eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 ماجرای اصغر حمال...⁉️ 🔹 ۱۵_۱۴ نفر بچه یزدی بودیم که می خواستیم بدهیم، قرار شده بود با هم مسافرت کنیم. روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاه های مشهد بود و هنوز هم هست. در سال ۱۳۶۴ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می دادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم ، حمال گاراژ اتوتاج یزد است.۵_۴ سالی بود او را ندیده بودم. البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه اش بود ولی وقتی بچه ها پرسیدند یزدی هستی گفت: نه. بچه ها بفرما گفتند و او بی هیچ نشست و با ما شام خورد. آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه در قبول شدیم. 🔹چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: گدایی نمی کند. گفت: یزدی نیستم. گفتم: اسمت اصغر است، سه تا برادر هستید، حمال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی هستند. گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت: حالا پس دو تومان به من بده. آن موقع به یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم بزنیم. ۵_۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی می کرد. سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه. او را کردم که در قهوه خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد. 🔹گفت: من گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل و بادبزن می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را می فروختم و خرجم را در می آوردم. یک شب جاروها و بادبزن هایم تمام شده بود ولی هنوز زن و بچه هایم از حرم نیامده بودند که به بر گردیم. 🔹خسته بودم و گرفته بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یکی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف که زنم دیر آمد چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو، من دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسب سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک پول گیرم آمد. دیدم کاری است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰_۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست. ۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. 🔹به زنم گفتم من در کاری پیدا کرده ام و به نمی رویم، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق کردیم و مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰_۴۰ تومان بودم. زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم خوب است. 🔹 ظرف این مدت در مشهد خریدم. وقتی گاراژ اتوتاج بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۳۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم می کند. زن است، طوری معامله می کند که جهیز دخترش تمام شود. از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد. @zarrhbin 👇👇👇👇
🔴 قصه ی پر غصه ی یزد و معامله های وزارت کشور بر سرِ بازهم ناجیِ یزد شد! 👈 خبر های موثق یزد فردا از استاندار یزد متاسفانه خیلی خواهد بود. 📌 زمانی که کرمان، اصفهان، همدان و مازندران، بومی و اهل همان مناطق هستند و که در کابینه هیچ نماینده ای ندارد و حتی در سمت معاون وزیر هم نقشی به یزدی ها نداده اند و استان هم هر کدام برای خود تنها به بازگشت یک رییس معدن برای خود راه می اندازند... 📌عده ای با همدستیِ که به خون یزدی ها تشنه اند و را بر مردمانش می بندند و هیچ صدایی نه از قوه قضاییه و نه از در نمی آید در صدد انتصاب گوش بفرمانِ هستند ... 📌 ابتدا سرمست مدیر کل سیاسی و پس از شکست به دنبال معرفیِ در معاون سیاسی وزارت کشور رفته و پرونده ی او را بر خلاف مصاحبه هایی که از دیگران گرفته بودند برای ارائه به هیئت دولت آماده کردند ........ 📌اما باز هم که هرگز خود را به سوء استفاده شخصی نکرده است با تمام جلو این به مردم یزد را گرفت و پرونده ی کلانتری به بازگشت‌. 📌 تا یزدی ها به انتخابِ شوند و این کوتاهی ها زمانی صورت می گیرد که عده ای براساس و اشخاص دور بر خود می گویند هر کدام که شد است.... 📌حتی را هم خانواده ی عروس اینگونه نمی کنند تا که یک استان را می خواهند به دست وی .... 📌 متاسفانه با صعه ی صدر در برابر خویشتن داری کرده اند ولی اگر فکر کنند با به اندازه ی حضور زمانی قمی خواهند کرد، فکری است.... 📌 زمانی قمی، یزد را و مردمانش را کرد که یک انتخابِ چگونه می تواند همه ی را کند. 📌جنابِ ، ، دوستان وزارت کشور و محترم کشور منتظر باشید تا صبحِ دولت یزد هم بدمد ..... 👈 بی مهری با یک استان تبعات خوبی برای کشور ندارد.... 🍃 ...._سردبیر/یزد فردا @zarrhbin
🔘 حاج نورسته خانم...⁉️ 📌 دکتر پاپلی در کتاب شازده ی حمام دو داستان در مورد زنهای یزدی آورده است و اینچنین گفته است: "معروف است که زنهای یزدی به شوهرانشان وفادارند و به زندگی اشان خوب می رسند آنها واقعاً مصداق ضرب المثلِ 《زن خوب فرمانبر پارسا***کند مرد درویش را پادشا》 هستند." این هفته یکی از این داستانها را می خوانیم و یکی هم به شرط بقا هفته ی بعد. 🍃 نورسته خانم از خانواده ی خوب و بود. او خواستگاران متعدد داشت اما پدر و مادرِ این یکی خواستگار خیلی پی گیر بودند. دختر ۱۸ سال بیشتر نداشت و داماد ۳۰ ساله بود و دورِ را گشته بود. موقع خواستگاری داماد در یزد نبود و دختر را ندیده بود، اصلاً قصدِ نداشت؛ در مشهد گاراژدار بود. نام یک زن شمالی هم در شناسنامه اش ثبت شده بود. مادر و پدرِ داماد می گفتند پسرشان آن زن را طلاق داده است. 🍂 هیچ کس از نپرسید که می خواهی زن مردی که ندیده ای و اصلاً در یزد نیست و موقع هم نخواهد بود و پدرش با تو را عقد می کند بشوی ؟! در آن سالها، را در امر نمی پرسیدند. حتی از داماد هم به طور جدی نپرسیده بودند که می خواهی داماد شوی و دختر را غیاباً به عقد تو درآوریم یا نه؟! از بس که به او گفته بودند باید داماد شوی و زنِ بگیری او هم از سر بی حوصلگی گفته بود: هر کار می خواهید بکنید. 🍃 البته داماد از خانواده ی سرشناسی بود. پدربزرگش نسل اندر نسل بودند. این یکی در کل خانواده دنبال رانندگی، ماشین داری، گاراژداری و خوش گذرانی های مربوط به آن رفته بود. آخر آدمِ بازاری، و مغازه دار که هر روز صبح تا شب باید زیر سقف دکانش حاضر باشد نمی تواند که تفریحاتِ بکند. آدمِ کاسب اگر سر و گوشش بجنبد، مغازه اش می شود. البته را می گویم نه کاسب های حالا که خودشان داستان های دیگری دارند. 🍂 بالاخره در بساط عروسی را راه انداختند. بعد از عروسی هم داماد از مشهد به یزد نیامد. چند ماهی طول کشید و بالاخره داماد سی ساله که آدمِ قوی، ، زورخانه کار و کشتی گیر بود به یزد آمد و انجام شد. پدر دختر، با چند تن از دوستانش شرکتی تشکیل دادند و گاراژی در یزد درست کردند؛ برای او در یزد کار و کاسبی راه انداختند و بالاخره با فشار پدر و مادر، پدرزن و مادرزن مرد جوان همراه زنش ساکن یزد شدند. 🍃 داماد از خودش خانه ای نداشت. پدرش خانه ی بزرگی داشت ولی زندگی کردن با کاری بس بود. خانم جان مادر حسن آقا، خدای متلک، برتری جویی و دیگران بود. نمی شد با او کرد. پدرزن خانه ای در اختیار داماد گذاشت. حسن آقا شروع به کار کرد، اما تفریحات خودش را داشت و اصلاً به زنش نبود. اما نورسته خانم، یک زن یزدی بود که مادر و پدرش بزرگش کرده بودند. شوهرش را نه تنها دوست نداشت می پرستید. 🍂 سعی می کرد این مردِ سرکشِ دَدَریِ ، یک مرد کاسب به خانه و زندگی بسازد. اما محیط گاراژ بزن بهادری و خوشگذرانی بود. حسن آقا از نظرِ مخالف توده ای ها بود. او با گروه های شاهی زد و بند داشت و در انتخابات فعال بود. او با شهربانی و ژاندارمری و مقامت شهری ارتباط نزدیک داشت و دیگر نمی توانست هم مدقعیت اجتماعی اش را در شهری مثل یزد حفظ کند و هم به عیش و عشرت بپردازد. لاجرم یک پایش در تهران بود و یک پایش در یزد. 🍃 نورسته خانم می دانست که شوهرش به او نیست، اما هرچه حسن آقا بی وفایی می کرد، نورسته خانم می شد. دو دخترشان به دنیا آمده بودند که آنها صاحب باغ بزرگی شدند. حسن آقا مسافرت هایش را می رفت و در تهران هم بود. حسن آقا و نورسته خانم به رفتند و حاجی آقا و حاجی خانم شدند. حاجی خانم به خودش چسبیده بود و بچه ها را بزرگ می کرد حاجی آقا به خوشگذرانی هایش پای بند بود. وقتی حقوق ماهانه یک کارگر گاراژ ۳۰۰ تومان بود، خبر می آمد حسن آقا ، ۴_۳ هزار تومان خرجِ و کافه در تهران کرده است. 🍂 دخترهای حسن آقا به چهارتا رسیدند، حاجی آقا صاحب داماد و نوه شد. همه گفتند: حالا دیگر تلاش های حاج نورسته خانم به بار خواهد نشست و حسن آقا پای بند خانه و زن و زندگی خواهد شد. اما حاجی آقا‌ در سن ۵۲ سالگی با دختری تقریباً با دختری هم سن و سال دختر بزرگ خودش ازدواج کرد. حاج نورسته خانم مثل اسفند روی آتش نمی توانست بگیرد. ولی او اهلِ و فحش، سر و صدا و قهر و دادگستری نبود.نورسته خانم اول باور نمی کرد، که شوهرش شده است، او می گفت: شوهرش هر کاری می کند داماد نمی شود. ولی خبرها درست بود. حاجی آقا تهران خانه گرفته بود و دائم تهران بود؛ 👇👇👇👇
، بِرَند است...🌹 💠 من بارها جلوی خود را گرفته‌ام تقلّب نکنم، عصبانی نشوم، درستکار باشم، چون هستم. یزدی بودن بِرَند است. 💠 من سال ۵۳ رفته بودم بازار تهران می خواستم گلیمی بخرم، نصف قیمت گلیم، پول همراهم بود؛ فروشنده پرسید: کجایی هستی؟ گفتم: یزدی. بدون رسید و با زور گلیم را به من داد و گفت پولش را می آوری. 💠 من قضیه را برای دوستانم که مال شهر دیگر بود، تعریف کردم، گفت: این که یزدی بودن نمی‌خواهد به همه نسیه می‌دهند. گفتم: خوب برو امتحان کن؛ رفته بود پنج تومان بهش نسیه نداده بود. 💠 خوب این ها باعث می شود که من درست عمل کنم، اگر بچه ی یزدی بداند که در بیرون از یزد چه برای یزدی بودنش قائلند این خودش باعث می شود که اخلاق و رفتارِ پدرانش را داشته باشد. 🎤جوادیان زاده، ۹۵/۳/۵ گفتگو با دکتر محمدحسین پاپلی یزدی. 💐 @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 درود بر همراهان یار مهربان، برویم خانه‌ی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری.... 🍃 من در عالم بچگی ده‌بار به خانه‌ی محمدعلی رفتم. نمونه‌ی کاملِ خانه‌های قدیمی بود؛ خانه‌ی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانه‌ی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. واقع در یک کوچه‌ی باریک با عرض ۱/۵ متر، . 🍂 ، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آن‌ها زندگی می‌کرد، مادرش مالک هشت‌یک(یک‌هشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد. 🍃 ، ملّا بود، به بچّه‌ها و حتی بزرگان می‌داد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمه‌بافی داشت. بابتِ ، پول و هدیه طلب نمی‌کرد. را شغلِ می‌دانست. می‌گفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکرده‌اند. 🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچک‌تر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی می‌کردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آن‌ها از این خانه رفته بودند. 🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه می‌کردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخوان‌دار، خیلی محکم، با گل‌میخ‌های درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر می‌کرد؛ دری پاشنه‌ گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوه‌ای. دو داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان. 🍂 وقتی صدای در بلند می‌شد، نباید در را باز می‌کرد‌. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند می‌بستند، هم نمی‌توانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شب‌ها در را می‌بستند. 🍃 در که باز می‌شد فقط دوپله، کوچه را به خانه می‌کرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگ‌شان مایل به سبز تیره بود. وسط آن‌ها سائیده بود. لبه‌ی آجرها بلندتر از کفِ آن‌ها بود. وقتی کف خانه را آب‌پاشی می‌کردند، وسط هر آجر کمی آب می‌ایستاد. 🍂 شب‌های بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبه‌ی آویزان می‌کرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوض‌های مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه می‌انداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، ، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما. 🍃 درِ خانه که باز می‌شد، حیاط دیده می‌شد. خانه‌ی و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانه‌ی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمی‌شد. اگر یا کاشانی و یا کرمانی هستید که می‌دانید خانه‌ی اعیان، چطور ساختمانی داشته است. 🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانه‌ها حالا به ، هتل و یا رستوران تبدیل شده‌اند. در چند باب از این خانه‌ها "دانشکده‌ی‌ معماری" شده است. این خانه‌ها است. زود بروید و ببینید. چون عده‌ای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... دارند. دائم می‌خواهند آن‌ها را خراب کنند. این خانه‌ها خود یک است. 🍃 حاکم بر این خانه‌ها الگوی زندگیِ را نشان می‌دهد. حیف که عده‌ای این خانه‌ها را فقط یک مشت خِشت و گِل می‌بینند! این کالبد‌ِ زیبا، محتوایی دارد‌. عده‌ای ارزش این خانه‌ها را در زمین آن‌ها می‌بینند. می‌خواهند آن‌ها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند. ✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانه‌ی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد. 📚 شازده‌ی حمام، جلد ۴ @zarrhbin
‍ 🌳🍀🏢🌳🏢🍀 ؛ مدیون 🍀🍀🌳🏢🏢🏢 حتما و بخصوص میدانید که منطقه ای زیبا و سرسبز در مرکز شهر است که از مناطق اعیان نشین کرج است... اما متولد ۱۲۷۷برای تحصیل در رشته به کشور می رود. در حالیکه یا به قول ما نشون شده اش خانم که صدایش میکردند در منتظر برگشت او بود. اما خانم جهان به دلیل بیماری همگیر خود را از دست می دهد. به آقای فاتح بعد از برگشت از هند توصیه میشود از ازدواج با خانم جهان صرفنظر کند. اما ایشان به دلیل عشق و علاقه به مهربانو جهان با او ازدواج میکند و این اتفاق مانع عشق آن دو نمی شود. به دلیل بروز وقحطی در آقای فاتح و بستگانش را برای زندگی انتخاب می کنند. با توجه به مالی و خانوادگی شروع میکند به و های مختلف در کرج که : ، و ... از آن جمله اند بله به دلیل به همسر کارخانه هاو باغات خود را نامید... و بوجود آمد امروزه منطقه با درخت های سربه فلک کشیده ، و... محصول تلاش و پشتکار این انسان میهن پرست است، در واقع منبع اکسیژن کلانشهر کرج ! امروزه کرج که زمانی نزدیک به ۳۰۰ هکتار بوده از نتایج تلاش های شبانه روزی این مرد بود. کاشت درخت در ۱۰۰ سال پیش به گونه ای مهندسی شده بود که پیش بینی خیابان های عریض امروزی را کرده بود... ایشان برای پرسنل خود که عمدتا بودند ساخت. که الان به منطقه معروف است ، همچنین کوی کارمندان شمالی و کوی کارمندان جنوبی که رایگان به آنها اهدا کرد. 🙁🙁متاسفانه مهندس فاتح در سال ۱۳۵۳ توسط اشخاصی نامعلوم کشته شد و بنا بر وصیتش در شد. بعد از دیدگاه های متفاوتی درباره ایشان وجود داشت. که بعد از مدتی اقدامات او بر همگان روشن شد. به موجب شد تا نام او در برای همه آشنا باشد ولی !!! اما بعد ازانقلاب بخصوص تمام شرکت‌های وی شد. هم اکنون یک ازشرکت های ایشان فعال نیستند تمام کارکنان وشرکتهاتعطیل گردید و لابد به این میگن 🙁🙁🙁 ✍تدوین؛امرالله‌مروتی @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 ▫️ بدون مشورت با کسی به نامه نوشت و در آن کارهای خلاف رئیس زندان و همکارانش و قاچاق تریاک را شرح داد. او در نامه‌اش نوشت از غذای زندانیان دزدیده می‌شود؛ تریاک وارد زندان می‌شود؛ زندانی‌های پولدار بدون اجازه‌ی رسمی ملاقات دارند و چندنفری هفته‌ای یکی دو شب به خانه می‌روند. اسمِ را هم برده بود. ▪️بعد از چند روز، آقارضا را خواست. به شهربانی رفت. بعد از ۲/۵ ساعت که پشت در اتاق رئیس منتظر ماند، به او اجازه‌ی ورود داده شد. کلاهش را زیر بغلش گذاشت و خبردار ایستاد. حدود ۱۰ دقیقه خبردار ایستاده بود. سرهنگ یک کلمه با او حرف نزد. آزادباش هم نداد. ▫️ناگهان مثل فنری که از جا در رفته باشد، بلند شد و با عصبانیت گفت: "تو مرتیکه‌ی پدرسوخته که به درد جاروکشی هم نمی‌خوری، سر خود و بدون رعایت سلسله مراتب نامه به دادستان نوشته‌ای که چه! پدرسوخته‌ی فلان فلان شده! تو پاسبان شهربانی هستی یا جاسوس دادگستری؟ تو باید به مافوقت نامه می‌نوشتی! باید به من نامه می‌نوشتی! با اجازه‌ی چه کسی مستقیم به نامه نوشته‌ای؟" ▪️تا آمد حرفی بزند، سرهنگ گفت: "حالا برو گُم شو تا پدرت را در بیاورم!" آقارضا از اتاق سرهنگ خارج شد. رئیس دفتر سرهنگ گفت: "سروان مددی تو را می‌خواهد." آقارضا پیش سروان رفت. سروان چند برابر سرهنگ به او فحش داد و هتّاکی کرد. بعد گفت: "فعلاً پانزده روز در همان زندان یکسره کشیک بده! حق نداری به خانه بروی! به رئیس زندان گفته‌ام کوچک‌ترین تخفیفی به تو ندهد! پدرت را هم در آورد. حالا راست به زندان برو." ▫️ گفت: "اجازه بدهید به زنم خبر بدهم." سروان گفت: "مرتیکه ز...ج... لازم نکرده! از همین حالا به دستور سرهنگ بازداشت هستی. همین که تو را می‌فرستم زندان کشیک بدهی، خودش ارفاق است. من باید جواب سرهنگ را بدهم. باید تو را توی انفرادی بازداشت می‌کردم!" ▪️سروان، را صدا زد و به او گفت: "این مرتیکه را بردار ببر تحویل رئیس زندان بده! حق ندارد در بین راه با کسی حرف بزند یا پیغامی بدهد!" پاسبان اکبری به سروان احترام گذاشت و به آقارضا گفت راه بیفت. در راه به اکبری گفت: "تو می‌روی به همسرم خبر بدهی؟" اکبری گفت: "می‌خواهی من هم بازداشت شوم." گفت: "بنده‌ی خدا برو در خانه‌ی ما، به همسرم یک کلمه بگو حال رضا خوب استو باید پانزده روز یکسره کشیک بدهد." گفت: "ببین آقارضا، ما هم از این وضع ناراحت هستیم. چهارتا افسر و استوارِ به این شهر آمده‌اند و به اصطلاح خودشان دارند نظم برقرار می‌کنند. اما دارند چمدان پُر می‌کنند. ما باید یک جوری با آنها بسازیم." ▫️ گفت: "من نمی‌توانم بسازم!" گفت: "پس باید از شهربانی بروی. برو یک کار دیگر پیدا کن. برو پیش برادرت سبزی بفروش." آقارضا از همکارش پرسید: "بالاخره می‌روی با همسرم بگویی چه شده است؟" گفت: "من اهلِ زارچ هستم. هستم. فقط از خدا می‌ترسم. ما زارچی‌ها اهل کار هستیم. اهلِ دروغ و کلک، رشوه و قاچاق نیستیم. همه‌ی قوم و خویش‌های من در زارچ، تهران و مشهد کار و کاسبی خوبی دارند. من بی‌خودی آمدم پاسبان شدم. اگر دیدم شهربانی الکی زور می‌گوید، می‌روم کاسبی دیگری پیدا می‌کنم. یک همه‌جا پیدا می‌شود." 👇👇👇👇
نفرات برتر کنکور در گروه‌های آزمایشی پنج‌گانه علوم ریاضی و فنی: 1- ابوالفضل حاجی محمد حسین کاشی از تهران 2- ایلیا هاشمی راد از تهران 3- علی انصاری از مشهد علوم تجربی: 1- سید امیر سید شنوا از اردبیل 2- رامین آزادی از تهران 3- محمد تیموری ماسوله از گرگان علوم انسانی: 1-مهدی محمد ثمر از ارومیه 2- علی رضا چابیان از آمل 3- مریم اکبری سریزدی از کرج هنر: 1-روژینا آزادی از تهران 2- حانیه منصوری نهجیری از اصفهان 3- سارینا خلیلی از تهران گروه آزمایشی زبان: 1-کیان بهادری از شمیرانات 2- مهساسادات موسوی مهر از دماوند 3- آنیتا محمدی از اصفهان ✅✅✅✅ نام یک دانش‌آموز در بین نفرات برتر آزمون سراسری در رشته ریاضی فیزیک‌ 👏👏👏 به امید موفقیت بچه های کنکوری ✍کانال با افتخار آماده درج نام نفرات برتر هر مدرسه و هر رشته در سطح شهرستان و استان می‌باشد . @zarrhbin
📌 💠یوهان آردو والسیوا دانشگاه ریودوژانیرو برزیل ⚜ما چهارنفر از آمریکای جنوبی بودیم که در سال‌های ۱۹۹۸_۱۹۹۲ در دانشگاه در دوره درس می‌خواندیم . در ابتدا با هم آشنایی چندانی نداشتیم . در کلاس سلام و علیکی می‌کردیم و بعد از کلاس هم یک 《چو》(خداحافظی) به هم می‌گفتیم و می‌رفت تا جلسه‌ی بعد . یک سال و نیم به همین‌منوال گذشت‌. ⚜ یک روز یک استاد ایرانی با لهجه‌ای شیرین درس را شروع کرد. او گفت است و بعد یزد را روی نقشه نشان داد. سپس گفت: " من با لهجه‌ی یزدی به زبان فرانسه حرف می‌زنم." این اولین جمله او باعث کلاس شد. او اسم و ملیّت همه‌ی یازده دانشجوی کلاس را پرسید. پس از اتمام کلاس گفت :" با دوستان آمریکای لاتین چند کلمه صحبت دارم ." همه رفتند و ما چهار نفر ماندیم . ماندن همان و بنیان یک دوستی محکم بین ما و استاد گرانقدر همان . با او جلسات متعددی داشتیم؛ جلساتی که گاه تا ۲۷ نفر از دوستان آمریکای جنوبی در آن حضور داشتند . دوستانی از سراسر قاره که هنوز هم با هم دوست هستیم. ⚜در بین ما از دانشجویان جغرافیا که دانشجوی مستقیم دکتر پاپلی بودیم تا فوق‌تخصص‌خون وجود داشت. در بین جلساتی که بیشتر در سیته‌ یونیور سیتر (شهرک خوابگاهی دانشگاه پاریس) تشکیل می‌شد ، جلسه‌ی بر سر زبان‌ها افتاد. با وجود آنکه همه اسپانیولی یا پرتغالی زبان‌ بودیم ، همه به زبان فرانسه حرف می‌زدیم. بسیاری از شب‌ها شام را باهم می‌خوردیم یا با‌هم به رستوران دانشگاه و یا رستوران‌های داخل شهر می‌رفتیم. چند نوبت هم مسافرت‌های یک یا چند روزه داخل فرانسه رفتیم. صمیمیتی که در آن دوستی‌ها ایجاد شد، هنوز هم وجود دارد؛ به طوری که هفته‌ای نیست که من به دو سه نفر از دوستان جلسه‌ی پروفسور پاپلی در کشورهای دیگر آمریکای‌لاتین تلفن نکنم یا ایمیل نفرستم. برخی از آن دوستان حالا در کشورهای خودشان دارای مقاماتی هستند؛ از ریاست‌دانشگاه و بیمارستان گرفته تا وزارت. نکته‌ی جالب توجه اینکه حتی تا چند سال پس از رفتن پروفسورپاپلی از پاریس ، بازهم جلسه به اسم او برقرار بود . ‌ ⚜مباحث اجتماعی که پروفسور پاپلی در جلسات به آن‌ها می‌پرداخت، برای ما جالب بود. او در هر جلسه موضوع سخنرانی جلسه‌ی بعد را مشخص می‌کرد و کسی قبول زحمت می‌کرد و مطلبی را برای ارائه می‌آورد. من در این جلسات مطالبی را آموختم که در هیچ‌جای دیگری یاد نگرفتم. برای مثال ، پاپلی از خانم دکتر《 گ.استوئزاستیت》فوق‌تخصص‌خون که از اروگوئه به پاریس آمده بود تا دوره‌ی شش‌ماهه‌ای را درباره‌ی بگذراند_ که آن زمان بحث آن تازه مطرح شده بود _خواست تا در این باره برای ما صحبت کند. صحبت او بسیار جالب بود. من خودم که برزیلی هستم ، در این جلسات دوبار کنفرانس دادم . ⚜من از کلاس‌های پروفسور پاپلی بهره‌های فراوان بردم ، ولی بزرگ‌ترین بهره‌ام پس از آشنایی با ایشان ، 《 》 بود. او به من آموخت چگونه دور هم جمع شویم و چطور از زندگی اجتماعی لذت ببریم. چگونه کارجمعی انجام دهیم. ⚜ او از شاعران ایرانی اشعاری می‌خواند و ترجمه می‌کرد و ما را تا حد زیادی با ادبیات غنی ایران آشنا کرد؛ ادبیاتی که به انسان مفاهیم و را می‌آموزد. ما در جلسات از شاعران بزرگ آمریکای لاتین امثال 《اِمه‌ سِزر》 شعر می‌خواندیم و دوستانی بودند که گیتار می‌زدند. ⚜در سال ۱۹۹۵ چند نفر از دوستان آن جلسه در کشورهای خودمان اقامت داشتیم . قرارشد در گِرد هم آییم. 《 ماریو رودرس》 که در دانشگاه لیما تدریس می‌کرد، پیشنهاد داد از هم دعوت کنیم. همه از این پیشنهاد استقبال کردند. وقتی 《ژولیوس دِ خوزه》 که آن موقع معاون وزارت جهانگردی برزیل بود از این موضوع مطلع شد ، پیشنهاد داد استاد را برای کنفرانسی که قرار بود درباره‌ی صنعت گردشگری (توریسم) در ریو تشکیل شود ، دعوت کنیم. به علاوه ، بعد از کنفرانس سمینار دیگری در 《رسیف》 برگزار می‌شد که قرار شد پروفسور پاپلی در آن نیز شرکت کند‌ . بدین طریق ، مسئله مخارج سفر پروفسور پاپلی حل‌شد. با استاد که آن موقع در پاریس بود ، صحبت کردیم . ایشان موافقت خود را اعلام و برنامه‌اش را برای سفر که حداقل بیست روز طول می‌کشید ، ارسال کرد . طبق برنامه ، ایشان باید پنج‌روز در اقامت می‌داشت و دو روز در . سپس از رسیف از راه زمینی به《بلم》 واقع در دهانه‌ی رودخانه آمازون می‌رفت. از رسیف تا بلم حدود ۱۸۵۰ کیلومتر راه است . مسیرتقریبا در محدوده‌ی خط استواست. در آنجا هوا بسیار گرم، شرجی و زمین باتلاقی‌است. برای عبور از رودخانه‌های متعدد، گاه باید ده‌ها کیلومتر از ساحل دور شد و دوباره به جاده‌ی ساحلی بازگشت. 👇👇👇