🔘 دلگرمی دلهای یخزده
⁉️ #آقایکاوه...
📌 #باهم بخوانیم داستان آقای کاوه را....
🍃 محمدعلی حسابی مسجدی شده بود. شبها آخرین نفری بود که از مسجد به خانه میرفت. چند نفر زنهای همسایه به رقیّه گفته بودند: " تو که دائم از گناه و ثواب حرف میزنی، #رفتارت با این پیرهزن گناه است." رقیه پاسخداده بود: "این پیرهزن کافر است. نماز نمیخواند. شما همسایهها یا حرف نزنید، یا او را به خانه خودتان ببرید."
🍂 سکینه انتظاری گفته بود: " من اتاقِ خالی دارم ولی پا ندارم. کسی کمک کند، #شهربانو را به خانهی من بیاورد؛ بالاخره ما همسایهها او را نگه میداریم." بیبیربابِ ملّا هم رفته بود تا شهربانو را به خانهی خودش ببرد. اتاق را خالی کرده بود. #همسایهها آمده بودند تا شهربانور را نگه دارند. ولی محمدعلی اجازهی رفتن به مادرش را از خانه نمیداد.
🍃 روزی #شهربانو به مهری گفته بود:" دعوای من و مادرت، دعوای عروس و مادرشوهر نیست. دعوای ما دعوای #شریعت و #طریقت است. دعوای عشق به خدا و خرافه است. دعوای "آزادی" و "عبودیت" است." مهری در این زمینه خیلی چیزها از مادربزرگش یاد گرفته بود.
🍂 #شهربانو با پاهای فلج، به کمک مهری خودش را به سر کوچه میکشید. وقتی پاهایش فلج شده بود، زبانش قویتر شده بود. از زمانی که با حالت نمیه فلج سرِ کوچه میآمد، برای هرکس که از کوچه گذر میکرد #شعری میخواند، حرفی میزد، نصیحتی میکرد. در زمان فلجیاش گاه مردهای محله چند دقیقه کنارش مینشستند و شعرهایش گوش میدادند.
🍃 روزی من از مدرسه به خانه میرفتم. بعدازظهر بود. #شهربانو سرِ کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین بیا اینجا بنشین." گفت: "یک #شعر میخوانم، بنویس. بعد بگو مال کدام شاعر است. بقیه شعرش را هم پیدا کن و بخوان." قلم و کاغذ را در آوردم و او شعر را خواند. عملاً شعر را برایم دیکته کرد. تا آن روز هرگز نگفته بود شعر را بنویس. همیشه شعری خوانده بود و گفته بود شاعرش را بگو. فردا هم خودش نام شاعرش را گفته بود.
🍂 این دفعه گفته بود بیا و شعرش را بنویس.
ز تو هر فصل کِاول گشت صادر
بدان گردی به بار چند قادر
به هر باری اگر نفع است و گر ضّر
شود در نفس تو چیزی مُدخّر
به عادت، حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوشبوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخّر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردد از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
🍃 #من کلاس هفتم و یا اول دبیرستان بودم. به مدرسهی ایرانشهر میرفتم. فردا برای چند نفر از بچهها شعر را خواندم، از آنها پرسیدم این شعر از کیست. هیچکس نمیدانست. کلاسِ #خط داشتیم. آقایِ #محمدعلیکاوه معلم خط بود. نام شاعر را از ایشان پرسیدم. گفت: "قلمنی را بردار!" قلمنی را برداشتم. فرمود: " این شعر را سه بار بنویس، هربار روی یک صفحهکاغذ جداگانه بنویس. وقتی تمام شعرش را سهبار نوشتی بیا تا من بگویم شعر از کیست."
🍂 بار اول که شعر را نوشتم، آن را به #استادکاوه نشان دادم. فرمود:" شعر را باید خیلی خوش خطتر بنویسی. این قبول نیست." بالاخره تا آخر ساعت نتوانستم سه بار شعر را طوری بنویسم که مورد قبول ایشان واقع شود؛ ایشان هم نفرمودند شعر از کیست. از معلمهای دیگر هم نپرسیدم. فکر کردم بروم از ناظم مدرسه آقای شمس خرمی بپرسم. آن کار را هم نکردم.
🍃 عصر که به خانه برگشتم، #شهربانو سرِ کوچه بود. حال زاری داشت. فکر کنم زیر خودش را خیس کرده بود. کنج دیوار افتاده بود.سلام کردم، پیش خود گفتم خدا کند نپرسد شعر از کیست. گفت: "حسین کمک کن راست بنشینم." کمک کردم او راست نشست. پرسید:" شعر از کی بود." گفتم: "نمیدانم." گفت:"از معلمها نپرسیدی؟" داستانِ آقای کاوه را گفتم.
🍂 گفت: "این آقای کاوه فقط زیباییِ خط را میبیند. خط برای او صورت است، #معنا نیست." آن روز حرفی زد که هرگز یادم نمیرود. گفت: " در دورهی #دیکتاتوری، هنرِ خطّاطی خیلی رواج پیدا میکند. بیشتر از همهی هنرها مطرح میشود." علتش را پرسیدم، گفت: " #خط تنها هنری است که دیکتاتورها به راحتی میتوانند آن را کنترل کنند. هیچ هنر دیگری مانند خط قابل کنترل نیست." حالا میفهمم او چه میگفت. مهم بود که او در آن زمان این حرف را میزد. بعد شهربانو گفت: "بنشین و بقیه شعر را بنویس." او پانزده بیت دیگر گفت و من نوشتم.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #شهربانو در خانهی آقارضا
▫️اوایل خانهداری، #آقارضا به "مهری" گفته بود حق ندارد بدون اجازهی من هیچ کجا برود. وقتی مهری همپای شوهرش شد، #آقارضا گفت: "آزادی هر کجا میخواهی بروی." به #مهری میگفت: "اوایل زن و شوهر بودیم، حالا دوست و رفیق هستیم." میگفت: "به پاگون اعلیحضرت عاشقت هستم. نوکرت هستم."
▪️روزی #آقارضا فهمید که مادر و خواهرش بابتِ "بچه" با مهری حرف زدهاند. با آنها سر و صدا راه انداخت که هر چه خدا بخواهد همان میشود و اجازهی #دخالت به آنها نداد.
▫️#مهری هر روز به خانهی مادرش میرفت. بیشتر ظهرها آقارضا به خانه نمیآمد. به او اجازه داده بود شبهایی که کشیک دارد، مهری پیش پدر و مادرش برود. مهری بیشتر به خانهی پدرش میرفت تا به #مادربزرگش کمک کند. گاه پیش میآمد #شهربانو یک هفته از اتاق بیرون نمیآمد. مهری لگن برایش میگذاشت. #رقیه، حسابی عصبی شده بود. اگر مهری به مادرش میگفت این پیرهزن گناه دارد، به او هم فحش میداد. میگفت: " اصلاً به اینجا نیا. به او غذا نده تا بمیرد!"
▪️یک روز #مهری خانهی #مادرش بود. مادرش به او گفت: "کمک کن مادربزرگت را سر کوچه ببریم." مهری تعجب کرد. پیش خودش گفت: "چقدر مادرم مهربان شده است!" مادربزرگ را سر کوچه بردند. غروب شده بود. مهری به خانهی خودش رفت. چند ساعت بعد زینت و اکرم به خانهی مهری آمدند. زینت گفت: مادر نمیگذارد مادربزرگ را به داخل خانه ببریم. میگوید دیگر به خانه راهش نمیدهد. اجازه هم نمیدهد او را به خانهی خودمان ببریم.
▫️میگوید از حالا #شهربانو سهمِ اشرف است. اصرار دارد مادربزرگ به خانهی عمو برود. البته، شوهرهای ما هم مایل نیستند مادربزرگ را به خانه ببریم. میگویند صحبت یکی دو روز نیست. با اکرم به خانهی عمو رفتیم. #اشرفخانم سر و صدا کرد و گفت: مادرتان طلاهای شهربانو را برده و خورده! حالا هم نگهش دارد. بالاخره #مادربزرگ کنار کوچه است. بیا سه نفری برویم پیش مادر او را راضی کنیم مادربزرگ را به خانه راه بدهد.
▪️وقتی سه خواهر به خانهی پدرشان رسیدند، دیدند رقیه و #محمدعلی دارند با هم "دعوا" میکنند. همیشه دعوا میکردند، ولی کتککاری نمیکردند. این دفعه کتککاری هم کرده بودند. #رقیه نعره میزد: "خدایا من چه گناهی کردهام که باید شاش و گُه این زنیکهی کافر را جمع کنم؟" زینت گفت: "مادر، من هر روز میآیم کارهای مادربزرگ را میکنم." آقاعبدالله به مادرزنش گفت: "حالا اجازه بده امشب ما شهربانو را به خانهی خودمان ببریم."
▫️رقیه سر و صدا کرد که این پیرهزن باید به خانهی اشرف برود. چند نفر از #همسایهها هم وارد خانهی محمدعلی شدند. پادرمیانی میکردند. میخواستند بین عروس و مادرشوهر آشتی برقرار کنند. اما دعوای رقیه و شهربانو، دعوای عروس و مادرشوهر نبود. #دعوایفرهنگی بود. دعوای یک آدم مؤمن و متعصب با یک آدمِ #عارفمسلک بود. شکاف فرهنگی بود.
▪️#عروس فحش میداد و #مادرشوهر از سنایی، عطار، مولوی و حافظ شعر میخواند. پاسخ شهربانو به عروسش شعری بر وصف حال او و خودش بود. بر وصف حال همهی #آدمهایی که او و عروسش نمایندهی آنها بودند. دعوای این دو دعوایی است در طولِ #تاریخ. من بارها اینگونه دعواها را در #دانشگاه دیدهام. اگر حوصله کردید، جلد پنجم را بخوانید. میخواهم خاطرات دانشگاه را از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۹۴ در آن بنویسم.
👇👇👇👇
▫️#همسایهها میخواستند رقیه را آرام کنند. بمانجان میگفت: "رقیه اینقدر کافر کافر نکن. معلوم نیست کی در درگاه خداوند عزیز است. از کجا که همین زنِ بینماز به خدا نزدیکتر نباشد تا منِ نمازخوان!" سکینهی طزرجانی میگفت: "مردهشور ببرد این نمازی که رقیه میخواند! آخر چطور میتواند یک آدم ۹۰ سالهی مریض را سر کوچه بگذارد؟" همسایهها پا درمیانی میکردند که رقیه، #شهربانو را به خانه راه بدهد.
▪️#رقیه میگفت: "نه....این کافر بیست سال پیشِ من بوده است. حالا سهمِ اشرف است." بمانجان گفت: "این زن تا چند سال پیش درآمد داشت. همهی پولش را توی خانهی تو خرج میکرد." زهرا زردنبو از بیبیهاجرِ عاشقِ مدینه پیغام آورد و گفت: " بیبیهاجر پایش درد میکند خودش نمیتواند بیاید. بیبی گفته توی خانهاش یک اتاق خالی دارد. شهربانو را به صورت مهمان ببرند در آن اتاق." بیبیهاجر گفته بود شهربانو تا آخر عمر آنجا باشد.
▫️#ملانباتی سراسیمه آمد. خم شد و دست شهربانو را بوسید. گفت: "شهربانو ملّای من است خودم میبرمش خانهام" #رقیه با عصبانیت فریاد زد: "هر کجا میخواهید ببریدش! فقط توی خانه و خانهی دخترانم نباید باشد."
▪️داشتند #شهربانو را آماده میکردند تا ببرندش خانهی ملّانباتی. شب داشت میگذشت آقارضا هم آمد. رفته بود خانه دیده بود مهری نیست.آمده بود خانهی پدرزنش. #مهری ماجرا را برایش تعریف کرد. #آقارضا گفت: "اصلاً نه سر دارد و نه صدا. شهربانو را به خانهی خودم میبریم. او تا آخر عمر روی چشم ما جا دارد." بعد بدون آنکه منتظر حرفی و #اظهارنظری باشد، به آقاعبدالله گفت: "بیا کمک کن." شهربانو زیر خودش را خیس کرده بود. #آقارضا شهربانو را پشت کرد و راه افتاد. مهری، محمدعلی و آقاعبدالله هم پشت سرش میرفتند. من خود شاهد این ماجرا بودم. آقارضا، شهربانو را یکسره تا خانه روی پشتش برد.
▫️شهریور ماه بود هوا خوب بود. زینت، اعظم و اکرم هر سه باهم به خانهی #مهری رفتند. یک اتاق اضافی داشتند. اتاقِ مهمانخانه بود. #آقارضا گفت: "کمک کنید مادربزرگ را عوض کنید." او را عوض کردند کمرشورش کردند. آقارضا لحاف نویی آورد و پهن کرد. #شهربانو گفت: "من خجالت میکشم." #آقارضا، مادربزرگ را بوسید. گفت: "تو مادر ما هستی همیشه پیش ما بمان." از آن تاریخ شهربانو دوسال و چهارماه زنده بود. او پیشِ مهری بود.
▪️#آقارضا پیش از مهری به او میرسید. گاه وسط روز با دوچرخه به خانه میآمد تا به مهری کمک کند. به کمک مهری مادربزرگ را به دستشویی میبرد. بعد از چند هفته #شهربانو، سرِ حال آمد و روحیهاش بهتر شد. پاهایش فلج بود، نمیتوانست راه برود. ولی کنترلِ ادرارش بهتر شده بود.
▫️#آقارضا گفت: "باید مادربزگ را پیش دکتر ببریم." آقارضا رفت تاکسی آورد. کوچه ماشینرو نبود. #مادربزرگ را پشت کرد. ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر تا ماشین فاصله بود. او را داخل تاکسی گذاشت و پیش #دکتر_سینا برد. دکتر گفت: "بیماری او بیشتر به سبب ضعف و کم خونی است. تقویتش کنید. به او کباب و جگر و غذاهای خوب بدهید." دکتر چند تا هم قرص و آمپول تقویتی هم داد.
✅ ادامه دارد...
📌 انشاءالله کتاب که به پایان رسید در یکی یا دو پست، همراه با #ذرهبین، شما را مهمان پاورقیهای کتاب خواهیم کرد، زیرا به قول استاد: "گاهی وقتها، پاورقیهای کتابها از متن خودِ کتاب جالبتر است و نباید نخوانده رد شد."
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 #رقیه_کافر ‼️
▫️زمستان سال ۱۳۴۱ بود، دیماه بود. #مهری ناگهان صدای کوبهی درِ خانه را شنید. از شکل صدای در فهمید که زنی در میزند. دوید و در را باز کرد. #زینت سراسیمه وارد خانه شد. مهری پرسید: "خواهر چه خبر است!" زینت گفت: "عباس شوهر اکرم داماد شده است."
▪️#مهری گفت: "خواهر! صبح اول وقت آمدهای حرف مفت میزنی!" زینت گفت: "قسم میخورم عباس داماد شده است. از زنِ همسایه شنیدم، گفتم شایعه است. رفتم از خاله پرسیدم. خاله گفت کار خلافی که نکرده است! کاری را که خدا و پیغمبر گفتهاند انجام داده است. اگر اکرم و مادر بفهمند دعوای بزرگی میشود!" در این محلههای سنّتی مگر حرف توی دهان کسی میماند؟ بیخود نیست که گفتهاند: "در دروازه را میشود بست، دهان مردم را نه."
▫️ دو شب بعد خبر دامادی عباس نقل زنهای پاتوق بیبیهاجر بود. سرانجام بعد از سه روز #اکرم فهمید شوهرش داماد شده است. او خانهی هوویش را پیدا کرد. شوهرش آنجا بود. دعوای مفصلی کرد و سراسیمه به خانهی مادرش رفت و ماجرا را گفت.
▪️دوباره #زینت به خانهی مهری آمد و گفت: "بیا برویم که قیامت است!" دوتایی تا خانهی مادرشان دویدند. #رقیه خودش را میزد. فحش میداد و بد و بیراه میگفت. کسی نمیتوانست او را آرام کند. #همسایهها به خانهی رقیه آمده بودند و سعی داشتند او را آرام کنند. ولی او هر دقیقه عصبانیتر میشد.
▫️زینت پسر دوارده سالهاش را دنبال پدرش( #محمدعلی) فرستاده بود. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. محمدعلی به خانه آمد. #رقیه به شوهرش ناسزا میگفت. محمدعلی هنوز موضوع را نمیدانست. مات و مبهوت مانده بود. رقیه فریاد زد: "عباس شوهر اکرم داماد شده است!" محمدعلی گفت: "چی داری میگویی؟"
▪️#اکرم گریهکنان گفت: "بابا راست میگوید. شوهرم داماد شده است. خودم رفتم خانهاش، آن زنیکه را دیدم." بیبیسکینهی طزرجانی، بمانجان و زنهای همسایه سعی میکردند رقیه را ساکت کنند. #اعظم رفت خانهی خالهاش یعنی مادرشوهر اکرم و از او خواست برای آرام کردن مادرش بیاید. هوا سرد بود ولی #رقیه لب تالار نشسته بود.
▫️نزدیکی غروب بود، #کبری خواهر رقیه وارد خانه شد. #رقیه تا او را دید از لبِ تالار، جلو دوید و خواهرش را به بادِ کتک گرفت؛ فحش میداد؛ جیغ میزد. زنها، رقیه را گرفتند و او را لب حوض آوردند. آبی به صورتش زدند. تقریباً ده ساعت بود که رقیه یکسره سر و صدا میکرد و فحش میداد. جلوِ حوض روبهروی درِ خانه ایستاده بود و سر و صدا میکرد. به خواهرش کبری فحش میداد. ده ساعت بود هیچ چیز نخورده بود.
▪️خواهرش هم عصبانی شده بود و جواب رقیه را میداد. زنها میخواستند #کبری را از خانه بیرون ببرند. او نمیرفت. به خواهرش ناسزا میگفت. #رقیه داد میزد: "دختر از این خوشگلتر وجود دارد؟ دختر از این زیباتر وجود دارد؟" #کبری به خواهرش گفت: "هرکس باید هنر نگه داشتن شوهرش را داشته باشد. هر کس هر چه را دارد باید بتواند خوب نگه دارد. دخترت به خوشگلیاش مینازد. حالا پسر من این خوشگلی را گذاشت، این قوم و خویشی را گذاشت و رفت. رفت زن زشت و اکبیری گرفت. باید کور میشدی به دخترت یاد میدادی چطور شوهرش را نگه دارد. هر کس هر چه دارد باید خوب نگه دارد."📌 {۱}
👇👇👇👇
▪️سُلماز به #مهری گفت: "کتابت را بردار و به خانهی ما بیا. درست را بخوان. هروقت این خانم رفت بلیت گرفت، ما هم تور را به گاراژ میرسانیم." سکینهخانم روی چادرشب رختخوابها نشسته بود. چندتا متلک و بد و بیراه به #همسایهها گفت و راه افتاد برود بلیت بخرد. نزدیکهای غروب، برادر آقارضا همراه با جعفرآقا پسرعمویش و گلناز آمدند. سکینهخانم نیامده بود. دو مرد برای پیدا کردنِ سکینهخانم رفتند.
▫️#گلناز به مهری گفت: "بیا اسبابهایت را دوباره بچینیم." #مهری گفت: "به خدا فردا ساعت هشت صبح سختترین امتحانم را دارم!" سُلماز و ملینا گفتند: "غصه نخور! بیا به خانهی ما درس بخوان. ما به کمک گلنازخانم اسبابهایت را تمیزتر از قبل میچینیم." سه زن ترک و ارمنی و شمالی، اسبابها را باز کردند. خانه را سامان دادند. چای درست کردند.
▪️حدود ساعت ۹ شب، دو مرد مادر آقارضا را به خانه آوردند. او گمشده بود. بلیت نخریده بود. جعفرآقا، سکینهخانم و اصغرآقا را به خانهی خودش برد. #برادرآقارضا به مهری گفت: "زنداداش! از کارهای مادر معذرت میخواهم! شما خیالت راحت. کاری داشته باشی، خودم انجام میدهم. من و مادرم فردا به یزد میرویم." همانجا خداحافظی کردند. سکینه میگفت: "پسر من زندان است و این دختر توی تهران وِلُو است. جواب مردم را چه بدهم! چه روزگاری شده است!"
▫️مهری اشکریزان درس میخواند. سلماز برایش غذا و ملینا شیرینی و کیک آوردند. آن دو زن یکی #آذریشیعه و یکی #ارمنیآذری، به مهری، مهربانی بسیار میکردند. آقاتقی و لئون هم به او دلداری میدادند. آنشب وقتی مهری سر بر بالین گذاشت، #غمها را فراموش کرده بود. وقتی آخرین امتحانش را داد، از دانشکده راهی زندان شد.
▪️روز ملاقات نبود، اما مهری به امید مهربانی استوار ایوب ساقی، به زندان رفت. #ساقی، آقارضا را دوست داشت و به او احترام میگذاشت. #پاسبانی که به زندان افتاده بود، بدترین شکنجهها را تحمل کرده بود. اما نه اعتراف کرده و نه حاضر به همکاری شده بود. خوب این آدم، احترام دارد. مهری از استوار ساقی خواست شوهرش را چند دقیقه ببیند. استوار گفت: "والله نمیشود! برای من مسئولیت دارد. باید صبر کنی." مهری گفت: "به خدا من #ایوب نیستم!"
▫️#استوارساقی خندید و از مهری پرسید: "حالا با آقارضا چکار داری که اینقدر اصرار داری او را ببینی؟" مهری جواب داد: "امتحاناتم تمام شده است. فکر کنم شاگرد اول شدهام. میخواهم خودم این خبر را به او بدهم تا خوشحال شود." #استوارساقی ترتیب ملاقات دو دلداده را برای یک ساعت در اتاقی داد. در سال ۱۳۹۲ #مهری میگفت: "اگر استوار ساقی زنده است خدا سلامتش بدارد و اگر مرده است، روحش را شاد کند!" آقارضا بعدها گفته بود کاش همهی زندانبانها مثلِ #ایوبساقی بودند. مقتدر، باصلابت و مهربان.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با خرید خانه در تهران همراه #ذرهبین باشید.
📚 شازده حمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#جلسه_دادگاه ⚖
📌 داستان به اینجا رسید که آقارضا و دکتر ابوالحمد در دفاع از آقارضا دفاعیات خود را در دادگاه علنی، انجام دادند و دادگاه برای اعلام رأی وارد شور شد، باهم #بخوانیم ادامهی داستان را...
▫️هر لحظه تعداد #دانشجویان زیادتر میشد. حدود صدنفری آمده بودند. موضوع برای آنها مهم بود. چند خبرنگار هم بودند. ساعت یک بعدازظهر، قضات به جلسه دادگاه برگشتند. "مهری" میلرزید. پاهایش تحمل بدنش را نداشت و برای ایستادن در اختیار او نبود. پاهایش میلرزید. داشت زمین میخورد. حالت سرگیجه داشت ملینا و سُلماز حال او را فهمیدند. زیر بغلش را گرفتند. مهری به آنها تکیه داد. چشمانش حالت ترحم به خود گرفته بود. حالت انتظار ترسناکی داشت. صدای تاپتاپ قلبش را سلماز و ملینا میفهمیدند. سُلماز گفت: "خیالت راحت باشد. نترس. خودت را محکم بگیر!" قاضی شروع به خواندن رأی کرد. نتیجهی رأی دادگاه، #تبرئهی_کامل_آقارضا بود!
▪️حالا دیگر آقارضا #آزاد بود. دانشجویان او را بر سر دست بلند کردند و از جلسهی دادگاه خارج شدند. اما عدهای هم بودند که از آزادی رضا ناراحت شدند. آنها میخواستند او محکوم شود تا بهانهای برای شورش داشته باشند. بهانهای برای شلوغ کردن در شانزده آذر. بهانهای برای این که هنوز #حزب_توده فعال است و هنوز حزب طرفدارانی دارد که به پانزده یا سی سال محکوم میشوند.
▫️سالن و راهروهای دادگاه شلوغ بود. مهری در جمع گم بود. سرانجام جعفرآقا، آقاتقی و لئون، #آقارضا را از دست جمع آزاد کردند جمعی که هیچ کدام در طول یکسال، سراغ همسر او را نگرفته بودند. رضا وسیلهی سیاسی آنها بود. گروههای مختلف، آزادی رضا را نتیجهی فعالیت و فشار خود میدانستند.
▪️آقارضا همراه با مهری و #همسایهها راهی خانه شدند. آقاتقی، همسایهی آذری بامعرفت، گفت: "نزدیک ساعت سهی بعدازظهر است. بیا باهم برویم منزل ما ناهار بخوریم." لئون گفت: "همه مهمان من هستید" و آقاتقی گفت: "مهمان من" جعفرآقا گفت: "من پسر عموی رضا هستم. همگی مهمان من باشید. ناهار به من میرسد." بالاخره قرار شد لئون و آقاتقی شریکی همه را دعوت کنند. دور میز هشت نفره نشسته بودند: مهری، ملینا، سُلماز، گلناز و همسرانشان.
▫️ #رضا دستان مهری را در دستانش گرفته بود. نمیدانست چه چیزی باید بگوید. او یازده ماه و ۲۵ روزِ خیلی سخت را بیگناه در زندان پشت سر گذاشته بود. شکنجه شده بود. اما حالا آزاد است. حالا معنای #عدالت و آزادی را درک میکرد. حالا از پاسبانی خودش نفرت داشت. حالا از قسم خوردن به پاگون اعلیحضرت حالت تهوع میگرفت. #مهری هم مفهوم آزادی را فهمیده بود. پیش خودش فکر کرد: "اگر مأموران ساواک به خانهی من ریخته و کتابهای مارکس را پیدا کرده بودند، چه خاکی باید بر سرم میریختم! رضا و خودم بیچاره میشدیم!" ملینا زن فهمیدهای بود. گفت ناهار را زود تمام کنید. هرکس به خانهی خودش برود. آقارضا و مهری خیلی حرفها برای همدیگر دارند.
👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست
📌بعد از "دلگرمی دلهای یخزده" رسیدیم به بخش دوم کتاب شازدهی حمام جلد ۴ تحت عنوان "هیچ وقت دیر نیست". همراهانِ یارِ مهربان با #شازده📚، #ذرهبین🔎 را همراهی کنید.
⁉️ کدام #هویت؟ کدام #فرهنگ؟
💠 مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
▫️ گرمای سوزان فروکش میکرد. خورشید در افق بود؛ افقِ بیانتهای پهندشت. گوی عظیم آتشین در انتهای صحرا در چاهی فرو میرفت. شنهای پهندشت در برابر اشعهاش میدرخشید. انعکاس نورش ماسههای صحرا را طلایی مینمود. مناظری بدیع و دلفریب. همان مناظری که بعدها #غربیهایپولدار را راهی صحرای کبیر کرد. گردشگران غربی میروند تا با دیدن شن و ماسه و برخان و خورشید سوزان و شتر سواری پول خرج کنند. #آدمها در بیشتر موارد از آنچه که دارند غافل هستند. هر آدمی در جستجوی چیزی است که ندارد.
▪️در آن زمان همه از این مناظر فراری بودند. کسی به این بیابانهای خشک و لمیزرع نمیآمد. چادرنشینان و بادیهنشینان صحرای کبیر آفریقا هزاران سال است از جهان دور افتاده بودند. چون بومیان مجمعالجزایر اقیانوس آرام، از همه چیز دور بودند. تکنولوژی حمل و نقل و #ارتباطات، این جزایر را به پهنهی جهان وصل کرد. آنها هم جزئی از #اقتصادجهان، و جهانی شدند. کاش "ابن خلدون" بود و میدید که تکنولوژی و سرمایهداری چگونه جهان را دگرگون میکند.
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️پسرک یازدهساله کار هر روزش را میکرد، درست مثل عقربهی ساعت. هر روز دور خود میچرخید. هر روز خورشید دور سرش میچرخید. صبح زود وقتی این گوی آتشین از افق بیرون میآمد، او هم گلهی کوچکش را از چادرهای محله بیرون میبرد. دل به #صحرا میزد تا آفتاب، تنش را کباب کند. پدربزرگش شصت و اندی بز و بزغاله داشت. در صحرا، تنها #خدا بود و پسرک و بزها و الاغش...
▪️الاغ نان و آب را میکشید. بیزبان، خار میخورد و بار میبرد. هرگز هم اعتراضی نمیکرد. جُفتک نمیزد. حیوان نجیبی بود. نجیب به کمال و تمام. مثل میلیونها #آدم که صفت "نجیب" را برای خود میخرند تا محترم به نظر برسند. همهی عمرشان حتی یک #اعتراض هم نمیکنند تا صفات "نجیب" و "محترم" را از دست ندهند. راستی چرا الاغ نجیب است ولی محترم نیست؟ العاقل یکفی فی الاشاره. پسرک با این صحرای دَرَندشت خو گرفته بود. این بیابانها، شنزارها، ماسهها، برخانها، خورشید، خار و خاشاک و چاههای کم آب، تمام هویت جغرافیایی و مکانی او را میساخت.
▫️سه چهار ساله بود که پدربزرگش او را پشت الاغ میگذاشت و همراه خود به صحرا میبرد. کمی که بزرگتر شد، بارها همراه پدربزرگش با شتر دل به صحرا زده بود. پدربزرگش شتر را به سوی روستاهای دور و نزدیک میراند؛ روستایی در ۳۵ کیلومتری غرب چادرها. جایی که خالهها و داییاش زندگی میکردند. روستایی در ۵۰ کیلومتری چادرها در کشور همسایه؛ یعنی کشور مالی. روستای بزرگی که پدربزرگش از آنجا خرید میکرد؛ جایی که #مردمان_آبیپوش را میشد دید. مردمانی مهماننواز چون حاتم طایی، مردمانی از طوایف طوارق. همانها که بعدها گاه بازیچهی معمّر قذّافی، رهبر لیبی، میشدند. گاه ادعای استقلال میکردند. گاه #صحرا را ناامن میکردند.
▪️#علی چاههای آب اطراف چادرها را خوب میشناخت. میدانست چگونه باید از چاه آب بکشد و بزهایش را سیراب کند. میدانست فقط از چاه خودشان #آب بکشد. او خوب میدانست که نباید از چاه همسایه آب بکشد. میدانست اگر از چاه همسایه آب بکشد، چه پیش خواهد آمد! #همسایهها چاه آب پدربزگش را با شنهای صحرا پر میکردند. این کار باعث دعوا میشد. گاه بر سر آب آدم کشته میشد. آخر، چاههای کم عمق صحرا در طول شبانهروز دَه_دوازده سطل آب بیشتر نداشت. همسایه زود میفهمید که آبش را همسایه دزدیده است.
▫️پدربزرگش بارها دعواهای بر سر #آب را شرح داده بود. بارها گفته بود، بوبکر پسر عبداللهِ همسایه به خاطر آب کشته شد. پدربزرگش دعواهای بر سر آب را خیلی تکرار میکرد. چرا تکرار میکرد؟ برای آنکه "دانستن" تبدیل به "باور" شود. پسرک درس تعادل را از هفت_هشت سالگی آموخته بود؛ درس احترام به مالکیت آب را. #علی میدانست کجا اندکی علف و خار پیدا میشود تا بتواند دامهایش را سیر کند. میدانست به کدام محلها نباید برود تا داخل حریم چادرهای همسایه نشود. میدانست که طرف عصر باید کمی خار و خاشاک جمع کند تا آتش مادربزرگ روشن بماند. او حد و حدود را خوب میشناخت.
👇👇👇👇