eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.4هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌 در هفته‌ی گذشته خواندیم که مهری با تداعی این جمله‌ی مادربزرگش که "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی" در برابر مشکلات نیرو می‌گرفت. با هم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️لئون و آقاتقی به جعفرآقا گفتند نگرانِ نباشد، همسران آنها مراقب او خواهند بود. مهری به خانه‌ی خودش رفت. آن شب و شب‌های بعد هم به خانه نیامد. شانزده آذر شلوغی بود. برخورد ماموران با دانشجویان تند و خشن بود. تقریباً روز ۲۲ آذر روال عادی خود را یافت. تعدادی از دانشجویان دستگیر شده آزاد شده بودند، اما از آقارضا خبری نبود. مهری به هر دری زد، خبری از او نیافت. در دانشگاه عده‌ای به او دلداری می‌دادند. ▪️همسر لئون و آقاتقی و گلناز مرتب به مهری سر می‌زدند. مهری ماجرای شوهرش را برای پدرش نوشت. عازم تهران شد. خلیفه چند روزی در تهران بود. آن مرد چکار می‌توانست بکند؟ چند روز در تهران ماند و دخترش را دلداری داد، اما خودش به شدت نگران بود. هر روز به دانشکده‌ی حقوق سر می‌زد. استادان با او همدردی می‌کردند، اما هیچکس راه‌حلی نشان نمی داد. استادی که آقارضا در دفترش کار می‌کرد، به مهری پیشنهادی داد. مهری باید به شکل کتبی از او درخواست وکالت شوهرش را می‌کرد. مهری کتبی از آن بزرگوار درخواست کرد وکیل شوهرش باشد. ▫️امتحانات ترم نزدیک بود. مهری باید درس می‌خواند. اگر تا آخر ترم بر نمی‌گشت، نمره‌ی تمام درس‌هایش صفر می‌شد. مهری با رئیس دانشکده‌ی حقوق صحبت کرد. قرار شد اگر تا شب امتحان آقارضا پیدا نشد، دانشکده تمام درس‌های او را حذف کند. همین‌طور هم شد. آقارضا نیامد و درس‌هایش حذف شد. مهری پیش خودش گفت: "باید درس بخوانم شاگرد اول شوم! وقتی آقارضا بیاید و بفهمد شاگرد اول شده‌ام، خوشحال می‌شود." ▪️ به سختی و بااراده‌ای قوی و مثال‌زدنی درس خواند. نگران شوهرش بود داشت. وسط درس‌خواندن ناگهان به یاد همسرش می‌افتاد و تمرکزش را از دست می‌داد. قطره‌های اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد و دفتر و کتابش را خیس می‌کرد. اما دوباره به خود نهیب می‌زد. دائم می‌گفت: "هر چه خدا بخواهد. در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ▫️ سرانجام شاگرد اول شد، اما همسرش بازنگشت تا خبر شاگرد اولی او را بشنود و شاد شود. مهری با اصرار گلناز بعضی شب‌ها به خانه آن‌ها می‌رفت. گلناز سعی می‌کرد به مهری خوش بگذرد. همسر لئون و زن آقاتقی دائم مواظب مهری بودند. برایش غذا می‌بردند، کارهایش را انجام می‌دادند. آخرِ آذر، مهری اجاره را پیش آقا تقی برد. گفت: "تا همسرت نیامده از تو اجاره نمی‌گیرم." مهری اصرار کرد. آقاتقی گفت: "ممکن نیست از تو پول بگیرم." مهری گفت: "من می‌دانم شما قسط دارید، باید اقساط خانه‌تان را بپردازید. آقاتقی با لهجه‌ی زیبای آذری گفت: "خداوند بزرگ است. رفیق من بی‌جهت در زندان است. من از همسرش پول بگیرم." ▪️مهری گفت: "من پول دارم!" آقاتقی گفت: "مهری‌خانم، شما حتماً را می‌شناسید. کیست که آنها را نشناسد؟ ما مردم خطه‌ی آنها هستیم. جانمان را برای می‌دهیم. همسر تو بی‌گناه در زندان است. در مملکتی که آزادی و عدالت نیست، هیچ نیست. حالا اگر مثل ستارخان اسلحه به دست نمی‌گیریم، حداقل می‌باید از بی‌گناهان دلجویی کنیم." مهری ساکت شد. در تمام مدتی که آقارضا در زندان بود، آقاتقی از مهری اجاره‌خانه نگرفت. همبستگی‌ ملی یعنی همین! در سال ۱۳۵۷ این همبستگی به طور گسترده خود را نشان داد. حیف که آن به تاریخ می‌پیوست. ▫️ترم دوم شروع شد. بازهم از آقارضا خبری نبود. مهری تقاضا کرد دانشکده‌ی حقوق به شوهرش مرخصی بدهد تا غیبت او ترک تحصیل تلقی نشود. ۲۲ اسفند به مهری خبر دادند که می‌تواند شوهرش را ملاقات کند. مهری داشت. یک چشمش گریان بود، یکی خندان. مهری به زندان رفت. بعد از چند ساعت معطلی، همسرش را پشت شیشه دید. چقدر لاغر شده بود! گفت پرونده‌ی قبلی برایش مشکل‌ساز شده است. ▪️ گفته بود: "تو یک پاسبان اخراجی با سابقه‌ی ۹ ماه زندان هستی. دانشجویان را تو تحریک کرده‌ای!" مهری به آقارضا گفت برایش وکیل گرفته است. هر دو بهم دلداری دادند. آقارضا سخت نگران همسرش بود. مهری خبر شاگرد اولی خودش را داد. آقارضا صدبار قربان‌صدقه‌ی او رفت. ، مهری را تشویق کرد درس بخواند. 👇👇👇👇
▫️ گفت: "من کاری نکردم. هیچ مدرکی علیه من ندارند. فقط می‌گویند تو با همه‌ی دانشجویان سلام و علیک داشته‌ای. با همه رفیق بوده‌ای. به همه کمک می‌کردی. این رفتارها دلیل آن است که می‌خواستی بچه‌ها به تو علاقمند شوند. می‌خواستی همه تو را بشناسند. تو آن‌ها را علیه دولت تحریک می‌کردی. تو کینه‌ی اخراج شدن از شهربانی را به دل گرفته و خواسته‌ای انتقام بگیری." ▪️ می‌گفت نمی‌داند باید چگونه ثابت کند که اخلاق او چنین است. مثل همه‌ی مردمِ سنتی است. مثل همه‌ی مردمِ است. چگونه باید بگوید اخلاقش نشات گرفته از فرهنگ چندهزارساله‌ی مردمان سرزمین اوست. مثل همه‌ی مردم محلات سنتی این مملکت است. آقارضا چگونه بگوید که او اگر با همکلاسی‌هایش گرم گرفت تقصیر از و پدرانِ پدران اوست. او هنوز اخلاق و فرهنگ مردمان شهرهای بزرگ را یاد نگرفته بود. هنوز یک ایرانیِ سنتیِ تمام عیار است. ▫️ با فرهنگِ چند هزارساله‌ی ، درستی و کمک، یاری، شادزیستن، شادی‌خواستن برای دیگران. او در شهری زندگی می‌کرد که بیشتر مردمانش در خداحافظی به هم می‌گفتند: " !" او در شهری زندگی می‌کرد که خانه‌ی رئیس یهودیان، دیوار به دیوار مسجد جامع بود. در شهری که قبرستان یهودیان و مسلمانان در کنار هم بود. در شهری که اولین مدرسه‌هایش را ساخته بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که بیش از ۳۰درصد وقفیاتش متعلق به زرتشتیان است. ▪️در شهری که ، ، و ...در یک قنات شریک بودند. او در شهری زندگی می‌کرد که پیروان سه دین از یک آب‌انبار آب بر می‌داشتند و از یک نانوایی نان می‌خریدند. چه ! چه مرتبه‌ی والایی از انسانیت و معرفت! همه مردمِ این چنین بودند. مگر همین اخلاق مدارا، تساهل و همزیستی در آذربایجان، کردستان، گیلان، خراسان، اصفهان، بلوچستان و دیگر نقاطِ این سرزمین نبود؟ حالا بازجو به آقارضا می‌گفت چرا با همه همکلاسی‌ها و مردم احوالپرسی و سلام‌علیک می‌کردی؟ عجب و جرمی! ▫️ به کسانی که آگاهانه بین اقوام، ادیان و ملت‌ها تفرقه می‌اندازند! ، فرهنگ غنی و ریشه‌دار ساکنان سرزمین‌مان را درک نمی‌کردند. امیدوارم درک کنند. آن وکیل پول‌پرست تهرانی در پرونده‌ی قبلی، آقارضا را متهم کرده بود که جزءِ عوامل نفوذیِ مخالف اعلیحضرت در پلیس است. گفته بود باید بررسی و معلوم شود آقارضا جزءِ عوامل نفوذی حزب توده هست یا نه؟ خود این حرف‌ها در پرونده‌ی پلیس اخراجی، برای بازجو مسئله‌ای جدی بود‌. ▪️ این حرف‌ها را نمی‌فهمیدند؛ یا نمی‌خواستند بفهمند. آن‌ها می‌خواستند فرهنگِ دیکتاتوری و را جانشین فرهنگ آزادی، همکاری، تعاون و نوعدوستی و همزیستی مسالمت‌آمیز کنند. آن‌ها نمی‌دانستند آقارضا روزی صدبار خداوند را شکر می‌کند چون او را از پاسبانی اخراج کرده‌اند. ماموران ساواک می‌دانستند که آقارضا عرق می‌خریده و می‌خورده است. پس او یک فعال سیاسیِ مسلمان نیست. بنابراین نتیجه گرفتند که او کمونیست و است. ▫️آقارضا که نمی‌دانست یعنی چه، زندان برایش کلاس شده بود. روزی ماموری او را شلاق می‌زد و می‌خواست که اعتراف کند کمونیست و توده‌ای است و رفیق‌های هم‌حزبی‌اش را معرفی کند. مامور می‌گفت پاسبانی که رشوه نگیرد، یک جای کارش می‌لنگد. ▪️این و رشوه‌دادن در خون ماست. وقتی به درگاه خدا هم می‌خواهیم برویم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) و یا یک امامزاده را واسطه قرار می‌دهیم. بعد برای آن حضرت گوسفندی، گاوی یا چیزی نذر می‌کنیم. خیلی ساده، وقتی می‌خواهیم پیش وزیری، وکیلی برویم یک نفر را پارتی می‌کنیم، آن پارتی هم حق و حقوقی، کادویی، مسافرتی چیزی می‌خواهد. وقتی برای توسل و توکل به پارتی می‌تراشیم و برای پارتی رشوه‌ای می‌دهیم!... در زندگی زمینی که جای خود دارد. البته توکل به خداوند و توسل به ائمه‌اطهار(ع) و امامزادگان جای خود را دارد. ولی در تفکر اقتصادی‌ای که ما برای خود ساخته‌ایم، شان این بزرگان را پایین می‌آوریم. از باید بیشتر بیاموزیم! ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 💡 📌داستان به اینجا رسید که ساواک آقارضا را دستگیر کرده بود و به دلیل روابط حسنه‌ای که به خاطر فرهنگ اصیلش با دیگران داشت می‌خواستند او را به کمونیست و توده‌ای بودن متهم کنند بخوانیم قسمت پایانی این داستان را... ▪️ را هر روز از اتاق شکنجه به سلولش می‌بردند. در سلول به یاد مهری می‌افتاد و از دوری‌اش دلتنگ می‌شد. گاه گریه می‌کرد. حرفِ در گوشش صدا می‌کرد: "در هر مشکلی،حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی". پیش خود فکر می‌کرد که در این شلاق‌خوردن‌ها و چه نعمتی ممکن است نهفته باشد. حساب روز و ماه از دستش در رفته بود. دیگر حتی حوصله نداشت با ناخنش به دیوار بلند سلول خط بکشد. حوصله که هیچ، هم نداشت. ▫️ یک چهاردیواری کوچک بود با سقفی بلند. پنجره‌ای کوچک، نور بسیار خفیفی را غیرمستقیم به داخل سلول می‌داد، به اندازه‌ای که می‌شد فهمید روز است یا نه. یک لامپ کوچک به سقف آویزان بود. سقفی به بلندی حدود چهارمتر. آقارضا گاه به یادِ (ع) می‌افتاد. می‌گفت هر چه باشد، این سلول از زندان آن حضرت بهتر است. گاه برای آن حضرت اشک می‌ریخت. گاه یاد سرنوشتِ (ع) در زندان، می‌افتاد. ▪️از سلول‌های مجاور صدای آه و ناله و فغان می‌آمد. در عجب بود که یک انسان چگونه می‌تواند این‌قدر شقی باشد. حالا یک کسی گفته است شلاق‌ بزن، تو چرا این‌قدر محکم می‌زنی! احساس می‌کرد از درد و رنج او و زندانیان دیگر لذت می‌برند. احساس می‌کرد آن‌ها نوعی دارند. وقتی از درد فریاد می‌زد، آن‌ها لبخند می‌زدند. در دلش هزار بار خدا را شکر می‌کرد که یک شکنجه‌گر نیست. ▫️گاه با خودش می‌گفت نعمتی که در این درد و رنج نهفته است، است. هرلحظه صدها بار به پدر و مادر شکنجه‌گرها لعنت می‌فرستاد. هرگز نمی‌خواست جای آن‌ها باشد. در آن سلول نیمه‌تاریک دست روی زخم‌هایش می‌کشید. احساس می‌کرد دارد را لمس می‌کند. او هزاران‌بار به پدر و مادرش درود می‌فرستاد که به او دادند تا از این شغل حرام، نان در نیاورد. پیش خودش می‌گفت این یک نعمت است که شکنجه‌گر نیستم. چنان از این‌که شکنجه‌گر نیست شاد می‌شد که تمام رنج‌ها، دوری‌ها، را فراموش می‌کرد. جای شلاق زخم شده بود. برخی زخم‌ها چرک کرده بود و او تب می‌کرد. ▪️یک‌روز با تن تب‌دار، ده‌ها ضربه شلاق خورد. بیهوش شد و گوشه‌ی اتاق غش کرد. سطل آبی به رویش پاشیدند‌. دو مامور زیر بغلش گرفتند و او را به اتاقی بردند. عکسِ روی دیوار بود. عکس را که دید، لرزید. با خودش گفت: "منِ ابله به پاگون تو قسم می‌خوردم؟ باشد روزی که عکس تو آن بالا نباشد! عکسِ تو که هیچ، عکس هیچ آن بالا نباشد!" از ته دل گفت: "مرگ بر دیکتاتوری، مرگ بر ظلم، مرگ بر هرچه ظالم است." ▫️در یک لحظه مفهومِ را درک کرد. در یک لحظه آزادی را از مهری بیشتر دوست داشت. آزادیِ خودش و همه‌ی کسانی را که به آن‌ها سلام‌علیک می‌کرد. آزادی مردم روستاها، شهرها، کشورها، و آزادیِ نوعِ را. او در عالم خودش بود. فهمید که دکتر به ماموران گفت: "زیاده‌روی کرده‌اید! زیادی او را زده‌اید. باید چند روز استراحت کند." آقارضا پیش خودش گفت: "من که خلافکار کمونیست چریک نیستم. اگر هم بودم مرگ را بر اعتراف ترجیح می‌دادم." ▪️در یک لحظه گفت: " که در این مشکل است، بالا رفتن شعورِ انسان است." از نادانی خودش بدش آمد. "من به پاگون این مرتیکه‌ی ظالم قسم می‌خوردم؟ در آن لحظه عهد کرد که هر گز به پاگون و جان هیچ قسم نخورد و هرگز مریدِ هیچ ظالمی نشود. آن ظالم در هر لباس و قیافه‌ای که باشد. ▫️ رازِ مشکل، حکمت و نعمت را برای آقا‌رضا فاش کرده بود. تا آن روز فکر می‌کرد برای او عزیزترینِ عزیزان است. آن روز فهمید از مهری عزیزتری هم هست. مهری را از قبل دوست‌تر داشت. می‌خواست خودش را فدایِ برای مهری‌ها کند. باز شاه برای آقارضا کوچک شد. کسی که به پاگونش قسم می‌خورد، حالا می‌خواست سر به تنش نباشد. شاه برای او حقیر شده باشد. مامورانش برای او حقیر شده بودند. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده مادرِ در تهران...‼️ ▫️امتحانات ترم دوم نزدیک بود. مادر و برادر آقارضا از یزد به تهران آمدند. آقارضا بیتابی می‌کرد. می‌خواست به ملاقات پسرش برود. مهری به زندانِ رفت و با خواهش و تمنا از رئیس زندان درخواست کرد به مادر و برادر آقارضا اجازه‌ی ملاقات بدهد. استواری بود رشید و بلند قد به نامِ "ساقی". با مهربانی به مهری گفت: "فردا ساعت ۹ صبح مادرش را بیاور." ▪️ گفت: "برادرش هم از یزد آمده می‌خواهد او را ببیند". گفت: "شوهرت ملاقات ممنوع است. من بدون اجازه و با مسئولیت خودم به مادرش اجازه‌ی ملاقات می‌دهم." مهری خواهش کرد. گفت: "نام من ایوب است. برادرش باید ایوب‌وار صبر کند! حالا مادرش را بیاور تا بعد ببینم چکار می‌توانم بکنم!" فردا مهری با مادر همسرش به زندان قزل‌قلعه رفت.مادر آقارضا را به زندان راه دادند. ▫️بعد از ملاقات راهیِ خانه شدند. در راه مادر آقارضا به مهری گفت: "ازدواج تو با پسرم بدیُمن بود! همه‌ی گرفتاری‌های آقارضا به خاطر این ازدواج بدیُمن است." امتحان داشت. دوندگیِ زندگی هم بود. متلک هم می‌شنید. برادر آقارضا را نصیحت کرد و گفت: "این دختر گرفتاری خودش را دارد. شما دیگر متلک نگو!" مادر آقارضا دوباره حرفش را تکرار کرد: "اجاقِ پسرم کور شد! تا به حال دوبار زندان افتاده..." ▪️سرانجام بعد از یک هفته، ، دوباره به مادر آقارضا اجازه‌ی ملاقات داد. این دفعه اصغرآقا هم توانست برادرش را ببیند. درست وسط امتحانات ترم دوم بود. مادر آقارضا وقتی از زندان برگشت گریه می‌کرد. می‌گفت: "پسرم لاغر و تکیده شده است. معلوم است که او را زده‌اند." ▫️ به مهری می‌گفت: "چطور دلت می‌آید درس بخوانی؟ شوهرت توی زندان است و تو سرت توی کتاب؟ حالا که آقارضا زندان است تو توی تهران نمی‌توانی کاری بکنی. بلند شو اسبابت را جمع کن با ما به یزد بیا. چطوری ما یک زن جوان را در تهران رها کنیم؟ مردم حرف در می‌آورند. بلند شو برویم!" گفت: "دو هفته‌ی دیگر امتحاناتم تمام می‌شود. چند روزی به یزد می‌آید." ▪️صبح زود مهری برای امتحان به دانشکده رفت. وقتی برگشت دید همه‌ی اسباب‌های خانه را جمع کرده است. پرسید: "چرا این کار را کرده‌اید؟" مادرشوهرش گفت: "همین امروز تو هم با ما به یزد می‌آیی! اسباب‌ها را جمع کردم. امروز عصر همه باهم به یزد می‌رویم!" گفت: "وسط امتحانات چطور به یزد بیایم؟ باید از شوهرم بپرسم." مادرشوهرش گفت: "من از آقارضا پرسیدم. او هم رضایت داد." ▫️ به خانه‌ی آقاتقی رفت. سُلماز خانم با ملینا به دیدن مادر آقارضا رفتند. برادر آقارضا در خانه نبود. معلوم شد با مادرش دعوایش شده و خانه را ترک کرده است. آن‌ها هرچه با سکینه‌خانم صحبت کردند، فایده نداشت. می‌گفت آدم عروس جوانش را توی این شهرِ گُنده تنها نمی‌گذارد. سکینه‌خانم به مهری گفت: "یالّا راه بیفت همین حالا به گاراژ برویم. همین امروز باید به یزد برگردیم!" ملینا گفت: "خوب شما بروید بلیت بگیرید، ما مهری را آماده می‌کنیم." سکینه‌خانم گفت: "من که نمی‌دانم گاراژ کجاست. نمی‌دانم چطوری باید بلیت بگیرم‌." 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخ‌زده خریدِ در تهران🍃 ▫️پول‌های مهری ته کشیده بود. گفته بود دیگر نمی‌تواند اجاره‌ی دستگاه‌ها را بدهد. گفته بود دوره‌ی دستگاه‌های خانگی گذشته است. همه‌ی کارگرها می‌خواهند به بروند. آن‌جا آن‌ها را بیمه می‌کنند. تاب و توان رقابت با پارچه‌های کارخانه‌ای را ندارند. ▪️ در حال سپری شدن بود. "کارخانه" آمده بود تا را نابود کند. بیشتر خانه‌های شهر و روستاهای قدیمی ایران در حکم یک کارگاه تولیدی بودند. تحول عظیمی در راه بود. "خانه‌های تولیدی" باید به "خانه‌های مصرفی" تبدیل می‌شد. سهم پولِ باید به اروپا و آمریکا بر می‌گشت. ▫️حالا (۱۳۹۴) نوبتِ شده است. این کالاهای بی‌کیفیت چین دمار از صنعت و در آورده است. اگر آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها صنایع خانگی ما را تعطیل کردند، و وابستگان داخلی آن‌ها صنایع ماشینی ما را به تعطیلی و ورشکستگی کشاندند و می‌کشانند. ▪️ که هر خانه‌اش بوده است، حالا جوان‌هایش بی‌کارند. اگر چندتا جوان بخواهند در زیرزمین خانه‌شان برای خود کارو کاسبی راه بیندازند، باید بگیرند. باید شرکت ثبت کنند. باید یک‌سال از این اداره به آن اداره بدوند تا مجوز بگیرند. آن‌وقت می‌گویند چرا بیکاری است. ▫️اگر سه کار بکند، من قول می‌دهم ظرف یک‌ سال حداقل یک‌ میلیون‌ شغل بدون کمک دولت ایجاد می‌شود: 1⃣ به جوان‌ها به سرعت، ظرف یک‌هفته بدهد. 2⃣ اجازه بدهد کارگاه‌های کوچک زیر ده نفر؟ در ساختمان‌های غیرتجاری و اداری ایجاد شود، البته کارگاه‌هایی که نداشته باشد. چرا وقتی دو نفر جوان با دو دستگاه کامپیوتر در زیرزمین خانه‌شان می‌خواهند کاری برای خود دست ‌و پا کنند باید دائم بترسند و بلرزند؟ 3⃣ دولت تکلیفِ و بیمه را برای کارگاه‌های‌کوچک روشن کند. ▪️ اگر در قرون قبل هم دولت‌ها گفته بودند در خانه‌ها کارگاه نباشد و برای ایجاد اشتغال و کار خود مجوز بگیرند، ممکن نبود میلیون‌ها در این مملکت ایجاد شود. خدا لعنت کند این ما را. بگذریم و وارد خاطرات شویم. در خانه اگر کس است یک حرف بس است! ▫️اجاره‌ی دستگاهها به مهری نمی‌رسید. مبلغ اجاره خانه‌ی یزد هم کم بود و کفاف مخارج او را نمی‌کرد، البته صاحبخانه‌اش از او اجاره نمی‌گرفت. می‌گفت تا شوهرش در زندان است، مهمان او خواهد بود. آن مرد آذری مهربان‌تر از آن بود که مهری فکر می‌کرد. هر روز از مهری می‌پرسید کاری دارد یا نه؟ برایش میوه، سیب‌زمینی و نان می‌خرید. مهری با زور به او پول می‌داد. لئون مکانیک بود. ملینا برای مهری شیرینی می‌آورد و سُلماز برایش غذا. گلناز هفته‌ای یکی‌دو بار او را به زور به خانه می‌برد. ▪️امتحانات که تمام شد. بهاره و مینا با بیشتر گرم گرفتند. بهاره و مینا همان دو دانشجوی دوست مهری بودند. او را چندبار به خانه بردند. یک شب او را در خانه‌شان نگه داشتند. آن‌ها باهم بحث می‌کردند. گاهی که مهری به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت، چند نفر از دانشجویان دیگر هم بودند. روزی مهری، در دانشکده بهاره و مینا را دید. آن‌ها در گوشه‌ای داشتند با آن پسر هم‌کلاسی مهری صحبت می‌کردند؛ همان پسری که یک روز احوالِ را از مهری پرسید. حدس زد که او دخترها را فرستاده است. به دخترها هیچ نگفت. ▫️چند روز بعد مهری دید آن یک عدد کیف به مینا داد و سریع از او دور شد. مطمئن شد که آن پسر با بهاره و مینا در ارتباط است. بهاره و مینا‌ و دوستانشان با هم بحث‌هایی می‌کردند که مهری نمی‌فهمید. بحث از کارگر و مسائل کارگری بود. بحث از شوروی، بحث از کوبا و ویتنام. در بحث‌های آن‌ها اسامی‌ای به گوش مهری می‌خورد که برایش ناآشنا بود. فیدل‌ کاسترو، چِگوارا، لنین، استالین، مائو، هوشی‌ مینه. ▪️ وارد بحث آن‌ها نمی‌شد. آن‌ها هم او را وارد بحث نمی‌کردند. ولی او حرف‌ها را می‌شنید. آن‌ها هم کاری می‌کردند که او حرف‌ها را بشنود. تابستان بود و فصل بیکاری. مهری در خانه بود. می‌خواند. به ملینا در پختن شیرینی کمک می‌کرد. بیشتر عصرها برای دیدن بهاره و مینا به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت. به آن‌ها دلبسته شده بود. از بحث‌هایی که می‌کردند خوشش آمده بود. حرف‌هایی می‌شنید که تا‌به‌حال نشنیده بود. دوستان بهاره و مینا هم جالب بودند. همه دخترانی خونگرم بودند. ▫️ کتاب‌های بینوایان، جنگ و صلح، برادران کارمازوف و خانه اموات را تمام کرده بود. کتاب‌ها را به بهاره پس داد. بهاره به او داد. جلدش سفید بود. کتاب کوچکی بود. بهاره گفت: "کتاب خوبی است! وقتی بخوانی، به آن علاقه‌مند می‌شوی. ولی کسی نباید آن را ببیند!" روی جلد کتاب هم سفید بود. هیچ تیتری نداشت. مهری دو روزه آن را تمام کرد. 👇👇👇👇
▪️کتاب حاوی مطالبی درباره‌ی زندگی "مارکس" و "انگلس" بود. او اهمیت مسئله را نمی‌فهمید. دلِ مهری برای پدر و خواهرانش تنگ شده بود، اما دلش نمی‌خواست به برود. از حرف‌های مادرشوهرش دلخور بود. می‌خواست در تهران باشد تا هر وقت ممکن شد، همسرش را ببیند. نگرانش بود. اما بی‌پولی به او فشار زیادی می‌آورد. تصمیم گرفته بود چرخ خیاطی‌اش را از یزد بیاورد شاید بتواند در تهران خیاطی کند و پولی در آورد. این مسئله را به ملینا و سلماز گفت. آقاتقی و لئون فهمیده بودند که بی‌پول است. ▫️می‌دانستند آقارضا در یزد دارد. روزی لئون و آقاتقی به دیدنِ مهری رفتند. گفتند: "در نزدیکی پیچ‌ شمیران مغازه‌ای است. حدود ۴۷ متر مساحت دارد. بالای آن، دو اتاق با دستشویی و امکانات است. صاحبش می‌خواهد آن را بفروشد. می‌شود حدود ۳۵ هزار تومان آن را خرید." از مهری خواستند با صحبت کند. اگر موافق بود، خانه‌ی یزدش را بفروشد و این‌جا را بخرد. لئون گفت: "مغازه را ماهی هفتصد و هشتصد تومان اجاره می‌کنند. خودتان هم طبقه‌ی بالای آن می‌توانید زندگی کنید." ▪️مهری گفت در اولین فرصت نظرِ آقارضا را در این مورد جویا می‌شود. باز هم مردانگی کرد. مهری را با آقارضا یک‌ ساعت تنها گذاشت. روی کاغذی با دستخط خودش به مهری وکالت فروش خانه را داد. مهری راهی یزد شد. خانه را به صورت قولنامه‌ای ۲۸ هزار تومان فروخت. گفت مهری و آقارضا را قبول دارد. هروقت آقارضا از زندان آزاد شد، می‌آید سند می‌زند‌. ▫️آن زمان و دستخطِ مردم داشت. مهری وسایلش را به زیرزمین خانه‌ی پدرش برد. هرچه از کتاب‌ها هم مانده بود را دوباره به آنجاد انتقال داد. کتاب‌ها را در همان اتاق شهربانو جای داد. در یک لحظه مهری به یاد حرفِ مادربزرگش افتاد که گفته بود این خیلی ارزش دارد. مهری گفت: "چندتا از این کتاب‌ها را با خودم به تهران می‌برم. شاید کسی آن‌ها را بخرد!" شش جلد از کتاب‌ها را جدا کرد و در وسایلش گذاشت تا به تهران ببرد. او تازه یک چمدان خریده بود. خودش تحولی بود. تحول از به چمدان. پدرش خلیفه‌‌ محمدعلی هم با او راهی تهران شد. ▪️در با کمک لئون و آقاتقی، معامله‌ی مغازه و آپارتمان بالای آن انجام شد. فروشنده از ۳۴ هزارتومان پائین نیامد. مهری شش‌ هزار تومان کم داشت و می‌گفت نمی‌تواند مغازه را بخرد. لئون دو هزار تومان به او قرض می‌دهد. آقا‌تقی هم کسی را پیدا کرد مغازه را دوساله رهن و اجاره می‌کرد. پنج‌ هزار تومان پیش می‌داد و ماهی پانصد تومان اجاره. پول جور شد. ظرف یک هفته همه کارها در محضر انجام شد. هم پانصدتومان به دخترش داد. مهری نصف پول لئون را پس داد. لئون پول را نمی‌گرفت، ولی مهری اصرار و خواهش کرد تا او هزار تومانش را پس گرفت. ▫️سرانجام به طبقه‌ی بالای مغازه اسباب‌کشی کرد. آپارتمان تا خانه‌ی آقاتقی فاصله‌ی چندانی نداشت. مهری با پدرش به زندان رفت. خلیفه مقداری شیرینی یزدی برای آورده بود. مهری از خوبی‌های این زندانبان برای پدر و اطرافیانش زیاد گفته بود. مهری شیرینی‌ها را به ایوب ساقی تعارف کرد. زندانبان‌ ساقی، شیرینی‌ها را نمی‌گرفت. با اصرارِ مهری آن‌ها را قبول کرد. از آقای ساقی خواهش کرد اجازه دهد خودش و پدرش ملاقاتی با آقارضا داشته باشند. ▪️آقای ساقی قول داد پس‌فردا اجازه‌ی ملاقات بدهد. بالاخره خلیفه هم آقارضا را دید. از شدت درد و رنج، لاغر و تکیده و رنجور بود. ولی روحیه‌ای قوی داشت. گفت ده روزی است که شکنجه‌ها تمام شده است و با وکیلش ملاقات داشته است. آقای به او دلداری داده بود و گفته بود پرونده‌اش را دیده است. هیچ مدرکی علیه او نیست. آقارضا امید داشت که شود. هشت ماه بود در زندان بود. از خبر خرید مغازه و طبقه‌ی بالای آن خیلی خوشحال شد؛ ▫️به مهری گفت: "حالا خیالم راحت شد. هم خانه‌ داری و هم پانصد تومان درآمد." دامادش را دلداری داد و گفت مطمئن است که از زندان خیلی زود آزاد می‌شود و دوباره درس‌های دانشگاه را شروع می‌کند. ده روزی بود خلیفه در تهران بود. او به دیدنِ دکتر ابوالحمد رفت. مقداری شیرینی یزدی هم برای آن استاد، دانشمند و وکیل آورده بود. گفت مطمئن است که آقارضا تبرئه می‌شود. ایشان گفت هیچ مدرکی و یا اعترافی علیه او وجود ندارد. خلیفه به یزد رفت و مهری مشغولِ زندگی شد. ✅ پایان 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
▫️ ادامه داد: "با همین کتاب‌ها آدم توده‌ای می‌شود. طرفدار شوروی می‌شود سر از زندان و شاید هم تیرباران در می‌آورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجه‌ی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را می‌خواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی می‌کنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز می‌شود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ با او داشته‌اند. ▪️بازهم از روی سفره‌ی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درس‌خواندن به تهران آمده‌اند. بعد ماجرای را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتاب‌ها در خانه‌ات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر یکی از این کتاب‌ها را در خانه‌ات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزده‌سال حبس می‌بُرّند. خودت را هم سال‌ها نگه می‌دارند. زود برو خانه، کتاب‌ها را از خانه‌ات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر هم‌صحبت نشو. آن‌ها حتماً کمونیست هستند. اگر آن‌ها را بگیرند، تو را هم دستگیر می‌کنند!" ▫️آن مرد نیم‌ساعت درباره‌ی شوروی و استالین و توده‌ای‌های ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیست‌ها و توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این‌ جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او دیده می‌شد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آن‌جا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهن‌پرست و از خودگذشته‌ای در آن‌جا درس می‌دهند و درس می‌خوانند؛ ▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکر‌صفت در حال افزایش هستند. عده‌ای نوکری شاه و آمریکایی‌ها را می‌کنند و عده‌ای نوکری شوروی‌ها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب می‌کنند. دنبال آدم‌های آسیب‌پذیر ساده‌ای چون تو می‌گردند. اگر چشم و گوش‌ات باز نباشد، هم از مغزت استفاده می‌کنند و هم از جسمت! آلوده‌ات می‌کنند. از تو یک می‌سازند. یا داخل زندان می‌میری و یا چریک می‌شوی و توی خیابان و جنگل کشته می‌شوی!" ▫️ که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزش‌های انسانی خودش را از دست می‌دهد. شهر پول و شهوت، حقه‌بازی، سیاست و کثافت‌کاری. مواظب باش! صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا می‌شود، طلا بلکه الماس هستند." درباره‌ی همسایه‌های مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آن‌ها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمده‌اند؛ مثل تو که تازه از یزد آمده‌ای. در این شهر مردم بَره‌وار می‌آیند، اما گرگ می‌شوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایه‌های مهربانت در میان بگذار." ▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آن‌ها را مطالعه‌ کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانه‌ی دانشگاه پیشِ آقای برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی می‌کند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهل‌سال بزرگ‌تر شده بود. بی‌نهایت را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر می‌انداختم!" ▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید و مقاله‌هایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آن‌ها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش‌ آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شده‌اند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بی‌خبر باشند. ▪️یک‌سال بعد مهری دوباره را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد‌. گفت: "من همایون صنعتی‌زاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با رفت‌و‌آمد برقرار کردند و از راهنمایی‌های او بهره‌مند شدند. ✅ پایان؛ هفته‌ی آینده با "جلسه‌ی دادگاه" را همراهی کنید. 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 ⚖ ▫️ترم اول شروع شد. آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاس‌های درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج می‌شود!" ▪️بغض راهِ گلوی را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمی‌رفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا می‌خواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر می‌کرد که پایه و اساس همه‌ چیز، است. اصلاً بدون آزادی هیچ‌کاری نمی‌شود کرد. بدون آزادی هم معنا ندارد‌. اگر آزادی بود، می‌توانست خیلی کارها بکند. ▫️پیش خود فکر کرد، این چه است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداخته‌اند. جرمش چیست؟ چرا این‌قدر او را کتک می‌زنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ ، آدم را سال‌ها زندانی می‌کنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است. ▪️وای به روزی که بفهمند دولت‌ها به آن‌ها دروغ گفته‌اند! وای به روزی که میلیون‌ها بدانند که کتاب‌های درسیِ تاریخ آن‌ها پر از دروغ بوده است! خشمِ ، نمودِ خشمِ است. ▫️ به کلاس درس می‌رفت. اما به همه‌ی هم‌کلاسی‌هایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را می‌پرسیدند، می‌گفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمی‌کرد. تمام امیدش اول به بود، بعد به آقا‌تقی، لئون، جعفرآقا و همسران آن‌ها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر می‌کرد، نکند این یکی باشد. نکند آن یکی می‌خواهد مرا جذب گروهی بکند. ▪️روزی آن پسرِ هم‌کلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ هم‌کلاسی حرف نمی‌زد. زود از دانشکده به خانه می‌آمد. بیشتر به خانه‌ی ملینا می‌رفت و در پختن شیرینی کمک می‌کرد. چرخ خیاطی‌اش از رسیده بود‌. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کم‌کم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت می‌دادند. ▫️ولی او داشت. می‌خواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی می‌کرد، دچار فکر و خیال می‌شد. تا فکر و خیال او را می‌گرفت راهیِ خانه‌ی ملینا می‌شد، در پختن شیرینی کمک می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد وقتی اجاره‌ی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازه‌داری کند. بی‌حوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از تقاضای دیدار شوهرش را بکند. ▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی شده بودند. سعی می‌کردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسرده‌تر می‌شد. شب‌ها در خانه تنها بود. با راز و نیاز می‌کرد. گاهی به حرف‌های بهاره و مینا فکر می‌کرد. او قبلاً معنای حرف‌های آن‌ها نمی‌فهمید. حالا بحث‌های آن‌ها را به یاد می‌آورد. آن‌ها می‌گفتند که حکومت‌های دست‌نشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد. ▫️ گاهی کلافه می‌شد. با خودش می‌گفت: "می‌روم اسلحه پیدا می‌کنم و چریک می‌شوم. می‌روم شاه را می‌کشم!" وارد تخیلات می‌شد، می‌گفت: "اگر هیچ‌کس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را می‌توانم!" بعد پیش خودش می‌گفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آن‌ها هم مرا می‌کشند." می‌گفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش می‌گفت: "شوهرم را هم می‌کشند." فکر می‌کرد هنوز آقارضا به زندگی است. 👇👇👇👇
▪️ یک شب از سر ناامیدی و غم، خیلی گریه و زاری کرد. یاد گفته‌ی مادربزرگش افتاد: "در هر مشکلی حکمتی هست و در هر حکمتی، نعمتی." ناگهان فریاد زد: " کدام حکمت؟ کدام نعمت؟" از رختخواب بلند شد نماز خواند و تفألی به زد: به جان پیر خرابات و حق نعمت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او تا رسید به این : بیار باده که دوشم سروشِ عالمِ غیب نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او او از این غزل حافظ معنای ظاهری آن را گرفت. حالت روحی‌اش طوری بود که "بیار باده" را تعبیری ظاهری کرد... ▫️فردا بعد از دانشکده به خانه‌ی ملینا رفت. در پختن شیرینی کمک کرد. ملینا گفت: "شام همین‌جا بمان." خیلی راحت قبول کرد.... ▪️ گفت: " مهری خسته شده‌ای و حالت خوب نیست... شب همین‌جا بخواب." او شب در خانه‌ی ملینا خوابید. دیگر دلش نمی‌خواست اسلحه بکشد. در عالم هپروت بود. دیگر نمی‌خواست آدم بُکُشد. می‌خواست برود پیِ کارِ همسرش را بگیرد. ▫️فردا به دانشکده‌ی حقوق رفت. به او گفت: "خبر خوشی برایت دارم! تاریخ جلسه‌ی دادگاه معلوم شده است. نهم آذر، است. امیدوارم آقارضا تبرئه شود." مهری گفت: "تا نهم آذر، ۲۵روز دیگر مانده است." دکتر ابوالحمد گفت: "به نظر من عمداً نهم آذر را انتخاب کرده‌اند. می‌خواهند قبل از شانزده آذر چند نفری را که پارسال گرفته‌اند، آزاد کنند. می‌خواهند بهانه را از دست دانشجویان بگیرند، تا شانزده آذر شلوغ نشود." مهری گفت: "خدا کند این طور باشد!" ▪️ به مذهبِ گرائیده بود. مرتب نمازش را می‌خواند. بعد از نماز سفره‌اش را می‌انداخت. دو عدد استکان سر سفره می‌گذاشت؛ یکی برای خودش و یکی برای آقارضا.... ▫️روز شماری بلکه لحظه‌شماری می‌کرد. منتظر روز بود. چند لحظه مثبت فکر می‌کرد و آقارضا را تبرئه شده در خانه می‌دید. لحظه بعد آقارضا را محکوم شده و در زندان می‌دید. گاهی شوهرش را بالای چوبه‌ی دار می‌دید. دلهره‌ی حد و حصر نداشت. از چند روز قبل از جلسه دادگاه نمی‌توانست یکجا آرام بگیرد.... ▪️اصلاً درس را نمی‌فهمید. بچه‌های کلاس را نمی‌دید. حرف استاد را نمی‌شنید. در عالم خودش بود. عالم رؤيا، عالم سير و سفر با . عالم گریه و لابه بر سر قبر او. عالم بچه‌دار شدن. عالم آزادی. در عالم خیال، شاه را می‌کشت و همه می‌شدند. در عالم خیال، بر همه جا حاکم بود. ▫️روزی مطلبی را روی تخته نوشت: "ایده‌آل، آرزو و امید وقتی با واقعیت همراه نباشد، توهم می‌آورد. وقتی نتوانی ایده‌آل‌های خود را عملی کنی دچار توهم می‌شوی" او این حرف را در دفترش یادداشت کرد: "ایده‌آل بدون واقعیت، منجر به توهم می‌شود." چه کارها که دست آدم نداده است. چه کارها که دست ملت‌ها نداده است. این که می‌خواست جزء پنج قدرت برتر جهان باشد، توهم نبود؟ چه کارها دست خودش و ملت داد! ▪️این‌که بعضی افراد بدون داشتن امکانات می‌خواهند بچه زیاد کنند، توهم نیست؟ خانه‌شان خراب است، وسایل خانه‌شان لَنگ است، نان ندارند، آب ندارند، هوای نفس کشیدن ندارند، محیط خانه آلوده است؛ با وجود این می‌خواهند زیاد کنند. که چی بشود؟ با یک مشت بچه‌ی بی‌سواد، بیکار، معتاد با یک خانه‌ی بی‌آب و سبزه، می‌خواهند قدرتمندِ باشند؟ با دوتا بچه‌ی می‌توانند را فتح کنند. با دو بچه‌ی صالح می‌توانند از خانواده‌ی ۱۰ بچه‌ای بی‌سواد و فقیر جلو بزنند.... ✅ ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد ۴ @zarrhbin
▪️مهری ساعت هشت صبح جلوِ دادگاه بود. هم رسید. از حال و روز مهری فهمید او در چه وضعیتی قرار دارد. او مثل پدری مهربان، مثل استادی مهرورز، مثل وکیلی وظیفه‌شناس و مطمئن، به مهری دلداری داد. هنوز به یک شغل نان و آب‌دار تبدیل نشده بود. هنوز وکلا دنبال حقیقت‌یابی و پیروزی حقیقت و بودند. هنوز نمی‌خواستند به ضرب پول، حقیقت را دگرگون کنند. ▫️حالا هم وکلای خوب و بااخلاق فراوان داریم. ولی اکثریت با کیست؟ در همه‌ی امور امروز، اکثریت با چه کسانی است؟ خودتان بگویید. شما که می‌دانید، چرا من بنویسم؟ شاید هم هنرمند والامقام باید یک سریال "حاشیه" هم برای وکلا تهیه کند. دکتر ابوالحمد به مهری گفت دو تن از قضات دادگاه از دوستان قدیمی او هستند. قبلاً درباره‌ی پرونده‌ی آقارضا با آن‌ها صحبت کرده است. مقامات بالا هم اصراری ندارند که متهم محکوم شود. می‌خواهند در شانزده آذر امسال بهانه‌ای به دست دانشجویان نباشد. ▪️ اندکی آرام شد. دید لئون و ملینا، آقاتقی و سلماز، جعفرآقا و گلناز هم آمدند. همه به او دلداری می‌دادند. ملینا، آن زن ارمنی مهربان، یک جعبه‌ی شیرینی با خود آورده بود. به مهری گفت: "شیرینی آزادی آقارضا را دیشب پخته‌ام." اشک‌های، مهری جاری شد. ملینا را بوسید. ▫️حدود ساعت ۹ با دستبند و لباس مخصوص زندانی‌ها آوردند. حالش کمی بهتر از روزهایی بود که در زندان بود. چند نفر از هم‌کلاسی‌هایش هم‌ پشت سرش بودند. جلسه‌ی دادگاه علنی بود. ظاهر کار قانونی به نظر می‌رسید. به مهری گفت جلسه علنی است. آقارضا لبخندی بر چهره داشت. پاسبان‌ها اجازه دادند همسرش را ببوسد. اما اجازه‌ی حرف زدن ندادند. بوسیدنی که صد پیام همراه داشت. بوسیدنی که صد پیام‌آور آن است. وقتی مهری گرمای صورت همسرش را بر روی چهره حس کرد، اضطرابش فروکش کرد. گرسنه‌اش شد. آرام شد. از ملینا خواست یک عدد شیرینی به رضا بدهد و یکی هم به او. قبل از محاکمه شیرینی‌ها تمام شد. به تعبیری، شیرینی آزادی قبل از محاکمه پخش شد. ▫️جلسه‌ی شروع شد. هر کلمه‌ای که پرسیده می‌شد، مثل پُتکی بود که بر فرق مهری فرود می‌آمد. هر پاسخی که داده می‌شد، تیری بود بر قلبش. مهری برای پرسش قاضی و پاسخ رضا، می‌گرفت. پیش خودش می‌گفت: "کاش رضا این‌طور پاسخ داده بود! کاش دکتر ابوالحمد این را می‌گفت!" لحظه‌ها برایش دیر سپری می‌شد. قاضی از آقارضا پرسید: "شما توده‌ای هستید؟" رضا جواب داد: "من قبل از زندان نمی‌دانستم توده‌ای یعنی چه؟" قاضی گفت: "چطور نمی‌دانی؟ تو پاسبان بوده‌ای! تو بعد از سال ۱۳۳۲ پاسبان شده‌ای!" ▪️ گفت: "بله من پاسبان بودم‌. کلمه‌ی توده‌ای هم را هم شنیده بودم، ولی نمی‌دانستم یعنی چه. اگر می‌دانستم توده‌ای یعنی چه که پاسبان نمی‌شدم. افسر می‌شدم؛ وزیر و وکیل می‌شدم. من یک پاسبان با مدرک سیکل بودم. فقط می‌دانستم که اگر کسی چاقوکشی کرد، باید بگیرمش. تازه همین را هم خوب نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که باید بعضی چاقوکش‌ها را بگیرم، بعضی‌ها را نه؟" ▫️قاضی پرسید: "نظرت درباره‌ی مارکس و کتاب‌هایش چیست؟" جواب داد: "وقتی چیزی را نخوانده و ندیده‌ام، درباره‌ی آن‌هم نظری ندارم. من اسم مارکس و استالین را در زندان از بازجوها شنیدم. من کمونیست نیستم. من یک مسلمانم." قاضی پرسید: "اگر مسلمان هستی چرا عرق می‌خوری؟" رضا گفت: "آقای قاضی من از شما می‌پرسم: در ایران و سراسر کشورهای اسلامی چند میلیون آدم مسلمان نمازخوان....وجود دارد؟ هر که نوشیدنی می‌خورد که کمونیست نمی‌شود. اصلاً چرا در کشورهای اسلامی کارخانه‌ی عرق‌کشی و مغازه فروش آن هست؟ اگر در کشوری با مردم مسلمان چنین کارخانه‌ای بود، آن کشور اسلامی‌ نیست." قاضی گفت: "با این استدلال‌ها معلوم می‌شود خیلی هم پاسبان بی‌سوادی نیستی!" ▪️ گفت: "پاسبانی مربوط به چند سال قبل است. حالا من دانشجوی حقوق هستم؛ دانشجویی که بی‌خود و بی‌جهت سه ترم از درسش عقب افتاده است!" دکتر ابوالحمد هم دفاع جانانه‌ای از رضا کرد. قضات ختم جلسه را اعلام کرد. دادگاه وارد شور شد و پاسبان‌ها آقارضا را به اتاق مخصوص بردند. ✅ ادامه دارد.... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ⚖ 📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم ادامه‌ی داستان را... ▫️هر لحظه تعداد زیادتر می‌شد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آن‌ها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" می‌لرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش می‌لرزید. داشت زمین می‌خورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپ‌تاپ قلبش را سلماز و ملینا می‌فهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجه‌ی رأی دادگاه، بود! ▪️حالا دیگر آقارضا بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسه‌ی دادگاه خارج شدند. اما عده‌ای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آن‌ها می‌خواستند او محکوم شود تا بهانه‌ای برای شورش داشته باشند. بهانه‌ای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانه‌ای برای این که هنوز فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم می‌شوند. ▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیله‌ی سیاسی آن‌ها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجه‌ی فعالیت و فشار خود می‌دانستند. ▪️آقارضا همراه با مهری و راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایه‌ی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سه‌ی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من می‌رسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان. ▫️ دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمی‌دانست چه چیزی باید بگوید. او یازده‌ ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای و آزادی را درک می‌کرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع می‌گرفت. هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانه‌ی من ریخته و کتاب‌های مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم می‌ریختم! رضا و خودم بیچاره می‌شدیم!" ملینا زن فهمیده‌ای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانه‌ی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرف‌ها برای همدیگر دارند. 👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 🕊 ▫️ مثل یک مادر، مثل یک عاشق وفادار، به آقارضا می‌رسید. عشقی که بعد از ازدواج پدید آمده بود. عشقی که بعد از شناخت حاصل شده بود. رضا مرد ایده‌آل مهری بود. در طول زندان آقارضا ۲۶ کیلو لاغر شده بود. پوست و استخوان بود. پس از شب‌ها خواب‌های آشفته می‌دید. بدن و تمام استخوان‌هایش درد می‌کرد. جای زخم‌هایش می‌سوخت. کف پاهایش در حال پوست انداختن بود. توهین‌ها را به یاد می‌آورد. دروغ‌ها را هرگز باور نکرده بود، اما روحش را می‌آزرد. که به مهری زده بودند، فراموش نمی‌کرد. ▪️یکی از کثیف‌ترین و زشت‌ترین آزارهای روحی ، اتهام زدن به زن یا شوهر متهم است. در آن عصر دیکتاتوری، در همه‌ی رژیم‌های دیکتاتوری، متهم سیاسی را مردانه و عادلانه محاکمه نمی‌کنند. اول می‌خواهند روحش را خدشه‌دار کنند. اول می‌خواهند او را آلوده و بعد محکوم کنند. در ، هر متهمِ سیاسی اتهام‌های دیگری را یدک می‌کشد. رابطه‌ی نامشروع، فساد اخلاقی، مشروب‌خواری، قماربازی، فساد مالی، خیانت به کشور و ملت و منافع ملی، اقدام علیه امنیت ملی و.‌.. ▫️و انسان برای چه کارها که نمی‌کند! ولی تعجب‌آور است که عده‌ای با حقوق و مواجب کم، دربست نوکر و غلام‌ِ حلقه‌به‌گوشِ دیکتاتور می‌شوند. برای اینکه دیگری در قدرت باشد، همنوعان خود را می‌زنند و آزار می‌دهند. آن‌ها خود را غلام کسی می‌کنند که حتی اجازه ندارند او را ببینند. باید یک‌سال بدوند تا چند دقیقه در یک جلسه‌ی عمومی خدمت ارباب برسند. انسان به چه درجه‌ای از پستی می‌رسد تا رژیم شاهی، صدامی، قذافی، هیتلری، استالینی و...بر پا بماند. ▪️مهربانی‌های مهری آقارضا را آرام می‌کرد. غذاها و شیرینی‌هایی هم که می‌پخت همسرش را سرِ حال می‌آورد. قرار شد وسط دو ترم سری به بزنند. مادر آقارضا از روزی که فهمید او آزاد شده است، هر روز به تلفنخانه می‌رفت با پسرش تلفنی صحبت می‌کرد. مستأجر مغازه‌ی آقارضا تلفن آورده بود. بالاخره مهری امتحاناتش تمام شد. آقارضا ثبت‌نام دانشگاه انجام داد و بعد دونفری راهی یزد شدند. دیدارها تازه شد. ▫️اما دیگر برای آقارضا آن یزد دو سه سال قبل نبود. او همه‌جا را طور دیگری می‌دید. هنوز مردم در حال و هوای اصلاحات شاه بودند. هنوز عده‌ای از خوبی اصلاحات ارضی می‌گفتند. هنوز برخی ار مهربانی شهبانو حرف می‌زدند. طور دیگری فکر می‌کرد. او فکر می‌کرد شاه و دولت به کمک تبلیغات و با زور برپاست. آقارضا یک سر پیشِ رفت. آزمایش داد. جواب دکتر همان بود: "هنوز دارو و یا وسیله‌ای برای بچه‌دار شدن شما عرضه نشده است. ولی ناامید نشوید. خدا بزرگ است. علم در حال پیشرفت است." ▪️خواهر و بستگان آقارضا به نوع لباس پوشیدن و حرف‌زدنِ مهری حسادت می‌کردند. آن‌ها گاهی پیشنهاد ازدواج مجدد به آقارضا می‌دادند. طوری مطلب را می‌گفتند که هم بفهمد. سرانجام یک روز آقارضا سر سفره‌ی خانه‌ی مادرش ناراحت شد و گفت: "مادر، مشکلِ بچه‌دار نشدن از من است! چرا این زن را اینقدر اذیت می‌کنید؟ چرا زخمِ زبان می‌زنید." خواهرش آمد حرفی بزند، گفت: "اگر یک کلمه درباره‌ی این موضوع حرف بزنید، دیگر به یزد نمی‌آیم. دیگر روی مرا نخواهید دید." همه ساکت شدند. ▫️ غذای خورده و نخورده گفت: "من باید به خانه‌ی پدرم بروم." در راه خانه‌ی پدر، مهری اشک می‌ریخت. برای اولین بار پیش خودش گفت: "هم باید درد بی‌بچگی را تحمل کنم هم متلکِ نادان‌ها را!" به یاد حرف در کتاب بینوایان افتاد؛ جایی که می‌گوید: "آقای میریل! باید سرنوشت همه‌ی آدم‌هایی را که در شهرهای کوچک زندگی می‌کنند، بپذیرید. شهرهای کوچک جایی است که در آن‌ها دهان‌های بسیاری برای و مغزهای کمی برای وجود ندارد." ▪️اسفند به نیمه رسیده بود. آقارضا فکر کرد بد نیست در ایام نوروز همراه با مهری به بروند. اما پولی در بساط نبود. با ماهی پانصدتومان اجاره‌ی مغازه می‌شد زندگی روزمره را راه برد. با این پول نمی‌شد مسافرت کرد. رضا با خودش گفت: "خدا بزرگ و کارساز است. باید به خدا توکل کرد." مهری کلاس داشت. رضا در خانه تنها بود. دراز کشیده بود و فکر می‌کرد. ناگهان نگاهش به افتاد. فکر کرد: "آن پیره‌زن هرگز حرف بیخودی نمی‌زد چرا او گفته بود این کتاب‌ها طلا است؟" 👇👇👇👇