eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 چهار اشتباه رایج در روایت وقایع 👈 اشتباه اول: اوج امام حسین علیه السلام ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند حضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است. 👈 اما این است که تمام کربلا در روز به شهادت رسیده اند و حضرات ، علی اکبر و همه از امام حسین(ع) و در روز در پیکار با سپاه کشته شده اند. 👈 اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا را با پانصد سوار فرستاد تا کنار فرود آیند و میان یاران و فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ آبی در خیمه ها نبوده است. 👈 در کتاب ارشاد نوشته آمده است: « در شب عاشورا زینب... دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده و تشنه کامی به روز ، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است. 👈 در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع) را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.» 👈 اشتباه سوم: یکی از معروف ترین ماجرای حضرت مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را برگرداند که این موضوع محور بعضی نیز شده است. 👈 اما این است که اصلاً در نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا نمی دهد. 👈 اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به جنگ از پدر خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز و حیف است که از دست بروی و چه و تعزیه ها که آن نساخته ایم؛ اما این است که تمام نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان می آورد ولی در مورد گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو. 📚 حماسه حسینی، جلد۱، استاد شهید مرتضی مطهری. 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 واقعا درآوردن مردم به چه قیمتی؟!؟!؟! به قیمت واقعه ی بزرگ روز !!! گاهی با توجه کردن به مستحبات، از واجبات دور می مانیم! ای کاش اصل و را گم نکنیم. و ارزش و بزرگی اتفاقی در تاریخ که درس های زیادی برای مخاطب دارد را با تنگ نظری خود،کوچک جلوه ندهیم. @zarrhbin
💦 ....⁉️ 🚰چندین سال است که از برکت !!!! از آب شرب در این شهر محرومیم و دیگر از عادت های روازنه ی ما شده است که دبه را برداریم و خود را به جایگاه تصفیه ی آب و آب انبارها برسانیم؛ که شاید این امر مشکلی هم نداشته باشد و حتی ترک عادتی چندین ساله موجب مرض شود! 🚰اما می دانید از کجای این قصه شروع می شود زمانی که بنا به عادت و یا شرطی شدن، فکر می کنیم هوا که رو به سردی گذاشت که از لوله ها به خانه هایمان می رسد، مشکلی ندارد و از طرف دیگر نهاد مسئول، جایگاههای تصفیه آب را نیز با سر شدن هوا می کند‼️ 🚰ولی عزیز، با یک دستگاه کوچک می توان به درجه ی سختی یا بهتر بگوییم در این پی برد، هر کس با شما رودرواسی دارد، ما که با شما نداریم این آب برای همه مخصوصاً بچّه ها و بیماران به ویژه بیماران اگر سَم نباشد عوارضش کمتر از سَم نیست، من نمی دانم در این شهر چه می کنند⁉️ اما ای کاش بر سر من و تو با کسی به نرسیده باشند که واقعاً خواهد بود. 🚰ای کاش آن صنعتی که از ترس رسوب کردن و خراب شدن دستگاههایش، از ترس ضرر و برباد رفتن سرمایه اش این شهر را به می بَرَد بداند که باید این مردم باشد، و ای تُف به آن صنعتی که تنها خودش را می بیند و سودآوری کارخانه اش و به نوا رسیدن سهامدارانش‼️ و چشمانش را نیز برروی تمامی این شهر فلک زده بسته است، و جالب است که را نیز، معنی می کند و با آن یکی می داند‼️ 🚰مسئولین و اداره ی عزیزی که مامور تامین آب شرب سالم این شهر هستید لطفاً اجازه دهید چندین جایگاه تصفیه ی آب همچنان در شهر باشد، حداقل شما به دادِ مردم شهر برسید، همه ی توانایی خرید آب معدنی و یا نصب دستگاه تصفیه ی آب را در منزل خود ندارند. 📌خلاصه آن چیزی که از شیرهای آبِ خانه های ما بیرون می آید نیست و ما به خاطر عزیزمان که متاسفانه به بیماری کلیوی دچار است مجبوریم و باید آبِ خانه و آبِ آب انبارها و آبِ مراکز تصفیه ی آب را بررسی کنیم تا بتوانیم سالم ترینش را نماییم و شاید این کار، کارِ هر روزه ی ماست که باید این را هم یادآوری کنیم که متاسفانه آبِ برخی از آب انبارهای شهر نیز دچار مشکل است. 👈 در ضمن اسم ما را هم نگذارید!!! فقط و تعهدی را که نسبت به مردم و شهر دارید را از یاد نبرده و ما آن را هر از گاهی چند یادآوری خواهیم کرد، و ببخشید اگر خوابتان را می کنیم. ❌ و در پایان با هر چه بازی می کنید بُکنید!امّا لطفاً با جانِ مردم و وجدانِ خود نکنید. 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 فضای باز.... ✅ اگر فضا باشد، کمتر اشتباه می کنند، باید فضا برای باز باشد ... بستن باعث عقب افتادگی می شود. @zarrhbin
🔘 بسه...‼️ 📌 بخوانیم داستانی دیگر از زنهای یزدی.... 🍃 چون دختر پنجم خانواده بود اسمش را گذاشتند یعنی دیگر دختر بس است. پدرش مردی ساده، مومن و اهل یکی از دهاتِ بود که بر اثر خشکسالی، بی آبی و بی زمینی به شهر یزد کرده بود. او در ساخت کارخانه ی اقبال در سالهای ۱۳۱۱ شاگرد بنا بود. بعد از ساخت کارخانه همانجا کارگر شد. پنج تا دختر قد و نیم قد و یک پسر داشت. زنش خانه دار بود. 🍂 آن مرد با حقوقِ ناچیزش را راه می برد. همه اشان در یک اتاق زندگی می کردند. اتاقی که از دوده هیزم و چراغ موشی سیاه بود. نیمی از اتاق فرش داشت و نیمه ی دیگرش زمین خالی بود. مرد هرگز دنبال درآمد دیگری نبود. وقتی از کارخانه می شد، هر جا روضه بود او پای ثابت آن می شد. سر ماه حقوقش را کلاً به زنش می داد و در تمام ماه جیبش خالی بود. او هرگز از هیچکس هیچ چیز قبول نکرد. دو تا دخترهایش با کارگری کمک خرج خانه بودند. پسرش هم شاگرد مسگر بود. 🍃 قرار شد بسه را کنند. از اعقاب سیاهان آفریقا بود. یعنی بابایش کاکاسیاه بود. از آن کاکا سیاه ها که در گذشته به عنوان غلام برای کارگری در خانه ی اعیان به می آوردند. معمولاً آنها را از می آوردند. خیلی قدیم، شاید اوایل دوره ی سیاه ها را مستقیم از آفریقا به خصوص از زنگبار می آوردند. ولی پدر اکبر در بندرعباس متولد شده بود. 🍂 اکبر صورتش سیاه و موهایش فرفری بود. خواهر و مادرش هم همین طور بودند. بسه را با پا در میانی یکی دو نفر به اکبر سیاه که کمک راننده بود دادند. هیچ کس از بسه نپرسید که تو می خواهی زن این آدم سیاه بشوی یا نه؟ جای این بحث هانبود باید یک نان خور از خانه ی کم می شد. بسه سفید و تپل مپلی بود. از همه دخترهای پیرمرد خوشگل تر بود. شوهر سیاه بود و زن سفید. 🍃 یک اتاق دخمه مانند، بالای یک طویله ی شتری کرایه کردند و عروس و داماد به آنجا رفتند از خبری نبود. یک پلاس، یک چراغ فیتیله ای و اندکی خرد و ریز جهیزیه ی او را تشکیل می داد‌ بسه این مرد سیاه شد. شوهرش را مثل فرشته می دانست و او را می پرستید. شوهرش بسیاری از شب ها به خانه نمی آمد. اوایل زندگی او می گفت: چون کمک راننده است به مسافرت می رود. 🍂 گاهی که اکبر به خانه می آمد بوهای بدی از دهانش می آمد. بسه نمی دانست آن بوها از چیست! کم کم فهمید که شوهرش می خورد ۷_۶ ماهی از عروسی آنها گذشته بود که به بسه دادند شوهرش گاهی به محله ی شهر می رود و با زن های هر جایی است. ولی بسه مرد را دوست می داشت و می گفت: این حرف ها است. 🍃 هنوز یکسال نشده بود که اکبرسیاه به بسه نمی داد. بسه در قسمت پنبه پاک کنی کار خانه ی اقبال شد. خودش خرجی خودش را در می آورد. اکبرسیاه سر ماه پیدایش می شد و از بسه پول می گرفت. بسه حقوقش را به او می داد. فکر می کرد اگر به اکبر پول بدهد او به خانه می آید. ولی غیبت های اکبرسیاه به خانه ماه به ماه بیشتر و عشق بسه روز به روز به اکبرسیاه زیادتر می شد. 🍂 هیچ کس جرات نداشت با بسه راجع به اکبرسیاه کند یعنی صحبت کردن اشکال نداشت به شرط آنکه فقط خوبی های اکبر را می گفت. اگر کسی از بدی های او می گفت بسه می کرد. خواهر و مادر اکبرسیاه از آن زنهای به اصطلاح ی روزگار بودند. می گفتند: اکبر، بسه را نمی خواهد و به همین خاطر دائماً دنبال زنهای دیگر است؛ باید او را کرد. این دوتا زن سیاه دائم در حال بسه و به خواستگاری رفتن برای اکبر بودند. 🍃 در این میان بسه صاحبِ دوتا شد. بالاخره اکبر سیاه دوباره داماد شد، ولی سر ماه برای گرفتن پول بسه سری به او می زد. بسه هم هی بچه اضافه می کرد ولی بیشتر بچه هایش می مردند. از ۵ تا بچه یک پسر و یک دختر ماندند. بسه نذر و نیاز می کرد که اکبر به خانه برگردد. همیشه نذر و نیازش سر ماه برآورده می شد. در طول ماه او روزها به کارخانه می رفت و شب ها تا صبح در اکبر گریه می کرد‌ دعا می کرد او هر کجا هست باشد. مثل روز برایش روشن بود که اکبر روزی به خانه برخواهد گشت. 🍂 همیشه می گفت: اکبر خودش خوب است این مادر و خواهرش هستند که نمی گذارند او زندگی کند. وقتی بسه یک بچه بیشتر نداشت، یکی از خواهرهایش به او گفته بود که این مرد برای تو نمی شود بیا و بگیر. بسه مدت ها با خواهرش قهر بود که چرا چنین حرفی زده است. بعد از چندسال اکبر از زن دوم هم صاحب چند تا بچه شد. گاه سر ماه هم نمی آمد از بسه بگیرد. بسه خودش می رفت اکبر را پیدا می کرد و نصف حقوقش را به او می داد. 👇👇👇👇
🍃 بسه می گفت: اکبر خرج دارد، نباید به بیفتد! بعد ده دوازده سال خبر آمد که اکبر زن سوم هم گرفته است. بسه برایش فرقی نمی کرد که اکبر چندتا زن بگیرد او فقط می خواست که اکبر باشد،کسی به بسه گفته بود: اگر به و پیش امام رضا (ع) برود و در آن جا ببندد اکبر به خانه بر می گردد. بسه سالی یکی دوبار از کارخانه ی اقبال می گرفت و عازم مشهد می شد. هربار که از مشهد بر می گشت از بس گریه کرده بود چشم هایش خراب تر می شد. در مشهد تمام مدت پشت پنجره فولاد گریه می کرد و از امام رضا(ع) اکبر را می خواست. 🍂 مادر بسه با هزار بدبختی باید بچه های او را نگه می داشت تا بسه به کارخانه و مشهد برود. بچه ها هم کم کم بزرگ می شدند و ماه به ماه بابایشان را نمی دیدند. اکبر هم راننده پایه ی یک و وضع مالی اش بهتر شده بود. ولی تفریحاتش هنوز به راه بود عرقش را می خورد، سه تا زن داشت. گاهی تریاک هم‌ می کشید. از زن سوم هم دارای یک پسر شد. ولی عملاً او به هیچ یک از زن ها نمی داد. اصلاً در فرهنگش خرجی دادن وجود نداشت. در او، زن برای این بود که کار کند و خرج شوهر را بدهد. 🍃 تازه مادر و خواهرش معتقد بودند که اکبر شده چون زن خوب گیرش نیامده است. بعد از زن سوم روزی خواهرش برای زن چهارم به خواستگاری رفت که با لنگه ی کفش از او پذیرایی کرده بودند. اکبر از زن سوم و بچه اش خبر نمی گرفت. می گفتند سال به سال احوال آن زن و بچه اش را نمی گیرد. اکبر بیشتر پیش زن دومش بود. مشهد رفتن های بسه سال به سال بیشتر می شد و غیبت کردن های اکبر از خانه طولانی تر. هر چند ماه یکبار اکبر دو ساعتی به خانه می آمد. 🍂 دیگر از بسه پول هم نمی گرفت و بسه هر چه پس انداز می کرد در مسافرتِ خرج می شد. بسه می گفت: دلم می کند، دلم از فراق اکبر می خواهد بترکد. تنها جایی که می توانم راحت کنم و آرامش پیدا کنم پشت پنجره فولاد امام رضا(ع) است.باید چندماه یکبار به مشهد بروم و پشت پنجره فولاد گریه کنم. آقای تقی پور کارخانه اقبال مرد بسیار خوبی بود. من هرگز آقای تقی پور را ندیده ام؛ ولی از ده ها کارگر کارخانه ی اقبال خوبی ها و حمایت های او را از کارگران شنیده ام. 🍃 او که وضع بسه و پدر و مادرش را می دانست، به او کمک می کرد که هر چند ماه یکبار به مشهد برود. دختر آقای تقی پور هم عروس مشهد بود. بسه بیشتر مواقع مهمان او می شد و خرج مسافرخانه نداشت. آقای تقی پور در اوایل ازدواج بسه و اکبر سیاه چندبار کرده بود تا شاید اکبر مردِ شود ولی اکبر مرد خانه نبود. 🍂 بالاخره بعد از بیست و چند سال روزی اکبر به بسه می گوید می خواهد با او کند. کاری دائمی در بندرعباس پیدا کرده بود و می خواست بسه و بچه ها را با خود به بندرعباس ببرد. بسه می گفت: نذر و نیازها و مشهد رفتن هایش کردهراست. او کارخانه را رها کرد و همراه اکبر راهی بندرعباس شد. هر چه خواهرها به او گفتند که کارت را رها نکن سوابق بیمه ات از بین می رود می گفت: یک ساعت با اکبر بودن را با همه ی دنیا نمی کند. 🍃 یک سالی بسه بندرعباس بود. ولی همانجا هم اکبر هفته، هفته خانه نمی آمد. می گفت: کارش در اطراف بندرعباس است. بالاخره بعد از یک سال به بسه گفته بود به یزد برگرد زن دومم است که به بندرعباس بیاید‌ بسه با دو بچه به یزد برگشت. به علت غیبت طولانی او را از کارخانه کرده بودند. بسه بیکار و بی درآمد شده بود. آقای تقی پور را خیر دهد کارش را درست کرد و او دوباره در کارخانه مشغول کار شد و در قسمت پنبه پک کنی، پنبه پاک می کرد. 👇👇👇👇
، هِلِن🍃 ( ۱۹۶۸_۱۸۸۰ م.) نابینا، ناشنوا، فعال اجتماعی ✅ نخست، کودکی بود و در ایالت آلابامای به دنیا آمد. ۱۸ ماه داشت که به بیماریِ مبتلا شد و بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. ✅ به ۷ سالگی که رسید پدر و مادرش برای او به نام آوردند. این معلم زندگیِ هلن را به کلی کرد. ✅ ، که معلم مدرسه‌ی بود علاوه بر برقراری ارتباط با تا جایی پیش رفت که مانند همسالان عادی خود، در ۲۰ سالگی به وارد شد و پس از ۴ سال فارغ‌التحصیل گشت‌. ✅ شگفت این که نیز شد و توانست علاوه بر کتابِ ، که شرحِ زندگی خودش است، و مقالاتی نیز در زمینه‌ی نابینایی، ناشنوایی، مسائل‌ اجتماعی و به رشته‌ی تحریر در آورد‌ ✅ او همچنین در تاسیسِ ، برای خدمت به نابینایان و ناشنوایان، همکاری کرد. ✅ هلن کلر دارای و عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود. او در هنگام مرگ ۸۸ سال داشت. یاد و نامش گرامی... 📚 فرهنگ نامه‌ی نام‌ آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 هلن با اینکه خودش از حس‌هایی چون و محروم شده بود، پیشنهادِ جالب و قابل توجهی به مخاطبینش هدیه نموده است: 🍃 از چشم‌هایتان طوری استفاده کنید که گویی فردا دچار نابینایی خواهید شد و همین شیوه را می‌توان برای سایر حواس به کار گرفت. صداهای موسیقی، آواز پرنده و نغمه‌های پرشور ارکستر را بشنوید؛ چنان که گویی فردا دچار ناشنوایی خواهید شد. 🍃 هر چیزی را که می‌خواهید لمس کنید، گویی که فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد. عطر گل‌ها را بو کنید و مزه‌ی غذاها را با هر لقمه بچشید، چنان که گویی فردا هرگز نمی‌توانید بو کنید یا هر چیزی را بچشید. از هر بیش‌ترین استفاده را ببرید. @zarrhbin
✍امام رضا (عليه السّلام): کسى كه به مال ، راضى شود، مخارجش سبك مى شود، خانواده اش مى گردند، خداوند او را به درد و درمان دنيا مى كند و او را و بى گناه از دنيا به دارالسلام بيرون مى برد. 📗 مسند امام رضا ج۱ ص۲۶۹ @zarrhbin
❌❌ 🔺اینگونه به یکباره هوای بعضی‌شهرها و می‌شود !!!!!!! همچنان بدون داده !!! @zarrhbin🕊
انسان وقتى و تندرست است هزار و يك نعمت آرزو میكند اما وقتی كه بيماراست فقط از عافيت میطلبد خدایا! ما را در دين و دنيا و در جان و مال و اهل و اولاد نصيب بفرما 💫 @zarrhbin🕊