🔹هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. ۵_۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم. روزی با گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم #اصغر آنجاست یک #شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی #سید شدی؟ گفت: سید بودم. گفتم: اصغر #برادرهایت که سید نیستند، گفت: آدم وقتی #مشهد می آید #سید هم می شود. پرسیدم کار و کاسبی چطور است، گفت: بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا #سیداصغر شده بود و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت: چِکَش را بده. فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول #نزول می کند. اصغر ضمن #گدایی پول هم #نزول می داد.
🔹سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ گفت: هفته ی دیگر پسرم را #داماد می کنم #آدرس داد و گفت: به عروسی بیا. هفته ی دیگر سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای #چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود ۵۰۰ متر حیاط با ساختمان خوبی بود. عروسی با شام #مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود.
🔹من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل به #پاریس رفتم و بیش از #ده_سال اصغر را ندیدم. فکر سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بود گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم #وضع مالی اش خیلی #خوب است. چون در مشهد پول #نزول می داد اوایل #انقلاب عده ای می خواستند #اذیتش کنند او هم به #تهران رفت، حالا کجاست نمی دانم!
🔹سال ۱۳۶۹ می خواستم به #خارج از #کشور بروم باید #هزاردلار به طور #آزاد می خریدم به #خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که #دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی #صرافی دیدم که #اصغر نشسته بود. فهمیدم #حاج_سید_اصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم #رفاقت_قدیم دلار را ۱۲ ریال #ارزانتر از فی #حساب کرد و گفت: ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به #منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش #حاجی_مریم_خانم شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود.
🔹اصغر گفت: سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت: که #عروسم از ماجراهای #قبلی ما هیچ #خبر ندارد، #صحبتی نشود. خانه ی شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد #تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر #زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را #مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که #اولین ۵ ریالی را در آن شب در #مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از #حمالی نجات داد.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔴 قصه ی پر غصه ی یزد و معامله های وزارت کشور بر سرِ #یزد
✅ #خاتمی بازهم ناجیِ یزد شد!
👈 خبر های موثق یزد فردا از #انتخاب استاندار یزد متاسفانه خیلی #ناگوار خواهد بود.
📌 زمانی که کرمان، اصفهان، همدان و مازندران، بومی و اهل همان مناطق هستند و #یزد که در کابینه هیچ نماینده ای ندارد و حتی در سمت معاون وزیر هم نقشی به یزدی ها نداده اند و #نمایندگان استان هم هر کدام برای #قدرت_نمایی خود تنها به بازگشت یک رییس معدن برای خود #مانورتبلیغاتی راه می اندازند...
📌عده ای با همدستیِ #بیگانگان که به خون یزدی ها تشنه اند و #آب را بر مردمانش می بندند و هیچ صدایی نه از قوه قضاییه و نه از #دولت در نمی آید در صدد انتصاب #استانداران_غیربومی گوش بفرمانِ #خود هستند ...
📌 ابتدا سرمست مدیر کل سیاسی و پس از شکست به دنبال معرفیِ #کلانتری در معاون سیاسی وزارت کشور رفته و پرونده ی او را بر خلاف مصاحبه هایی که از دیگران گرفته بودند برای ارائه به هیئت دولت آماده کردند ........
📌اما باز هم #سیدمحمدخاتمی که هرگز خود را #آغشته به سوء استفاده شخصی نکرده است با #درایت تمام جلو این #خیانت به مردم یزد را گرفت و پرونده ی کلانتری به #وزارت_کشور بازگشت.
📌 تا یزدی ها #امیدوار به انتخابِ #درست شوند و این کوتاهی ها زمانی صورت می گیرد که عده ای براساس #منافع_خود و اشخاص دور بر خود می گویند هر کدام که شد #خوب است....
📌حتی #داماد را هم خانواده ی عروس اینگونه #انتخاب نمی کنند تا #فردی که #سرنوشت یک استان را می خواهند به دست وی #بسپارند ....
📌 متاسفانه #یزدی با صعه ی صدر در برابر #ناملایمتی_ها خویشتن داری کرده اند ولی اگر فکر کنند با #استاندار_تحمیلی به اندازه ی حضور زمانی قمی #تعامل خواهند کرد، فکری #بیهوده است....
📌 زمانی قمی، یزد را #هوشیار و مردمانش را #آبدیده کرد که یک انتخابِ #بد چگونه می تواند همه ی #استان را #فلج کند.
📌جنابِ #عارف، #نمایندگان_استان، دوستان وزارت کشور و #وزیر محترم کشور منتظر باشید تا صبحِ دولت یزد هم بدمد .....
👈 بی مهری با یک استان تبعات خوبی برای کشور ندارد....
🍃 #خداقوت_خاتمی ...._سردبیر/یزد فردا
@zarrhbin
🔘 حاج نورسته خانم...⁉️
📌 دکتر پاپلی در کتاب شازده ی حمام دو داستان در مورد #وفاداری زنهای یزدی آورده است و اینچنین گفته است: "معروف است که زنهای یزدی به شوهرانشان وفادارند و به زندگی اشان خوب می رسند آنها واقعاً مصداق ضرب المثلِ 《زن خوب فرمانبر پارسا***کند مرد درویش را پادشا》 هستند." این هفته یکی از این داستانها را #باهم می خوانیم و یکی هم به شرط بقا هفته ی بعد.
🍃 نورسته خانم از خانواده ی خوب و #سرشناسی بود. او خواستگاران متعدد داشت اما پدر و مادرِ این یکی خواستگار خیلی پی گیر بودند. دختر ۱۸ سال بیشتر نداشت و داماد ۳۰ ساله بود و دورِ #ایران را گشته بود. موقع خواستگاری داماد در یزد نبود و دختر را #هرگز ندیده بود، اصلاً قصدِ #ازدواج نداشت؛ در مشهد گاراژدار بود. نام یک زن شمالی هم در شناسنامه اش ثبت شده بود. مادر و پدرِ داماد می گفتند پسرشان آن زن را طلاق داده است.
🍂 هیچ کس از #دختر نپرسید که می خواهی زن مردی که ندیده ای و اصلاً در یزد نیست و موقع #عقد هم نخواهد بود و پدرش با #وکالت تو را عقد می کند بشوی ؟! در آن سالها، #نظردختر را در امر #ازدواج نمی پرسیدند. حتی از داماد هم به طور جدی نپرسیده بودند که می خواهی داماد شوی و دختر را غیاباً به عقد تو درآوریم یا نه؟! از بس که به او گفته بودند باید داماد شوی و زنِ #یزدی بگیری او هم از سر بی حوصلگی گفته بود: هر کار می خواهید بکنید.
🍃 البته داماد از خانواده ی سرشناسی بود. پدربزرگش نسل اندر نسل #تاجربازار بودند. این یکی در کل خانواده دنبال رانندگی، ماشین داری، گاراژداری و خوش گذرانی های مربوط به آن رفته بود. آخر آدمِ بازاری، #کاسب و مغازه دار که هر روز صبح تا شب باید زیر سقف دکانش حاضر باشد نمی تواند که تفریحاتِ #خلاف بکند. آدمِ کاسب اگر سر و گوشش بجنبد، مغازه اش #تعطیل می شود. البته #کاسبهای_قدیم را می گویم نه کاسب های حالا که خودشان داستان های دیگری دارند.
🍂 بالاخره در #غیاب_داماد بساط عروسی را راه انداختند. بعد از عروسی هم داماد از مشهد به یزد نیامد. چند ماهی طول کشید و بالاخره داماد سی ساله که آدمِ قوی، #ورزیده، زورخانه کار و کشتی گیر بود به یزد آمد و #عروسی انجام شد. پدر دختر، با چند تن از دوستانش شرکتی تشکیل دادند و گاراژی در یزد درست کردند؛ برای او در یزد کار و کاسبی راه انداختند و بالاخره با فشار پدر و مادر، پدرزن و مادرزن مرد جوان همراه زنش ساکن یزد شدند.
🍃 داماد از خودش خانه ای نداشت. پدرش خانه ی بزرگی داشت ولی زندگی کردن با #مادرشوهر کاری بس #شاق بود. خانم جان مادر حسن آقا، خدای متلک، برتری جویی و #تحقیرکردن دیگران بود. نمی شد با او #زندگی کرد. پدرزن خانه ای در اختیار داماد گذاشت. حسن آقا شروع به کار کرد، اما تفریحات خودش را داشت و اصلاً به زنش #وفادار نبود. اما نورسته خانم، یک زن یزدی بود #دختری که مادر و پدرش #بااخلاق_دوهزارساله_یزدیها بزرگش کرده بودند. شوهرش را نه تنها دوست نداشت #بلکه می پرستید.
🍂 سعی می کرد این مردِ سرکشِ دَدَریِ #ولخرج، یک مرد کاسب #علاقمند به خانه و زندگی بسازد. اما محیط گاراژ بزن بهادری و خوشگذرانی بود. حسن آقا از نظرِ #سیاسی مخالف توده ای ها بود. او با گروه های شاهی زد و بند داشت و در انتخابات فعال بود. او با شهربانی و ژاندارمری و مقامت شهری ارتباط نزدیک داشت و دیگر نمی توانست هم مدقعیت اجتماعی اش را در شهری #کوچکی مثل یزد حفظ کند و هم به عیش و عشرت بپردازد. لاجرم یک پایش در تهران بود و یک پایش در یزد.
🍃 نورسته خانم می دانست که شوهرش به او #وفادار نیست، اما هرچه حسن آقا بی وفایی می کرد، نورسته خانم #وفادارتر می شد. دو دخترشان به دنیا آمده بودند که آنها صاحب باغ بزرگی شدند. حسن آقا مسافرت هایش را می رفت و در تهران هم #فعال بود. حسن آقا و نورسته خانم به #مکه رفتند و حاجی آقا و حاجی خانم شدند. حاجی خانم به خودش چسبیده بود و بچه ها را بزرگ می کرد حاجی آقا به خوشگذرانی هایش پای بند بود. وقتی حقوق ماهانه یک کارگر گاراژ ۳۰۰ تومان بود، خبر می آمد حسن آقا #شبی، ۴_۳ هزار تومان خرجِ #کاباره و کافه در تهران کرده است.
🍂 دخترهای حسن آقا به چهارتا رسیدند، حاجی آقا صاحب داماد و نوه شد. همه گفتند: حالا دیگر تلاش های حاج نورسته خانم به بار خواهد نشست و حسن آقا پای بند خانه و زن و زندگی خواهد شد. اما حاجی آقا در سن ۵۲ سالگی با دختری تقریباً با دختری هم سن و سال دختر بزرگ خودش ازدواج کرد. حاج نورسته خانم مثل اسفند روی آتش نمی توانست #آرام بگیرد. ولی او اهلِ #دعوا و فحش، سر و صدا و قهر و دادگستری نبود.نورسته خانم اول باور نمی کرد، که شوهرش #داماد شده است، او می گفت: شوهرش هر کاری می کند داماد نمی شود. ولی خبرها درست بود. حاجی آقا تهران خانه گرفته بود و دائم تهران بود؛
👇👇👇👇
🔘 بسه...‼️
📌 #باهم بخوانیم داستانی دیگر از #وفاداری زنهای یزدی....
🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را #بسه گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ #میبد بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد #مهاجرت کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود.
🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش #زندگی را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه #آزاد می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود.
🍃 قرار شد بسه را #عروس کنند. #اکبرسیاه از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به #یزد می آوردند. معمولاً آنها را از #بندرعباس می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی #قاجار سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود.
🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی #پیرمرد کم می شد. بسه #دختر سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید.
🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از #جهیزیه خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد بسه #عاشق این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود.
🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش #نجسی می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه #خبر دادند شوهرش گاهی به محله ی #خراب شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها #دروغ است.
🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه #خرجی نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال #کارگر شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد.
🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه #صحبت کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه #قهر می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح #سلیطه ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را #داماد کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال #جزاندن بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند.
🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا #بچه شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در #فراق اکبر گریه می کرد دعا می کرد او هر کجا هست #سالم باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت.
🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو #شوهر نمی شود بیا و #طلاق بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه #پول بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد.
👇👇👇👇
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍂 عادتِ بدِ آقارضا
▫️ #مهری حدود شش ماه با عمهخانم زندگی کرد. پس از چند ماه، #عمهیآقارضا گفت به خانهی خودش میرود. مهری هم خوشحال شد. بالاخره با شوهرش تنها میشد. کمکم داشت به آقارضا عادت میکرد. به او #علاقمند نبود ولی از او #نفرت هم نداشت.
▪️#مادرآقارضا به مهری میگفت: " دارد دیر میشود! باید هر چه زودتر بچهدار شوی!" ولی از بچه خبری نبود. آنها یخچال نداشتند. #آقارضا هر روز گوشت، میوه و سبزی میخرید. گاهی هم نصف بطری عرق میخرید. خودش تنهایی چند استکان عرق میخورد. #مهری هرگز ندیده بود پدرش یا مرد دیگری عرق بخورد.
▫️ تا عمهی آقارضا در خانهی آنها بود مسئلهای پیش نیامد؛ یعنی عمه متوجه نشد که #آقارضا عرق میخورد. حدود پنج ماه بود که مهری عروس شده و به خانهی شوهرش رفته بود.
▪️آن زمانها عقد و #عروسی در یک روز انجام میشد. بعدازظهر عقد میکردند و شب عروس را به حجله میبردند. آن زمانها تهیهی #جهیزیه مسئلهی بغرنجی نبود. در #یزد وقتی زن، "دختر" به دنیا میآورد، فوری چیزی را کنار میگذاشت. برای مثال، یک استکان یا نعلبکی را کنار میگذاشت و میگفت: "این مال جهیزیهی دخترم".
▫️یعنی به محض دنیا آمدن دختر، #مادر به فکر جهیزیهی او بود. وقتی "عروس" را عقد میکردند، جهیزیهاش آماده بود. البته، آن زمان وسایل برقی نبود. وسایل طوری نبود که از مُد بیفتد. چند دست لحاف و تشک بود، یک دست کاسه و سینی مسی، آفتابه و لگن مسی، وسایل حمام و چند دست لباس، آینه و شمعدان. همه از قبل عروسی تهیه شده بود. دخترهای ۱۴_۱۳ ساله جهیزیهشان آماده بود.
▪️حالا (۱۳۹۴) تهیهی #جهیزیه بساطی شده است اولاً اگر جهیزیه از قبل آماده شود، از مُد میافتد. به علاوه، در آپارتمانها مکانی نیست که بشود سالها جهیزیه را در آنجا نگهداری کرد. در #عصرمدرن، "دخترها" باید دو سه سال در عقد باشند تا با قرض و قسط و چک و سفته، جهیزیهی آنها آماده شود. تازه #داماد نمیتواند خانه اجاره کند. آن وقت میخواهید #طلاق زیاد نشود؟ میخواهید دخترها و پسرها دیر ازدواج نکنند؟
▫️#هیچچیزمان نه سنتی است نه مدرن؛ نه #اسلامی است، نه شرقی و نه غربی. ما اصلاً در جریان گذار از سنت به مدرنیته در کلِّ #جهان، یک تافتهی جدا بافته هستیم. داریم خسارتهایش را هم میدهیم. بیشتر کشورها و مردم جهان نگاهشان به #آینده است. همه "آیندهپژوهی" دارند، ما #گذشتهپژوهی. همه از آینده الگو میگیرند و ما از گذشته.
▪️اگر داماد خانه نداشت، در خانهی پدرزن حجله درست میکردند. حجله رفتن زنها خود داستانی داشت. شاید روزی ماجرای حجلهرفتن دو نفر را در این خصوص تعریف کنم.
👇👇👇👇
ذرهبین درشهر
📌شهرآورد لیگ برتر والیبال را از دست ندهید!!! ⬅️تمام بازی های گذشته لیگ برتر والیبال یک طرف درب
📌شهرآورد لیگ برتر والیبال را از دست ندهید!!!
⬅️تمام بازی های گذشته لیگ برتر والیبال یک طرف
دربی والیبالی استان یزد هم یکطرف!!!
⬅️آرمات در خاتم حرفی برای گفتن نداشت و دست از پا درازتر از جمع خاتمی ها جدا شد تا #برادرزن و #داماد در دربی حساس فردا رو در روی هم قرار گیرند!!!!!
⬅️شهرآوردی مهیج ،که یک طرف آن #عباسعلیمیرحسینی مربی پیشین تیم خاتم و مربی هم اکنون تیم #شهداب قرار دارد (مربی با حواشی زیاد برای خاتم ولی با کارنامه ای درخشان!!!! )
⬅️حال قرار است #عباسعلی با شاگردانش در سالن آیت الله خاتمی (ره) در مقابل هوادارانی که این روزها هر چند دلسردند ولی مثل همیشه با شور و هیجان و غیرتمندانه برای دفاع از تیم خود در ورزشگاه حاضر میشوند، بازی کند.
⬅️آیا عباسعلی هم لشکر هواداران خود را به سالن آیت الله خاتمی خواهد آورد ؟؟؟!!
تجربه ثابت کرده ، او تنها نمی آید 👌
⬅️و اما در طرف دیگر این شهرآورد
تیم پر مدعای #خاتم قرار دارد که هر چند نتوانسته فصل خوبی را شروع کند و با باختهای پیاپی این تیم کاملا به حاشیه رانده شده و همانگونه که شاهد بودید در بازی بد و خودخواهانه بازیکنان خود در مقابل سیرجان در حالیکه از امتیاز میزبانی هم بهره میبرد نتیجه را به تیم میهمان واگذار کرد تا صدای اعتراض هوادارانی که کاسه صبرشان لبریز شده بود اینبار به گوش مسئولین برسد!!!!!
⬅️انجام حرکات تند و بیان الفاظ زشت از طرف سرمربی به هواداران حجت بر رفتن آرماتِ مربی، را تمام کرد و تماس تلفنی مدیرعامل آب پاکی بود بر شعله های آتش این هوادار...
آرمات به همراه داماد و فرزند خود شبانه جمع خاتمی ها را ترک کردند و حال
⬆️ #محمدسالک برادر خانم عباسعلی میرحسینی در حال حاضر به عنوان مربی باید این تیم را در دربی هدایت کند !!!!!
❌آیا سالک دوباره ناجی خاتم میشود؟؟؟؟؟؟
ما هم مثل شما منتظر می مانیم و از همینجا برای این مربی خوش اخلاق آرزوی موفقیت داریم.
⬅️و اما اگر امروز برای تیم خاتم نتیجه ای حاصل نشود (درخواب دیدیم که بازی ۳ بر۲ به نفع خاتم تمام میشود😉)
باتوجه به حساسیت بالای دربی باید محمد سالک هم خود را در مقابل هوادارانی ببیند که دیگر تاب و تحمل هیچ حرف و توجیهی برایشان نمانده...
هوادارانی که برای هدر رفت سرمایه شهرشان بیش از هر چیز ناراحت هستند!!!!
حال با تمام این حرف و حدیث ها باید منتظر ماند تا پایان بازی امروز!!!!!
⏪در پایان امیدوارم #فرهنگی تیم کمی به شئونات فرهنگی احترام گذاشته وبه جای کوتاه کردن جدل بین طرفین
خود استارت زننده و آتش بیار معرکه نباشد و کمی دورتر بایستد 😉
⬅️و عاجزانه
از تمامی هوادارانی که هرچند دلسرد بوده و با سالن ایت الله خاتمی به نوعی قهر کرده اند خواهشمندیم که امروز به خاطر اردکان و اردکانی سالن والیبال را خالی از شور و اشتیاق و تشویق نگذارند تا انشاالله نماینده شهرمان در این بازی با حمایتهای همیشگی شما عزیزان با کسب امتیازی قابل قبول به روزهای خوب خود بازگردد.
دست حق یار و یاورتان✋
@zarrhbin
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin