eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 حاج نورسته خانم...⁉️ 📌 دکتر پاپلی در کتاب شازده ی حمام دو داستان در مورد زنهای یزدی آورده است و اینچنین گفته است: "معروف است که زنهای یزدی به شوهرانشان وفادارند و به زندگی اشان خوب می رسند آنها واقعاً مصداق ضرب المثلِ 《زن خوب فرمانبر پارسا***کند مرد درویش را پادشا》 هستند." این هفته یکی از این داستانها را می خوانیم و یکی هم به شرط بقا هفته ی بعد. 🍃 نورسته خانم از خانواده ی خوب و بود. او خواستگاران متعدد داشت اما پدر و مادرِ این یکی خواستگار خیلی پی گیر بودند. دختر ۱۸ سال بیشتر نداشت و داماد ۳۰ ساله بود و دورِ را گشته بود. موقع خواستگاری داماد در یزد نبود و دختر را ندیده بود، اصلاً قصدِ نداشت؛ در مشهد گاراژدار بود. نام یک زن شمالی هم در شناسنامه اش ثبت شده بود. مادر و پدرِ داماد می گفتند پسرشان آن زن را طلاق داده است. 🍂 هیچ کس از نپرسید که می خواهی زن مردی که ندیده ای و اصلاً در یزد نیست و موقع هم نخواهد بود و پدرش با تو را عقد می کند بشوی ؟! در آن سالها، را در امر نمی پرسیدند. حتی از داماد هم به طور جدی نپرسیده بودند که می خواهی داماد شوی و دختر را غیاباً به عقد تو درآوریم یا نه؟! از بس که به او گفته بودند باید داماد شوی و زنِ بگیری او هم از سر بی حوصلگی گفته بود: هر کار می خواهید بکنید. 🍃 البته داماد از خانواده ی سرشناسی بود. پدربزرگش نسل اندر نسل بودند. این یکی در کل خانواده دنبال رانندگی، ماشین داری، گاراژداری و خوش گذرانی های مربوط به آن رفته بود. آخر آدمِ بازاری، و مغازه دار که هر روز صبح تا شب باید زیر سقف دکانش حاضر باشد نمی تواند که تفریحاتِ بکند. آدمِ کاسب اگر سر و گوشش بجنبد، مغازه اش می شود. البته را می گویم نه کاسب های حالا که خودشان داستان های دیگری دارند. 🍂 بالاخره در بساط عروسی را راه انداختند. بعد از عروسی هم داماد از مشهد به یزد نیامد. چند ماهی طول کشید و بالاخره داماد سی ساله که آدمِ قوی، ، زورخانه کار و کشتی گیر بود به یزد آمد و انجام شد. پدر دختر، با چند تن از دوستانش شرکتی تشکیل دادند و گاراژی در یزد درست کردند؛ برای او در یزد کار و کاسبی راه انداختند و بالاخره با فشار پدر و مادر، پدرزن و مادرزن مرد جوان همراه زنش ساکن یزد شدند. 🍃 داماد از خودش خانه ای نداشت. پدرش خانه ی بزرگی داشت ولی زندگی کردن با کاری بس بود. خانم جان مادر حسن آقا، خدای متلک، برتری جویی و دیگران بود. نمی شد با او کرد. پدرزن خانه ای در اختیار داماد گذاشت. حسن آقا شروع به کار کرد، اما تفریحات خودش را داشت و اصلاً به زنش نبود. اما نورسته خانم، یک زن یزدی بود که مادر و پدرش بزرگش کرده بودند. شوهرش را نه تنها دوست نداشت می پرستید. 🍂 سعی می کرد این مردِ سرکشِ دَدَریِ ، یک مرد کاسب به خانه و زندگی بسازد. اما محیط گاراژ بزن بهادری و خوشگذرانی بود. حسن آقا از نظرِ مخالف توده ای ها بود. او با گروه های شاهی زد و بند داشت و در انتخابات فعال بود. او با شهربانی و ژاندارمری و مقامت شهری ارتباط نزدیک داشت و دیگر نمی توانست هم مدقعیت اجتماعی اش را در شهری مثل یزد حفظ کند و هم به عیش و عشرت بپردازد. لاجرم یک پایش در تهران بود و یک پایش در یزد. 🍃 نورسته خانم می دانست که شوهرش به او نیست، اما هرچه حسن آقا بی وفایی می کرد، نورسته خانم می شد. دو دخترشان به دنیا آمده بودند که آنها صاحب باغ بزرگی شدند. حسن آقا مسافرت هایش را می رفت و در تهران هم بود. حسن آقا و نورسته خانم به رفتند و حاجی آقا و حاجی خانم شدند. حاجی خانم به خودش چسبیده بود و بچه ها را بزرگ می کرد حاجی آقا به خوشگذرانی هایش پای بند بود. وقتی حقوق ماهانه یک کارگر گاراژ ۳۰۰ تومان بود، خبر می آمد حسن آقا ، ۴_۳ هزار تومان خرجِ و کافه در تهران کرده است. 🍂 دخترهای حسن آقا به چهارتا رسیدند، حاجی آقا صاحب داماد و نوه شد. همه گفتند: حالا دیگر تلاش های حاج نورسته خانم به بار خواهد نشست و حسن آقا پای بند خانه و زن و زندگی خواهد شد. اما حاجی آقا‌ در سن ۵۲ سالگی با دختری تقریباً با دختری هم سن و سال دختر بزرگ خودش ازدواج کرد. حاج نورسته خانم مثل اسفند روی آتش نمی توانست بگیرد. ولی او اهلِ و فحش، سر و صدا و قهر و دادگستری نبود.نورسته خانم اول باور نمی کرد، که شوهرش شده است، او می گفت: شوهرش هر کاری می کند داماد نمی شود. ولی خبرها درست بود. حاجی آقا تهران خانه گرفته بود و دائم تهران بود؛ 👇👇👇👇
🍂 بچه های بسه بزرگ شده بودند، پدر و مادرش هم مردند. بالاخره اکبر هم صاحبِ شد. یعنی در موقعِ او راننده ی یکی از وایت های ۱۸ چرخه بود که معروف بود مال شاهپور غلام رضا است. می گفتند که شاهپور غلام رضا صاحبِ است که چند هزار ماشین دارد. راست و دروغ بودن این موضوع را من نمی دانم ولی اکبر صاحب ماشینی شد که راننده اش بود. کار و بارش شد. سن و سالش حدود ۵۵ سال رسیده بود و دیگر دنبال زن گرفتن نبود. هم باعث شده بود که ظاهراً اصلاح شود. گاهی که از مسافرت می آمدبرای بچه ها مقداری هندوانه و خربزه می آورد. 🍃 بسه هنوز در همان اتاق اجاره ای با بچه هایش زندگی می کرد. عراق علیه ایران ادامه داشت. پسر اکبر سیاه از زن سومش راهی جبهه شد و در جنگ شد. اکبر سیاه پدر شهید و وابسته به شهید شد. او پدر شهیدی بود که شاید در تمامِ برایش یک ماه هم نکرده بود. وقتی پسرش شهید شد او هم واقعاً یا ظاهراً، آن را خدا می داند، داد. مشروبش را کنار گذاشت و به می رفت. 🍂 در یک تصادف در جاده ی تریلی اکبرسیاه داغون شد. او در سن ۶۰ سالگی دوباره راننده ی مردم شد. ماشین مجانی ۵ سالی بیشتر وفا نکرد. بسه دوباره گریه می کرد و سر ماه چند تومانی از حقوقش را به اکبر می داد که او حالا است و خرجش زیاد است. بازهم بسه سالی چند بار به مشهد می رفت و پشت پنجره فولاد گریه می کرد که امام رضا(ع) اکبر را به او برگرداند. 🍃 پسر بسه بزرگ شد و در یکی از ارگان های دولتی مشغول به کار شد. دخترش عروس شد و اکبر ، ولی بسه هر شب سر کوچه منتظر اکبر می نشست. بسه آنقدر گریه کرد که چشم هایش شد. کم کم از کارخانه شد. دیگر اکبر سال به سال هم احوال او را نمی پرسید، روزی هم باخبر شدیم که اکبرآقا بر اثر سکته به لقاءالله پیوست و تمام مراسمی که باید برای پدر یک شهید به عمل آید برای او هم به عمل آمد. 🍂 بسه سالهاست هر هفته به می رود و را بغل می گیرد و به سختی می گرید و می گوید حالا مال خودم هستی. بسه حالا (۱۳۸۷) هفتاد و پنج سال دارد، بچه هایش سر وسامانی دارند ولی او هنوز در یک اتاق اجاره ای زندگی می کند. روزها و شب ها به یاد شوهرش است هنوز اگر شما جرات دارید به او بگویید اکبر خودش هم بود‌ بسه می گوید اکبر خودش خیلی خوب بود، خواهر و مادرش بد بودند که دائم می خواستند او را داماد کنند. بسه با اکبر سیاه زنده است. از این در همه ی دنیا می شود. 📚 شازده حمام، جلد۱، دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin