eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 هیچ وقت دیر نیست 📌بعد از "دلگرمی دل‌های یخ‌زده" رسیدیم به بخش دوم کتاب شازده‌ی حمام جلد ۴ تحت عنوان "هیچ‌ وقت دیر نیست". همراهانِ یارِ مهربان با 📚، 🔎 را همراهی کنید. ⁉️ کدام ؟ کدام ؟ 💠 مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) ▫️ گرمای سوزان فروکش می‌کرد. خورشید در افق بود؛ افقِ بی‌انتهای پهندشت. گوی عظیم آتشین در انتهای صحرا در چاهی فرو می‌رفت. شن‌های پهندشت در برابر اشعه‌اش می‌درخشید. انعکاس نورش ماسه‌های صحرا را طلایی می‌نمود. مناظری بدیع و دلفریب. همان مناظری که بعدها را راهی صحرای کبیر کرد. گردشگران غربی می‌روند تا با دیدن شن و ماسه و برخان و خورشید سوزان و شتر سواری پول خرج کنند. در بیشتر موارد از آنچه که دارند غافل هستند. هر آدمی در جستجوی چیزی است که ندارد. ▪️در آن زمان همه از این مناظر فراری بودند. کسی به این بیابان‌های خشک و لم‌یزرع نمی‌آمد. چادرنشینان و بادیه‌نشینان صحرای کبیر آفریقا هزاران سال است از جهان دور افتاده بودند. چون بومیان مجمع‌الجزایر اقیانوس آرام، از همه چیز دور بودند. تکنولوژی حمل و نقل و ، این جزایر را به پهنه‌ی جهان وصل کرد. آن‌ها هم جزئی از ، و جهانی شدند. کاش "ابن‌ خلدون" بود و می‌دید که تکنولوژی و سرمایه‌داری چگونه جهان را دگرگون می‌کند. در ۱۱_۹ سالگی 🌾 ▫️پسرک یازده‌ساله کار هر روزش را می‌کرد، درست مثل عقربه‌ی ساعت. هر روز دور خود می‌چرخید. هر روز خورشید دور سرش می‌چرخید. صبح زود وقتی این گوی آتشین از افق بیرون می‌آمد، او هم گله‌ی کوچکش را از چادرهای محله بیرون می‌برد. دل به می‌زد تا آفتاب، تنش را کباب کند. پدربزرگش شصت و اندی بز و بزغاله داشت. در صحرا، تنها بود و پسرک و بزها و الاغش... ▪️الاغ نان و آب را می‌کشید. بی‌زبان، خار می‌خورد و بار می‌برد. هرگز هم اعتراضی نمی‌کرد. جُفتک نمی‌زد. حیوان نجیبی بود. نجیب به کمال و تمام. مثل میلیونها که صفت "نجیب" را برای خود می‌خرند تا محترم به نظر برسند. همه‌ی عمرشان حتی یک هم نمی‌کنند تا صفات "نجیب" و "محترم" را از دست ندهند. راستی چرا الاغ نجیب است ولی محترم نیست؟ العاقل یکفی فی الاشاره. پسرک با این صحرای دَرَندشت خو گرفته بود. این بیابان‌ها، شن‌زارها، ماسه‌ها، برخان‌ها، خورشید، خار و خاشاک و چاه‌های کم آب، تمام هویت جغرافیایی و مکانی او را می‌ساخت. ▫️سه چهار ساله بود که پدربزرگش او را پشت الاغ می‌گذاشت و همراه خود به صحرا می‌برد. کمی که بزرگ‌تر شد، بارها همراه پدربزرگش با شتر دل به صحرا زده بود. پدربزرگش شتر را به سوی روستاهای دور و نزدیک می‌راند؛ روستایی در ۳۵ کیلومتری غرب چادرها. جایی که خاله‌ها و دایی‌اش زندگی می‌کردند. روستایی در ۵۰ کیلومتری چادرها در کشور همسایه؛ یعنی کشور مالی. روستای بزرگی که پدربزرگش از آن‌جا خرید می‌کرد؛ جایی که را می‌شد دید. مردمانی مهمان‌نواز چون حاتم‌ طایی، مردمانی از طوایف طوارق. همان‌ها که بعدها گاه بازیچه‌ی معمّر قذّافی، رهبر لیبی، می‌شدند. گاه ادعای استقلال می‌کردند. گاه را ناامن می‌کردند. ▪️ چاه‌های آب اطراف چادرها را خوب می‌شناخت. می‌دانست چگونه باید از چاه آب بکشد و بزهایش را سیراب کند. می‌دانست فقط از چاه خودشان بکشد. او خوب می‌دانست که نباید از چاه همسایه آب بکشد. می‌دانست اگر از چاه همسایه آب بکشد، چه پیش خواهد آمد! چاه آب پدربزگش را با شن‌های صحرا پر می‌کردند. این کار باعث دعوا می‌شد. گاه بر سر آب آدم کشته می‌شد. آخر، چاه‌های کم عمق صحرا در طول شبانه‌روز دَه_دوازده سطل آب بیشتر نداشت. همسایه زود می‌فهمید که آبش را همسایه دزدیده است. ▫️پدربزرگش بارها دعواهای بر سر را شرح داده بود. بارها گفته بود، بوبکر پسر عبداللهِ همسایه به خاطر آب کشته شد. پدربزرگش دعواهای بر سر آب را خیلی تکرار می‌کرد. چرا تکرار می‌کرد؟ برای آنکه "دانستن" تبدیل به "باور" شود. پسرک درس تعادل را از هفت_هشت سالگی آموخته بود؛ درس احترام به مالکیت آب را. می‌دانست کجا اندکی علف و خار پیدا می‌شود تا بتواند دام‌هایش را سیر کند. می‌دانست به کدام محل‌ها نباید برود تا داخل حریم چادرهای همسایه نشود. می‌دانست که طرف عصر باید کمی خار و خاشاک جمع کند تا آتش مادربزرگ روشن بماند. او حد و حدود را خوب می‌شناخت. 👇👇👇👇
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامه‌ی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) در ۱۱_۹ سالگی 🌾 ▫️علی یازده ساله شده بود. غروب بود. بزها را جمع کرد و راهی چادرها شد. روز گرمی بود. چاه کم آب شده بود. پسرک سهم آب خودش را هم به بزغاله‌های تشنه داده بود. خودش از داشت لَه‌لَه می‌زد. دهانش خشک شده و زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. لب‌هایش خشک‌تر از خارهای بیابان بود. چشم‌هایش از شدت تشنگی، دو دو می‌زد. از چاه دور شده بود. برگشت به چاه ممکن نبود. ▪️زودتر از هر روز، بزها را به طرف چادرها هِی کرد. از گله جا ماند. بزغاله‌ی شیطان خودش را به بالای تپّه‌ی شنی رسانده بود؛ بالای یک برخان بلند. پسرک هرکاری می‌کرد، بزغاله از تپّه‌ی شنی پایین نمی‌آمد. علی سنگ پِلَخمون (تیرکمان) را از جیبش در آورد؛ ریگی درشت لای چرم آن گذاشت و با تمام توان کشید از فرط تشنگی، چشمان علی، بزغاله را دوتا می‌دید. ▫️ او همیشه تیرش به هدف اصابت می‌کرد. یعنی همیشه سنگ را به پهلوی بزها می‌کوبید. پسرک چرم پِلَخمون را کشید و سنگ را رها کرد. بزغاله‌ی بیچاره از تپه درغلتید. پسرک به سمت دامنه برخان دوید. تا زانو داخل شن‌ها فرو می‌رفت. بالای سر بزغاله رسید. سنگ به چشم بزغاله خورده بود و چشم حیوان از جا در آمده بود. چشم روی صورت حیوان بیچاره آویزان بود. بزغاله بع‌بع می‌کرد. ▪️علی‌بِن‌صالح، سر حیوان را در آغوش گرفت. اشک از چشم‌های جاری شد. بلافاصله تکه‌ای از پیراهن بلندش را پاره کرد. پارچه‌ را روی چشم و سر حیوان بست. حیوان بی‌زبان را روی شانه‌هایش گذاشت و راهی چادرها شد. بزها چند دقیقه قبل از او به چادر رسیده و خودشان به آغُل رفته بودند؛ آغلی که از خار و خاشاک درست شده بود. شب‌ها تا پشت چادرها می‌آمدند و با قیافه‌ی بد‌شکل‌شان، گاه به آغل‌ها حمله می‌کردند. ▫️ به علی می‌گفت: کفتارها مُردار خوار هستند. ولی وقتی گرسنه می‌شوند، زنده‌خواری هم می‌کنند. پیرمرد به نوه‌اش می‌گفت خیلی از آدم‌ها، صفت و اخلاق کفتارها را دارند. پدربزرگش می‌گفت همیشه و در تمام عمر باید مواظبِ باشد. (من هم به شما توصیه می‌کنم مواظب این آدم‌ها باشید! هرچند خودم مواظب نبودم.{توصیه‌ی دکتر پاپلی}) ▪️مادربزرگ علی جلوِ چادر بود. وقتی او را بزغاله به دوش و گریان دید، از حال زار پسرک نگران شد. برای او یک لیوان دم کرده‌ی نعناع ریخت. آن‌ها چای را نمی‌شناختند. دم‌کرده‌ی نعناع با خرما می‌خوردند. پدربزرگش گاه یک بسته قهوه و کمی قند می‌خرید. قهوه و قند فقط برای ژاندارم‌ها بود؛ که سری به چادرها می‌زدند. می‌آمدند تا مردم را به اصطلاح تِلِکه کنند. مردم را تِلِکه کنند تا یادشان نرود حکومت و دولتی هست. دولتی که مرکزش در پاریس بود. ▫️پدربزرگ علی، چشم آویزان بزغاله را با چاقو برید. مقداری ضِماد در سوراخ چشم بزغاله گذاشت و روی آن را بست. گریه‌کنان به پدربزرگش گفت دیگر هرگز بزچرانی نخواهد کرد. ، علی را در آغوش گرفت. پیرزن گفت: " تو دیگر به صحرا نرو." پدربزرگ گفت: " پس چه کار کند؟ کی بزها را بچَراند؟" مادربزرگ صورتش را نیشگون گرفت؛ یعنی که حالا هیچی نگو. 👇👇👇👇