🍃 اما کار و کاسبیِ یزد هم #حضور او را می طلبید. بالاخره حاجی آقا دل به دریا زد و خانه ای در یزد تهیه کرد و زن جدید را از تهران به یزد آورد. هر روز به طرق مختلف #اخبار به حاج نورسته خانم می رسید ولی او باور نمی کرد. بالاخره همسایه ی روبروی خانه ی جدید حاجی آقا اتاقی را در طبقه ی دوم در اختیار نورسته خانم گذاشت. آن #زن_صبور به آنجا می رفت و از پنجره بالای خانه روبرو شاهد رفت و آمد شوهرش بود. بالاخره او #باور کرد که شوهرش زن گرفته است؛
🍂 ولی هر روز پیراهن شوهرش را اتو می زد و او را تر و تمیز می کرد تا حاجی آقا به خانه ی آن زن برود. حاج نورسته خانم #غصه می خورد و گاه آهسته #اشک می ریخت ولی #آبروداری می کرد. هر کس برای او دلسوزی می کرد، می گفت: این حرفها #شایعه است و مرد او از این کارها نمی کند. حاج نورسته خانم سعی می کرد با #مهربانی، التماس، درخواست و خواهش از حاجی آقا و با نذر و نیاز این #قضیه را حل کند.
🍃 حاجی آقا روز به روز وضع مالی اش بهتر می شد ولی #آرامش از خانه رخت بربسته بود. حاج آقا هم حرص و جوش می خورد. او هم به طرق مختلف سعی می کرد خود را از گرفتاری ها، حرف و حدیث ها، پیغام و پس پیغام ها برهاند. حاجی آقا ورزشکار بود ولی سالها بود ورزش را کنار گذاشته بود. در مراسمی بنا به #خواهش_دوستان در زورخانه میدان دار شد. فشارهای روحی و عصبی زمینه ی سکته را آماده کرده بود، حاجی آقا در سن ۵۴ سالگی وسط گود زورخانه #سکته_شدید_مغزی کرد #پول و سرعت عمل حاجی آقا را از #مرگ نجات داد. با هواپیمای #اختصاصی به تهران و بیمارستان آمریکایی ها (ساسان بعدی) منتقل شد.
🍂 حاجی خانم باید هم #غم_شوهر را می خورد و هم حضور هوو را در بیمارستان تحمل می کرد. آن زن باید روزی یک بار از اتاق بیمارستان #بیرون می رفت تا هوو بیاید و حاجی آقا را #ملاقات کند. حاجی آقا #بهبود یافت ولی برای همیشه نصف بدنش #فلج شد، حرف زدن و خواندن و نوشتن را هم #فراموش کرد. بعد از مدتی حاجی را به یزد آوردند؛ دیگر نمی توانست به طورِ #مستقل از خانه بیرون برود. قرار شد زن جوان طلاقش را بگیرد و آزاد شود.
🍃 حاج نورسته خانم ترتیب همه ی کارها را داد. او بعد از ۲۵ سال شوهرش را #بازخرید می کرد. حالا این شوهر نیمه فلجِ بی زبان مالِ خودش بود. من زن نیستم تا احساسات زن ها را بفهمم. دختری، ندیده همسر مرد می شود و بعد از ازدواج به شوهرش #عشق می ورزد و همیشه چشمش به در خانه است که کی شوهرش به خانه می آید. حالا بعد از ۲۵ سال شوهرش را، شوهر فلج و بی زبانش را تمام و کمال در #اختیار داشت. من حالِ این زن و هیچ زن دیگری را نمی فهمم. ولی می دانم که حاجی نورسته خانم حالا احساس می کند که مردش مالِ خودش است.
🍂 حاجی نورسته خانم به کارهای بیرون می رسید او باید با ده ها مرد سر و کله می زد و حساب و کتاب ها را راست و ریس می کرد. به بیمه ی کارگران، مالیات و مسائل دیگر می پرداخت. پاسخ شکایت کارگرانش را می داد. شوهرش را برای ادامه ی معالجه به #آمریکا می برد. دخترها را عروس کرد. خانه ی قدیمی را فروخت و خانه ی جدید بزرگی ساخت. شوهر را به مسافرت های خارج و داخل به فرانسه به مکه، سوریه، دبی و ... برد.
🍃 آن مرد که بعد از سالهای سال خانه نشین شده بود کم کم تسلیمِ #محض_خداوند شد. برای هر کاری و هر چیزی شکر خدا را می گوید. اما حاجی آقا در دردون خانه در ذهن خودش برنامه ی مخصوصی را برای خودش طرح ریزی کرده است. سر موقع باید غذا بخورد، سر موقع باید نماز بخواند، حمام کند. اگر کوچک ترین تغییری در برنامه اش پیدا شود، اعتراض می کند. عملاً برنامه هایش در حد #خودخواهی است. سی و چند سال است حاج نورسته خانم از شوهر فلجش که مثل یک #بچه خودخواه شده است نگهداری می کند.
🍂 در این مدت حاجی آقا چندین عمل جراحی ( عمل کیسه صفرا، چشم و...) داشته است. حاجی آقا در سال ۱۳۸۷ تقریباً هشتاد و هفت سال سن دارد. هنوز می تواند با نصفه ی سالم بدنش روزی یک ساعتی راه برود. پاهایش درد می کند ولی هنوز بدنش را می کشد. یک چشمش #نابینا شده است اما چشم دیگرش او را یاری می دهد.
🍃 دوستان قدیمش گاه گاه به دیدن او می آمدند یکی یکی می میرند حاجی آقا همیشه چشم به راه است تا آشنای قدیمی از در وارد شود و با او از قدیم از دوره ی #پهلوانی، از دوره ی جوانی صحبت کند. هر مصیبت یا خوشی که به او و خانواده اش وارد شود #خدا را شکر می کند. حاج نورسته خانم این مرد مریض را مثل بچه تر و خشک می کند. حالا حاجی نورسته خانم خودش مریض تر از حاج آقاست، او هم هفتاد و چند سال دارد و سالی چند بار در بخش مراقبت های ویژه #قلب (CCU) بستری می شود، اما خوشحال است که شوهر ۸۷ ساله معلولش مال خودش است. همین او را سر پا نگاه داشته، شوهرش مال خودش است. #وفاداری_زن_یزدی_یعنی_همین، یعنی همین.
📚 شازده حمام، جلد ۱، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin