ذرهبین درشهر
صحبت های در خور تامل از آیت الله اعرافی رئیس حوزه های علمیه کشور: رسانه ها در عمق ادارات ورود کنند.
🔴 قابل توجّه.....
👈 قابل توجّه همه کسانی که در فضای رسانه ای اعم از مجازی و مکتوب قلم می زنند از کوچک تا بزرگ از روحانی و غیر روحانی، خواهشا این جملات جناب آیت الله اعرافی را با دقّت بخوانید؛
✅ "از #اصحاب_رسانه تقاضا داریم در عمق ادارات ورود کنند و اگر کار مهمی صورت گرفته، #بازتاب داده شود و اگر کوتاهی بوده #نقد شود و هر مسئولی ملزم به #پاسخگویی درست به رسانه ها باشد."
👈 در ضمن امیدواریم همانگونه که تعریف ها و تمجیدها، در فضای رسانه به دلتان می نشیند، #نقدها را نیز با گوش جان نیوش بفرمائید، و برای برطرف کردن ضعف و کمبودها و کاستی ها تلاش نمائید، نه اینکه هر جا #نقدی شد آن را تاب نیاورده و راهی #دادگاه شوید و با بی انصافی تمام از مدیران #کانالها شکایت کنید! این که رویه ی درستی نیست،اگر از فضای باز، در رسانه ها بگذریم از #رسالت به حق رسانه نمی توان غافل شد، که همانا زبان گویای مردم بودن و دادنِ #آگاهی است، لطفا سعه ی صدرتان را بالا ببرید و به خاطر #مردم نقدها را پذیرا باشید تا از آرمان #مدینه_ی_فاضله دور نشویم و آن را با کمک هم بسازیم.
⬅️ از ما و آیت الله اعرافی رئیس حوزه های علمیه ی کشور گفتن بود، و شما دوست عزیز اختیار دارید که آن را پذیرا باشید یا خیر!
🖋 یکی از جمعِ مردم
@zarrhbin
منتقدین مجازی به مسئولین سفیر راهروهای دادگاه
از شکایت #شورای_شهر استقبال می کنم
کشیده شدن پای #منتقدین به #دادگاه را فرصتی می دانم تا #وزن_رسانه_ها و #حوصله_ی_مسئولان یک جا سنجیده شود نه تهدید!
✍️رضا بردستانی
از رویه ی جدید شورای شهر که توسط رئیس آن اعلام شده ـ یعنی شکایت از برخی منتقدین ـ قطعا استقبال می کنم. آن را تهدید نمی دانم! پای بر گلوی دموکراسی و گردش آزاد اطلاعات نیز معنا نمی کنم. اساساً شکایت و مراجعه به مراجع قضایی #حق هر شخصیت حقیقی و حقوقی است تا اگر خدای ناکرده حقی از او ذائل شده است، احقاق حق شود.
اگرچه انتظار از شورای شهر پنجم تا این جا برآورده نشده اما در این که برای فرار از بسیاری از پاسخگویی ها، می خواهند منتقدان را روانه ی دادگاه ها کنند تا معلوم شود حق با کیست نیز شک ندارم.
منتقدین قطعا در این روزهای سخت، باید حال و روز شورا نشینان را درک کنند، با آن ها اظهار همدردی نمایند و بی هیچ جار و جنجالی روانه دادگاه شوند تا ببینند در امور اجرایی که فقط حرف برای گفتن داشتند باشد تا در آن جا اثبات شود حداقل در شکایت و شکایت کشی و احقاق حقوق احتمالی چیزی برای ارائه دارند.
پ.ن: پیشترها نوشته بودم و حالا نیز تکرار می کنم تنها«قانون»ی که در سرزمین من بی هیچ اغماضی! مو به مو اجرا شده است «قانون مطبوعات و رسانه» ها است واگرنه در سرزمینی که #24میلیون_یورو #ارزدولتی را می گیرند بی آن که #وجودخارجی داشته باشند، شکایت از منتقدان یکی از خنده آور ترین اتفاقات است.
@zarrhbin
🔘 عاقبت بازنشستگی....
🍃 در دربند روزی برای گرفتن نان رفته بودم، هنوز جای نانوایی یادم است و هربار که به دربند می روم یاد آن #خاطره می افتم. منزلی نزدیک نانوایی بود. دیدم دو نفر پلیس دم در یک خانه هستند. مقداری هم اسباب و اثاثیه کنار خیابان ریخته است؛ چندنفری هم دور اثاثیه جمع شده بودند. آن موقع(سال۱۳۳۹) جمعیت خیلی کم بود( جمعیت مملکت حدود ۲۰ میلیون نفر بود) بعد دیدم کارگری یک #پیرمردفلج را پشت کرده و از خانه بیرون آورد و او را در حاشیه ی خیابان #کنار اثاث گذاشت. پلیس ها در خانه را بستند و قفل کردند با یکی دونفر دیگر رفتند.
🍂 نانوا و #مردم هم با وجودی که تعجب کرده بودند کاری نکردند. من از یکی پرسیدم چه شده است؟ گفتند این پیرمرد #کارمندبازنشسته دولت است و حدود ۱۵ سال است در این خانه اجاره نشین است؛ او بر اثر سکته فلج شده است مدتی است اجاره ی خانه اش را نداده است. حالا از طرف #دادگاه آمدند او را سر کوچه گذاشتند و خانه را هم خالی کردند و رفتند. از یکی پرسیدم حالا این پیرمرد فلج چه کار می کند؟ نانوا گفت: پیغام داده ایم #پسر بی انصافش از شهرستان بیاید و #پدرش را جمع کند، هنوز نیامده است. نانوا افزود این مرد #کارمنددارایی بوده است و حالا فلج شده است، زنش هم در همین خانه مُرد و تنها فرزندش که ظاهراً مهندس است با او قهر است و سراغش نمی گیرد. این مرد هم هر چه حقوق می گیرد مخارج دکتر و دوا می کند و دیگر چیزی بابت اجاره برایش باقی نمی ماند.
🍃 مردم متفرق شدند. پیش پیرمرد رفتم و سلام کردم او بر اثر سکته درست نمی توانست حرف بزند. آرام آرام #اشک از چشمانش فرو می ریخت شماره تلفنی به من داد و حالی ام کرد که به اداره راه همدان تلفن کنم و به پسرش بگویم به تهران بیاید. نانوا به مغازه اش رفته بود و من مسئله ی شماره تلفن را به نانوا گفتم. او گفت من ده بار به پسرش تلفن کردم و آخرین بار گفت شما دیگر زحمت نکشید و به من تلفن نکنید.
🍂 گفتم حالا پیرمرد چه کار باید بکند؛ نانوا گفت: شاطرِ من خودش در خانه ای اجاره نشین است یک اتاق خالی دارد، قرار شده است آخر وقت او را به خانه ی خودش ببرد. #نانوا از من پرسید تو #اهل کجا هستی؟ گفتم اهل #یزد و اینجا چند روزی برای استراحت آمده ایم. نانوا گفت همین است که به این مسئله #توجه داری. مردم این دوره زمانه مثل #سنگ شده اند. صاحب این خانه یکی از #متنفذین کشور است و در همین #شمیران و دربند بیش از ۵۰ #ملک دارد؛ حالا وکیلش این بنده ی خدا را سرکوچه گذاشت. این هم #عاقبت کارمندی و #بازنشستگی.
🍃 من فوری #نگران شدم چرا پول هایم را خرج کردم. باید لااقل پول کرایه ی رفتن به یزد را نگه می داشتم. اگر گُم شوم، اگر دعوایم شود و بخواهم فرار کنم و به یزد بروم اگر، اگر پول ندارم. البته هر روز به من پول می دادند که #خرید کنم ولی آن پول #مال من نبود و حق هم نداشتم از آن پول بردارم. آخر چندین بار آقای #پیش_نماز_مسجد پشت باغ گفته بود، اگر کسی #صنار پول #مردم را بدون اجازه ی آنها بردارد در آن دنیا به #جهنم می رود و در جهنم چه کار و چه کار با او می کنند.
🍂 من در عالمِ #بچگی نمی خواستم به جهنم بروم تا در آنجا #سرب_داغ در حلقم بریزند و گوشتم را کباب کنند و به خورد خودم بدهند یا از موهای سرم آویزان کنند. آخر این حرفها را #پیش_نماز محل گفته بود و همه می گفتند او هرگز #دروغ نگفته است. تازه همین حرف ها را #آشیخ_علی پسر آشیخ غلام رضا فقیه خراسانی همان کسی که وقتی در خیابان راه می رفت، مغازه هایی که #رادیو داشتند از #ترسشان رادیو را #خاموش می کردند، هم گفته بود. تازه او خیلی بدتر هم می گفت.
🍃 او می گفت: اگر ذره ای از #مال_مردم را بدون اذن آنها برداری، باید در آن دنیا به اندازه ی کوهی جریمه پس بدهی؛ چون در آن دنیا پول نداری و پولی نیست پس باید #کیفر شوی و کیفرهای آشیخ علی خیلی سنگین تر و #بدتر از کیفرهای آقای پیش نماز مسجد بود. شنیدن کیفرهای آشیخ علی #مو را بر تن آدم سیخ می کرد. حالا با این #باورها و حرف ها من که روزی ۵_۴ تومان برای خانه خرید می کردم می توانستم مثلاً ۲ ریال از آن #پول را بردارم یا بگویم جنس ها گران تر بود. امکان نداشت این کار را بکنم. گوشت و مواد خوراکی عمده را خود حاج آقا می خرید.
🍂 خرید نان، ماست، سیب زمینی، پیاز و گاهی بطری لیموناد و غیره به عهده ی من بود و این طور مخارجی برای یک خانواده ۶ نفره در آن زمان ۴ یا ۵ تومان در روز بیشتر نمی شد. جلیل هم برای خودشان خرید می کرد. البته در دربند ما تنها بودیم و خانواده ی پهلوانپور در همان خانه خیابان عباسی مانده بودند. #ترس از جهنم چه زمینه ی خوبی را برای بهره کشی انسان ها توسط آدم های #سودجو فراهم می آورد.
@zarrhbin
👇👇👇👇
ذرهبین درشهر
♨️شروع برخود با مزونها و آرایشگاه های زنانه خانگی‼️ 📌طبق اخبار ارسالی به کانال، پس از دستور دادستا
#آنچه_شما_فرستادهاید
باسلام و تشکر از کانال خوب ذرهبین
بنده یکی از همین فروشندگان مزون خونگی هستم که ظهر دو روز پیش بدون هیچ گونه اطلاع رسانی و یا دادن اخطار و یا مهلتی ، ۵ نفر به صورت کاملا ناگهانی و سرزده وارد منزل بنده شدند و درب فروشگاه را پلمپ کردند!!!!! 😳
بنده دیابت و فشارخون دارم و قلبی هم هستم خدا مدونه تو اون لحظه چه شوکی به من وارد شد!!!!
من نه عضو کانال های مجازی بودم که اطلاع رسانی جناب دادستان را دیده باشم و نه کسی چیزی بهم گفته بود و نه بنری در شهر دیده بودم!!!!😔
فقط خواستم جناب دادستان رو در جریان بذارم که اگر بنزین گرون شد برای همه ی کشور گرون شد و اگر قانونی در مورد جمع کردن مزون های خونگی هست باید برای همه ی شهرها باشد و نه فقط شهر اردکان !!!!! و در ضمن اجرای قانون هم برای همه باشه نه ....
یکی توصیه به باقی هم صنفی هام: اگه اومدن دم خونتون مثل من جا نخورید ۵نفر به نمایندگی از #شهرداری، #اصناف، #اماکن، #بازرگانی و یک نفر هم از #دادگاه میان در خونتون و بدون تعارف هم میان داخل ظاهرا خودشون راه بلد هم هسن😉
منتظرشون باشید(ایا این همه قشون کشی لازمه یا نه هم، جوابیه که از جناب دادستان میخوام)
بازم ممنون
@zarrhbin
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#نامه_به_دادستان 📨
📌قصه به اینجا رسید که در جیب #آقارضا یک لول تریاک پیدا کردند، باهم بخوانیم ادامهی ماجرا...
▫️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس باور نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم "شریک" هستند. هنوز کتابِ #کارگراندریا نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
▪️ #ویکتور_هوگو این نویسندهی شهیر فرانسوی، هجده سال در یک جزیرهی دور افتاده تبعید بوده است. در سال ۱۸۵۰ او در این #کتاب مینویسد: " قاچاق که قانون، آن را منع و تعقیب میکرد به طور قابل انکاری با معاملات مالی درآمیخته بود و با #مقاماتعالیجامعه ارتباط داشت. سبب بسیاری از رعایتها و طرفداریهای پنهان (مقامات پلیس) و قضات از مجرمان را باید در این جریان جُست؛
▫️#قاچاقچی از بسیاری چیزها خبر دارد، اما باید خاموشی گزیند. کسی که به قاچاق میپردازد، باید رازدار و رازپوش باشد. قاچاق بدون راز داری امکان پذیر نیست. قاچاقچی سوگند میخورد که مهر خموشی بر دهان بزند و کلمهای بر زبان نراند. مطمئنتر از قاچاقچی کسی پیدا نمیشود. روزی قاضی "اویارزون" یکی از قاچاقچیان را که دستگیر شده بود به استنطاق کشید تا نام کسی را که پول لازم برای قاچاق در اختیارش نهاده بود، فاش کند. آن شخص خود قاضی بود، یکی از این همدست که خودِ قاضی بود برای اجرای قانون و حفظ ظاهر ناچار شد در پیش مردم دستور دهد متهم را آزاد و شکنجه کنند؛
▪️و دیگری که قاچاقچی بود، برای وفادار ماندن سوگند خورد که خاموشی گزیند. تازه اگر وفادار نمیماند، چه کسی اعتراف او را قبول میکرد؟ او به اتهام تهمت زدن به قاضیِ شریف، مجازاتش بیشتر میشد. طنزِ #ویکتورهوگو، این ادیب، سیاستمدار و جامعهشناس در ۱۶۰ سال قبل، هنوز پابرجاست. نه تنها برای قاچاق که برای خیلی کارهای دیگر این #رابطه برقرار است :(
▫️#آقارضا پاسبانی خام بود. فکر میکرد به تنهایی میتواند جلوِ قاچاق تریاک به داخل زندان را بگیرد. او نمیدانست که شصت سال بعد هم یکی از مشکلات زندانهای سراسر دنیا، قاچاق مواد مخدر به زندان است. او نمیدانست که نمیشود با لو دادن و بگیر و ببند و اعدام، با محصولی که میلیونها مصرف کننده وابسته دارد مبارزه کرد. او نمیدانست که شبکهی بینالمللی قاچاق مواد مخدر یکی از قدیمترین، قدرتمندترین و کارآمدترین شبکههای جهانی است.
▪️نمیدانست قدرت و پولِ قاچاقچیان، قدرت دولتها، پلیس بینالمللی، پلیسها و دادگستریهای سراسر جهان را به بازی میگیرد. نمیدانست #محصولاتی که صدها هزار بلکه میلیونها هکتار زمین را در سراسر دنیا به زیر کشت برده است، نمیشود با لو دادن و گزارش نوشتن حل کرد. نمیدانست #محصولی را که منبع درآمد میلیونها کشاورز در افغانستان، مثلث طوطی، آمریکای لاتین و آسیای مرکزی است نمیتوان به سادگی نابود کرد.
▫️نمیدانست #محصولاتی که پول آنها با "قدرت" عجین شده است، با هزاران شهید و کشته هم نمیتوان نابود کرد. نمیدانست حتی تا شصت سال بعد هم هیچ کشوری در جهان قانونی وضع نکرده است که معتادان نمیتوانند رای بدهند. نمیدانست که #سیاستمداران به رای همهی معتادان نیاز دارند. در مملکتی که سه میلیون رای متعلق به معتادان است، کدام سیاستمدار به طور جدی علیه معتادان و مواد مخدّر وارد کارزار میشود؟ او خیلی چیزها را نمیدانست. بالاخره #آقارضا مثل بسیاری از مردم از جمله خودِ من، زیانِ جهل و نادانی خودش را باید تحمل میکرد. آقارضا به حبس و جریمه و اخراج از شهربانی محکوم شد.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که دکتر ابوالحمد به مهری گفت به زودی جلسهی دادگاه آقارضا برگزار میشود، باهم بخوانیم ادامهی داستان را...
▪️مهری فکر کرد وقتی #عدالت نیست و یک فرد همهکارهی مملکت است، آدمها دچار توهم میشوند. #مالیخولیایی میشوند. حاکم مستبد و ظالم نه تنها خودش دچار توهم میشود، بلکه زمینهی توهم دیگران را هم فراهم میکند. #توهمی که گاه منجر به جنگ و خونریزی میشود.
▫️او فکر کرد، یا باید سعی کند امکانات خود را در حد ایدههایش افزایش دهد و یا ایدههایش را در حد امکانتش نگه دارد. #مهری صدتا لعنت به شاه فرستاد. دوباره فکر کرد آدم بیتوهم هم یک ماشین است. خیال روحِ انسان را به تعادل میرساند. اما اگر انسان دائماً #خیالپرداز و خیالپرور شود، تعادل روحیاش را از دست میدهد. برای خودش و مردم مزاحمت ایجاد میکند.
▪️مهری تکانی به خودش داد و پرسید: "من کجا هستم؟" دید در خانه است. باید آماده بشود و به #دادگاه برود. لباس پوشید. از شدت اضطراب نتوانست صبحانه بخورد. دلشورهی عجیبی داشت. بیشتر از روزی که آقارضا ناپدید شده بود. بیشتر از روزی که او را کتکخورده و بیحال در زندان دیده بود. اضطرابش بیش از روزی بود که قرار بود پدرش بیاید و طلاقش را بگیرد (روزی که آقارضا به او عرق خورانده بود و مادرش بر سر پدرش فریاد میزد که باید طلاق دختر مرا از این پاسبان بگیری!) حالا او اضطرابی ویژه داشت؛
▫️مثل اضطراب مادرانی که فرزندشان پای چوبهی دار است. این #اضطراب را چه کسی میتواند وصف کند؟ حتی آن مادران هم نمیتوانند احوال خود را توصیف کنند. خدا کند همه چوبههای دار در دنیا بسوزد! هر چند حالا اهرمهای جرثقیل جای چوبههای دار را گرفتهاند. کسانی که فکر میکنند با #اعدام، آن هم در ملأ عام کاری از پیش میرود، سخت در اشتباه هستند. در بین جمع ده هزار نفری تماشاگر، اگر فقط دو جوان از آن حالت اعدامی لذت ببرند، تبدیل به #جانیانی میشوند که خانواده و جامعهی خود را میسوزانند.
▪️در عصری که فیلمهای جنگی با کشتارهای وحشتناک، طرفداران بسیار دارد، فکر میکنید عدهای از دیدن صحنهی اعدام لذت نمیبرند؟ آیا با نشان دادن این صحنهها، #ژنخشونت را در آنها تقویت نمیکنیم؟ باید از تجربیات دنیا استفاده کنیم. من با اعدام در ملأ عام مخالفم. دلیلش را هر چه میخواهد، باشد. من از بچگی اعتماد به نفس دارم. حرفهایم را میزنم، نظریاتم را میگویم. #پس_با_اعدام_مخالفم.
▫️باید اضطراب مهری شبیه اضطرابِ #داستایوفسکی بوده باشد. وقتی چشمهای داستایوفسکی را برای اعدام (تیرباران) بسته بودند، وقتی افسر جوخهی تیرباران گفت "تفنگها آماده"، وقتی سربازان جوخهی اعدام گلنگدن را کشیدند. داستایوفسکی در آن حالت چه اضطرابی داشت! حتی نویسندهی توانایی چون او نتوانسته است آن حالت را طوری شرح دهد که آدم درک کند. داستایوفسکیِ توانا نتوانسته اضطرابِ خود را جلوِ جوخهی اعدام چنان تشریح کند که خواننده اضطراب او را درک کند.
▪️ از منِ معلم چگونه بر میآید که اضطراب و دلشورهی مهری را بیان کنم. طوری بیان کنم که شما به عمق مسأله پی ببرید. آدم حس میکند کاش بر سرِ تفنگِ همهی جوخههای اعدام دنیا گُل بزنند! کاش بر سر همهی تفنگها، توپها و موشکهای دنیا گُل بزنند! کاش تمام موشکها و تفنگهای دنیا خود به خود نابود شوند! کاش همهی موشکهای قارهپیما و #کروز تبدیل به موشکهای آتشبازی و نمایش نور و رنگ بشوند. اگر دولتها بگذارند، اصلاً #ملتها حوصلهی جنگ ندارند. این دولتها و سیاستمداران و سرمایهداران عظیم بینالمللی هستند که به خاطر قدرت و ثروت و شهوت، جنگ میآفرینند. #ملتها_باهم_خیلی_مهربانند
▫️ #مهری لباس پوشید. نمیدانست باید لباس روشن و قشنگ بپوشد یا لباس تیره و تار. دو سه بار لباسهایش را عوض کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را آرایش کرد. میخواست برای دیدن رضا شاد باشد. میخواست دلِ رضا را #شاد کند. دوباره میگفت: "اگر آنها رضا را محکوم کنند، لباس شاد و صورت سرخاب و سفیداب کرده به چه درد میخورد؟" حداقل سه بار صورتش را آرایش و دوباره پاک کرد. سرانجام یک چیزی پوشید و رفت داخلِ خیابان....
👇👇👇👇
▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. #دکترابوالحمد هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفهشناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز #وکالت به یک شغل نان و آبدار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقتیابی و پیروزی حقیقت و #عدالت بودند. هنوز نمیخواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند.
▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همهی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که میدانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام #مهرانمدیری باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً دربارهی پروندهی آقارضا با آنها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. میخواهند در شانزده آذر امسال بهانهای به دست دانشجویان نباشد.
▪️#مهری اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری میدادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبهی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پختهام." اشکهای، مهری جاری شد. ملینا را بوسید.
▫️حدود ساعت ۹ #آقارضا با دستبند و لباس مخصوص زندانیها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از همکلاسیهایش هم پشت سرش بودند. جلسهی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر میرسید. #دکترابوالحمد به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبانها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازهی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد #کتاب پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد #غزلحافظ پیامآور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنهاش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینیها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد.
▫️جلسهی #دادگاه شروع شد. هر کلمهای که پرسیده میشد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود میآمد. هر پاسخی که داده میشد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، #دلهره میگرفت. پیش خودش میگفت: "کاش رضا اینطور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را میگفت!" لحظهها برایش دیر سپری میشد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما تودهای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمیدانستم تودهای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمیدانی؟ تو پاسبان بودهای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شدهای!"
▪️#رضا گفت: "بله من پاسبان بودم. کلمهی تودهای هم را هم شنیده بودم، ولی نمیدانستم یعنی چه. اگر میدانستم تودهای یعنی چه که پاسبان نمیشدم. افسر میشدم؛ وزیر و وکیل میشدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط میدانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمیدانستم. نمیدانستم که باید بعضی چاقوکشها را بگیرم، بعضیها را نه؟"
▫️قاضی پرسید: "نظرت دربارهی مارکس و کتابهایش چیست؟" #رضا جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیدهام، دربارهی آنهم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق میخوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما میپرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی میخورد که کمونیست نمیشود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانهی عرقکشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانهای بود، آن کشور اسلامی نیست." قاضی گفت: "با این استدلالها معلوم میشود خیلی هم پاسبان بیسوادی نیستی!"
▪️#آقارضا گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بیخود و بیجهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانهای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبانها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند.
✅ ادامه دارد....
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin