تفاوت #آدمها و #انسانها :
#آدمها زندگی میکنند…
#انسانها زیبا زندگی میکنند!
#آدمها میشنوند…
#انسانها گوش میدهند!
#آدمها میبینند…
#انسانها عاشقانه نگاه میکنند!
#آدمها در فکر خودشان هستند…
#انسانها به دیگران هم فکر میکنند!
#آدمها میخواهند شاد باشند…
#انسانها میخواهند شاد کنند!
#آدمها،اسم #اشرف_مخلوقات را دارند…
#انسانها اعمال #اشرف_مخلوقات را انجام میدهند!
#آدمها انتخاب کردهاند که #آدم بمانند…
#انسانها تغییر کردن را پذیرفتهاند، تا #انسان شدند!
#آدمها میتوانند #انسان شوند…
#انسانها در ابتدا #آدم بودند!
#آدمها آدماند…
#انسانها انسان!
اما…
#آدمها و #انسانها هر دو انتخاب دارند…
اینکه #آدم باشند یا #انسان، انتخاب با خودشان است
نیازنیست #انسان بزرگی باشیم، #انسان بودن خود نهایتِ بزرگی ست...!
👉@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
📌 #جلسه_دادگاه ⚖
▫️ترم اول شروع شد. #آقارضا آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاسهای درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج میشود!"
▪️بغض راهِ گلوی #مهری را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمیرفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا میخواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر میکرد که پایه و اساس همه چیز، #آزادی است. اصلاً بدون آزادی هیچکاری نمیشود کرد. بدون آزادی #عدالت هم معنا ندارد. اگر آزادی بود، میتوانست خیلی کارها بکند.
▫️پیش خود فکر کرد، این چه #مملکتی است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداختهاند. جرمش چیست؟ چرا اینقدر او را کتک میزنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ #چندجلدکتاب، آدم را سالها زندانی میکنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است.
▪️وای به روزی که #آدمها بفهمند دولتها به آنها دروغ گفتهاند! وای به روزی که میلیونها #جوان بدانند که کتابهای درسیِ تاریخ آنها پر از دروغ بوده است! خشمِ #ملت، نمودِ خشمِ #خداوند است.
▫️#مهری به کلاس درس میرفت. اما به همهی همکلاسیهایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را میپرسیدند، میگفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمیکرد. تمام امیدش اول به #خدا بود، بعد به آقاتقی، لئون، جعفرآقا و همسران آنها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر میکرد، نکند این یکی #خبرکش باشد. نکند آن یکی میخواهد مرا جذب گروهی بکند.
▪️روزی آن پسرِ همکلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ همکلاسی حرف نمیزد. زود از دانشکده به خانه میآمد. بیشتر به خانهی ملینا میرفت و در پختن شیرینی کمک میکرد. چرخ خیاطیاش از #یزد رسیده بود. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کمکم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت #خیاطی میدادند.
▫️ولی او #درس داشت. میخواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی میکرد، دچار فکر و خیال میشد. تا فکر و خیال او را میگرفت راهیِ خانهی ملینا میشد، در پختن شیرینی کمک میکرد. گاهی فکر میکرد وقتی اجارهی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازهداری کند. بیحوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از #ایوبساقی تقاضای دیدار شوهرش را بکند.
▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی #مهری شده بودند. سعی میکردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسردهتر میشد. شبها در خانه تنها بود. با #خدا راز و نیاز میکرد. گاهی به حرفهای بهاره و مینا فکر میکرد. او قبلاً معنای حرفهای آنها نمیفهمید. حالا بحثهای آنها را به یاد میآورد. آنها میگفتند که حکومتهای دستنشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد.
▫️#مهری گاهی کلافه میشد. با خودش میگفت: "میروم اسلحه پیدا میکنم و چریک میشوم. میروم شاه را میکشم!" وارد تخیلات میشد، میگفت: "اگر هیچکس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را میتوانم!" بعد پیش خودش میگفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آنها هم مرا میکشند." میگفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش میگفت: "شوهرم را هم میکشند." فکر میکرد هنوز آقارضا به زندگی #امیدوار است.
👇👇👇👇
▪️در سال ۱۸۶۲ در همان جزیره کتاب بینوایان را تمام کرد. در همان جزیره در سال ۱۸۶۶ #کتابکارگراندریا را نوشت.او در این کتاب دربارهی #انقلاب اینطور نوشت: " آتشفشانها، سنگ و گدازه را از دل خود بیرون میاندازند و انقلاب، مردمان را. بدینسان، خانوادهها از زادبوم خویش بسی دور میافتند. زندگیها از هم میپاشد، جمعها پریشان میشوند و مردمانی حیرتزده و مبهوت.
▫️گروهی درخاک آلمان، دستهای در انگلستان و جماعتی در آمریکا میافتند و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. و مردم این کشورها را به شگفتی میاندازند. این چهرههای ناشناس از کجا پیدا شدهاند؟ اینان را همان آتشفشان از دل خورد بیرون ریخته است که در آن دورها دود میکند. این سنگها از آسمان افتادهاند. این افراد مطرود و گمگشته و این سنگهای فلاخنِ تقدیر را با نامهای #مهاجر، #پناهنده، #ماجراجو و #تبعیدی میخوانند.
▪️هر گاه در #کشوری رحل اقامت افکنند، مردم کاری به کارشان ندارند. لیکن اگر از آنجا بروند، از رفتنشان شادمان میشوند. گاه اینان و دست کم زنانشان نسبت به پیشامدی که آواره و سرگردانشان ساخته، بیگانه و بیطرفند و خشم و کینهای از آن به دل ندارند. گویهایی هستند که بیخواست خویش و به زور، به این سو و آن سو پرتاب شدهاند. هرجا که بتوانند ریشه میگیرند و کاری به کار کسی ندارند و نمیفهمند چه بر سرشان آمده است. من دیدهام که سنگی ترکید و دستهی کوچکی از علف دیوانهوار و با فشار به هوا پرتاب شد. انقلاب فرانسه بیش از هر انفجاری سبب چنین آلودگیها و ریشهکنیها شده است."
▫️آقارضا گفت: "این تعریف ویکتورهوگوی انقلابی از انقلاب است." او در #انقلاب شرکت نکرد هرچند مهری را آزاد گذاشت که به تظاهرات برود. حدود ۴۴ سال در #تهران زندگی کرد ولی خلق و خوی آن را به خود نگرفت. حتی لهجهی یزدیاش عوض نشد. همان آدم بیریا، صادق، #راستگو و مردمدوست کوچه پس کوچههای #یزد بود. اما او در جریان این ۴۴ سال، تغییر اخلاق تهران و تهرانیها را به خوبی درک کرد. میگفت: "این شهر هر روز اخلاقی نو را تجربه میکند." میگفت: "تهران کارخانهی تغییر آدمهاست. میلیونها آدم ساده و صادق، عشایری، روستایی و شهرستانی به آن وارد میشوند. آدمهایی که در یک دورهی چندین ساله، روباهمنش و گرگصفت میشوند." او همیشه در تعجب بود که چرا #آدمها در این جنگل آهن و بتن، روباه و گرگ میشوند.
▪️#رضا روز به روز پیرتر ولی مهربانتر میشد. سالی یکی دوبار به یزد میرفت. در فوت خلیفه محمدعلی و مادر خودش اشک ریخت و بیتابی کرد. همیشه برای #شهربانو خیرات میکرد. به دانشجویان بیبضاعت بورس تحصیلی میداد. بچههای اکرم را بچههای خودش میدانست. نوههایش را هم نوههای خودش میدانست. به آنها همه رقم رسیدگی میکرد. اکرم هیچ درآمدی جز کمکهای آقارضا و خواهرش نداشت. در سال ۱۳۸۹ آقارضا بعد از یک مریضی چند روزه دار فانی را وداع گفت. (روحش شاد🍃)
▫️#مهری از زمانی که بازنشسته شده است. به خصوص بعد از فوت همسرش، بیشتر به یزد رفت و آمد دارد. به خواهرانش به خصوص اکرم و بچههایش کمک مالی می کند. اکرم هرگز طلاق نگرفت. او بعد از پنجاه سال هنوز منتظر عباس شوهرش است. پنجاه سال منتظر شوهرش است تا در خانهی او را بزند. اکرم بعد از فوت خلیفه محمدعلی، با کمکِ #مهری سهم خانهی پدرش را از خواهرانش خرید. هنوز در آن خانهی قدیمی زندگی میکند. هنوز چشم به راه است که عباس پسرخالهاش روزی برگردد. مهری گفت که ملاقات با من و ذکر خاطراتش را برای خواهرانش تعریف کرده است.
✅ پایان
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin
🔘 هیچ وقت دیر نیست
📌بعد از "دلگرمی دلهای یخزده" رسیدیم به بخش دوم کتاب شازدهی حمام جلد ۴ تحت عنوان "هیچ وقت دیر نیست". همراهانِ یارِ مهربان با #شازده📚، #ذرهبین🔎 را همراهی کنید.
⁉️ کدام #هویت؟ کدام #فرهنگ؟
💠 مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Salah Najib)
▫️ گرمای سوزان فروکش میکرد. خورشید در افق بود؛ افقِ بیانتهای پهندشت. گوی عظیم آتشین در انتهای صحرا در چاهی فرو میرفت. شنهای پهندشت در برابر اشعهاش میدرخشید. انعکاس نورش ماسههای صحرا را طلایی مینمود. مناظری بدیع و دلفریب. همان مناظری که بعدها #غربیهایپولدار را راهی صحرای کبیر کرد. گردشگران غربی میروند تا با دیدن شن و ماسه و برخان و خورشید سوزان و شتر سواری پول خرج کنند. #آدمها در بیشتر موارد از آنچه که دارند غافل هستند. هر آدمی در جستجوی چیزی است که ندارد.
▪️در آن زمان همه از این مناظر فراری بودند. کسی به این بیابانهای خشک و لمیزرع نمیآمد. چادرنشینان و بادیهنشینان صحرای کبیر آفریقا هزاران سال است از جهان دور افتاده بودند. چون بومیان مجمعالجزایر اقیانوس آرام، از همه چیز دور بودند. تکنولوژی حمل و نقل و #ارتباطات، این جزایر را به پهنهی جهان وصل کرد. آنها هم جزئی از #اقتصادجهان، و جهانی شدند. کاش "ابن خلدون" بود و میدید که تکنولوژی و سرمایهداری چگونه جهان را دگرگون میکند.
#چوپانی در ۱۱_۹ سالگی 🌾
▫️پسرک یازدهساله کار هر روزش را میکرد، درست مثل عقربهی ساعت. هر روز دور خود میچرخید. هر روز خورشید دور سرش میچرخید. صبح زود وقتی این گوی آتشین از افق بیرون میآمد، او هم گلهی کوچکش را از چادرهای محله بیرون میبرد. دل به #صحرا میزد تا آفتاب، تنش را کباب کند. پدربزرگش شصت و اندی بز و بزغاله داشت. در صحرا، تنها #خدا بود و پسرک و بزها و الاغش...
▪️الاغ نان و آب را میکشید. بیزبان، خار میخورد و بار میبرد. هرگز هم اعتراضی نمیکرد. جُفتک نمیزد. حیوان نجیبی بود. نجیب به کمال و تمام. مثل میلیونها #آدم که صفت "نجیب" را برای خود میخرند تا محترم به نظر برسند. همهی عمرشان حتی یک #اعتراض هم نمیکنند تا صفات "نجیب" و "محترم" را از دست ندهند. راستی چرا الاغ نجیب است ولی محترم نیست؟ العاقل یکفی فی الاشاره. پسرک با این صحرای دَرَندشت خو گرفته بود. این بیابانها، شنزارها، ماسهها، برخانها، خورشید، خار و خاشاک و چاههای کم آب، تمام هویت جغرافیایی و مکانی او را میساخت.
▫️سه چهار ساله بود که پدربزرگش او را پشت الاغ میگذاشت و همراه خود به صحرا میبرد. کمی که بزرگتر شد، بارها همراه پدربزرگش با شتر دل به صحرا زده بود. پدربزرگش شتر را به سوی روستاهای دور و نزدیک میراند؛ روستایی در ۳۵ کیلومتری غرب چادرها. جایی که خالهها و داییاش زندگی میکردند. روستایی در ۵۰ کیلومتری چادرها در کشور همسایه؛ یعنی کشور مالی. روستای بزرگی که پدربزرگش از آنجا خرید میکرد؛ جایی که #مردمان_آبیپوش را میشد دید. مردمانی مهماننواز چون حاتم طایی، مردمانی از طوایف طوارق. همانها که بعدها گاه بازیچهی معمّر قذّافی، رهبر لیبی، میشدند. گاه ادعای استقلال میکردند. گاه #صحرا را ناامن میکردند.
▪️#علی چاههای آب اطراف چادرها را خوب میشناخت. میدانست چگونه باید از چاه آب بکشد و بزهایش را سیراب کند. میدانست فقط از چاه خودشان #آب بکشد. او خوب میدانست که نباید از چاه همسایه آب بکشد. میدانست اگر از چاه همسایه آب بکشد، چه پیش خواهد آمد! #همسایهها چاه آب پدربزگش را با شنهای صحرا پر میکردند. این کار باعث دعوا میشد. گاه بر سر آب آدم کشته میشد. آخر، چاههای کم عمق صحرا در طول شبانهروز دَه_دوازده سطل آب بیشتر نداشت. همسایه زود میفهمید که آبش را همسایه دزدیده است.
▫️پدربزرگش بارها دعواهای بر سر #آب را شرح داده بود. بارها گفته بود، بوبکر پسر عبداللهِ همسایه به خاطر آب کشته شد. پدربزرگش دعواهای بر سر آب را خیلی تکرار میکرد. چرا تکرار میکرد؟ برای آنکه "دانستن" تبدیل به "باور" شود. پسرک درس تعادل را از هفت_هشت سالگی آموخته بود؛ درس احترام به مالکیت آب را. #علی میدانست کجا اندکی علف و خار پیدا میشود تا بتواند دامهایش را سیر کند. میدانست به کدام محلها نباید برود تا داخل حریم چادرهای همسایه نشود. میدانست که طرف عصر باید کمی خار و خاشاک جمع کند تا آتش مادربزرگ روشن بماند. او حد و حدود را خوب میشناخت.
👇👇👇👇