eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.4هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اندیشه های ناب... 💠 دوست‌تر می‌دارم....⁉️ ✅ من از هر چه انسان تا کنون، بر روی این بنا کرده است، را دوست می‌دارم، نه که می‌دارم: را و را و را و را و را. را که تنها گوشه‌ی تمیزی است، بر روی این خاکستانی که همه جایش را به آلوده‌اند. آن‌جا که بازار نیست؛ که در آن سوی آن، هرجا که هست، بازار هست، بازارگان، بازاری. هر چند به دستِ بازارگانان و خلیفگان... امّا به هر حال، ! و را، که تنها قامت بلند و است، که از میان شهرها و شهریان برکشیده است. تنها قامتِ افراشته و کشیده‌یی که، هر صبح و ظهر و شام، فریادِ آسمان را بر سرِ فرو می‌کوبد. تنها اندامی که در میان بوقلمونانِ هفت‌رنگ و هفتادرنگ و هفتصد و هفتاد آواز، از آغاز حیاتش تا ویرانی و نابودی، تنها یک را تکرار می‌کند و عمر بر سر یک فریاد می‌نهد و بر آن وفادار و می‌ماند، تا بمیرد. تنها قامتی که قامتِ است، و تنها هستی‌یی که هستی‌اش را، همه در ریخته، و آن را، بی هیچ چشم‌داشت و بی هیچ ، نثار مخاطب خویش می‌کند. و این تنها کاری است که انسان، در زیر آسمان کرده است، نه برای زندگی. 📚 کویریات @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... ✅ علم و را به مردم یاد بده و را یاد بگیر؛ تا بدین وسیله هم "علمِ خود" را محکم و کنی و هم آنچه نمی‌دانی . 📚 بحارالانوار، جلد ۷۸، صفحه ۱۱۱ ✍ @zarrhbin
▪️ سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانه‌ی آقارضا رفت. با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا می‌رود زندان تا ببیند چه خبر شده است‌. به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، می‌فهمند که من خبر داده‌ام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است." ▫️ شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. به سختی می‌گذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت می‌خواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. به دخترش گفت صبور باشد. ▪️یکی از خبرها را برای مهری می‌آورد و خبر مهری را به زندان می‌برد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد. ▫️بعد از پانزده روز زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیه‌شان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفته‌ی بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." گفت: "من پاسبان نمی‌مانم، استعفا می‌دهم، پاسبانی به مذاق من نمی‌آید." بعد شعر معروفِ را خواند: که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند ▪️ گفت: "خدا بزرگ است" گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار می‌کنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانه‌ی پدرم می‌روم. شب‌ها اکبر پسر زینت پیشم می‌آید. به او درس می‌دهم." گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد. ▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفه‌ی زندانی‌ها بود، بر عهده‌ی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از که پاسبان کهنه‌کاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمی‌بخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد. ▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آن‌ها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. گفت: "رضا، جیب‌هایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیب‌های کُتش را خالی کن." ▫️ جیب‌های آقارضا را خالی کرد. خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشم‌هایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیس‌زندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان می‌کنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!" ▪️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس . همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ✅ تا اینجا را داشته باشید قصه‌ی آشناییست، ادامه دارد... 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده مادرِ در تهران...‼️ ▫️امتحانات ترم دوم نزدیک بود. مادر و برادر آقارضا از یزد به تهران آمدند. آقارضا بیتابی می‌کرد. می‌خواست به ملاقات پسرش برود. مهری به زندانِ رفت و با خواهش و تمنا از رئیس زندان درخواست کرد به مادر و برادر آقارضا اجازه‌ی ملاقات بدهد. استواری بود رشید و بلند قد به نامِ "ساقی". با مهربانی به مهری گفت: "فردا ساعت ۹ صبح مادرش را بیاور." ▪️ گفت: "برادرش هم از یزد آمده می‌خواهد او را ببیند". گفت: "شوهرت ملاقات ممنوع است. من بدون اجازه و با مسئولیت خودم به مادرش اجازه‌ی ملاقات می‌دهم." مهری خواهش کرد. گفت: "نام من ایوب است. برادرش باید ایوب‌وار صبر کند! حالا مادرش را بیاور تا بعد ببینم چکار می‌توانم بکنم!" فردا مهری با مادر همسرش به زندان قزل‌قلعه رفت.مادر آقارضا را به زندان راه دادند. ▫️بعد از ملاقات راهیِ خانه شدند. در راه مادر آقارضا به مهری گفت: "ازدواج تو با پسرم بدیُمن بود! همه‌ی گرفتاری‌های آقارضا به خاطر این ازدواج بدیُمن است." امتحان داشت. دوندگیِ زندگی هم بود. متلک هم می‌شنید. برادر آقارضا را نصیحت کرد و گفت: "این دختر گرفتاری خودش را دارد. شما دیگر متلک نگو!" مادر آقارضا دوباره حرفش را تکرار کرد: "اجاقِ پسرم کور شد! تا به حال دوبار زندان افتاده..." ▪️سرانجام بعد از یک هفته، ، دوباره به مادر آقارضا اجازه‌ی ملاقات داد. این دفعه اصغرآقا هم توانست برادرش را ببیند. درست وسط امتحانات ترم دوم بود. مادر آقارضا وقتی از زندان برگشت گریه می‌کرد. می‌گفت: "پسرم لاغر و تکیده شده است. معلوم است که او را زده‌اند." ▫️ به مهری می‌گفت: "چطور دلت می‌آید درس بخوانی؟ شوهرت توی زندان است و تو سرت توی کتاب؟ حالا که آقارضا زندان است تو توی تهران نمی‌توانی کاری بکنی. بلند شو اسبابت را جمع کن با ما به یزد بیا. چطوری ما یک زن جوان را در تهران رها کنیم؟ مردم حرف در می‌آورند. بلند شو برویم!" گفت: "دو هفته‌ی دیگر امتحاناتم تمام می‌شود. چند روزی به یزد می‌آید." ▪️صبح زود مهری برای امتحان به دانشکده رفت. وقتی برگشت دید همه‌ی اسباب‌های خانه را جمع کرده است. پرسید: "چرا این کار را کرده‌اید؟" مادرشوهرش گفت: "همین امروز تو هم با ما به یزد می‌آیی! اسباب‌ها را جمع کردم. امروز عصر همه باهم به یزد می‌رویم!" گفت: "وسط امتحانات چطور به یزد بیایم؟ باید از شوهرم بپرسم." مادرشوهرش گفت: "من از آقارضا پرسیدم. او هم رضایت داد." ▫️ به خانه‌ی آقاتقی رفت. سُلماز خانم با ملینا به دیدن مادر آقارضا رفتند. برادر آقارضا در خانه نبود. معلوم شد با مادرش دعوایش شده و خانه را ترک کرده است. آن‌ها هرچه با سکینه‌خانم صحبت کردند، فایده نداشت. می‌گفت آدم عروس جوانش را توی این شهرِ گُنده تنها نمی‌گذارد. سکینه‌خانم به مهری گفت: "یالّا راه بیفت همین حالا به گاراژ برویم. همین امروز باید به یزد برگردیم!" ملینا گفت: "خوب شما بروید بلیت بگیرید، ما مهری را آماده می‌کنیم." سکینه‌خانم گفت: "من که نمی‌دانم گاراژ کجاست. نمی‌دانم چطوری باید بلیت بگیرم‌." 👇👇👇👇
✍امام سجاد(ع)‌می‌فرمایند آن گاه كه ما قيام كند، خدا (بیماری ، بلا و مصیبت) را از شيعيان ما بزدايد و دل هايشان را چون پاره هاى آهن سازد . 📚الخصال ، ج۲ ص۵۴۱ @zarrhbin