📌 چهار اشتباه رایج در روایت وقایع #عاشورا
👈 اشتباه اول: اوج #عزاداری امام حسین علیه السلام ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند حضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است.
👈 اما #حقیقت این است که تمام #شهدای کربلا در روز #عاشورا به شهادت رسیده اند و حضرات #اباالفضل، علی اکبر و همه #قبل از امام حسین(ع) و در روز #عاشورا در پیکار با سپاه #عمرسعد کشته شده اند.
👈 اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز #آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما #حقیقت این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا #عمروبن_حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا کنار #شریعه فرود آیند و میان یاران #حسین و #آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ #ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است.
👈 در کتاب ارشاد نوشته #شیخ_مفید آمده است: « در شب عاشورا زینب... دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده و #اصل تشنه کامی به روز #عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است.
👈 #شیخ_عباس_قمی در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع) را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.»
👈 اشتباه سوم: یکی از معروف ترین #تحریفها ماجرای حضرت #لیلا مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه #روضه_ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه #نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را #سالم برگرداند که #متاسفانه این موضوع محور بعضی #تعزیه_ها نیز شده است.
👈 اما #حقیقت این است که اصلاً #لیلایی در #کربلا نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک #مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا #گواهی نمی دهد.
👈 اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به #معرکه جنگ از پدر #رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز #جوانی و حیف است که از دست بروی و چه #اشعار و تعزیه ها که #پیرامون آن نساخته ایم؛ اما #حقیقت این است که تمام #مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان #عذری می آورد ولی در مورد #جناب_علی_اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو.
📚 حماسه حسینی، جلد۱، استاد شهید مرتضی مطهری.
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 واقعا درآوردن #اشک مردم به چه قیمتی؟!؟!؟! به قیمت #تحریف واقعه ی بزرگ روز #عاشورا!!! گاهی با توجه کردن به مستحبات، از واجبات دور می مانیم! ای کاش اصل و #هدف را گم نکنیم. و ارزش و بزرگی اتفاقی در تاریخ که درس های زیادی برای مخاطب دارد را با تنگ نظری خود،کوچک جلوه ندهیم. #التماس_تفکر
@zarrhbin
💦 #آب_اردکان_آلوده_است....⁉️
🚰چندین سال است که از برکت #صنعت!!!! از آب شرب #سالم در این شهر محرومیم و دیگر از عادت های روازنه ی ما شده است که دبه را برداریم و خود را به جایگاه تصفیه ی آب و آب انبارها برسانیم؛ که شاید این امر مشکلی هم نداشته باشد و حتی ترک عادتی چندین ساله موجب مرض شود!
🚰اما #درد می دانید از کجای این قصه شروع می شود زمانی که بنا به عادت و یا شرطی شدن، فکر می کنیم هوا که رو به سردی گذاشت #آب_شربی که از لوله ها به خانه هایمان می رسد، مشکلی ندارد و از طرف دیگر نهاد مسئول، جایگاههای تصفیه آب را نیز با سر شدن هوا #تعطیل می کند‼️
🚰ولی #مردم عزیز، با یک دستگاه کوچک می توان به درجه ی سختی یا بهتر بگوییم #آب_ناسالم در این #شهر پی برد، هر کس با شما رودرواسی دارد، ما که با شما #رودرواسی نداریم این آب برای همه مخصوصاً بچّه ها و بیماران به ویژه بیماران #کلیوی اگر سَم نباشد عوارضش کمتر از سَم نیست، من نمی دانم #مسئولین در این شهر چه می کنند⁉️ اما ای کاش بر سر #عدم_سلامتی من و تو با کسی به #توافق نرسیده باشند که واقعاً #دردناک خواهد بود.
🚰ای کاش آن صنعتی که از ترس رسوب کردن و خراب شدن دستگاههایش، از ترس ضرر و برباد رفتن سرمایه اش #آب_شیرین این شهر را به #غارت می بَرَد بداند که باید #جوابگوی این مردم باشد، و ای تُف به آن صنعتی که تنها خودش را می بیند و سودآوری کارخانه اش و به نوا رسیدن سهامدارانش‼️ و چشمانش را نیز برروی تمامی #مشکلات این شهر فلک زده بسته است، و جالب است که #منتقد را نیز، #برانداز_نظام معنی می کند و با آن یکی می داند‼️
🚰مسئولین و اداره ی عزیزی که مامور تامین آب شرب سالم این شهر هستید لطفاً اجازه دهید چندین جایگاه تصفیه ی آب همچنان در شهر #فعال باشد، حداقل شما به دادِ مردم شهر برسید، همه ی #مردم توانایی خرید آب معدنی و یا نصب دستگاه تصفیه ی آب را در منزل خود ندارند.
📌خلاصه #مردم آن چیزی که از شیرهای آبِ خانه های ما بیرون می آید #سالم نیست و ما به خاطر عزیزمان که متاسفانه به بیماری کلیوی دچار است مجبوریم و باید آبِ خانه و آبِ آب انبارها و آبِ مراکز تصفیه ی آب را بررسی کنیم تا بتوانیم سالم ترینش را #انتخاب نماییم و شاید این کار، کارِ هر روزه ی ماست که باید این را هم یادآوری کنیم که متاسفانه آبِ برخی از آب انبارهای شهر نیز دچار مشکل است.
👈 در ضمن اسم ما را هم #خبرچین نگذارید!!! فقط #شفاف_سازی و تعهدی را که نسبت به مردم و شهر دارید را از یاد نبرده و ما آن را هر از گاهی چند یادآوری خواهیم کرد، و ببخشید اگر خوابتان را #آشفته می کنیم.
❌ و در پایان با هر چه بازی می کنید بُکنید!امّا لطفاً با جانِ مردم و وجدانِ خود #بازی نکنید. #والسلام
#و_من_الله_التوفیق
🖋 هوادارِ مردم
@zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب...
💠 فضای باز....
✅ اگر فضا #سالم باشد، #افکارعمومی کمتر اشتباه می کنند،
باید فضا برای #اظهارنظر باز باشد ... بستن #دهانها باعث عقب افتادگی می شود.
#آیت_الله_هاشمی_رفسنجانی
@zarrhbin
🔘 بسه...‼️
📌 #باهم بخوانیم داستانی دیگر از #وفاداری زنهای یزدی....
🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را #بسه گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ #میبد بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد #مهاجرت کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود.
🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش #زندگی را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه #آزاد می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود.
🍃 قرار شد بسه را #عروس کنند. #اکبرسیاه از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به #یزد می آوردند. معمولاً آنها را از #بندرعباس می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی #قاجار سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود.
🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی #پیرمرد کم می شد. بسه #دختر سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید.
🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از #جهیزیه خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد بسه #عاشق این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود.
🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش #نجسی می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه #خبر دادند شوهرش گاهی به محله ی #خراب شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها #دروغ است.
🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه #خرجی نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال #کارگر شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد.
🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه #صحبت کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه #قهر می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح #سلیطه ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را #داماد کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال #جزاندن بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند.
🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا #بچه شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در #فراق اکبر گریه می کرد دعا می کرد او هر کجا هست #سالم باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت.
🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو #شوهر نمی شود بیا و #طلاق بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه #پول بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد.
👇👇👇👇
🍃 بسه می گفت: اکبر خرج دارد، نباید به #زحمت بیفتد! بعد ده دوازده سال خبر آمد که اکبر زن سوم هم گرفته است. بسه برایش فرقی نمی کرد که اکبر چندتا زن بگیرد او فقط می خواست که اکبر #سالم باشد،کسی به بسه گفته بود: اگر به #مشهد و پیش امام رضا (ع) برود و در آن جا #دخیل ببندد اکبر به خانه بر می گردد. بسه سالی یکی دوبار از کارخانه ی اقبال #مرخصی می گرفت و عازم مشهد می شد. هربار که از مشهد بر می گشت از بس گریه کرده بود چشم هایش خراب تر می شد. در مشهد تمام مدت پشت پنجره فولاد گریه می کرد و از امام رضا(ع) اکبر را می خواست.
🍂 مادر بسه با هزار بدبختی باید بچه های او را نگه می داشت تا بسه به کارخانه و مشهد برود. بچه ها هم کم کم بزرگ می شدند و ماه به ماه بابایشان را نمی دیدند. اکبر هم راننده پایه ی یک و وضع مالی اش بهتر شده بود. ولی تفریحاتش هنوز به راه بود عرقش را می خورد، سه تا زن داشت. گاهی تریاک هم می کشید. از زن سوم هم دارای یک پسر شد. ولی عملاً او به هیچ یک از زن ها #خرجی نمی داد. اصلاً در فرهنگش خرجی دادن وجود نداشت. در #فرهنگ او، زن برای این بود که کار کند و خرج شوهر را بدهد.
🍃 تازه مادر و خواهرش معتقد بودند که اکبر #بیچاره شده چون زن خوب گیرش نیامده است. بعد از زن سوم روزی خواهرش برای زن چهارم به خواستگاری رفت که با لنگه ی کفش از او پذیرایی کرده بودند. اکبر از زن سوم و بچه اش خبر نمی گرفت. می گفتند سال به سال احوال آن زن و بچه اش را نمی گیرد. اکبر بیشتر پیش زن دومش بود. مشهد رفتن های بسه سال به سال بیشتر می شد و غیبت کردن های اکبر از خانه طولانی تر. هر چند ماه یکبار اکبر دو ساعتی به خانه می آمد.
🍂 دیگر از بسه پول هم نمی گرفت و بسه هر چه پس انداز می کرد در مسافرتِ #مشهد خرج می شد. بسه می گفت: دلم #فغون می کند، دلم از فراق اکبر می خواهد بترکد. تنها جایی که می توانم راحت #گریه کنم و آرامش پیدا کنم پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) است.باید چندماه یکبار به مشهد بروم و پشت پنجره فولاد گریه کنم. آقای تقی پور #سرکارگر کارخانه اقبال مرد بسیار خوبی بود. من هرگز آقای تقی پور را ندیده ام؛ ولی از ده ها کارگر کارخانه ی اقبال خوبی ها و حمایت های او را از کارگران شنیده ام.
🍃 او که وضع بسه و پدر و مادرش را می دانست، به او کمک می کرد که هر چند ماه یکبار به مشهد برود. دختر آقای تقی پور هم عروس مشهد بود. بسه بیشتر مواقع مهمان او می شد و خرج مسافرخانه نداشت. آقای تقی پور در اوایل ازدواج بسه و اکبر سیاه چندبار #وساطت کرده بود تا شاید اکبر مردِ #زندگی شود ولی اکبر مرد خانه نبود.
🍂 بالاخره بعد از بیست و چند سال روزی اکبر به بسه می گوید می خواهد با او #زندگی کند. کاری دائمی در بندرعباس پیدا کرده بود و می خواست بسه و بچه ها را با خود به بندرعباس ببرد. بسه می گفت: نذر و نیازها و مشهد رفتن هایش #اثر کردهراست. او کارخانه را رها کرد و همراه اکبر راهی بندرعباس شد. هر چه خواهرها به او گفتند که کارت را رها نکن سوابق بیمه ات از بین می رود می گفت: یک ساعت با اکبر بودن را با همه ی دنیا #عوض نمی کند.
🍃 یک سالی بسه بندرعباس بود. ولی همانجا هم اکبر هفته، هفته خانه نمی آمد. می گفت: کارش در اطراف بندرعباس است. بالاخره بعد از یک سال به بسه گفته بود به یزد برگرد #نوبت زن دومم است که به بندرعباس بیاید بسه با دو بچه به یزد برگشت. به علت غیبت طولانی او را از کارخانه #اخراج کرده بودند. بسه بیکار و بی درآمد شده بود. #خدا آقای تقی پور را خیر دهد کارش را درست کرد و او دوباره در کارخانه مشغول کار شد و در قسمت پنبه پک کنی، پنبه پاک می کرد.
👇👇👇👇
#کلر، هِلِن🍃
( ۱۹۶۸_۱۸۸۰ م.)
نابینا، ناشنوا، فعال اجتماعی
✅ نخست، کودکی #سالم بود و در ایالت آلابامای #آمریکا به دنیا آمد. ۱۸ ماه داشت که به بیماریِ #مننژیت مبتلا شد و بینایی و شنواییاش را از دست داد.
✅ به ۷ سالگی که رسید پدر و مادرش برای او #معلمی به نام #آن_سولیوان آوردند. این معلم زندگیِ هلن را به کلی #دگرگون کرد.
✅ #آنسولیوان، که معلم مدرسهی #نابینایان بود علاوه بر برقراری ارتباط با #هلن تا جایی پیش رفت که مانند همسالان عادی خود، در ۲۰ سالگی به #دانشگاه_رادکلیف وارد شد و پس از ۴ سال فارغالتحصیل گشت.
✅ شگفت این که #نویسندهی_توانایی نیز شد و توانست علاوه بر کتابِ #زندگیمن، که شرحِ زندگی خودش است، #کتابها و مقالاتی نیز در زمینهی نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و #حقوق_زنان به رشتهی تحریر در آورد
✅ او همچنین در تاسیسِ #مرکز_ملی_هلنکلر، برای خدمت به نابینایان و ناشنوایان، همکاری کرد.
✅ هلن کلر دارای #اندیشههای_عدالتخواهانه و عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود. او در هنگام مرگ ۸۸ سال داشت.
یاد و نامش گرامی...
📚 فرهنگ نامهی نام آوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 هلن با اینکه خودش از حسهایی چون #بینایی و #شنوایی محروم شده بود، پیشنهادِ جالب و قابل توجهی به مخاطبینش هدیه نموده است:
🍃 از چشمهایتان طوری استفاده کنید که گویی فردا دچار نابینایی خواهید شد و همین شیوه را میتوان برای سایر حواس به کار گرفت. صداهای موسیقی، آواز پرنده و نغمههای پرشور ارکستر را بشنوید؛ چنان که گویی فردا دچار ناشنوایی خواهید شد.
🍃 هر چیزی را که میخواهید لمس کنید، گویی که فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد. عطر گلها را بو کنید و مزهی غذاها را با هر لقمه بچشید، چنان که گویی فردا هرگز نمیتوانید بو کنید یا هر چیزی را بچشید. از هر #حس بیشترین استفاده را ببرید.
@zarrhbin
#حدیث_بزرگان
✍امام رضا (عليه السّلام):
کسى كه به مال #حلالاندك، راضى شود، مخارجش سبك مى شود، خانواده اش #برخوردار مى گردند، خداوند او را به درد و درمان دنيا #بينا مى كند و او را #سالم و بى گناه از دنيا به دارالسلام #بهشت بيرون مى برد.
📗 مسند امام رضا ج۱ ص۲۶۹
@zarrhbin