد و آزمایش داد. بعد از آزمایش دکتر به مهری گفت: "تو مشکلی نداری. آقارضا مشکل دارد و بچهدار نمیشود." باز هم دکتر به آنها اُمید داد.
▫️دوبار چندین بار #آقارضا به مهری گفت: "اگر میخواهی، تو را طلاق میدهم." #مهری پیشنهاد کرد بروند یک بچه بردارند. مهری و آقارضا روز به روز همدیگر را بیشتر دوست میداشتند. ازدواج به #عشق بدل شده بود.
▪️#آقارضا به مادر و خواهر و برادرش گفت تقصیر اوست که آنها بچهدار نمیشوند. مادرش نذر و نیاز میکرد تا پسرش بچهدار شود. او دیگر به عروسش چیزی نگفت. سه سال و چند ماه بود با هم ازدواج کرده بودند.
▫️یک روز #مهری به آقارضا گفت: " پدرم میگفت پاسبانها مداخل دارند. تو هم مداخل داری؟" #آقارضا گفت: "تعدادی از همکارانم از مردم تِلکه میکنند، ولی من ریالی از مردم نمیگیرم. من جز حقوقم درآمدی ندارم."
✅ پایانِ داستان دکتر رفتن مهری که کوتاه بود و پُرمغز، در ادامه #باهم بخوانیم پاورقی این داستان را که یکی از زیباترین پاورقیهای کتاب "شازدهی حمام" است و سرشار از درسهای بزرگی برای من و توی مخاطب...
👇👇👇👇
▫️#کبری خطاب به رقیّه گفت: "عباس کار خلافی نکرده است. تو مؤمن هستی و دائم صحبت از خدا و پیغمبر و امام میکنی. عباس همان کاری را کرده که خدا گفته است. همان کاری را کرده که پیغمبر (ص) و امامان (ع) کردهاند." #رقیه خونش به جوش آمد و شروع کرد به خدا و پیغمبر و امامان بد و بیراه گفتن.
▪️هر چه همسایهها و شوهر و دخترانش سعی میکردند #دوخواهر را آرام کنند، بیفایده بود. #رقیه لبِ حوض ایستاده بود. خواهر گفت: "تو چطور مسلمان مؤمنی هستی که به پیغمبر و امامان بد میگویی؟" #رقیه نعره زد که "من مسلمان نیستم....مسلمان نیستم!". او به پیغمبر و امامها ناسزا میگفت.
▫️زنها هر کار میکردند، کبری از خانه بیرون نمیرفت. #کبری به رقیّه گفت: "حقّا که تو عروس شهربانو کافر هستی!" #رقیه نعره زد: "من کافر هستم! من کافر هستم! من کا... ." ناگهان رقیه مثل مجسمهای که بیفتد سرنگون شد. سرش به لبهی دیوار حوض اصابت کرد. تا آمدند او را بگیرند، داخل حوض افتاد. حوض آب پر از خون شد. #محمدعلی سریع داخل حوض پرید و او را بیرون آورد. مثل این که صد سال بود مُرده بود.
▪️#رقیه مادر مهری در ۴۷ سالگی بر اثر سکته مُرد. او در تمامِ عمر #نمازش ترک نشده بود. هرگز به خدا و پیغمبر و امامان کوچکترین توهینی نکرده بود. اما در حال فحش دادن به پیامبر(ص) و امامها (ع) مُرد. او که خود را مسلمانِ مؤمن میدانست، در حالیکه فریاد میزد "من کافر هستم" مُرد. از آن تاریخ مردم محل به رقیه گفتند "رقیه کافر".
▫️از آن پس #مردم به جای آنکه بگویند "شهربانو کافر" میگفتند "رقیه کافر". مثل اینکه محلهی ما به یک کافر نیاز داشت. آیا #خداوند قبل از مُردن نامهی اعمالمان را به دستمان میدهد؟ چگونه زنی که در تمام عمرش #نماز_نمیخواند، در سه ماه آخر عمرش #نمازخوان_شد. چگونه #زنی که در تمام عمرش صحبت از خدا و پیغمبر، ثواب، گناه، بهشت و دوزخ میکرد در حالی مُرد که فریاد میزد #من_کافرم؟
▪️آیا اقرار به کفر در حال عصبانیت، دلالت بر کفر دارد؟ چه کسی جز "خداوند" از درون ما خبر دارد؟ #رقیه زنِ مؤمنهی متعصبی بود. او با هرگونه #نوآوری مخالف بود. با هر چیزی که جنبهی مدرن داشت، مخالف بود. مرتب جلسهی دعا داشت. همیشه دم از خدا و پیغمبر میزد. او نمونهای از آدمهای #خشکهمقدس بود. آنها که "زندگی" را بر خود و فرزندان و شوهر، همسایهها و اهل محل #سخت میکنند.
▫️بیست سال پس از مرگش، طرفدارنِ تفکر او زیاد شدند. دعوای سنت و مدرنیته در کشورِ ما #پایانناپذیر است. راستی چرا طرفدارانِ مدرنیته شکست خودرند؟ چرا تفکراتِ رقیّه طرفدار پیدا کرد؟ چرا تفکّرِ #شهربانو در عُزلت است؟ چرا انسانهای میانهرو مثلِ محمدعلی و بچّهها و همسایههای او در حاشیهاند؟ #خداوند عاقبت همهی ما و این #مملکت را به خیر کند! خانوادهی محمدعلی نمونهی کاملی از "جامعهی ما است."
📌{۱} پاورقی این داستان: من دیدم بمانجان دارد یواشکی برای دور و بریهایش میخواند؛ چه میخواند:"یک مرغ نازی داشتم، خوب نگهش نداشتم. شغال آمد و بُردش سر پا نشست و خوردش. شغالِ باغِ بالا وربپری ایشاالله..." من در زندگیم بارها مفهوم این شعر را لمس کردم. درک کردم. فهمیدم. شما خوب به مفهوم این شعر فولکوریک بسیار قدیمی ما توجه کردهاید؟! "مرغ ناز" میتواند هرچیزی باشد مرغهایتان را #خوب نگه دارید. مرغ میتواند حکومت باشد، میتواند کشور باشد. میتواند امنیت، ثروت، قدرت، جوانی، زیبایی، سن و سال باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که آقارضا با ۷۵۰ تومانی که دولت به عنوان پاداش به او داده بود به اتفاق همسرش مهری به زیارت امام رضا علیهالسلام رفتند، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را، تا ببینیم عاقبتِ #درستکاری آقارضا به کجا میانجامد...
▫️مهری و همسرش یک ماه بود از مسافرت برگشته بودند. #آقارضا خسته و افسرده به خانه آمد. #مهری پرسید: "چرا اوقاتت تلخ است؟" گفت: "آن حاجی بازاری کار خودش را کرد! وکیل گرفته و پول خرج کرده است. امروز دادگاه داشتیم، وکیل از تهران آمده است، آدمِ حرّافی است، آن قدر مسئله را پیچاند که من خودم هم به شک افتادم. در یک لحظه فکر کردم واقعاً پسر حاجی را بیخودی گرفتهام و نیتم رشوه گیری بوده است و وقتی متوجه شدهام یک همکارم گزارش علیهام داده، رفته و قاضی را خبر کردهام. #وکیل میگفت بیجهت به حاجیآقا اتهام رشوه دادن زدهام. #وکیل، قاضیِ حاضر در صحنهی رشوه را هم متهم به ندانمکاری و سهلانگاری کرد. گفت قاضیِ تازهکار باعث شده است آبروی یک تاجرِ کارخانهدارِ بزرگ برود؛
▪️#وکیل، پرونده را "سیاسی" نشان می داد. میگفت عواملِ #حزبتوده برای یک حاجی طرفدار اعلیحضرت پرونده درست کردهاند. میگفت این پرونده تسویه حساب سیاسی بین حزب توده و طرفداری اعلیحضرت است. میگفت باید با عوامل نفوذی مخالف اعلیحضرت در شهربانی مبارزه کرد. #وکیل علاوه بر تبرئهی موکلش، تقاضای اخراج پاسبان خاطی و احتمالاً عامل نفوذی حزب منحلهی توده را میکرد. تنبیه قاضیِ ناوارد را هم میخواست." #مهری از آقارضا پرسید: "حزب توده چی هست و چه کاری کرده است؟" #آقارضا گفت: "هیچ چیز دربارهی آن نمیدانم."
▫️بالاخره با حرّافی و پروندهسازی وکیل، #آقارضا محکوم شد. من فکر میکنم ما ملت از نظرِ #پروندهسازی در دنیا مقام بسیار بالایی داریم‼️ بعد از یک هفته #آقارضا با چهرهای گرفته به خانه آمد و گفت: "قاضیِ پرونده را به شهر بابک منتقل کردند. من هم به زندان متهم شدم!" #مهری سراسیمه پرسید: "یعنی تو را زندانی میکنند؟" گفت: "نه من دیگر پاسبان کلانتری و کشیک خیابان نخواهم بود. چند روز پیش رئیس کلانتری گفته بود به من کار دفتری خواهد داد. ولی از بالا دستور آمد که به زندان منتقل شوم."
▪️#آقارضا به مهری دلداری داد و گفت: "نترس! من نگهبانِ زندانیها میشوم. خودم که زندانی نمیشوم." مهری گفت: "#این_هم_عاقبت_درستکاری!" #آقارضا گفت: "عاقبت درستکاری نزد خداوند است. انشاءالله عاقبت به خیر شوم! شهربانو میگفت من به درد پاسبانی نمیخورم. واقعاً راست میگفت!" آقارضا گفت اوقاتش تلخ است. مهری بساط را چید.....هر کدام چند استکان به سلامتی هم زدند. #مهری برای شوهرش دایره و دف زد و آواز خواند. روحیهی هر دو شاد شد.
▫️#آقارضا گفت: "شاید همین انتقال به زندان راهی برای عاقبت به خیری من باشد! هیچ وقت نصیحتِ #شهربانو را فراموش نخواهم کرد. همیشه میگفت هر وقت مصیبتی بر تو وارد شد، صبر پیشه کن. به یادِ خدا باش. خدا را شکر کن. داستان حضرت ایوب پیامبر علیهالسلام را بخوان." #شهربانو گفته بود: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" آقارضا میگفت: "این مشکل یک نعمت است؛ نعمتی که من نمیدانم. مشکلی است که من حکمتش را نمیدانم." بعد یک (نوشیدنی) برای شادی روحِ شهربانو تا ته سرکشید و گفت: "شهربانو، روحت شاد که مرا آدم کردی! مرا بینا کردی!" 📌{۱}
▪️اواخر اسفند سال ۱۳۴۲ بود که #آقارضا به زندان منتقل شد. روز اولی که به زندان رفت، مهری خیلی نگران بود. عصر که آقارضا به خانه آمد خیلی خسته بود. گفت: "مرا مامور داخل زندان کردهاند. مستقیماً با زندانیها سر و کار دارم." البته آن زمان #یزد کلاً حدود ۳۵ نفر زندانی داشت که بیش از بیست نفر آنان یزدی نبودند. در سراسر فرمانداری کل یزد آن زمان یا استان فعلی، فقط یک زندان وجود داشت.
▫️یک هفته گذشت. #آقارضا از زندان هیچ نمیگفت. مهری هم چیزی نمیپرسید. فقط حال و احوال شوهرش را جویا میشد او هم میگفت خوبم. ولی معلوم بود که حالش خوب نیست. یک شب در میان، کشیک بود. شبهایی که کشیک بود ساعت هفت صبح به خانه میآمد. یک روز صبح ساعت ۱۰ به خانه آمد. مهری خیلی نگران شده بود.
👇👇👇👇
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️بیبیهلی پارچههایش را به سفارشِ #شهربانو، مستقیم به بازار میداد. یا ترمههایش را به #تاجرانیهودی میفروخت. در آن سالها (دههی ۴۰_۱۳۳۰) تعدادِ مغازهداران و تاجران یهودی در بازارهای یزد به خصوص #بازار_خان، زیاد بود. تعدادشان حداقل به سیوپنج درصد بازاریهای بازارِ خان میرسید. جمعه را مسلمانان و شنبه را یهودیها تعطیل میکردند. عملاً شنبه هم بازارِ خانِ یزد، نیمهتعطیل بود. از هر تاجرِ قدیمی بازار سئوال کردم، گفت "یهودیها"، مردمانِ بسیار درستی بودند. هرگز در کارشان تقلب یا کاستی یا کلک نبود.
▫️آن روز دورِ حوض صحبت از فراهم کردن پول برای خرید نخ و وسایل دیگر بود. باید نخ میخریدند تا دستگاهها را راه میانداختند. #بیبیهلی گفت: "شهربانو پارچههایش را در بازارِ خان به تاجرهای یهودی میفروخت، ترمهها را به ابراهیم یروشلی و جیمها را به هارونالدادی. من آن دو نفر را میشناسم. فردا با مهری به مغازهی آنها میرویم."
▪️ظهر آش و کتلت فراوان از خانهی بیبیهاجر آوردند. درست همان موقع اشرف با دو پسر کوچکش با یک گادیشهی(گاودوش: ظرفی است سر گشاد و ته تنگ که معمولاً شیر گاو را در آن میدوشند.) بزرگِ ماست و یک سفره سبزی خوردن، وارد شد. انسجام خانوادگی و همسایگی، کامل شد. اشرف، زن عموی مهری از زمان مرگ رقیه به خانهی برادرشوهرش نیامده بود.
▫️موقعِ ناهار اعظم #عربونه را سر دست کرد و به شدت بر آن کوبید. زنها و بچهها دور حوض عربونه زدند و رقصیدند؛ صدا و رقصی که غم و شادی را توامان در خود داشت. صدا و رقصی که #عدالت را طلب میکرد(بعدها در پاریس یک دوست موسیقیدان اهل سیرالئون برایم داستان نوعی رقص ظلم و داد را تشریح کرد.) مثل اینکه هیچ غمی وجود نداشت. #مهری غمِ زندانیشدن همسرش را فراموش کرده بود.
▪️من به شدت خواهانِ صفورا بودم. از گونههای سرخ او و نگاههای آتشینش معلوم بود که طاقت او نیز طاق شده است. این نوجوانی هم عالمی دارد. سنّی که مَرد شدهای، ولی هیچکس تو را به مردی قبول ندارد. میتوانی بین زنها جولان بدهی. چند ماه و حداکثر یکسال بعد دیگر نمیتوانستم به خانهی همسایهها بروم و قاطی زنهابشوم. یکسال بعد همسایهها رسماً مرا مَرد میدانستند. پایم از جلسات زنانه و خانهی همسایههای دختردار بریده میشد.
✅ این داستان ادامه دارد....
📌{۱} و اما #پاورقی این قسمت از داستان، آقایِ #احمددبیری، مردِ وارسته و بزرگواری بود. فردی مؤدب، دانا و زحمتکش. در انارِ یزد مِلک و آبی داشت. خانوادهاش از بزرگانِ آنجا بود. در زمان بینظمیهای جنگ دوم، دزدان، اموالِ آنها را تاراج میکنند. سیل و خشکسالی هم افزون بر دزدها میشود. دبیریِ مالک، در یزد رُفتگرِ شهرداری میشود. #رفتگری که من خیلی چیزها از او آموختم. من شبهای بسیاری را در اتاق آنها میماندم و با علی و اکبر و بچههای او کتابِ امیر ارسلان و اسکندرنامه میخواندم.
📌#احمدآقا_دبیری، بعدازظهرها برای مردم آب میکشید. آب چاه چهل گز. او مردی آراسته، مرتب و همیشه تمیز بود. صبور و حلیم بود. هرگز او را خندان ندیدم. اخم هم در چهرهاش نبود. ولی هیچچیز در زندگیاش نبود که او را بخنداند. همسرش از بزرگسالی پشت دستگاه شعربافی نشسته بود. زنی که کارگر داشته است، حالا خود کارگر شده بود. سرعتِ کار او نصف سرعت کارگران معمولی شعر بافی بود.
📌 بیبیهلی او را تحمل میکرد. من کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. روزی کسی از من سئوال کرد: "در آینده میخواهی چه کاره شوی؟" گفتم: "استادِ دانشگاه." نمیدانم کلمهی استاد را کجا شنیده بودم. هنوز به تهران و خانهی استاد محمدی نرفته بودم. همسایهای آنجا بود. به من گفت: "خوبه خوبه! چه حرفها" #سکینهخانمدبیری گفت: "حسین حتماً استادِ دانشگاه میشود. بچه را تشویق کنید." سکینهخانم از آن زن سئوال کرد: " اگر حسین گفته بود میخواهم پادو بشوم خوب بود؟" این حرف نشان از عمقِ فرهنگ خانم دبیری داشت.
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که قرار شد دستگاههای شَعر بافی شهربانو که در زیرزمین خانهی خلیفه محمدعلی خاک میخورد دوباره به کار بیفتد، تا مهری بتواند در نبودِ آقارضا، از این راه کسبِ درآمد کند، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️غروب، دستگاهها آمادهی کار بود. ربابه ترمهباف و خواهرش یکی از دستگاههای ترمهبافی را راه انداختند. هر دستگاه ترمهبافی دو نفر کارگر میخواست. برای دستگاه جیمبافی یک نفر کافی بود. پیدا کردن کارگر، ساده نبود. ربابه گفت تا #مهری کارگر پیدا کند، دستگاه ترمهبافی خودش را تعطیل و برای او کار میکند.
▪️حاجیک زن رمضان هم گفت دستگاه جیمبافی خودش را تعطیل و برای او کار میکند و دستگاه مهری را راه میاندازد. این خود نوعی #ایثار بود. آنها دستگاه خودشان را رها میکردند تا برای همسایه مجانی کار کنند. دیگران هم قول همکاری و پیدا کردن کارگر دادند.
▫️فردا #مهری و بیبیهلی راهی بازار شدند. اول به مغازهی #ابراهیمیروشلی رفتند. مغازهی او وسط بازار خان بود. بیبیهلی، یروشلی را میشناخت. او مهری را به یروشلی معرفی کرد: "نوه شهربانو، دختر خلیفه محمدعلی زن آقارضا پاسبان" ابراهیم یروشلی گفت سالها طرف حسابِ #شهربانو بوده و در پُرسه(مراسمختم) او هم شرکت کرده است.
▪️#مهری گفت: "من دستگاههای مادربزرگم را راه انداختهام. کلاف ابریشم و سایر وسایل برای بافت ترمه میخواهم، پول هم ندارم." #یروشلی گفت: "هر چه میخواهی، نسیه میدهم. من به تو اطمینان کامل دارد." مهری گفت برای دو دستگاه ابریشم میخواهم. #یروشلی گفت: "میدانم شوهرت به ناحق گرفتار شده است. حتماً چون او گرفتار شده، میخواهی دستگاهها راه بیندازی!" بعد بلافاصله ابریشم و خامه را تحویل مهری داد.
▫️و گفت: "برای اینکه دستگاهها را راه بیندازی، به پول نیاز داری. میخواهی به تو پیش پرداخت بدهم؟" #ابراهیمیروشلی دفترش را آورد و اجناس داده شده را در آن نوشت. ۱۵۰ تومان هم پیش پرداخت به مهری داد. #بیبیهلی گفت: "وسایل همینجا باشد تا برویم مغازهی الدادی برای نخ جیم."
▪️آن زمان #بازار_یزد، #بازار_تولیدی بود که به بازارِ داخلی متکی بود. بازاری نبود که به بازارِ چین وصل باشد. خدا لعنت کند آنهایی که در طول پنجاهسال بازارهای تولیدی ما را به #بازار_مصرفی تبدیل کردند! آن هم بازارِ نوکرِ سرمایهداری چین. جنسِ نامرغوب و اصطلاحاً بُنجلِ چین را آوردند تا تولید و #اشتغالداخلی را نابود کنند. در آن زمان بازاریها #تخصصی عمل میکردند. 📌{۱}
▫️#یروشلی در کار پارچهی ابریشمی بود. #الدادی در کار پارچههای پنبهای بود. یکی نخِ ابریشم تحویل میداد و پارچهی ابریشمی میگرفت و دیگری نخِ پنبهای میفروخت و پارچه پنبهای میخرید. تازه همین یروشلی در تولید کرم نوغان و پیله هم سرمایهگذاری میکرد. #اقتصاد_ملی_و_اسلامی به تسبیح و دلق و انجمنهای پر آب و تاب نیست. به تولید و اشتغال ملی وابسته است.
▪️هر دو زن به مغازهی #هارونالدادی رفتند. الدادی مغازهی کوچکی داشت. #مهری را شناخت. او گفت: "من سالها با شهربانو دربارهی تورات و قرآن بحث میکردم. از شهربانو چیزها یاد گرفتم. من شاگرد شهربانو هستم. بچههای من پیش شهربانو تورات و تلمود یاد گرفتهاند." این دو زن با الدادی صحبت از راهاندازی دستگاههای جیم کردند. الدادی هم چون یروشلی تمام وسایل لازم را به مهری نسیه داد و گفت: "مادربزرگت کمی از من طلب دارد. چند توپ جیم و ترمه نزد من امانت گذاشته بود که دیگر سراغشان نیامد. به عمویت هم پیغام دادم، او هم نیامد. من دفتر و دستکم را نگاه میکنم، هر چه طلب داشت از بدهی تو کم میکنم."
👇👇👇👇
▫️#هارونالدادی از مهری پرسید: "ورّاث دیگر به این کار راضی هستند." #بیبیهلی گفت: "شهربانو وقتی زنده بوده دستگاهها را به شوهر مهری داده است." در آن زمان #بازار به دروغ و کلک و چک برگشتی آلوده نبود. در طولِ بیستسال، یعنی ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۵، حتی یک بازاری در #یزد به خاطرِ ناحسابی و مالِ مردمخوری به زندان نرفته است. این #ارزشها را پاس بداریم. من فکر میکنم در بیشتر بلکه تمامی شهرهای ایران بِجز تهران، وضع همینطور بوده است. بازارهای بزرگی چون بازار شهر تبریز، قزوین، اصفهان، کرمان، شیراز و...بر مبنای درستی استوار بوده است. من مسئلهی بازار را در یک مقالهی علمی نگاشتهام.
▪️#بیبیهلی یک باربر گرفت. باربر بارها را در گاری دستی کوچکش گذاشت و راهی خانه شدند. #آحبیباحمد (حبیب نیکوکار) از بعدازظهر مشغول کار شد تا دستگاهها را راه بیندازد. بعد از سه روز دستگاهها آماده بود. کارگر هم پیدا شده بود. آحبیب هم با وجود آن که سه روز کار کرد، هیچ دستمزدی نگرفت. هر چه مهری اصرار کرد، آحبیب نیکوکار گفت در بچگی شاگردِ #شهربانو بوده و این چند روز کار را برای نوهاش به یاد شاگردی او انجام داده است. آحبیب گفت: "بعد از این کاری داشتی، مزد میگیرم."📌{۲}
✅ این داستان ادامه دارد...
📌{۱} و اما بخوانیم اولین #پاورقی؛ دکتر پاپلی میگوید: امروز دوشنبه ۱۳۹۴/۳/۲۵ است ۹ روز است عملِ جراحی پروستات کردهام. پنج روز بیمارستان بودم. حالا خانه هستم. کیسهی ادرارم به دست چپم است. چون نمیتوانم بنشینم، ایستاده دارم مینویسم. امروز ارباب شهریار؛ #هیربدزردشتی از یزد تلفن کرد. احوالپرسی کرد، البته نمیدانست عمل کردم، من هم نگفتم، عمل جراحی را به #یزدیها نگفتم. اگر مادرم بفهمد خیلی نگران میشود.
📌من هم به دوستِ زردشتیام #ارباببهرامشهری دبیر بازنشسته تلفن کردم. احوالش را پرسیدم. پایش را عمل کرده است. وقتی از او پرسید مشهد کاری داری؟ گفت: "سلامِ مرا خدمتِ #امامرضا برسان." #همزیستیادیان عمیقتر از آن است که مستشرقان بفهمند. خدا کند که هرگز نفهمند! دارم برای چندمین بار متن جلد چهارم شازده حمام را تصحیح میکنم.
📌{۲} و اما دومین #پاورقی؛ دکتر پاپلی میگوید: من از این شاگردها زیاد دارم. شاگردانی که در سالهای ۱۳۵۰ با من درس داشتند. ولی هنوز محبت میکنند. الان ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح روز ۱۳۹۳/۴/۱۶ است. یکی از شاگردان قدیمی که محبت دارد و بارها به من محبت کرده است، آقای #حبیباللهاباذریطرقبه است. مرد شریف بزرگواری که خود سالها دبیر بود. شهردار طرقبه بود. معتمد مردم طرقبه است. منشاء خدمات مهمی برای شهر طرقبه است. به من چیزها آموخت. درس صبر، #بردباری و پاسداشت.
📌 من وقتی به او درس نقشهخوانی میدادم ۳_۲۲ سال بیشتر نداشتم. امیدوارم اگر شما #معلم هستید شاگردانِ بامحبتی چون آقای حبیبالله اباذری طرقبه داشته باشید. من دهها بلکه بیش از ۱۵۰ نفر از این شاگردان با محبت دارم. من همه رقم "همکاری" هم داشته و دارم. همکاری اگر میتوانست در #حسادت مرا به دیارِ عدم میفرستاد تا همکاری که همیشه مرا #یاری کرده است. من از همهی شاگردانم متشکرم؛ حتی آنها که به دلیل شغلی مجبور بودند برای من گزارش بدهند و پرونده درست کنند! شاگردی جای خودش را دارد وظیفهی شغلی جای خود را.
📚 شازده حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️هر چند در زندگی به #آقارضا بیشتر سخت میگذشت، بیشتر مصمم میشد درس بخواند. شبها تا دیر وقت درس میخواند. #مهری چون معلمی دلسوز به او درس میداد هر چند خودش در درسهای عربی، بدیع و قافیه مشکل داشت. قرار شد یک معلم در این زمینهها پیدا کنند. آن
موقع کلاسهای آموزشی امروزی نبود. معلم خصوصی هم نبود. اگر هم بود، کم بود.
▫️#آقارضا با چند نفر صحبت کرد. فردی به اسم محمد کیانی را به او معرفی کردند. کیانی دبیری مشهور بود. آقارضا به او مراجعه کرد. آقای کیانی قبول کرد هفتهای چهارساعت به آقارضا درس بدهد. وقتی آقارضا پرسید باید ساعتی چقدر بپردازد، #آقایکیانی گفت درس دادن به افراد را وظیفهی خودش میداند و هیچ پولی را دریافت نمیکند. چند جلسه آقارضا به کتابخانه شرفالدین علی رفت. آنجا آقای کیانی به او درس میداد.
▪️فضای کتابخانه برای درس دادن مناسب نبود. روزی آقارضا، آقای کیانی را به خانهاش دعوت کرد. کیانی با خوشحالی دعوت آقارضا را پذیرفت و به خانهی او رفت. وقتی فهمید مهری نوهی #شهربانوست، گفت که در بچگی شاگرد ملّاشهربانو بوده است. او از شهربانو بسیار تعریف و گفت که از سال ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۱ فقط با سه نفر دیگر پیش شهربانو درس خوانده است. در آن سالها شهربانو به تعداد کمی درس میداد.
▫️#آقای_کیانی گفت از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفته است و در دورهی دانشجویی گهگاه برای پرسیدن بعضی از اشکالهای درسیاش دربارهی اشعار عرفانی، به شهربانو مراجعه میکرده است. بعد ادامه داد: "بعضی سئوالها را که استادان دانشگاه تهران در پاسخ به آنها مشکل داشتند، #شهربانو به راحتی پاسخ میداد. تقریباً تمام اشعار سنایی، عطار، مثنوی و دیوان شمس، حافظ، عراقی و شیخ محمود شبستری را حفظ بود، به علاوه، همه آیات و سورههای قرآن را از حفظ میخواند. او تطبیق اشعار را با آیات و روایات و احادیث، به خوبی میدانست."
▪️به همین جهت، آن دبیر شریف احترام بیشتری برای مهری و آقارضا قایل بود. آقای کیانی گفت تمام تلاشش را خواهد کرد تا آقارضا امسال در متفرقهی اول دبیرستان قبول شود. بالاخره هم چنین شد. #آقارضا در خرداد، کلاس اول دبیرستان قبول شد.
▫️#مهری هم تصمیم گرفت دیپلم بگیرد. خانم #عصمتنشاط رئیس دبیرستان ایراندخت بود. مهری به او مراجعه کرد و از آن بانوی فرهیخته کمک خواست دیپلمش را به طور متفرقه بگیرد. خانم نشاط وقتی فهمید مهری قصد دارد ادامه تحصیل دهد خوشحال شد و او را تشویق به آن کار کرد. همه اعلام آمادگی کردند که به مهری درس بدهند و مشکلات درسیاش را برطرف کنند.
▪️هنوز رابطهی میان معلم و شاگرد #پولی نشده بود. هیچ معلمی حرف از پول نزد، یا از او پول و کادو نخواست. #جامعه هنوز مثل امروز پولی نشده بود. مهری از تشویقهای خانم نشاط و معلمها خوشحال شده بود. در راه بازگشت از مدرسه به خانه، مثل این که بال درآورده بود. درست مثل زمانی که دختربچهی ۸_۷ ساله بود شادیکنان در کوچه میدوید.
▫️دو گوشهی چادرنمازش را از بالای کتفهایش گرفت و دوید. باد در چادرنمازش افتاد. چندنفر از زنهای اهل محل او را دیدند. متعجب مانده بودند. خبر به سرعت در کوچه پخش شد. #مهری زن آقارضا پاسبان مثل دختربچههای ۷_۶ ساله توی کوچه میدوید. چادر نمازش را باد میداد. حالا #مهری، آقارضا را بیشتر از همیشه دوست داشت. همسرش؛ هم مرد درستکاری بود و هم به او اجازه داده بود درس بخواند. شادیِ مهری وصف ناپذیر بود.
✅ ادامه دارد...
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌 قصه به اینجا رسید که آقارضا در اعتصابات دانشجویی دستگیر شد که به همین دلیل، مهری ناراحت بود و عذاب میکشید، #باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️کاش #مقامات میدانستند وقتی کسی را #بازداشت میکنند، چه #زجری به اطرافیانش میدهند. آن وقت بیخودی کسی را بازداشت نمیکردند. آن وقت خودشان هم بیخودی روزی بازداشت نمیشدند. اگر میدانستند وقتی کسی به زندان محکوم میشود، چه زجری به خانوادهاش وارد میشود، بخشی از #خطاها را میبخشیدند. نهادهایی را برای دلداری و حمایت خانوادهها تشکیل میدادند.
▪️شاید هم میدانند که با #پروندهسازی و بازداشتهای بیجهت، چه #عذابی را میآفرینند. عملاً این زجرها را به #ملتها تحمیل میکنند. این "زندان" خود داستانی است. "میشل فوکو" را میخواهد تا فلسفهی زندان را تشریح کند. باید در فلسفهی زندان تجدیدنظر کرد. باید در فلسفهی قوانینی که منجر به زندانی شدن آدمها میشود، تجدید نظر کرد. چقدر قانونهای سطحی وجود دارد که بر مبنای آن آدمها راهیِ #زندان میشوند؟ باید جرمزدایی و زندانزدایی کرد.
▫️در سراسر دنیا بسیاری از جرمها، واهی است. فقط برای ترساندنِ #مردم و پر کردن زندانهاست. دزدی و زندان هم بخشی از اقتصاد کشورهاست. "زندان" حتی نقش مهمی در #اقتصاد دارد. "میشل فوکو" این قسمت از مسئله را ندیده است. من حتم دارم، اگر دزدها (همه رقم دزد) از جیببُر گرفته تا دزد اداری که اختلاس میکند، به مدت ده سال کار خود را تعطیل کنند، حداقل چهارصد هزارنفر در کشور بیکار میمانند. از پلیس و زندانبان و قاضی گرفته تا قفلساز و زنجیرساز و نردهساز، دوربینساز، فروشندههای تلویزیون مدار بسته، نصّاب، قاضی دادگستری، زندانساز، آشپز زندان و غیره و غیره همه #بیکار میمانند و باید کار دیگر پیدا کنند.
▪️تازه، برای اینکه دزدی اداری انجام نشود، چه تعداد از افراد اسناد اداری و مالی را کنترل میکنند؟ برای ساختِ اتاقهایشان، ساختمانهایشان، چقدر تجهیزات و مواد و مصالح ساختمانی لازم است؟ میلیاردها خرج میشود تا معدن آهن کشف شود. میلیاردها خرج شود تا سنگ آهن، تبدیل به آهن و میلگرد شود. هزاران نفر کار کنند تا میلگرد به پنجره و حفاظهای سرنیزهای برای لبه دیوارها تبدیل شود و دزدها نتوانند داخل خانهی مردم شوند. این دزدی و #زندان داستانی است بسیار طولانی.
▫️در دنیای فعلی حدس زده میشود دست کم ۲۵ درصد اقتصاد جهان بر محور دزدی، قاچاق، اعتیاد، جرم و جنایت، ترور و عوامل بازدارندهی این جرایم میچرخد. شما فکر میکنید همین سیستم نه چندان پیچیدهی دزدگیر ماشین و اعلام خطر سرقت در بانکها، طلافروشیها و فروشگاهها نصب است، سالانه چقدر چرخش مالی دارد؟ در این دنیای مادی که همه چیز بر مدارِ #پول میچرخد، چه کسی میتواند جرمزدایی کند؟ حتی #فرهنگسازی برای رفع این مسائل، به یک اقتصاد مبدّل شده است. یک جور کاسبی است. #خداوند که از ذهن و قلبِ #مردم بیرون رفت، جایش پاسبان، قاضی، زندان، زندانساز، دوربین مداربسته و... مینشیند.
#فرزندانمان را با فرهنگِ #انسانی تربیت کنیم. شاید یک اقتصاد صحیحتر و کمهزینهتر جایگزین این اقتصادِ افسار گسیختهی پرهزینه شود.
▪️حدود ۳۶ ساعت بود #مهری لب به چیزی نزده بود. حتی پلک هم در این مدت روی هم نگذاشته بود. وقتی نمازش را سلام داد، یاد حرفِ #شهربانو افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" چند بار این جمله را تکرار کرد. چهرهی مادربزرگش پیش چشمش آمد. خندهی پیرهزن را میدید. با خودش گفت: "آن دفعه که مشکل پیش آمد، حکمتش را دیدم." داشت اعتماد به نفسش باز میگشت. احساس کرد #خداوند دارد او را مینگرد. احساس کرد دارد خداوند را میبوید. احساس کرد همسرش پیش اوست. احساس کرد بر #ظلم پیروز شده است. احساس کرد تاریکی در حال نابودی است.
▫️وقتی به خود آمد، دید هوا روشن شده است. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت بیخوابی تار میدید، اما #قلبش داشت روشن میشد. #گلناز با یک استکان چای پشت سرش ایستاده بود. آن زنِ مهربانِ شمالی، با لهجهی شیرینش گفت: "مهریجان! بیا یک چیزی بخور. حتماً امروز شوهرت آزاد میشود!" دلشورهی #مهری اندکی کاهش یافت. احساس کرد دیگر نگران هیچ چیزی نیست. با صدای بلند گفت: "در این مشکل هم حکمتی است و در این حکمت، نعمتی."
▪️#گلناز با دهان باز به مهری زُل زده بود. در یک لحظه گفت: "مهری! چهرهات درست شبیه مادربزرگت شهربانو شده است. از پیشانیات نور میتابد!" مهری استکان چای را برداشت و نوشید. گلناز شاد شد! در خانهشان دو عدد مرغابی داشتند. هنوز خیلی از خانههای تهران به آپارتمان تبدیل نشده بود. هنوز تهران به آلونکنشینی(!) آراسته نشده بود. هنوز خانههای ویلایی دارای حوض آب، فراوان بود. جمعیت تهران بسیار متعادل و مطلوب بود.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنهای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت میخواستند او را به کمونیست و تودهای بودن متهم کنند #باهم بخوانیم قسمت پایانی این داستان را...
▪️ #آقارضا را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش میبردند. در سلول به یاد مهری میافتاد و از دوریاش دلتنگ میشد. گاه گریه میکرد. حرفِ #شهربانو در گوشش صدا میکرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر میکرد که در این شلاقخوردنها و #توهینها چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، #طاقت هم نداشت.
▫️#سلول یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجرهای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول میداد، به اندازهای که میشد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ #امامموسیبنجعفر(ع) میافتاد. میگفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک میریخت. گاه یاد سرنوشتِ #یوسفپیامبر(ع) در زندان، میافتاد.
▪️از سلولهای مجاور صدای آه و ناله و فغان میآمد. #آقارضا در عجب بود که یک انسان چگونه میتواند اینقدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق بزن، تو چرا اینقدر محکم میزنی! احساس میکرد #شکنجهگرها از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت میبرند. احساس میکرد آنها نوعی #جنون دارند. وقتی از درد فریاد میزد، آنها لبخند میزدند. در دلش هزار بار خدا را شکر میکرد که یک شکنجهگر نیست.
▫️گاه با خودش میگفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، #خودشناسی است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجهگرها لعنت میفرستاد. هرگز نمیخواست جای آنها باشد. در آن سلول نیمهتاریک دست روی زخمهایش میکشید. احساس میکرد دارد #خدا را لمس میکند. او هزارانبار به پدر و مادرش درود میفرستاد که به او #لقمهیحلال دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش میگفت این یک نعمت است که شکنجهگر نیستم. چنان از اینکه شکنجهگر نیست شاد میشد که تمام رنجها، دوریها، #بیعدالتیها را فراموش میکرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخمها چرک کرده بود و او تب میکرد.
▪️یکروز با تن تبدار، دهها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشهی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ #شاه روی دیوار بود. #آقارضا عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم میخوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ #ظالمی آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است."
▫️در یک لحظه مفهومِ #آزادی را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همهی کسانی را که به آنها سلامعلیک میکرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ #بشر را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیادهروی کردهاید! زیادی او را زدهاید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح میدادم."
▪️در یک لحظه گفت: " #نعمتی که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکهی ظالم قسم میخوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ #حاکمی قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافهای که باشد.
▫️#خداوند رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقارضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد #مهری برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوستتر داشت. میخواست خودش را فدایِ #آزادی_و_عدالت برای مهریها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم میخورد، حالا میخواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند.
👇👇👇👇
▪️او حالا از هیچ چیز نمیترسید، حتی از اعدام! صدبار به روحِ #شهربانو درود میفرستاد. بعد از یازده روز استراحت، او را پیش بازپرس بردند. بازپرس همان سئوالهای بازجو را تکرار کرد. سرانجام به آقارضا اجازه دادند با همسرش ملاقات کند. این نشانهی پیروزی بود. #مهری وقتی چهرهی او را دید فهمید که چه بر سرش آوردهاند. صورت تکیده و خستهی آقارضا، خنجری بر قلب مهری بود. او مردش را از هر زمانی بیشتر دوست داشت. پیش خودش گفت: "باید کاری بکنم!"
▫️کلافه بود. باید چکار میکرد؟ پیش وکیلش رفت. آن #استادگرانقدر گفت هنوز به او اجازه ندادهاند که با آقارضا ملاقات کند. حدود ششماه بودآقارضا زندانی بود. هنوز وکیلش موفق به دیدار او نشده بود. #دکترعبدالحمیدابوالحمد گفت سعی میکند با وزیر دادگستری ملاقاتی داشته باشد و از او اجازهی مخصوص برای ملاقات آقارضا و پیگیری #پروندهاش بگیرد.
▪️#استاد از مهری خواست اگر مشکل مالی دارد، بگوید. او حاضر است مقداری پول به مهری قرض دهد. مهری گفت مشکلی ندارد.فقط خواهش کرد که استاد پروندهی شوهرش را هر طور صلاح میداند، پیگیری کند. همچنین به استاد گفت شوهرش را خیلی #کتک زدهاند.
▫️#مهری در سایهی درختان دانشگاه نشسته و اشک از گونههایش جاری بود. فکرش در دوردستها بود صورتش شادابی و طراوت گذشته را نداشت. نگرانی از تمام وجودش میبارید. در عالم تخیل دور و درازی بود. ناگهان صدایی را شنید. صدای یکی از جوانهای همکلاسی بود. جوانی که از چهرهاش #مهربانی میبارید. این همکلاسی تا به حال با مهری همکلام نشده بود. احوال آقارضا پرسید. مهری سفرهی دلش باز شد و داستان زندان و کتک خوردن آقارضا را گفت. #جوان، گوش شنوا بود. مهری نیمساعتی درددل کرد. جوان به مهری گفت اگر کمکی بتواند بکند، دریغ ندارد. بعد خداحافظی کرد و رفت.
▪️چند روز بعد #دو_دختر به سراغ مهری آمدند و خودشان را دانشجوی دانشکدهی مهندسی معرفی کردند. گفتند که میدانند که شوهرش گرفتار است. با مهری، مهربانی کردند و از او خواستند که به آنها اعتماد کنند و اگر کاری داشت، به آنها بگوید. رابطهی آنها با مهری هر روز زیادتر میشد. تقریباً هر روز مهری را در دانشکده میدیدند با او حرف میزدند و دلداریاش میدادند. چندبار خواستند به مهری پول قرض بدهند؛
▫️آدرس خانهاش را گرفتند. یکروز بعدازظهر به خانهی او رفتند و برایش کادو بردند. آنها مهری را برای یک بعدازظهر به خانهشان دعوت کردند. گفتند که شهرستانی هستند و درتهران، در یک خانهی مجردی با هم زندگی میکنند. #مهری به خانهی آن دو دختر دانشجو رفت و آمد میکرد. خانهی سادهای بود. خانهای دربستی با سه اتاق و یک آشپزخانه. وسایل خانه جور بود. معلوم بود دخترها مشکلِ مالی ندارند. آنها گاهی باهم بحث میکردند. #حرفهایجدیدی میزدند. حرفهایی که مهری تا آن زمان نشنیده بود.
▪️روزی یک از #دخترها از مهری پرسید: "کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندهای؟" پاسخ مهری منفی بود. دختر کتاب جنگ و صلح را به او قرض داد و گفت کتاب را بخواند، بعد دربارهی آن بحث میکنند. مهری #کتاب را خواند. از نظر او کتاب بسیار خوبی بود. تا بهحال چنین کتابی را نخوانده بود. به دوستانش خبر داد کتاب را تمام کرده است. قرار شد یک روز بعدازظهر به خانهی آنها برود تا دربارهی کتاب بحث کنند؛
▫️وقتی مهری به آنجا رفت، یک دختر دیگر هم بود. دختری از دانشکدهی علوم. بحث مفصلی بود. دخترها مطالبی میگفتند و شواهدی میآوردند که #مهری تا آن روز نشنیده بود بحثهای آنها برای مهری جدید بود. از بحثهای آنها خوشش آمده بود. رفت و آمدهای مهری با بچهها زیادتر شد. مهری علاوه بر کتابهای درسی، کتابهایی را هم که آنها میدادند میخواند. آثار #داستایوفسکی، برادران کارمازوف، خانهی اموات، قمارباز و داستانهای #چخوف، مادر نوشتهی #ماکسیمگورکی را هم. کتاب کارگرانِ دریا و بینوایانِ #ویکتورهوگو را هم خواند. این کتابها اوقات فراغت مهری را پر میکرد. او دیگر فرصت فکر کردن به گرفتاریهایش را نداشت.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️آقارضا و مهری به خانهی خودشان رفتند. رضا از خانه خوشش آمد. آبگرمکن نفتی آب را گرم کرده بود. دو روزی آقارضا با مهری تنها در خانه ماند. ردّ شلاق بر تنش باقی بود؛ #ردهایی که برخی از آنها تا پایان عمر روی تنش باقی ماند. رضا به مهری قول داد برای همیشه از سیاست و سیاستمداران و سیاستزدهها فراری باشد. او به "دانشکده" مراجعه کرد. مسئولان گفتند: برای ادامهی تحصیل او مانعی نمیبینند. در آن زمان با همهی دیکتاتوری، بروکراسی اداری چندان پیچیده نبود. رئیس دانشکده همه کاره بود. اگر نوکر بود، اگر وابسته بود، هر چه بود خودش میتوانست تصمیم بگیرد. ده تا آقا بالاسر و #پروندهساز دور و برش نبودند. رضا از ترم بعد میتوانست درس را شروع کند.
▫️او حالا کولهباری از تجربه با خود همراه داشت. میخواست وکیل شود. شاید ذرهای در احقاقِ #حق_مردم، مفید باشد. او در مدتی کوتاه، سه وکیل دیده بود. "حاج بمانعلی حسنی" وکالت او را رایگان انجام داده بود. پول تمبر و مخارج دادگستری را خودش داده بود. هیچچیز هم از رضا و مهری قبول نکرده بود.
▪️یک وکیل حرّاف و ناحقکُنِ تهرانی به یزد آمده بود. آن وکیل به خاطرِ پول علیه رضا حرف زده بود. حالا #دکترعبدالحمیدابوالحمد را هم میدید. استادی که وکالتش را قبول کرده بود. نه تنها پول نگرفته بود، بلکه خواسته بود به مهری پول هم قرض بدهد. این #مملکت سراسر پر از تضاد است. این فرهنگ چقدر فراز و نشیب دارد! اینجا مثل همهی دنیاست!
▫️هزاران نفر به زلزلهزدگان کمک میکنند. چند نفر هم باندی درست میکنند و اموال زلزلهزدگان و کمکهای مردم به آنها را میدزدند. کجای دنیا اینطور نیست؟ رضا میخواست جزءِ #نیکان باشد. میخواست وکیل مظلومان فقیر باشد. او به سختی با حکومت و دولت مخالف بود. او عاقل بود. وقتی مهری میگفت ندانسته کتابهای مارکس، تروتسکی و لنین را خوانده است، رضا بر خودش لرزید.
▪️ولی مایل بود آن کتابها را بخواند. مگر در آنها چه چیزی نوشته شده بود؟ چرا او را آنقدر به خاطر آن کتابها کتک زدند؟ او گفت صدها بار بازجوها او را کتک زدند و دربارهی آن کتابها از او پرسیدند. سه سال بعد، آقارضا همهی کتابها را خوانده بود، ولی ذرهای طرفدار مارکس و انگلس نشده بود. او میگفت: "عقیدهی من پنج رکن دارد: #آزادی، #نماز، #عدالت، #شادی، #مردمداری و کمک به مردم"....و تا آخر عمرش (سال ۱۳۸۹) به این اصول پایبند ماند. هر روز به روح #شهربانو درود میفرستاد. دو رکعت نماز برای او میخواند و...
(۱۳۹۳/۱۰/۲۳ اوپسالای سوئد. داخل کافه نشستهام و دارم خاطراتم را مینویسم)
✅ پایان، هفتهی آینده با "زندگی پس آزادی" #ذرهبین را همراهی کنید.
📚شازدهی حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #زندگی_پس_از_آزادی 🕊
📌داستان به اینجا رسید که آقارضا چند جلد از کتابهای شهربانو را با راهنماییهای یک دلسوز و متخصص در عرصهی فرهنگ را به ادارهی فرهنگ وقت سپرد و در قبالش دریافتیهای قابل توجهی را دریافت نمود، #باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️در تابستان سال ۱۳۴۷ #رضا صاحب ۱۴۵۰ متر مربع زمین در یوسفآباد شد. بقیهی کتابهای شهربانو را هم از یزد به تهران آوردند. زمین را به سه قسمت تفکیک کردند. در ظرف دوسال خانهی پانصدمتری خوبی برای خودشان ساختند و با فروش بقیهی کتابهای نفیس #شهربانو، سر و سامانی به زندگیشان دادند. با بقیهی پولِ کتابها دو باب منزل مسکونی و چند دربند مغازه هم در خیابان یوسفآباد خریدند و اجاره دادند.
▪️#مهری لیسانس گرفت و دبیر بیولوژی (زیستشناسی) در تهران شد. بعدها توانست مدرک فوق لیسانس را هم بگیرد. در سال ۱۳۷۸ از آموزش و پرورش بازنشسته شد. #رضا هیچوقت وارد سیاست نشد و به کار دولتی هم تن نداد. میگفت: "نان دولت حرام است. کارمندی آدم را حقیر میکند. آدم برای یک لقمه نان به پاگون اعلیحضرت قسم میخورد." این یه بیت شعر #اینیمین را روی تابلویی نوشته و آن را جلوِ میز کارش آویزان کرده بود:
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای
یکی امیر و یکی وزیر نام کنی
وگر کفاف معاشت نمیشود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی
▫️#رضا عتیقه فروشی راه انداخت و با کمک چند شاگرد خبره، فروشگاه بزرگی را اداره میکرد. همیشه شاگردانش را #نصیحت میکرد میگفت: "هرگز حرام و حلال نکنید. کلاه شرعی روی کارهایتان نگذارید. قیمت واقعی هر جنس را به مشتریها به خصوص به فروشندهها بگویید."
▪️ به خواستِ #خدا و برکت کتابهای شهربانو، وضع مالی آقارضا خوب بود. سال ۱۳۵۵ #فوقلیسانس را از دانشگاه تهران گرفت و وکیل دادگستری شد. همیشه دنبال احقاق حقوق کسانی بود که به آنها ظلم شده بود. هرگز وکالت طلاق و دعوای خانوادگی را قبول نکرد. درآمدش از طریق اجاره مغازهها و خانه و درآمد مغازهی عتیقهفروشی خیلی خوب بود، تأمين مالی داشت. حرص مال هم نمیزد. بنابراین دنبال پروندههای به اصطلاح نان و آبدار نبود. دنبال احقاق حق کسانی بود که به آنها #ظلم شده بود و آه در بساط نداشتند.
▫️خیلی از وکالتهایش را رایگان انجام میداد یا بعد از احقاق حق مبلغی میگرفت. بیشتر #وکیلفقرا بود تا اغنیا، به همین خاطر هم در بین وکلا نام و نشانی نداشت. بیش از آنکه پول در جیبش باشد #دعا بدرقهی راهش بود. هرگز هم بچهدار نشد. در سال ۱۳۵۷ جوّ تهران کاملاً انقلابی بود. رضا و مهری در خانه مینشستند و کتاب میخواندند. بیشتر تاریخ انقلابها را میخوانند. رضا در تظاهرات شرکت نمیکرد. روزی مهری از رضا پرسید چرا به تظاهرات نمیرود. #رضا گفت: "من با انقلاب مخالفم!" مهری پرسید: "چرا؟ تو که در دورهی شاه لعنتی آن همه اذیت شدی! پس چرا با انقلاب مخالفی؟" رضا استدلال حقوقی میکرد.
▪️غلیان اجتماعی در اوج بود. مردم دایم علیه شاه تظاهرات میکردند. مهری دائم به تظاهرات میرفت اما آقارضا در خانه مینشست و #کتاب میخواند. مهری اصرار میکرد او هم به تظاهرات بیاید. رضا به مهری گفت: "تو آزادی! میتوانی به تظاهرات بروی. مرا هم آزاد بگذار." آن دو یک روز بر سرِ انقلاب بحث میکردند. زن و شوهر ضد شاه بودند. زن طرفدار انقلاب و سرنگونی شاه بود رضا طرفدار #اصلاحات بود. رضا به مهری میگفت: "تو تحت تأثير حرفهای بهاره هستی. من تحت تأثیر حرفهای ویکتورهوگو" دوباره بحث کردند. رضا دوباره همان حرفها را زد.
▫️مهری گفت: "مگر ویکتور هوگو چه گفته است؟" #رضا گفت: "کتاب کارگران دریای او را بیاور!" رضا کتاب را در دست گرفت و گفت: " #ویکتورهوگو یک آدم انقلابی بود. یک آدم انقلاب دیده بود. او در سال ۱۸۰۲ به دنیا آمد؛ یعنی حدود سیزدهسال بعد از انقلاب کبیر فرانسه. وقتی بیستساله بود، از انقلاب فرانسه ۳۳ سال میگذشت. ناپلئون از دنیا رفته بود. او انقلابیون را میشناخت. تاریخ انقلاب را خوب میدانست. خود سیاستمدار بود. محاکمه و به تبعید محکوم شده بود هجده سال در یک جزیرهی دورافتاده با شرایط بدِ آب و هوایی، تبعید بود.
👇👇👇👇
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ #کتابکارگراندریا را نوشت.او در این کتاب دربارهی #انقلاب اینطور نوشت: " آتشفشانها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون میاندازند و انقلاب، مردمان را. بدینسان، خانوادهها از زادبوم خویش بسی دور میافتند. زندگیها از هم میپاشد، جمعها پریشان میشوند و مردمانی حیرتزده و مبهوت.
▫️گروهی درخاک آلمان، دستهای در انگلستان و جماعتی در آمریکا میافتند و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. این چهرههای ناشناس از کجا پیدا شدهاند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود میکند. این سنگها از آسمان افتادهاند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگهای فلاخنِ تقدیر را با نامهای #مهاجر، #پناهنده، #ماجراجو و #تبعیدی میخوانند.
▪️هر گاه در #کشوری رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آنجا بروند، از رفتنشان شادمان میشوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینهای از آن به دل ندارند. گویهایی هستند که بیخواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شدهاند. هرجا که بتوانند ریشه میگیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمیفهمند چه بر سرشان آمده است. من دیدهام که سنگی ترکید و دستهی کوچکی از علف دیوانهوار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگیها و ریشهکنیها شده است."
▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در #انقلاب شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در #تهران زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجهی یزدیاش عوض نشد. همان آدم بیریا، صادق، #راستگو و مردمدوست کوچه پس کوچههای #یزد بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانیها را به خوبی درک کرد. میگفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه میکند." میگفت: "تهران کارخانهی تغییر آدمهاست. میلیونها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد میشوند. آدمهایی که در یک دورهی چندین ساله، روباهمنش و گرگصفت میشوند." او همیشه در تعجب بود که چرا #آدمها در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ میشوند.
▪️#رضا روز به روز پیرتر ولی مهربانتر میشد. سالی یکی دوبار به یزد میرفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای #شهربانو خیرات میکرد. به دانشجویان بیبضاعت بورس تحصیلی میداد. بچههای اکرم را بچههای خودش میدانست. نوههایش را هم نوههای خودش میدانست. به آنها همه رقم رسیدگی میکرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمکهای آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃)
▫️#مهری از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچههایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانهی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ #مهری سهم خانهی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانهی قدیمی زندگی میکند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخالهاش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▫️پسر جوانی داشت جلوِ خانهی اکرم، موتورش را تعمیر میکرد. میدانستم خانهی #خلیفهمحمدعلی کجاست، اما به عمد از او آدرس آنجا را پرسیدم. اظهار بیاطلاعی کرد و پرسید: "خلیفه محمدعلی دیگر کیست؟" گفتم: "خانهاش همین جاها بود." گفت: "اشتباه میکنی! اینجا کسی به اسم خلیفه محمدعلی نداریم." پرسیدم: "چند سال است در این کوچه و خانه ساکن هستید؟" گفت: "حدود هشت سال."
▪️بدون آنکه حرفی بزنم، درِ خانهی #اکرم را زدم. صدای زنی از داخل آمد. با صدای بلند گفتم: "خانهی خلیفه محمدعلی اینجاست؟" پسر تعمیرکار موتور سرش را بلند کرد و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. زن داخل خانه پاسخ داد: "بفرمائید." گفتم: "اکرمخانم! من حسین پاپلی هستم." گفت: "حسینآقا؟... چهعجب!... بفرمائید... بفرمائید...خوش آمدید!" اکرمخانم در آن هنگام (۱۳۹۲) ۷۵ سال داشت. به پسر تعمیرکار گفتم: "اینجا خانهی خلیفه محمدعلی و شهربانوست. اگر این دفعه کسی از شما آدرس آن را پرسید، نشانش بدهید."
▫️دیگر روزگارِ این که اعضای محله همدیگر و آبا و اجدادشان را بشناسند، گذشته است. حالا حتی در #یزد خانهها پنجرهی بیرونی دارند؛ یعنی پنجرههایی که به داخل کوچه باز میشوند. خانههای سنتی یزد هرگز پنجره به داخل کوچه نداشتند، اما حالا دارند. این پنجرهها به غیر از نورگیری، به چه کار میآید؟ دیگر عصر همسایگی و نان قرضدادن گذشته است.
▪️روی لبهی ایوان خانهی اکرم مینشینم. از هر گوشهی آن خانه، خاطرهای دلپذیر🍃 به یاد دارم. صورتِ نورانی #شهربانو، بساطِ #آسیه آن زن یهودیِ دورهگرد، چهرهی همیشه عصبانیِ #رقیه و نگاه مهربانِ #صفورا از مقابل چشمانم میگذرد. عقرب کشتن و احساس قهرمان بودنم و رفت و آمدهای آن روزی که زیرزمین را تمیز میکردیم را به چشم میبینم.
▫️حوضِ خانه آب نداشت. خشکِ خشک بود. دیگر عصری که خانههای یزد حوض داشته باشند، تمام شده است. البته خانهی #ثروتمندان جکوزی، سونا و استخر دارد. قبلاً در یزد مثل شهرهای دیگر، آب متعادلتر مصرف میشد. حالا چطور؟ مصرفِ آب هم #طبقاتی شده است.
▪️روی لبهی تالار نشستهام و چای مینوشم. حوض وسط حیات آب ندارد. دیگر عصر پُر آبی سپری شده است. عصر آب ارزان تمام شده است. اما باغچهها باصفاست. #اکرمخانم در آن خانه تک و تنها زندگی میکند. بچههایش همگی ازدواج کرده و پیِ زندگیشان رفتهاند. او حالا ۹ نوه و دو نتیجه دارد. از زیبایی دلانگیزش جز موهای تماماً سفید و شبیه به چتری برفی، چیزی نمانده است. #صورتش_نورانی_است. بعید میدانم هرگز از کرم ضدّ آفتاب و انواع پودرهای آرایشی استفاده کرده باشد.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin