eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مطالعه تاریخ را جدی نمی گیریم! 🔻حامد کمالی اردکانی میدانید چرا در میدان سیاست و اقتصاد از یک سوراخ چندبار گزیده می شویم؟ میدانید چرا بسیاری از سیاسی و اجتماعی همیشه داغ است؟ میدانید چرا غالبا در های سیاسی و اجتماعی بسر می بریم؟ میدانید چرا با گذشت چند دهه از انقلاب، هنوز بعضی اشتباهات گذشتگان را تکرار می کنند؟ میدانید گاهی علت جبهه انقلاب در مواجهه با دولت و نظام و مردم چیست؟ میدانید چرا در بسیاری از مسائلی که برای ما بحران و فتنه است قدرت تحلیل رهبری است که نمود پیدا می کند؟... مهمترین علت آن این است که ما یک چیز را جدی نمی گیریم و آن است. تاریخ اسلام، تاریخ مشروطه و تاریخ انقلاب. تاریخ یعنی همان "ما" در زمان گذشته. کسی که به تاریخ مسلط باشد قدرت تحلیل پیدا می کند. چون عموم مشکلات و مسائلی که هم اکنون وجود دارد در گذشته هم به نوعی بوده است و کسی که به رفتارهای گذشتگان و آثار و نتایج کارشان تسلط داشته باشد هم را بهتر می فهمد هم دچار شبهه نمی شود. به عنوان مثال، مساله برقراری رابطه با آمریکا مساله جدیدی نیست. از گذشته این مساله مطرح بوده و احزاب مختلف تحلیل ها و رفتارهای مختلفی داشته اند. اگر ما بتوانیم به آثار و نتایج آن عملکردها توجه کنیم و از آن و بگیریم بسیاری از اشتباهات را دوباره تکرار نمی کنیم. چقدر توجه به تاریخ مهم است...چقدر در بیانات رهبری تاکید و توصیه به مطالعه تاریخ وجود دارد...چقدر ما به آن بی توجهیم! در اهمیت پرداختن به تاریخ همین بس که موضوع بسیاری از آیات توجه به تاریخ امم گذشته است...همچنین امیرالمومنین علیه السلام در نامه 31 یکی از توصیه هایی که به فرزندشان امام حسن مجتبی ع دارند و تفکر در امور گذشتگان است. یکی از موفقیت های بدون شک تسلط ایشان بر تاریخ است. ایشان میفرمایند: "من سطر، سطر ورق های تاریخ هفتاد، هشتادساله گذشته و قبل از آن را مکرر در مکرر خوانده ام." (65/10/27) راه حل بسیاری از مسائل و مشکلات امروز در گذشته نهفته است...باید بیش از پیش به مطالعه تاریخ اهمیت دهیم. @zarrhbin
🔘 درس های ۲۸ مرداد...⁉️ 🍃 در نسل ما، وقتی حدود پنج تا ده ساله بودیم حسینیه ها و هیئت های عزاداری و روضه خوانی ها به علی ابن ابیطالب و همه ائمه ی معصومین صلوات الله و سلامه علیه را در دل ها می کاشتند و مدرسه ها به میهن را. خانواده ها و اجتماع هم راستی، درستی، راستگویی و زورخانه ها پهلوانی می دادند. حسینیه ها در اسلام بودند و مدرسه ها در ناسیونالیسم و ملی گرایی. البته رژیم شاه تلاش کرد که مدرسه ها به شاه دوستی را هم در بچّه ها تقویت کنند، ولی این کار فایده ی چندانی نداشت. روشنگری اکثر خانواده ها و مردم مسئله را معکوس می کرد. ▫️ یادم می آید حدودا ۱۲ ساله بودم باید حدود سال ۱۳۳۹ بوده باشد، برای ۲۸ مرداد جشن گرفته بودند. به میدان مجسمه یزد رفته بودند و من هم رفته بودم. داربستی بسته بودند و فرماندار، فرماندهان پلیس و ژاندارمری روی سکو نشسته بودند و نیروهای پلیس و ژاندارم رژه می رفتند. داشت درباره ی شاهنشاه و تلاش های ایشان و قیام مردم برای بازگشت اعلی حضرت صحبت می کرد. 🍃 مرد میانسالی از اقوام ما که نانوا بود با چندتن از دوستانش(من پهلوی آنها ایستاده بودم) گفت: زکی! بازهم گفتن شروع شد. من به شاطر عباس گفتم: امروز چه خبر است؟ شاطرعباس گفت: شب به خانه ی ما بیا تا بگویم چه خبر است. من شب با به خانه شاطر عباس رفتم. او با سه نفر از دوستانش پشت بام خانه نشسته بودند و بساط چایی شان پهن بود ▫️شاطر ماجرای شاه و روی کار آمدن او و فعالیت های مرحوم را بیان کرد، از تلاش ها و مبارزه ی مردم برای کردن به رهبری آن مرحوم گفت. درباره ی مخالفت انگلیسی ها و آمریکایی ها و اوباش داخلی و عدم مساعدت حزب توده و آن ها به مرحوم دکتر محمد مصدق و به ملت ایران و ۲۸ مرداد توضیحاتی داد. 🍃 او چندین شب مسائل را برای من بازگو کرد. آن مرد چندانی نداشت، شاطر نانوا بود ولی خود جریان امور را لمس کرده بود. چون بود و عضو هیچ هم نبود و فقط و بود، سخنش در من بود. ▫️من بعدها ده ها و صدها مقاله به فارسی و فرانسه درباره ی نهضت ملی شدن نفت و خیانت هایی که به این نهضت ملی شدن نفت و رهبر فقید آن مرحوم شد خواندم ولی هیچ کدام حرف های را نداشت. 🍃 سخنان امثال او باعث می شد که با وجود آن که بچّه ها جشن و شادی را دوست داشتند، ولی اکثریت قریب به اتفاق آنها تمایلی به شرکت در جشن های ۴ آبان نداشتند یا اگر در جشن شرکت می کردند به آن نداشتند، به جشن می رفتند چون شلوغ و مایه ی سرگرمی بود. این سخنان و آگاهی ها باعث می شد که که ظاهرا بی سواد ولی عملا بودند، در جریان امور به مدرسه بیایند و به بهانه ی آن که نمی خواهند بچّه هایشان شلوار کوتاه بپوشند، نگذارند بچّه ها در جشن تولد شاه شرکت کنند. مردم محلّه ی ما هرچند و بی سواد بودند ولی در دهه ی ۱۳۳۰ به دلیل مبارزات کارگری ( چون در محلّه ی ما کارگران کارخانه ها زیاد بودند) و تشکل های کارگری افرادی بودند. با اوج گرفتن قدرت شاه و و پرونده سازی علیه فعالان کارگری و بستن روزنامه ها، کم کم در عمق فرو رفتند. 📚 شازده ی حمام 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 🔹 سه شنبه ها و جمعه های هر هفته با پست همراه ما باشید. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 رشته ی مورد علاقه.... ✅ رفتم بخوانم در رشته ی مورد علاقه ام، امّا دیدم به یک نیاز دارند و رشته ی مورد علاقه ام را به مردم گذاشتم. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 رشته ی مورد علاقه.... ✅ رفتم بخوانم در رشته ی مورد علاقه ام، امّا دیدم به یک نیاز دارند و رشته ی مورد علاقه ام را به مردم گذاشتم. @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 رشته ی مورد علاقه.... ✅ رفتم بخوانم در رشته ی مورد علاقه ام، امّا دیدم به یک نیاز دارند و رشته ی مورد علاقه ام را به مردم گذاشتم. @zarrhbin
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍂 یادش بخیر، زمانِ کودکی که از بد و خوب روزگار هیچ چیز نمی دانستیم و خشتی خام بودیم در حال پخته شدن؛ وقتی برای بازی با بچه ها به خانه ی دایی ولی می رفتیم؛ تازه آموزش و فرا گرفتنها شروع می شد چون خانه ی دایی در کوچه ای بن بست و کوچک قرار داشت، دیوار به دیوار خانه ی مردی از جنسِ و آن مرد کسی نبود جز . 🍂 از استاد خاطره های شیرینی در یادها به مانده است، که نقل آنها خالی از لطف نیست، استاد ابومحمدی و پدر ما دو تن از پیشکسوتان این دیار بودند و همیشه مسابقات خط که در سطح مدارس شهرستان برگزار می شد استاد ابومحمدی به عنوان بر مسابقات نظارت داشتند و برای منی که پدرم بود همیشه این سئوال پیش می آمد که چرا آقای ابومحمدی باید باشد و بابای ما نباشد؟! که روزی این سئوال را از پدر پرسیدم و ایشان با همیشگی شان در پاسخم چنین گفتند:" دخترم، آقای ابومحمدی در خطِ از من استادتَرند و تو نباید ناراحت باشی." که من با شنیدن این جمله ی پدر نه تنها شدم بلکه افکارم را نیز تصحیح نمودم که اگر آدم ها هم رشته و هم صنف، هم باشند در کنار رقابتهایی که ممکن است خودنمایی کند، حرف اول را می زند. 🍂 راستی گفتم استاد ابومحمدی همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی دایی ولی بود، من در عالم بچگی به سادگی از کنار آدم ها عبور نمی کردم، همیشه سعی می کردم از زندگیِ اطرافیانم پندها بگیرم و بیاموزم. از زندگی استاد، هم نجابت و متانت و سادگی را آموختم و هم مهربانی و محبتِ به ؛ چرا که استاد پسر باوفایی برای مادر بودند و مادر بزرگوارشان همایون خانم یک عمر با ایشان هم خانه بودند و نگاه مادرِ استاد به عروسش همانند نگاه مادر به دختر بود و این نگاهِ متقابل از جانب عروس نیز وجود داشت و این یعنی فداکاری و گذشت برای زیباتر زندگی کردن، این یعنی پسندیده ترین برای منی که شاید غریبه ای بیش نبودم. 🍂 سال ۷۱ که مادربزرگم از دنیا رفت استاد محمود ابومحمدی برای تسلای دل دوستش، اولین پارچه ی تسلیت این را با خطی زیبا به تحریر درآورد و آن را درب مسجد کوشکنو نصب نمود و اینچنین خود را در غمِ ما شریک دانست. 🍂 و در پایان چند جمله ای از زبان دکتر که در فراق استاد و همسایه اینچنین می نویسد: برخی را نمی شود فراموش کرد.... برخی را هیچ جایگزینی نیست.... برخی تکرار نمی شوند.... برخی در دل و جانِ آدمی حک می شوند... دنیا آدم های زیادی را دیده است که بدون آنکه کوچکترین از خود برجای گذارند، آمده اند و رفته اند، اما مردِ همسایه ی ما، خودش امضا بود؛ مردی که سرمشق عشق می داد و حقیقتاً بود. او به مانند بسیاری از هنرمندانِ بی ادّعا، در این زندگی کرد و در میان آدم های توخالی و پرمدعا گم شد.... اما برای او، تربیتِ حتی یک نفر هم کافی است.... نام ، تا ابد در این دیار خواهد ماند... یاد و نامش گرامی و روحش غریق رحمت حق باد.... 📸 و در پایان، ای کاش تا آدم ها حضورشان سبز بود قدرِ‌ وجود نازنین شان را می دانستیم نه زمانی که رخت از این دنیا بربستند تازه از خواب بیدار شود و به نسلها بگوید که او که بود و چه کرد!!!!!! @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 درود بر همراهان یار مهربان، برویم خانه‌ی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری.... 🍃 من در عالم بچگی ده‌بار به خانه‌ی محمدعلی رفتم. نمونه‌ی کاملِ خانه‌های قدیمی بود؛ خانه‌ی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانه‌ی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. واقع در یک کوچه‌ی باریک با عرض ۱/۵ متر، . 🍂 ، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آن‌ها زندگی می‌کرد، مادرش مالک هشت‌یک(یک‌هشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد. 🍃 ، ملّا بود، به بچّه‌ها و حتی بزرگان می‌داد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمه‌بافی داشت. بابتِ ، پول و هدیه طلب نمی‌کرد. را شغلِ می‌دانست. می‌گفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکرده‌اند. 🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچک‌تر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی می‌کردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آن‌ها از این خانه رفته بودند. 🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه می‌کردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخوان‌دار، خیلی محکم، با گل‌میخ‌های درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر می‌کرد؛ دری پاشنه‌ گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوه‌ای. دو داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان. 🍂 وقتی صدای در بلند می‌شد، نباید در را باز می‌کرد‌. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند می‌بستند، هم نمی‌توانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شب‌ها در را می‌بستند. 🍃 در که باز می‌شد فقط دوپله، کوچه را به خانه می‌کرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگ‌شان مایل به سبز تیره بود. وسط آن‌ها سائیده بود. لبه‌ی آجرها بلندتر از کفِ آن‌ها بود. وقتی کف خانه را آب‌پاشی می‌کردند، وسط هر آجر کمی آب می‌ایستاد. 🍂 شب‌های بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبه‌ی آویزان می‌کرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوض‌های مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه می‌انداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، ، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما. 🍃 درِ خانه که باز می‌شد، حیاط دیده می‌شد. خانه‌ی و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانه‌ی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمی‌شد. اگر یا کاشانی و یا کرمانی هستید که می‌دانید خانه‌ی اعیان، چطور ساختمانی داشته است. 🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانه‌ها حالا به ، هتل و یا رستوران تبدیل شده‌اند. در چند باب از این خانه‌ها "دانشکده‌ی‌ معماری" شده است. این خانه‌ها است. زود بروید و ببینید. چون عده‌ای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... دارند. دائم می‌خواهند آن‌ها را خراب کنند. این خانه‌ها خود یک است. 🍃 حاکم بر این خانه‌ها الگوی زندگیِ را نشان می‌دهد. حیف که عده‌ای این خانه‌ها را فقط یک مشت خِشت و گِل می‌بینند! این کالبد‌ِ زیبا، محتوایی دارد‌. عده‌ای ارزش این خانه‌ها را در زمین آن‌ها می‌بینند. می‌خواهند آن‌ها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند. ✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانه‌ی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد. 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 ⚖ ▫️ترم اول شروع شد. آزاد نشده بود. بازهم دانشکده برای او مرخصی تحصیلی در نظر گرفت. رئیس آموزش به مهری گفت: "آقارضا سه ترم است در کلاس‌های درس حاضر نشده است. اگر تا آخر این ترم آزاد نشود و به دانشکده بر نگردد، بعید است که بتوان ترم چهارم برایش کاری کرد. اگر آزاد نشود، از دانشگاه اخراج می‌شود!" ▪️بغض راهِ گلوی را بسته بود. شادمانی گذشته را نداشت. حتی دستش به کتاب هم نمی‌رفت. دیگر برایش مهم نبود که شاگرد اول شود یا شاگرد آخر. برایش مهم نبود که درس بخواند با نخواند. از خدا می‌خواست شوهرش آزاد شود. مهری فکر می‌کرد که پایه و اساس همه‌ چیز، است. اصلاً بدون آزادی هیچ‌کاری نمی‌شود کرد. بدون آزادی هم معنا ندارد‌. اگر آزادی بود، می‌توانست خیلی کارها بکند. ▫️پیش خود فکر کرد، این چه است که یک آدم بیگناه را ۱۰ ماه، بدون محاکمه به زندان انداخته‌اند. جرمش چیست؟ چرا این‌قدر او را کتک می‌زنند؟ آخر این چه مملکتی است که به جرمِ خواندنِ ، آدم را سال‌ها زندانی می‌کنند. مهری در دلش صدتا فحش و بد و بیراه به شاه داد. به خودش لعنت فرستاد که روزگاری طرفدار شهبانو بوده است. ▪️وای به روزی که بفهمند دولت‌ها به آن‌ها دروغ گفته‌اند! وای به روزی که میلیون‌ها بدانند که کتاب‌های درسیِ تاریخ آن‌ها پر از دروغ بوده است! خشمِ ، نمودِ خشمِ است. ▫️ به کلاس درس می‌رفت. اما به همه‌ی هم‌کلاسی‌هایش مشکوک بود. نکند این یکی بخواهد مرا گول بزند! نکند آن یکی بخواهد مرا لو بدهد! وقتی پسرها و دخترها احوال همسرش را می‌پرسیدند، می‌گفت خبر ندارد. دیگر با کسی درددل نمی‌کرد. تمام امیدش اول به بود، بعد به آقا‌تقی، لئون، جعفرآقا و همسران آن‌ها. وقتی در کلاس بود پیش خودش فکر می‌کرد، نکند این یکی باشد. نکند آن یکی می‌خواهد مرا جذب گروهی بکند. ▪️روزی آن پسرِ هم‌کلاسی آمد احوالش را بپرسد، چنان فریادی بر سرش کشید که آن جوان دیگر به او حتی نگاه هم نکرد. دیگر با هیچ هم‌کلاسی حرف نمی‌زد. زود از دانشکده به خانه می‌آمد. بیشتر به خانه‌ی ملینا می‌رفت و در پختن شیرینی کمک می‌کرد. چرخ خیاطی‌اش از رسیده بود‌. شروع کرد به خیاطی برای این و آن. کم‌کم مشتریانش زیاد شدند. در تهران پول خوبی بابت می‌دادند. ▫️ولی او داشت. می‌خواست درس بخواند. وقتی در خانه تنهایی خیاطی می‌کرد، دچار فکر و خیال می‌شد. تا فکر و خیال او را می‌گرفت راهیِ خانه‌ی ملینا می‌شد، در پختن شیرینی کمک می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد وقتی اجاره‌ی مغازه تمام شد، درس و دانشگاه را رها و مغازه‌داری کند. بی‌حوصله شده بود. حتی حوصله نداشت به زندان برود و از تقاضای دیدار شوهرش را بکند. ▪️ملینا، سولماز و گلناز متوجه تغییر حالت روحی شده بودند. سعی می‌کردند او را دلداری بدهند. اما او روز به روز افسرده‌تر می‌شد. شب‌ها در خانه تنها بود. با راز و نیاز می‌کرد. گاهی به حرف‌های بهاره و مینا فکر می‌کرد. او قبلاً معنای حرف‌های آن‌ها نمی‌فهمید. حالا بحث‌های آن‌ها را به یاد می‌آورد. آن‌ها می‌گفتند که حکومت‌های دست‌نشانده را فقط باید با جنگ و خونریزی سرنگون کرد. ▫️ گاهی کلافه می‌شد. با خودش می‌گفت: "می‌روم اسلحه پیدا می‌کنم و چریک می‌شوم. می‌روم شاه را می‌کشم!" وارد تخیلات می‌شد، می‌گفت: "اگر هیچ‌کس را نتوانم بکشم، رئیس زندان را می‌توانم!" بعد پیش خودش می‌گفت: "رئیس زندان مرد مهربانی است. اگر او را بکشم، آن‌ها هم مرا می‌کشند." می‌گفت: "خوب بکشند. مرگ بهتر از زندگی است!" بعد خودش می‌گفت: "شوهرم را هم می‌کشند." فکر می‌کرد هنوز آقارضا به زندگی است. 👇👇👇👇
گذشته ات را پلی قرار بده برای رسیدن به آینده ای بهتر... درگذشته زندگی نکن چون هم حال را از دست میدهی هم آینده را از گذشته بگیر...👌 سلام صبح بخیر☀️ @zarrhbin