🔘 برای #اسلام باید گریست...
⬅️ این "روضه خوانی" از کجا آمده؟!
☑️ انسان وقتی که در #تاریخ نگاه می کند، می بیند که به سر این حادثه ( واقعه ی #کربلا) چه ها آورده اند‼️
☑️ به #خدا قسم حرف حاجی ( نوری) حرف #راستی است. می گوید: امروز اگر کسی بخواهد بر #امام_حسین علیه السلام #بگرید بر این #تحریفها و مسخ ها و #دروغها باید #بگرید.
☑️ #کتابی است معروف به #روضه_الشهداء از ملاحسین #کاشفی. #حاجی فرموده بود که این داستان #زعفرجنی و داستان #عروسی_قاسم، اول بار در کتاب این مرد آمده است.
☑️ حقیقت این است که من این #کتاب را ندیده بودم. #خیال می کردم در آن یکی دو تا از این #حرفهاست بعد این کتاب را ( که به #فارسی هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است) خواندم دیدم از این #داستانها زیاد است.
☑️ #ملاحسین_کاشفی مردی است که #واعظ هم هست، اتفاقا این بی انصاف مرد #باسوادی هم بوده است، کتاب هایی هم دارد، صاحب #انوارسهیلی که خیلی عبارت پردازی کرده و می گویند کلیله و دمنه را #خراب کرده است. به هر حال #مردباسوادی بوده است.
☑️ تاریخش را که انسان می خواند، #معلوم نیست که او #شیعه بوده یا #سنی و مثل اینکه اساساََ یک مرد #بوقلمون_صفتی هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک #شیعه ی صد در صد #متعصبی نشان می داده و در میان #سنی ها خودش را #حنفی نشان می داده است. اصلاََ اهل بیهق و سبزوار است. #سبزوار مرکز #تشیع بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب اند در تشیع. اینجا که در میان سبزواری ها بود یک شیعه ی صد در صد شیعه بود. بعد می رفت #هرات؛ آنجا که می رفت به روش اهل #تسنن بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد.
☑️ #کتابی نوشته است به فارسی، اولین کتابی که در #مرثیه به فارسی نوشته شده همین کتاب #روضه_الشهداء است که در پانصد سال پیش نوشته شده است. برای مثال #شیخ_مفید ( رضوان الله علیه) #کتاب_ارشاد را نوشته است و چقد #متقن نوشته است.
☑️ ما اگر به ارشاد شیخ مفید خودمان مراجعه کنیم، احتیاج به #منبع دیگری نداریم. من نمی دانم این بی انصاف چه کرده است!
☑️ من وقتی این #کتاب را خواندم، دیدم حتی اسم ها #جعلی است؛ یعنی در میان #اصحاب امام حسین علیه السلام اسم هایی را می آورد که اصلاََ چنین آدم هایی #وجود نداشته اند؛ در میان #دشمنها اسم هایی می برد که همه #جعلی است؛ #داستانها را به شکل #افسانه در آورده است.
☑️ چون این کتاب #اولین کتابی بود که به زبان #فارسی نوشته شد [مرثیه خوان ها] که اغلب #بی_سواد بودند و به کتاب های #عربی مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در #مجالس از رو می خواندند. این است که امروز مجلس #عزاداریامام #حسین را ما "روضه خوانی" می گوییم
☑️ در #زمان امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از #پانصدسال_پیش به این طرف اسم این کار شده #روضه_خوانی. روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضه الشهداء، همان کتاب #دروغ.
☑️ از وقتی این #کتاب در دست و بال ها افتاد، دیگر کسی #تاریخ_واقعی امام #حسین را #مطالعه نکرد و شد افسانه سازی روضه الشهدا خواندن. #ما شدیم #روضه_خوان. یعنی روضه الشهداء خوان، یعنی #افسانه_ها را نقل کردن و به #تاریخ امام حسین علیه السلام توجه #نکردن.
☑️ گفت: "وَ زادَت التَّنبور نَغمهََ اخری" بعد در شصت هفتاد سال پیش، مرحوم ملا آقای #دربندی پیدا شد. تمام #حرفهای روضه الشهداء را به اضافه ی یک #چیزهای دیگر، همه یکجا #جمع کرد که دیگر #واویلاست!
واقعاََ به #اسلام باید #گریست.
📚 حماسه حسینی، جلد ۳،متفکر شهید اُستاد مرتضی مطهری
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 حال قضاوت با وجدان بیدار شما، آیا باورها و اعتقادات ما نیاز به #اصلاحات_اساسی ندارند، لطفاََ تعصبات را کنار بگذارید.
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#ابنسینا 🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه.ق) پزشک و فیلسوف 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#ابنسینا 🌷
(۴۲۸_۳۷۰ ه.ق)
پزشک و فیلسوف
✅ حسینبنعبداللهسینا، مشهور به #ابوعلیسینا و ابنسینا، بزرگترین دانشمند تاریخ تمدن اسلامی شناخته شده است. در اَفشَنه نزدیک بخارا به دنیا آمد. پدرش، #عبدالله در دستگاه سامانیان سرداری نظامی بود و به تربیت فرزند خود اهمیت بسیار میداد.
✅ #ابنسینا کودکی نابغه بود. تا ۱۰ سالگی قرآن را از حفظ کرد. در ۱۶ سالگی #پزشکمشهوری شد و تا ۱۸ سالگی همهی علوم زمان خود را فرا گرفت و مایهی شگفتی همگان شد. از همین روست که زندگیاش تا حدودی رنگِ #افسانه به خود گرفته است.
✅ این #دانشمند در عصر سامانیان و غزنویان میزیست. با سلطان محمود غزنوی روابط خوبی نداشت و برخلافِ #ابوریحان، که در دربار غزنوی میزیست و با سلطان به سفر میرفت، همواره از #سلطانمحمود دوری میجُست. به همین سبب هیچگاه به دربار سلطان نرفت و بیشتر در خدمتِ #امیرانشیعیآلبویه بود.
✅ در شهرهای گوناگون و بیشتر در #همدان و اصفهان زندگی کرد و در ۵۸ سالگی در همدان درگذشت. #ابنسینا مردی قویبُنیه و پرکار بود که حتی در حال حرکت و سوار بر اسب، کتاب مینوشت. بیش از ۲۰۰ کتاب و رساله به او منسوب است، که از همهی آنها دو کتاب بزرگ #قانون_و_شفا اهمیت بیشتری پیدا کرده است.
✅ #قانون در زمینهی "طب" است و چند قرن در دانشگاههای اروپا تدریس میشد. #شفا نیز دانشنامهی مفصلی دربارهی "ریاضیات"، "علوم طبیعی"، "منطق" و "فلسفه" است. این دو کتاب هنوز در سراسر #جهاناسلام خوانده میشود.
✅ #ابنسینا به جز کتابِ #دانشنامهیعلایی، بقیهی کتابهای خود را به زبان عربی نوشته است. ترجمهی لاتینی کتابِ قانون او در ظرف ۵۰ سال پس از اختراعِ چاپ، ۱۵ بار تجدید چاپ شد.
✅ در #اسلام به ابنسینا "شیخالرئیس" و در #اروپا "امیرِ پزشکان" لقب دادهاند. در زبان لاتینی نام اَویسِنا است. در سال ۱۳۳۱، که جشن هزارهی بوعلی در #ایران برگزار شد، #مهندس_سیحون، معمار معروف ایرانی، بر مزار او در شهرِ #همدان بنای باشکوهی ساخت که اکنون به نماد این شهر تبدیل شده است.
نام و یادش گرامی، راهش سبز و پررهرو باد...🌹
📚 فرهنگ نامهی نامآوران (آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲
📌 در تقویم ایرانی " اول شهریور"، روز بزرگداشتِ #ابنسینا را #روز_پزشک نامیدهاند؛ در ادامه بخوانیم چند جملهی ناب از "ابوعلی سینا"
💠 به قومی مبتلا شدیم که فکر میکنند #خدا جز آنها کسی دیگر را هدایت نکرده است.
💠 انسانی که هدفش خدمت به #خداست ممکن است انسان خوبی باشد؛ اما انسانی که هدفش خدمت به #انسان باشد حتماً انسانِ خوبی است.
💠 اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات، تا چه حد آرزوی بازگشت به #زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با #غم سپری میکنید، میدانستید.
💠 برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به #عقل خود را ندارند، و اگر هم فرصتی دست آورند حاضر نیستند اشتباهات و لغزشهای آنان را اصلاح و جبران کنند.
💠 همهی افعال از نیات ناشی میشود، #نیت را خوب کن تا فعلت #خوب باشد. یعنی برای اصلاح فعل باید روی اصلاح خود سرمایهگذاری نمایی.
💠 #حقیقت را از زبان سه گروه میتوان شنید؛ عارفان، سالکان، عاشقان
@zarrhbin
📌 " امید ابوالحسنی "
💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》
💭مادرش کُرد است و پدرش ترک . پسرک سه ساله بود که او را به مهدکودک گذاشتند . بچهها فارسی را با لهجهی غلیظ کرمانی حرف میزدند. پنجساله بود که با پدرش ترکی صحبت میکرد، با مادر و برادرش کردی و با بچههای همکلاسی فارسی . نامش #امید بود . مادرش دائم میگفت ما در این شهر غریبیم. هوای کرمان به او سازگار نبود. به همسرش میگفت :" کاری بکن تا به مهاباد برگردیم. به ارومیه برگردیم." مرد ژاندارم بود و زن خانهدار . مرد به زن میگفت :" آخر بندهی خدا ، من که به خواست خودم به این شهر نیامدم. تبعیدم کردند." بالاخره زن در طول چند سال آنقدر گفت و گفت تا روسا به تقاضای مرد رضایت دادند. مرد به ارومیه منتقل شد؛ یعنی پس از هشت سال به ارومیه برگشت. زن اصالتا اهل روستای چناقلو بود؛ روستایی نزدیک مرز ترکیه. از بخش نازلو. #امید فقط چندبار به آن روستا رفته بود . آنجا هرگز ساکن نبود .
💭نام پدرش علی بود. علی ابوالحسنی . مادرش چهار فرزند آورده بود. بچهی اول دختر بود .
اسمش را #آرزو گذاشتند. آخر ، زن و شوهر آرزوها داشتند. آرزوهای دور و دراز . فرزند دوم پسر بود. نام #ایوب را برایش برگزیدند. ایوبی که باید صبر ایوب را هم میداشت. چون علاوه بر معلولیت ، کر و لال هم بود . در دوره کودکی چشمهایش هم مشکل پیدا کرد. با وجود آنکه چشمهایش را عمل کردند ، بینایی یک چشمش را کامل از دست داد و نابینا شد . چشم دیگرش اندک سویی داشت. پدر و مادر بدون اینکه بدانند ، اسمش را ایوب گذاشتند. آنها نمی دانستند که ایوب آنها باید صبر ایوب داشته باشد . #امید سومین فرزندی بود که در کرمان به دنیا آمد . پس از او فرزند سومشان " #افسانه" پا به این جهان گذاشت.
💭سرانجام پس از هشت سال اقامت در کرمان، مرد به شهر خودش ارومیه منتقل شد . مادر امید راضی بود . میگفت ؛ " حالا در شهر خودم هستم . پیش قوم و خویشهای خودم . حالا دیگر غریب نیستم . پیش همزبانهایم هستم . تا مهاباد و روستای چناقلو راهی نیست . به سقز و سردشت پیش بستگانم میروم . بچههایم از بیکسی در آمدند." محمد پدربزرگ امید ، دَه بچه و دو همسر داشت. صدیقه ، جعفر و خدیجه از یک مادر بودند. کلثوم ، داریوش ، خسرو، کمال ، سعید ، کامران و جمال از مادر دیگر.
خدیجه و کلثوم در سقّز ساکن بودند. داریوش و خسرو در مهاباد . کمال ، سعید و کامران در سردشت و جمال به رحمت خدا رفته بود . آرزو با نادر مجیدی ازدواج کرد و در مهاباد ساکن شد. فرزندانی آورد که آنها را "میلاد" و "صدف" نام نهادند. مادر از زندگیاش راضی بود . در ولایت خودش بود. با زبان خودش صحبت میکرد. زبان او کردی بود . کردی، فرهنگ او بود . فرهنگی غنی و سرشار از مهربانی و مردمدوستی . سرشار از انساندوستی و همبستگی قومی . تنها ناراحتی زن ، بچهی معلولش بود . خداوند را شکر میکرد . صبور بود . خودش هم #ایوبزمانه بود . شوهرش فردی درستکردار بود. #ژاندارمیسختکوش ، درستکار و مهربان . هرگز رشوه نمیگرفت. ران مرغ حرام را به خانه نمیآورد.
💭مستاجر بودند. یک سوم حقوق مرد بابت کرایه خانه پرداخت میشد . او هم شاکر خدا و خدمتگزار دولت و ملت بود. میگفت هرگز ریالی از کسی نگرفته است. زندگیاش را پاک میخواست. همه در کمال صمیمیت و آرامش دور هم زندگی میکردند. مرد خودش هم تُرک و کُرد بود. پدرش ترک بود و مادرش کرد. همزیستی از این عالیتر نمیشود.
💭سال ۱۳۷۸ بود. مرد ژاندارم احساس ناراحتی میکرد. پادرد داشت. دستهایش هم درد میکرد . استخوان درد میگرفت . بالاخره معلوم شد سرطان پوکی استخوان دارد. معالجات دلهرهآور شروع شد. اندک سرمایه و پساندازی که بود ، خرج دوا و دکتر شد. شیمی درمانی فایده نکرد. مرد بیوفا بود. زن و چهار فرزندش را تنها گذاشت. بار مسافرت را بست و از گرفتاریهای زمانه فرار کرد.
تنهایی به دیار یار رفت . صبر و تحمل بار گران را نداشت . امانت را گذاشت و در زیر خاک مدفون شد . زن روی تربت شوهرش افتاد و از تنهایی زار زد . وقتی چشمهایش را باز کرد ، دید در دیار خودش غریب است. پیوندهای فامیلی برای اجاره خانه کارساز نبود . آرزو عروس شده و رفته بود . مادر از ازدواج دختر راضی بود . از او انتظاری نداشت. آرزو مهاباد ساکن شد. ایوب هم خاکنشین بود. افسانه هم دختر بچهای بیش نبود. مادر ماند و " #امید" .
💭امید پانزده ساله بود که فهمید باید نانآور خانواده باشد . مدرسه را رها کرد . غیرتش اجازه نمیداد مادرش به دریوزگی بیفتد . او کارگری را پیشه کرد. چند سال کارهای متعددی را پیشه کرد . لقمه نانی به خانه میآورد.
حقوق بازنشستگی پدر ناچیز بود و مخارج ، هنگفت و سنگین . یک بچه معلول و صاحبخانهای پولخوار . امید هجده ساله بود که گواهینامهی رانندگیاش را گرفت.
👇👇👇
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💭پسر هم در # کمپ با مشکل روبهرو بود، اما چارهای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب.
💭هرطور بود، زمستان سپری شد و #بهار از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دلبسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری #نویدبخش به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . #افسانه هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . #ایوب اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بیزبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را #محکوم کرد.
💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند !
بهار رنگ پاییز گرفت. کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری میدادند. شبکهی کُردهای نروژ به او کمک میکرد.
دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 #ترمسو》بگریزد . #ترمسو شمالیترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانهروز ۲۴ ساعته را ندارد . #ترمسو سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامهای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی میکرد . اگر پلیس او را پیدا میکرد بازداشت میشد . در این صورت او را مستقیم به زندان میبردند . معلوم نبود برای چند سال .
💭امید حدود هفتماه در کافهای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار میکرد و تا میتوانست بیرون آفتابی نمیشد . امید پسر #زرنگی بود . به زندگیاش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمیکرد . هنوز بساط #تروریسم این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل میکرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظارهگر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، #سعهصدر داشته و دارند . آنها ضد خارجی نیستند.
💭 هفتماه تمام بر امید گذشت. هفتماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفتماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی میکرد نروژی حرف بزند . دلنگران مادرش بود. برای آنها پول میفرستاد. اندکی هم پسانداز میکرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پینبرد که او در رستوران کار میکند. اگر میفهمید ، صاحب رستوران را جریمهی سنگینی میکرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمیگوید ، دروغهای امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمیتوانست کار کند. چه باید میکرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند .
💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگیاش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست داییها به سبب دخالت در زندگیاش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ #دخالت بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 #سبیلگروگذاشتن》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همهی طایفه خود را قیّم بچه یتیم میدانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچههایش نمیداند .
💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمعالجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت میتواند به آنجا برود . چون #لانگیرباین یک شهر داخلی نروژ تلقی میشود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند #لانگیرباین شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، میتواند تا آخر عمر همانجا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمیخواهد . آنجا اصلا پلیس نیست.
💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا میشناسد که کارگر میخواهد. تماس تلفنی برقرار و وعدهی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک #کولهپشتی جای داد. جوان کمتجربه با یک لا لباس ، عازم لانگیرباین شد...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
🍂به بهانه ۲۱ آبان زادروز
#نیما یوشیج
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را ڪرده اند خالی. دیرگاهی است...
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروڪ میسوزد اجاق او
اوست مانده...
اوست خسته....
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها
اما
با نوای نای خود در این شب تاریڪ پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی
نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
#علی_اسفندیاری مشهور به #نیما_یوشیج
زادهٔ ۲۱ آبان ۱۲۷۴ - درگذشتهٔ ۱۳ دی ۱۳۳۸ در شمیران، تهران
وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.
او با مجموعه تأثیرگذار #افسانه، که
#مانیفست شعر نو فارسی بود،
در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد
#شعر_نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاد.
تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود.
بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین میدانند و او را همپایهٔ
#شاعران_سمبولیست به نام جهان میدانند.
نیما همچنین اشعاری به زبان مازندرانی دارد که با نام #روجاچاپ شدهاست.
▪️نام و یادش جاودانه باد
@zarrhbin