eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 قاچاقچی گری...‼️ 🔺تابستان کلاس چهارم به پنجم قرار شد به مغازه ی بقالی حاج رضا، معروف به حاج آقا رضا گر شوهر خاله حسین ص بروم. حاجی رضا علاوه بر کارهای معمول مغازه، هر روز به من پاکت هایی می داد و می گفت توی این پاکت زردچوبه یا دارچین نکوبیده و فلفل یا فلان چیز است و آدرسی را به من می داد و می گفت آن پاکت را ببر به آن محله و به آن خانه بده. من ۱۱_۱۰ ساله بودم و خیلی دقت نمی کردم که داخل پاکت ها چیست. به علاوه آن قدر درباره به ما گفته بود که من تصور آن که سر پاکت را باز کنم، در ذهنم نمی گنجید. 🔺من پاکت ها را به در خانه ها می رساندم. البته منظورم از پاکت، پاکت نامه نیست، پاکت کاغذی بزرگ و در حقیقت نوعی بسته ی کوچک است. آن روزها هنوز نایلون از هیچ نوع آن نبود و پاکت نایلونی هم نبود. فروشگاه ها اجناس خود را در پاکت کاغذی دست ساز یا در کیسه های پارچه ای می گذاشتند. ۴۰ روزی گذشت و من در طول ۴۰ روز حداقل ۹۰ پاکت بین نیم تا ۱/۵ کیلو این طرف و آن طرف بردم. معمولا حاجی رضا "زردچوبه ها" را داخل پاکت می کرد، در آن را محکم می بست. آن پاکت را داخل پاکت دیگری می گذاشت و به من می داد تا به خریداران برسانم. 🔺روزی حاجی رضا پاکتی به من داد که به خیابان ایرانشهر، کوچه گل، منزل آقای ف ببرم. اوّلِ خیابان ایرانشهر یک کارگاه جوشکاری بود. جوش اکسیژن بود، هنوز جوش برقی نیامده بود یا به یزد نیامده بود. من از جوشکاری خوشم آمد. پهلوی جوشکار ایستادم تا جوشکاری را تماشا کنم. تابستان بود و هوای گرم و آتش جوشکاری هم هوای اطراف خود را گرمتر کرده بود. یک مرتبه مرد جوشکار سرش را بالا گرفت و شروع کرد به کردن. گفت: بچه پاکتت را جلو بیار؛ پاکت را جلو بردم و مرد پاکت را بو کرد. گفت: بچه توی این پاکت چیست؟ گفتم: زردچوبه. مرد جوشکار با تعجب گفت: زردچوبه؟ گفتم:بله. 🔺مرد گفت: چه کسی را به تو داده و کجا می بری؟ گفتم: حاج آقا رضا گر به من داده و به منزل حاجی ف می برم. مرد جوشکار پاکت را گرفت و در آن را باز کرد. داخل پاکت، پاکت دیگری بود، در آن را هم باز کرد. مرد جوشکار گفت: درست است، است. آن مرد گفت: بچه این تریاک است نه زردچوبه. بنا کرد به بد و بیراه گفتن به حاجی آقا رضا گر و پسرش. بعد از من پرسید تو پسرِ کی هستی و خانه ات کجاست؟ من اسم و فامیل و آدرس خانه ی خودمان را گفتم، آن مرد مرا شناخت. مرا گذاشت جلو دوچرخه اش و پیش مادرم برد. 🔺به مادرم گفت: خانم مواظب بچه ات باش، بچه ات کجا گذاشتی کار کند؟! پیش حاج آقا رضا گر . مادرم گفت: من به خدا نمی دانستم که آن ها قاچاقچی هستند و بچه مرا به کار تریاک بردن و آوردن وادار می کنند. مادرم تریاک ها را برداشت و آن ها در خانه ی آقا رضا برد، آن ها را داخل راهرو خانه شان جلو پای زن حاجی انداخت و دست مرا گرفت و به خانه رفتیم. من دیگر پیش حاجی آقا رضا نرفتم و قرار شد برای کار کردن به مغازه ی هیچ نروم. 🔺حدود یک هفته قبل از این ماجرا من می خواستم یک برج ایفل با تخته سه لایی درست کنم. از حاجی رضا گر یک جعبه ی چای( جعبه های چای از تخته سه لایی درست شده بود و حدود ۵۰×۵۰×۵۰ بود.) درخواست کردم. حاجی آقا رضا به من گفت: فردا از مادرت ۱۵ ریال بگیر و بیاور و یک جعبه بردار ببر و من پول را از مادرم گرفتم و بردم یک جعبه شکسته گرفتم. چند روز بعد فهمیدم مغازه های دیگر جعبه خالی چای را ۱۲_۱۰ ریال می فروشند. 🔺یعنی مردی که به من تریاک می داد تا این طرف و آن طرف ببرم و از من می خواست مغازه اش را تمیز کنم و تا روزی که جعبه را خواستم، ۳۵ روزی بود که پیش او کار می کردم و حداقل ۶۰ کیلو تریاک برایش جابجا کرده بودم و حتی یک ریال به من مزد نداده بود، گفت اول ۱۵ ریال بیاور و بعد جعبه را ببر. تازه جعبه ۱۰ ریالی را ۱۵ ریال به من داد. خداوند این حاجی را بیامرزد؛ بی خود نبود که می شدند. حاجی رضا تقریبا عمده فروش تریاک بود و پدر همان کسی است که چند سال بعد از او ۱۵۵۰ کیلو تریاک گرفتند. البته باید توجه داشت در آن سالها تازه تریاک قاچاق شده بود. فکر می کنم تریاک از سال ۱۳۳۴ شده بود و کالای قاچاق محسوب می شد و ماجرای ما ۵_۴ سال بعد از قدغن تریاک اتفاق افتاد. یعنی پلیس اگر مرا می گرفت یک پرونده واقعی قاچاق در سن ۱۱_۱۰ سالگی داشتم. شاید بسیاری از شاگرد چنان بوده اند. 📚 از کتاب شازده حمام 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 🔹 سه شنبه ها و جمعه ها با پست کتاب همراه ما باشید. @zarrhbin
🔘 ترس...‼️ 📌این قصه یکی از قصه های طولانی است که در ابتدای جلّد سوم کتاب شازده ی حمام آمده است که واقعاً حیف است اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، چون ممکن است حق مطلب ادا نشود. بنابراین تمام و کمال برایتان می نویسم؛ فقط خواهشاً هرگونه قضاوت و نتیجه گیری را بگذارید برای پایان قصه که شاید بعد از چند هفته به اتمام برسد. 🍂 در سال ۱۳۹۱ مادرم ۸۸ سال دارد. البته وقتی پای سن و سال به میان می آید، مادرم طوری صحبت می کند که انگار ۵ سال قبل از من به دنیا آمده است. خودش می گوید موقع ازدواج ۱۶_۱۵ سال داشته است. ۸ سال بعد از مرا به دنیا آورده است، را شکر در ۸۸ سالگی روحیه اش خیلی خوب است. مادر هر روز بعدازظهر از به من تلفن می کند، اصرار دارد خودش به من تلفن کند. 🖋تقریباً هر روز خورد و خوراک من هست. هر روز می گوید نخور؛ کاهو، کلم، ماست و به خصوص گوشت گاو نخور. است سردی برای من سم است. مدام می گوید تو بچه ی هستی؛ پدرت تریاکی بوده است. آدمی که ی تریاک است سردی، بخصوص گوشت گاو نباید بخورد، من هم گاهی سربه سرش می گذارم، می گویم امروز گوشت گاو همراه با ماست و سالاد کاهو، کلم و خیارسبز خوردم. 🍂 او می گوید مادر "نا، نا" این ها را نخور، سردیت می کند، می شوی، از دستت در می رود تو هم نیستی؛ را بر می داری و روی کاغذ هر چه می خواهد، . مادرم راست می گوید، اگر من توی این جلد نوشتم که عده ای خوششان نیامد، سردی است؛ هر چه نوشتم مربوط به سردی است. زیر سر خیارسبز، ماست و گوشت گاو است، البته سعی می کنم آن قدر سردی نخورم که شوم. خودتان بهتر می دانید برای رفع سردی باید خورد نبات یزد هم یکی از بهترین نبات های دنیا است. 🖋 مادرم هر روز می گوید ، یزدی ها خیلی آدم های خوبی هستند، خیلی خیّرند. ۵۰ سال قبل آقای هراتی، رسولیان، صراف زاده در سرمای به مردم لحاف و تشک و ذغال می دادند. مادرم می گوید ، آقای حاج محمدحسین برخوردار، به آن خوبی ساخت. ، آقای رسولیان در تهران برای دانشجویان خوابگاه ساخت. حاج محمد صفار، روضه خوانی ها می کرد. آسیدمحمدآقا آب شرب شهر را مجانی می داد، بعد هم حسینیه ای عالی ساخت. ، آقای کراوغلی رئیس کارخانه ی اقبال بود و به می رسید. 🍂 آقای مسعودی آب انبار ساخت. آقای سید محمود عاشق مدینه هم بانی شد و آب انباری ساخت‌. ، خان بهادر چه کارهای خوبی کرد. خانواده های امین و گرامی و آگاه چه خدمات مهمی به یزد و کرمان و رفسنجان کردند. او به من می گوید مگر خودت نمی گویی آقای مهندس سید حمید گرامی به کارهای تو کمک می کند. مگر نمی گویی ۲ سال آزگار حقوق ۶ نفر کارمند تو را داد. کارمندانی که در به تو کمک می کردند. خوب این کارهای خوب را . 🖋مادرم می گوید عمو میرزا علی اکبر مقتدری کارهای خوب می کرد. آقای عباس استادان به و پاسبان ها عیدی می داد و کارهای خوب می کرد. ، زرتشتی ها چندتا ساختند و خیلی خوبی هستند. یهودی های بازار خان چقدر مردمِ بودند. همسایه های ما همه آدم های پول دار و ثروتمندی بودند. حاج محمد وزیری چقدر زحمت کشید تا ی وزیری را ساخت. ما پول دار بودیم، هیچ کم و کسری نداشتیم. ، یزدی ها خیلی مومن و بودند و هستند و خواهند بود. ، یزد شهر عالم بوده، هست و خواهد بود. 👇👇👇👇
🍂 خوب مادر است و واجب. آن هم مادری که هم بوده است. آن هم مادری که می کرده است، شَعربافی می کرده تا را بدهد. مادرم می گوید، همین ها را ننویس، من کار می کردم، می گوید تو وقتی بعضی از کارهای یزدی ها می نویسی من تنم می لرزد، دستِ خودم نیست. چرا می خواهی بچگی ات را را بنویسی؟ می نویسی پدرت ۳ تا زن داشته؟ خواهرت خوشش نمی آید. می نویسی عمویت چه کارها کرده است؟ دختر عمویت خوشش نمی آید. # چرا می نویسی پسر عمویت فلان کار را کرده است؟ آن ها خوششان نمی آید. 🖋 او می گوید فقط یزدی ها هستند، مثلِ . پول دار هستند مثلِ ، بخشنده هستند مثلِ ، شجاع هستند مثلِ ، زیبا هستند مثلِ . اما من می خواهم همه خوب و بد یزدی ها و هم وطنان عزیزم را . از مدرسه و مسجد ساختن و ایجاد خیریه تا کشیدن و خوردن و خوردن؛ از مکه رفتن و روضه خواندن تا دَدر رفتن. همه ی این کارها را می کردند. 🍂 مادرم می گوید پدرت عرق نمی خورد، کنیاک و ویسکی می خورد. یعنی می گوید حالا که می خواهی بنویسی پدرت مشروب می خورد نوعِ را بنویس فکر می کنم او حتی توی مشروب خوردن هم می خواهد پُز بدهد. بگوید آمیرزا احمد پاپلی عرق خور نبود، کنیاک و ویسکی خور بود. آخر در آن زمان عرق ارزان بود و طبقاتِ می خوردند، ولی کنیاک و ویسکی گران بود و طبقاتِ می خوردند. آخر یکی از ویژگی های مثل مردم بقیه ی کشورها پُز دادن است. که روز به روز دارد گسترده تر می شود. مردم خود را قرض دار، می کنند چون می خواهند پُز بدهند. 🖋 مردم زندگی شان را می کنند، یک دارند و یک . مردم کار به زندگیِ هم ندارند. کار به اعمال بیرونی هم دارند. تا حدود ۵۰_۴۰ سال قبل یزد و اکثر شهرهای ایران می کردند، نبودند؛ نبودند. در یک هم آدم خوب و هم آدم بد هست. مردم شهر ما در مجموع آدم های هستند در همه ی هم به هستند؛ آدم های کلاه برداری نیستند، ولی نمی شود گفت که همه ی مردم یک شهر خوب و به خصوص هستند اما مادرم می گوید همه ، ، . ☑️ ادامه دارد..... 📚 شازده ی حمام/جلد ۳/ دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍂 با همکاری داشت. همراه آن‌ها سینه می‌زد. در روضه‌ی حسینیه حاضر می‌شد. هیچ وقت در محله با ظاهر نمی‌شد. قبل از آن که وارد محله شود، باتومش را در خُرجین دوچرخه می‌گذاشت.روزی محمدتقی قصاب گفته بود: "آقارضا چرا باتومت را توی خُرجین می‌گذاری؟" گفته بود: "زشت است که توی محله با باتوم بیایم، ممکن است بچه‌ها بترسند." می‌گفت: "در محله‌ای که پانصد سال است نه دزدی بوده و ، باتوم به چه دردی می‌خورد؟" 🍃 در خارج از محله با هر کس می‌شناخت سلام‌و‌علیک داشت. برای اقوامِ خبر می‌آورد و می‌برد. در آن زمان تعداد زندانی‌های یزد خیلی‌ محدود بود. جرم بیشتر آن‌ها خرید و فروشِ بود. آخر آن زمان مردم را زندان نمی‌کردند. صدها کاری که حالا است و زندان دارد آن موقع اصلاً نبود. جرم‌زدایی از جامعه، یک تحول مثبت تاریخی است. بی‌دلیل نکنیم. 🍂 وقتی آقارضا وارد حمام می‌شد، سلام‌و‌علیکش بلند می‌شد. با استاد حمامی و دلاک‌ها سلام‌و‌علیک می‌کرد. با برخی دلاک‌ها سر به سر می‌گذاشت. گاهی در سر حمام (سربینه) دوستان را مشت و مال می‌داد. در حمام بچه‌ها دور آقارضا جمع می‌شدند. او را به دعوت می‌کردند، آب به سر و رویش می‌ریختند. او آنها را می‌خنداند. سطل را از آب پر می‌کرد و آن را بر سر کسانی که لیف می‌زدند، می‌ریخت. مواظب بود بچه‌های شیطان، پودر نظافت را با حنای ریش‌سفیدان قاطی نکنند. تا آقارضا در حمام بود، بر همه حاکم بود. 🍃 همیشه از نانوایی بیست‌ سی‌تا می‌گرفت. نان پیره‌زن‌های محله را می‌برد و به آنها می‌رساند. چوب‌خطشان را خط می‌زد تا سرِ ماه با نانوا حساب کنند. بالاخره همه‌ی ، آقارضا را می‌شناختند. همه او را . البته آن‌زمان استثنا نبود. در آن‌زمان زندگی در یعنی همین؛ اینکه همه‌ی همسایه‌ها همدیگر را واقعاً بشناسند و همه به هم کمک کنند. همه به هم پول، نان، روغن و پیاز، زردچوبه و.... قرض بدهند. 🍂 بدون‌دعوت به مراسم عروسی می‌رفتند. در حسینیه و هیئت سینه‌ زنی و در پخت آش نذری همکاری داشتند. یعنی جایی که همه پدربزرگ، پدر، مادربزرگ، مادرِ هم را می‌شناختند. همه‌ی حُسن‌ها و عیوب هم را می‌دانستند. همه به هم کمک می‌کردند. استثنا نبود، اما گرم و از بقیه بود. چون بود کارهایش بیشتر به می‌آمد. او مردی بود به معنای واقعیِ کلمه عضو یک محله. 🍃 در دهه‌ی ۱۳۳۰ هنوز در هیچ کجای محله‌ای وجود نداشت که مردم همدیگر را نشناسند. من ۱۰ سال است(از سال ۱۳۸۴) در یک ۱۱ واحدی زندگی می‌کنم. هنوز همسایه‌ها را درست نمی‌شناسم. فکر کنم در اکثر نقاط ایران وضع دارد چنین می‌شود. چه وقتی در آن زندگی می‌کردیم! ✅ ، تا اینجا داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
▪️ سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانه‌ی آقارضا رفت. با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا می‌رود زندان تا ببیند چه خبر شده است‌. به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، می‌فهمند که من خبر داده‌ام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است." ▫️ شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. به سختی می‌گذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت می‌خواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. به دخترش گفت صبور باشد. ▪️یکی از خبرها را برای مهری می‌آورد و خبر مهری را به زندان می‌برد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد. ▫️بعد از پانزده روز زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیه‌شان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفته‌ی بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." گفت: "من پاسبان نمی‌مانم، استعفا می‌دهم، پاسبانی به مذاق من نمی‌آید." بعد شعر معروفِ را خواند: که گفتت برو دست رستم ببند؟ نبندد مرا دست، چرخ بلند ▪️ گفت: "خدا بزرگ است" گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار می‌کنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانه‌ی پدرم می‌روم. شب‌ها اکبر پسر زینت پیشم می‌آید. به او درس می‌دهم." گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد. ▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفه‌ی زندانی‌ها بود، بر عهده‌ی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از که پاسبان کهنه‌کاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمی‌بخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد. ▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آن‌ها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. گفت: "رضا، جیب‌هایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیب‌های کُتش را خالی کن." ▫️ جیب‌های آقارضا را خالی کرد. خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشم‌هایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیس‌زندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان می‌کنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!" ▪️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس . همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ✅ تا اینجا را داشته باشید قصه‌ی آشناییست، ادامه دارد... 📚شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin