▪️#آقارضا خیلی ناراحت بود. گفت: "فهمیدم غذای زندانیها را میدزدند! بخش مهمی از گوشت و تخممرغ و برنج را چند استوار میدزدند و به خانه میبرند. دلم برای زندانیها سوخت. رفتم پیش رئیس زندان و ماجرا را گفتم. اوگفت مدرک یا شاهدی داری؟ نه مدرک داشتم نه شاهد. مرا توبیخ کرد و گفت: بدون شاهد و مدرک به همکارانت تهمت میزنی؟ رئیس زندان گفت از فردا باید در برجکِ زندان کشیک بدهم. من پاسبان کلانتری بودهام. همیشه در خیابان قدم میزدم. حالا باید چندین ساعت در روز یا شب در برجک کشیک بدهم."
▫️#مهری به او دلداری داد و گفت: "در هر مشکلی، حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." #آقارضا گفت: "خدا بیامرزد شهربانوی عاقل را. بیا کمی باهم #شاهنامه بخوانیم!"
▪️دو سه ماه اینچنین گذشت. #آقارضا روز به روز گرفتهتر بود. گفت یکی از همکارانش گفته رئیس و پاسبانهای زندان با هم #شریک هستند. اگر تو چیزی نگفته بودی، سهمت را هم میدادند. بعد آقارضا فهمید با اجازهی #رئیسزندان برای زندانیهای معتاد مواد تهیه میشود. این کار منبع درآمدی برای رئیس زندان بود. هر روز که #آقارضا به خانه میآمد کشف جدیدی کرده بود.
▫️#زندانیهایپولدار ملاقتهای طولانی داشتند. خیلی پولدارها بعضی شبها به خانه میرفتند. "آقارضا" به همکارش پیشنهاد داده بود با هم بروند و مسئله را به #رئیسشهربانی و #دادستان بگویند.
▪️همکارش گفته بود: "تو چرا به زندان منتقل شدی؟" #آقارضا پاسخ داده بود: "چون رشوه نگرفتم." همکارش گفته بود: "من هم چون یک زندانی را فراری ندادم، به زندان منتقل شدم. به من پیشنهاد پول زیاد دادند تا یک زندانی را در راه دادگاه فراری دهم! عاقبتم این شد که میبینی، نگهبان بدترین جاهای زندان هستم.
▫️#آقارضا یک عیب اساسی داشت. با کسی مشورت نمیکرد. اگر کاری به ذهنش درست میرسید، بدون مشورت آن را انجام میداد. خودش میگفت با زنش رفیق است، اما کارهایش را با #مهری هم در میان نمیگذاشت.
✅ پایان
📌{۱} و اما آخرین #پاورقی این داستان: در روز یکشنبه ۱۳۹۳/۱/۱۷ ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه، آقای #خداداد_گوهریان، بزرگِ یهودیهای یزد به من تلفن کرد و گفت: "یک زنِ سیدِ مستحقی است. باید به او کمک شود." پرسیدم: "آیا در بین یهودیهای یزد کسی مستحق هست؟" گفت: "خدا را شکر، هیچ یهودی محتاج نیست." من با آقای #غلامعلی_سفید، استاندارِ اسبقِ یزد که مؤسسهی خیریه جوادالائمه را دارند تلفن کردم و مطلب آقای گوهریان را به ایشان گفتم. قرار شد آقای سفید دستور پیگیری و رسیدگی به آن زن سیده را بدهد. این نزدیکیِ مردم را میرساند. یک یهودی به فکر رفع احتیاج یک زن مسلمان سیّد است. این #ارزش را پاس بداریم و #نیک شماریم. #ما_همه_مردم_این_سرزمین_هستیم.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
▪️#پاسباناکبری سرِ شب با لباس شخصی به درِ خانهی آقارضا رفت. #مهری با شنیدن خبر سراسیمه شد و گفت همین حالا میرود زندان تا ببیند چه خبر شده است. #اکبری به او گفت: "اگر الان به زندان بروی، میفهمند که من خبر دادهام. امشب را صبر کن، فردا ساعت ۱۰ صبح برو بگو شوهرم دیر کرده و دیشب به خانه نیامده است."
▫️#مهری شب از دلشوره نتوانست بخوابد. تمام شب در رختخوابش غلت زد. چند بار بلند شد و نماز خواند. دعا کرد و از همه انبیا و اولیا کمک خواست. صبح زود بلند شد. #لحظات به سختی میگذشت. روز بعد به زندان مراجعه کرد و گفت میخواهد شوهرش را ببیند. گفتند او کشیک است و تا پانزده روز حق ملاقات ندارد. "مهری" با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به خانه بازگشت. داستان را به پدرش گفت. #محمدعلی به دخترش گفت صبور باشد.
▪️یکی از #پاسبانهایزندان خبرها را برای مهری میآورد و خبر مهری را به زندان میبرد. پدر مهری تلاش کرد از وضعیت دامادش باخبر شود. سرانجام فهمید که او چه کرده است، نگران شد. چند روز بعد مهری مقداری میوه و لباس برای همسرش برد.
▫️بعد از پانزده روز #آقارضا زار و نزار به خانه آمد. یک روز استراحت داشت و دوباره ۱۰ روز کشیک. به حمام رفت و با مهری درد دل کرد و ماجرا را گفت. زن و شوهر با هم مهربانی کردند. روحیهشان شاد شد. آقارضا گفت در زندان همواره به یاد او و گفتهی #شهربانو بوده است: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی نعمتی." #آقارضا گفت: "من پاسبان نمیمانم، استعفا میدهم، پاسبانی به مذاق من نمیآید." بعد شعر معروفِ #فردوسی را خواند:
که گفتت برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
▪️#مهری گفت: "خدا بزرگ است" #آقارضا گفت: "خدا بزرگ است، ولی باید تلاش کرد. تو در خانه تنها چکار میکنی؟" مهری گفت: "بیشتر به خانهی پدرم میروم. شبها اکبر پسر زینت پیشم میآید. به او درس میدهم." #آقارضا گفت: "خودت هم درس بخوان. باید دیپلمت را بگیری." مهری خیلی خوشحال شد در دلش فکر کرد شاید حکمت این مشکل همین باشد.
▫️در پانزده روز اول، رئیس زندان خیلی به #آقارضا سخت گرفت. انواع توهین را به او کرد. کارهای سخت را که وظیفهی زندانیها بود، بر عهدهی او گذاشت. در ۱۰ روز بعد، رئیس کمی مهربانتر شد. یکی از #همکارانش که پاسبان کهنهکاری بود، گفت: "رضا مواظب خودت باش! پشت این مهربانی یک کلکی هست. رئیس شهربانی تو را به سادگی نمیبخشد." آن ۱۰ روز هم گذشت. زندگی عادی شروع شد.
▪️چهارماه از آن ماجرا گذشت. ۱۲ آبان ۱۳۴۲ بود. #آقارضا مثل روزهای دیگر کشیک زندان بود. #رئیسزندان او را به اتاقش خواست. یک فرد با لباس شخصی و یک ستوان و یک استوار هم آنجا بودند. آنها عضو زندان نبودند. آقارضا خبردار ایستاد. #رئیس گفت: "رضا، جیبهایت را خالی کن." رضا جیب شلوارش را خالی کرد. افسر به استوار گفت: "جیبهای کُتش را خالی کن."
▫️#استوار جیبهای آقارضا را خالی کرد. #آقارضا خشکش زد. دهانش از تعجب باز ماند. چشمهایش گشاد شد. سرش سوت کشید. داخل جیب کُتش یک لول #تریاک بود. ستوان پرسید: "این چی هست؟" #رضا نگاهی به چپ و راست کرد و گفت: "به خداوندی خدا این مال من نیست! من خبر ندارم." رئیسزندان گفت: "این را بازپرس، تحقیق خواهد کرد. تریاک وارد زندان میکنی؟ پس قاچاقچیِ زندان تو هستی!"
▪️#پروندهای برای آقارضا تشکیل شد. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک میفروخته است. توی محله هیچکس #باور_نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را میشناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ #دادگاه اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را میخواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس شهربانی افتاد. #رئیسشهربانی که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" #آقارضا فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم #شریک هستند. هنوز کتابِ "کارگران دریا" نوشتهی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود.
✅ تا اینجا را داشته باشید قصهی آشناییست، ادامه دارد...
📚شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
مادرِ #آقارضا در تهران...‼️
▫️امتحانات ترم دوم نزدیک بود. مادر و برادر آقارضا از یزد به تهران آمدند. #مادر آقارضا بیتابی میکرد. میخواست به ملاقات پسرش برود. مهری به زندانِ #قزلقلعه رفت و با خواهش و تمنا از رئیس زندان درخواست کرد به مادر و برادر آقارضا اجازهی ملاقات بدهد. #رئیسزندان استواری بود رشید و بلند قد به نامِ "ساقی". با مهربانی به مهری گفت: "فردا ساعت ۹ صبح مادرش را بیاور."
▪️#مهری گفت: "برادرش هم از یزد آمده میخواهد او را ببیند". #استوار_ساقی گفت: "شوهرت ملاقات ممنوع است. من بدون اجازه و با مسئولیت خودم به مادرش اجازهی ملاقات میدهم." مهری خواهش کرد. #استوار گفت: "نام من ایوب است. برادرش باید ایوبوار صبر کند! حالا مادرش را بیاور تا بعد ببینم چکار میتوانم بکنم!" فردا مهری با مادر همسرش به زندان قزلقلعه رفت.مادر آقارضا را به زندان راه دادند.
▫️بعد از ملاقات راهیِ خانه شدند. در راه مادر آقارضا به مهری گفت: "ازدواج تو با پسرم بدیُمن بود! همهی گرفتاریهای آقارضا به خاطر این ازدواج بدیُمن است." #مهری امتحان داشت. دوندگیِ زندگی هم بود. متلک هم میشنید. برادر آقارضا #مادرش را نصیحت کرد و گفت: "این دختر گرفتاری خودش را دارد. شما دیگر متلک نگو!" مادر آقارضا دوباره حرفش را تکرار کرد: "اجاقِ پسرم کور شد! تا به حال دوبار زندان افتاده..."
▪️سرانجام بعد از یک هفته، #استوار_ایوب_ساقی، دوباره به مادر آقارضا اجازهی ملاقات داد. این دفعه اصغرآقا هم توانست برادرش را ببیند. درست وسط امتحانات ترم دوم بود. مادر آقارضا وقتی از زندان برگشت گریه میکرد. میگفت: "پسرم لاغر و تکیده شده است. معلوم است که او را زدهاند."
▫️#او به مهری میگفت: "چطور دلت میآید درس بخوانی؟ شوهرت توی زندان است و تو سرت توی کتاب؟ حالا که آقارضا زندان است تو توی تهران نمیتوانی کاری بکنی. بلند شو اسبابت را جمع کن با ما به یزد بیا. چطوری ما یک زن جوان را در تهران رها کنیم؟ مردم حرف در میآورند. بلند شو برویم!" #مهری گفت: "دو هفتهی دیگر امتحاناتم تمام میشود. چند روزی به یزد میآید."
▪️صبح زود مهری برای امتحان به دانشکده رفت. وقتی برگشت دید #مادرشوهرش همهی اسبابهای خانه را جمع کرده است. پرسید: "چرا این کار را کردهاید؟" مادرشوهرش گفت: "همین امروز تو هم با ما به یزد میآیی! اسبابها را جمع کردم. امروز عصر همه باهم به یزد میرویم!" #مهری گفت: "وسط امتحانات چطور به یزد بیایم؟ باید از شوهرم بپرسم." مادرشوهرش گفت: "من از آقارضا پرسیدم. او هم رضایت داد."
▫️#مهری به خانهی آقاتقی رفت. سُلماز خانم با ملینا به دیدن مادر آقارضا رفتند. برادر آقارضا در خانه نبود. معلوم شد با مادرش دعوایش شده و خانه را ترک کرده است. آنها هرچه با سکینهخانم صحبت کردند، فایده نداشت. میگفت آدم عروس جوانش را توی این شهرِ گُنده تنها نمیگذارد. سکینهخانم به مهری گفت: "یالّا راه بیفت همین حالا به گاراژ برویم. همین امروز باید به یزد برگردیم!" ملینا گفت: "خوب شما بروید بلیت بگیرید، ما مهری را آماده میکنیم." سکینهخانم گفت: "من که نمیدانم گاراژ کجاست. نمیدانم چطوری باید بلیت بگیرم."
👇👇👇👇