eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اندیشه های ناب آیت الله مطهری ⬅️ حسین ها و یزیدهای زمان ✅ گاهی یک موج خیز و حرکت زای ، روح خود را از دست می دهد و از آن یک سلسله آداب و تشریفات بی اثر باقی نمی ماند. امیرالمومنین علیه السلام فرمود: به دست اموی ها مانند که وارونه شود و محتوایش بیرون بریزد و جز خود ظرف باقی نماند، می شود و از محتوای خود می شود. یُکفا الاسلام کما یُکفَاءُ الاناءُ(نهج البلاغه، خطبه ی ۱۰۱) ما نام این را تبدیل حرکت به بنیاد می نامیم، با ذکر یک مثال توضیح می دهیم؛ ✅ امام حسین علیه السلام حرکت به بنیاد است، این عزاداری که به حق درباره اش گفته شده: مَن بَکی او تَباکی وَجَبَت لَهُ الجَنَّه که حتی برای تباکی (خود را گریه کن ساختن) هم ارزش فراوان قائل شده، در فلسفه اش تهییج احساسات علیه یزیدها و ابن زیادها و به سود و حسینی ها بوده. ✅ در شرایطی که به صورت یک در یک زمان دارد و راه و روش معین و نفی کننده راه و روش موجود معین دیگری است، یک قطره ریختن برایش واقعا نوعی است. در شرایطِ خشنِ یزیدی، در شرکت کردن و تظاهر به گریه کردن بر شهدا نوعی وابسته بودن به گروه اهل حق و جنگ با گروه اهل باطل و در حقیقت نوعی است، این جاست که حسین بن علی یک است، یک است، یک است. ✅ اما روح و فلسفه ی این دستور می شود و محتوای این ظرف بیرون می ریزد و مسئله شکل یک به خود می گیرد که مردمی دور هم جمع بشوند و به مراسم مشغول شوند، بدون اینکه یک جهت گیری خاص اجتماعی باشد و بدون آن که از نظر عمل معنی داری به شمار رود، فقط برای کسب (که البته دیگر ثوابی هم در کار بود) ✅ را مجرد از و بی رابطه با و بی رابطه با و عبیدالله های زمان بپا دارند. این جاست که حرکت به بنیاد یعنی شده و محتوای ظرف بیرون ریخته و ظرف باقی مانده است. ✅ در چنین که اگر شخص یزید بن معاویه هم از گور به در آید حاضر است که شرکت کند، بلکه بزرگترین مراسم را بپا دارد. در چنین که نه تنها (گریه کردن) اثر ندارد، اگر یک من هم نثار کنیم به جایی بر 📚 تابلوهای خطر 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 جالب است بدانید در مراسم های عزاداری سنتی که فراوان برگزار می شود، تنها به نشان دادن صفحه ی ظلمانی قیام می پردازند، صفحه ای که قهرمان آن شمر و یزید و حرمله و عبیدالله بن زیاد و خولی است و هر انسان آزاده ای دلش از این عزاداری ها می گیرد و گلایه می کند که چرا باید در این عزاداری ها،حسین علیه السلام را وجودی ضعیف جلوه دهند؟! که بزرگترین مشکلش و بی آبی بود! و حتی عزیزترین کسانش را نیز به خاطر همین مشکل به دَمِ دشمن داد!! و ای کاش ما امروز بعد از گذشت یاد بگیریم و نشان دهیم که قیام یک صفحه هم دارد که قهرمانش حسین است و زینب و یاران وفادارش، صفحه ای که در آن امام حسین (ع) حاکم بر جامعه ی اسلامی را تاب نمی آورد و این ظلم را با اِستاندارهای جامعه ی نبوی و علوی و در یک کلام جامعه الهی، در خورِ هم نمی بیند، به همین دلیل را نیمه تمام رها می کند و با خون خود به تمام جهانیان بدون استثنا می گوید: که اگر ندارید لااقل آزاده باشید. و اینکه زندگی در زیر بار ظلم جز خفّت و خواری ارمغانی نخواهد داشت و در اینجاست که مرگِ با عزّت بر زندگیِ با ذلّت ارجحیت می یابد.(و ما باید پیام های عاشورا را مرور کنیم تا اهداف امام حسین علیه السلام را از قیام ، از یاد نبریم.) @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب.... 💠 حق الناس.... ✅ شب امام علیه السلام به فرمود: هر کس از شما به دارد، برود. او به فهماند که حتی شدن در هم از برنده ی نیست. در از کسانی که هزاران می کنند ولی یک قطره بر ضامن آنهاست. @zarrhbin
📌 چهار اشتباه رایج در روایت وقایع 👈 اشتباه اول: اوج امام حسین علیه السلام ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند حضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است. 👈 اما این است که تمام کربلا در روز به شهادت رسیده اند و حضرات ، علی اکبر و همه از امام حسین(ع) و در روز در پیکار با سپاه کشته شده اند. 👈 اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا را با پانصد سوار فرستاد تا کنار فرود آیند و میان یاران و فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ آبی در خیمه ها نبوده است. 👈 در کتاب ارشاد نوشته آمده است: « در شب عاشورا زینب... دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده و تشنه کامی به روز ، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است. 👈 در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع) را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.» 👈 اشتباه سوم: یکی از معروف ترین ماجرای حضرت مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را برگرداند که این موضوع محور بعضی نیز شده است. 👈 اما این است که اصلاً در نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا نمی دهد. 👈 اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به جنگ از پدر خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز و حیف است که از دست بروی و چه و تعزیه ها که آن نساخته ایم؛ اما این است که تمام نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان می آورد ولی در مورد گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو. 📚 حماسه حسینی، جلد۱، استاد شهید مرتضی مطهری. 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 واقعا درآوردن مردم به چه قیمتی؟!؟!؟! به قیمت واقعه ی بزرگ روز !!! گاهی با توجه کردن به مستحبات، از واجبات دور می مانیم! ای کاش اصل و را گم نکنیم. و ارزش و بزرگی اتفاقی در تاریخ که درس های زیادی برای مخاطب دارد را با تنگ نظری خود،کوچک جلوه ندهیم. @zarrhbin
🔘 عاقبت بازنشستگی.... 🍃 در دربند روزی برای گرفتن نان رفته بودم، هنوز جای نانوایی یادم است و هربار که به دربند می روم یاد آن می افتم. منزلی نزدیک نانوایی بود. دیدم دو نفر پلیس دم در یک خانه هستند. مقداری هم اسباب و اثاثیه کنار خیابان ریخته است؛ چندنفری هم دور اثاثیه جمع شده بودند. آن موقع(سال۱۳۳۹) جمعیت خیلی کم بود( جمعیت مملکت حدود ۲۰ میلیون نفر بود) بعد دیدم کارگری یک را پشت کرده و از خانه بیرون آورد و او را در حاشیه ی خیابان اثاث گذاشت. پلیس ها در خانه را بستند و قفل کردند با یکی دونفر دیگر رفتند. 🍂 نانوا و هم با وجودی که تعجب کرده بودند کاری نکردند. من از یکی پرسیدم چه شده است؟ گفتند این پیرمرد دولت است و حدود ۱۵ سال است در این خانه اجاره نشین است؛ او بر اثر سکته فلج شده است مدتی است اجاره ی خانه اش را نداده است. حالا از طرف آمدند او را سر کوچه گذاشتند و خانه را هم خالی کردند و رفتند. از یکی پرسیدم حالا این پیرمرد فلج چه کار می کند؟ نانوا گفت: پیغام داده ایم بی انصافش از شهرستان بیاید و را جمع کند، هنوز نیامده است. نانوا افزود این مرد بوده است و حالا فلج شده است، زنش هم در همین خانه مُرد و تنها فرزندش که ظاهراً مهندس است با او قهر است و سراغش نمی گیرد. این مرد هم هر چه حقوق می گیرد مخارج دکتر و دوا می کند و دیگر چیزی بابت اجاره برایش باقی نمی ماند. 🍃 مردم متفرق شدند. پیش پیرمرد رفتم و سلام کردم او بر اثر سکته درست نمی توانست حرف بزند. آرام آرام از چشمانش فرو می ریخت شماره تلفنی به من داد و حالی ام کرد که به اداره راه همدان تلفن کنم و به پسرش بگویم به تهران بیاید. نانوا به مغازه اش رفته بود و من مسئله ی شماره تلفن را به نانوا گفتم. او گفت من ده بار به پسرش تلفن کردم و آخرین بار گفت شما دیگر زحمت نکشید و به من تلفن نکنید. 🍂 گفتم حالا پیرمرد چه کار باید بکند؛ نانوا گفت: شاطرِ من خودش در خانه ای اجاره نشین است یک اتاق خالی دارد، قرار شده است آخر وقت او را به خانه ی خودش ببرد. از من پرسید تو کجا هستی؟ گفتم اهل و اینجا چند روزی برای استراحت آمده ایم. نانوا گفت همین است که به این مسئله داری. مردم این دوره زمانه مثل شده اند. صاحب این خانه یکی از کشور است و در همین و دربند بیش از ۵۰ دارد؛ حالا وکیلش این بنده ی خدا را سرکوچه گذاشت. این هم کارمندی و . 🍃 من فوری شدم چرا پول هایم را خرج کردم. باید لااقل پول کرایه ی رفتن به یزد را نگه می داشتم. اگر گُم شوم، اگر دعوایم شود و بخواهم فرار کنم و به یزد بروم اگر، اگر پول ندارم‌. البته هر روز به من پول می دادند که کنم ولی آن پول من نبود و حق هم نداشتم از آن پول بردارم. آخر چندین بار آقای پشت باغ گفته بود، اگر کسی پول را بدون اجازه ی آنها بردارد در آن دنیا به می رود و در جهنم چه کار و چه کار با او می کنند. 🍂 من در عالمِ نمی خواستم به جهنم بروم تا در آنجا در حلقم بریزند و گوشتم را کباب کنند و به خورد خودم بدهند یا از موهای سرم آویزان کنند. آخر این حرفها را محل گفته بود و همه می گفتند او هرگز نگفته است. تازه همین حرف ها را پسر آشیخ غلام رضا فقیه خراسانی همان کسی که وقتی در خیابان راه می رفت، مغازه هایی که داشتند از رادیو را می کردند، هم گفته بود. تازه او خیلی بدتر هم می گفت. 🍃 او می گفت: اگر ذره ای از را بدون اذن آنها برداری، باید در آن دنیا به اندازه ی کوهی جریمه پس بدهی؛ چون در آن دنیا پول نداری و پولی نیست پس باید شوی و کیفرهای آشیخ علی خیلی سنگین تر و از کیفرهای آقای پیش نماز مسجد بود. شنیدن کیفرهای آشیخ علی را بر تن آدم سیخ می کرد. حالا با این و حرف ها من که روزی ۵_۴ تومان برای خانه خرید می کردم می توانستم مثلاً ۲ ریال از آن را بردارم یا بگویم جنس ها گران تر بود. امکان نداشت این کار را بکنم. گوشت و مواد خوراکی عمده را خود حاج آقا می خرید. 🍂 خرید نان، ماست، سیب زمینی، پیاز و گاهی بطری لیموناد و غیره به عهده ی من بود و این طور مخارجی برای یک خانواده ۶ نفره در آن زمان ۴ یا ۵ تومان در روز بیشتر نمی شد. جلیل هم برای خودشان خرید می کرد. البته در دربند ما تنها بودیم و خانواده ی پهلوانپور در همان خانه خیابان عباسی مانده بودند. از جهنم چه زمینه ی خوبی را برای بهره کشی انسان ها توسط آدم های فراهم می آورد. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍃 اما کار و کاسبیِ یزد هم او را می طلبید. بالاخره حاجی آقا دل به دریا زد و خانه ای در یزد تهیه کرد و زن جدید را از تهران به یزد آورد. هر روز به طرق مختلف به حاج نورسته خانم می رسید ولی او باور نمی کرد. بالاخره همسایه ی روبروی خانه ی جدید حاجی آقا اتاقی را در طبقه ی دوم در اختیار نورسته خانم گذاشت. آن به آنجا می رفت و از پنجره بالای خانه روبرو شاهد رفت و آمد شوهرش بود. بالاخره او کرد که شوهرش زن گرفته است؛ 🍂 ولی هر روز پیراهن شوهرش را اتو می زد و او را تر و تمیز می کرد تا حاجی آقا به خانه ی آن زن برود. حاج نورسته خانم می خورد و گاه آهسته می ریخت ولی می کرد. هر کس برای او دلسوزی می کرد، می گفت: این حرفها است و مرد او از این کارها نمی کند. حاج نورسته خانم سعی می کرد با ، التماس، درخواست و خواهش از حاجی آقا و با نذر و نیاز این را حل کند. 🍃 حاجی آقا روز به روز وضع مالی اش بهتر می شد ولی از خانه رخت بربسته بود. حاج آقا هم حرص و جوش می خورد. او هم به طرق مختلف سعی می کرد خود را از گرفتاری ها، حرف و حدیث ها، پیغام و پس پیغام ها برهاند. حاجی آقا ورزشکار بود ولی سالها بود ورزش را کنار گذاشته بود. در مراسمی بنا به در زورخانه میدان دار شد. فشارهای روحی و عصبی زمینه ی سکته را آماده کرده بود، حاجی آقا در سن ۵۴ سالگی وسط گود زورخانه کرد و سرعت عمل حاجی آقا را از نجات داد. با هواپیمای به تهران و بیمارستان آمریکایی ها (ساسان بعدی) منتقل شد. 🍂 حاجی خانم باید هم را می خورد و هم حضور هوو را در بیمارستان تحمل می کرد. آن زن باید روزی یک بار از اتاق بیمارستان می رفت تا هوو بیاید و حاجی آقا را کند. حاجی آقا یافت ولی برای همیشه نصف بدنش شد، حرف زدن و خواندن و نوشتن را هم کرد. بعد از مدتی حاجی را به یزد آوردند؛ دیگر نمی توانست به طورِ از خانه بیرون برود. قرار شد زن جوان طلاقش را بگیرد و آزاد شود. 🍃 حاج نورسته خانم ترتیب همه ی کارها را داد. او بعد از ۲۵ سال شوهرش را می کرد. حالا این شوهر نیمه فلجِ بی زبان مالِ خودش بود. من زن نیستم تا احساسات زن ها را بفهمم. دختری، ندیده همسر مرد می شود و بعد از ازدواج به شوهرش می ورزد و همیشه چشمش به در خانه است که کی شوهرش به خانه می آید. حالا بعد از ۲۵ سال شوهرش را، شوهر فلج و بی زبانش را تمام و کمال در داشت. من حالِ این زن و هیچ زن دیگری را نمی فهمم. ولی می دانم که حاجی نورسته خانم حالا احساس می کند که مردش مالِ خودش است. 🍂 حاجی نورسته خانم به کارهای بیرون می رسید او باید با ده ها مرد سر و کله می زد و حساب و کتاب ها را راست و ریس می کرد. به بیمه ی کارگران، مالیات و مسائل دیگر می پرداخت. پاسخ شکایت کارگرانش را می داد. شوهرش را برای ادامه ی معالجه به می برد. دخترها را عروس کرد. خانه ی قدیمی را فروخت و خانه ی جدید بزرگی ساخت. شوهر را به مسافرت های خارج و داخل به فرانسه به مکه، سوریه، دبی و ..‌. برد. 🍃 آن مرد که بعد از سالهای سال خانه نشین شده بود کم کم تسلیمِ شد. برای هر کاری و هر چیزی شکر خدا را می گوید. اما حاجی آقا در دردون خانه در ذهن خودش برنامه ی مخصوصی را برای خودش طرح ریزی کرده است. سر موقع باید غذا بخورد، سر موقع باید نماز بخواند، حمام کند. اگر کوچک ترین تغییری در برنامه اش پیدا شود، اعتراض می کند. عملاً برنامه هایش در حد است. سی و چند سال است حاج نورسته خانم از شوهر فلجش که مثل یک خودخواه شده است نگهداری می کند. 🍂 در این مدت حاجی آقا چندین عمل جراحی ( عمل کیسه صفرا، چشم و.‌..) داشته است. حاجی آقا در سال ۱۳۸۷ تقریباً هشتاد و هفت سال سن دارد. هنوز می تواند با نصفه ی سالم بدنش روزی یک ساعتی راه برود. پاهایش درد می کند ولی هنوز بدنش را می کشد. یک چشمش شده است اما چشم دیگرش او را یاری می دهد. 🍃 دوستان قدیمش گاه گاه به دیدن او می آمدند یکی یکی می میرند حاجی آقا همیشه چشم به راه است تا آشنای قدیمی از در وارد شود و با او از قدیم از دوره ی ، از دوره ی جوانی صحبت کند. هر مصیبت یا خوشی که به او و خانواده اش وارد شود را شکر می کند. حاج نورسته خانم این مرد مریض را مثل بچه تر و خشک می کند. حالا حاجی نورسته خانم خودش مریض تر از حاج آقاست، او هم هفتاد و چند سال دارد و سالی چند بار در بخش مراقبت های ویژه (CCU) بستری می شود، اما خوشحال است که شوهر ۸۷ ساله معلولش مال خودش است. همین او را سر پا نگاه داشته، شوهرش مال خودش است. ، یعنی همین. 📚 شازده حمام، جلد ۱، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 من دانشجو شدم و از رفتم، ولی آسیه به کارش ادامه می‌داد. از روزی که رقیه بساط آسیه‌ی یهودی را ریخت داخل کوچه، دیگر نزد زن‌های محله نداشت. او با تعصب کورکورانه‌اش قاعده‌ی کوچه و شهر ما را برهم زده بود. زن‌های محله می‌گفتند رقیه با مادرشوهرش دعوا دارد، چرا بساط این زن یهودی را به هم می‌زند؟ بعد از آن حادثه، کار و کاسبی آسیه بهتر شده بود. 🍂 وقتی معلوم شد طلا ندارد، عملاً رها شد. پیره‌زن مریض، تمام شبانه‌روز را گوشه‌ی اتاقش افتاده بود. مرتب و دختران دیگر گاهی به او می‌رسیدند. رقیه بر سر دخترانش فریاد می‌کشید: " این کافر را رها کنید تا هر چه زودتر به جهنم برود! " مهری بی‌صدا می‌ریخت. گاهی با مادرش تندی می‌کرد و می‌گفت: " او مادربزرگ ماست، مادر پدر ماست، برایمان زحمت کشیده، برای ما قصه گفته، شعر خوانده، تر و خشک‌مان کرده است، به ما پول داده است، سر عروسی به ما طلا داده، به شوهران ما کمک کرده، به علاوه، او هم است." 🍃 زینت و مهری به مادرشان می‌گفتند: " تو زود عصبانی می‌شوی، ولی مومن هستی. از بترس! " رقیه می‌گفت: " من از خدا می‌ترسم. باید در آن دنیا جواب خدا را بدهم که چرا به این عجوزه‌ی کافر خدمت کرده‌ام. این پیره‌زن سالی یکبار هم نماز نمی‌خواند. از او بپرسید اصلاً نماز بلد است؟" زینت و مهری می‌گفتند: "او به ما یاد داده است." رقیه می‌گفت:"ولی خودش هرگز نماز نمی‌خواند، هرگز دعا نمی‌کند." آن‌ها گفتند: "مادر، او هرگز هم نمی‌کند." رقیه گفت: " خدا گفته است هرکس شخص کافری را بکشد، جایش توی بهشت است. همین که من این زنیکه را نمی‌کشم، باید جواب خدا را بدهم." 🍂 گاهی بهتر می‌شد. او کِشان‌کِشان خودش را سرِ کوچه می‌رساند. همان‌جا می‌نشست تا کسی او را دخل خانه ببرد. گاهی که محمدعلی دیر به خانه می‌آمد، همسایه‌ها به مهری کمک می‌کردند تا شهربانو را به داخل اتاقش ببرند. رقیّه با محمدعلی هر صبح و شب دعوا می‌کرد. که آمد می‌رود. حسادت هم همینطور. تعصب، حسادت، کینه و عشق، عقل را زایل می‌کنند. شاید چیزهای دیگری هم باشد؛ از جمله اعتیاد. از جمله، . اعتیاد به قدرت، شاید از همه بدتر باشد. آدم مستِ قدرت که شد عقلش کم می‌شود، چشمش کور می‌شود، گوشش نمی‌شنود، اعتیاد به قدرت از اعتیاد به هروئین و شیشه بدتر است. 🍃 به مواد مخّدر خانواده‌ای را نابود می‌کند. اعتیاد به ، کشورها و ملیت‌ها را نابود می‌کند. هر چه استفاده‌اش طولانی‌تر شود، اعتیاد می‌آورد. "قدرت" هم همینطور است. ترک قدرت‌ها هزارها بار از ترک اعتیاد مشکل‌تر است. هیتلر، استالین، موسیلینی، صدام، قذافی نمونه های آن هستند. 🍂 ترکِ جز با مرگ و کودتا و انقلاب، نیست. اگر یک معتاد به شیشه را توانستید با نصیحت، ترک دهید، یک معتاد به قدرت را هم می‌توانید با نصیحت وادار به ترک قدرت کنید. ایده‌آلیست نباشید. شما هم اگر نظری دارید بگوئید یا بنویسید و یا ایمیل کنید. من دارم داستانِ تعصب و عقل را می‌گویم؛ یعنی داستانِ . ✅ پایان، هفته‌ی آینده با داستان "آقای کاوه" با همراه باشید،ان‌شاءالله. 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 روش زندگی با مردم...⁉️ ✅ با آن‌گونه کنید، که اگر مُردید بر شما ریزند، و اگر زنده ماندید با سویِ شما آیند. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۱۰ ✍ @zarrhbin
✍امام زمان (عج) : ✨ یا حسین ! هر صبح و شام بر تو گریه و شیون می‌کنم و در مصیبت تو به جای ، خون می‌گریم. 📚بحارالانوار ، ج ۱۰۱ ،ص ۲۳۸ @zarrhbin
قبل از صبح برگشت. پیکر هم روی دوشش بود. بود و . می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. پیرمردی جلو آمد. بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما! لحظاتی بعد سکوتش را شکست: آقا ابراهیم ممنون! زحمت کشیدی! اما پسرم...! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما است! از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب! گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از بود. صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما و بی نشان بر خاک افتاده بودیم، هر شب مادر سادات (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری برای ما نیست...! می گویند مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند! پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود! ... 📚 سلام بر ابراهیم @zarrhbin