eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.6هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 برای باید گریست... ⬅️ این "روضه خوانی" از کجا آمده؟! ☑️ انسان وقتی که در نگاه می کند، می بیند که به سر این حادثه ( واقعه ی ) چه ها آورده اند‼️ ☑️ به قسم حرف حاجی ( نوری) حرف است. می گوید: امروز اگر کسی بخواهد بر علیه السلام بر این و مسخ ها و باید . ☑️ است معروف به از ملاحسین . فرموده بود که این داستان و داستان ، اول بار در کتاب این مرد آمده است. ☑️ حقیقت این است که من این را ندیده بودم. می کردم در آن یکی دو تا از این بعد این کتاب را ( که به هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است) خواندم دیدم از این زیاد است. ☑️ مردی است که هم هست، اتفاقا این بی انصاف مرد هم بوده است، کتاب هایی هم دارد، صاحب که خیلی عبارت پردازی کرده و می گویند کلیله و دمنه را کرده است. به هر حال بوده است. ☑️ تاریخش را که انسان می خواند، نیست که او بوده یا و مثل اینکه اساساََ یک مرد هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک ی صد در صد نشان می داده و در میان ها خودش را نشان می داده است. اصلاََ اهل بیهق و سبزوار است. مرکز بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب اند در تشیع. اینجا که در میان سبزواری ها بود یک شیعه ی صد در صد شیعه بود. بعد می رفت ؛ آنجا که می رفت به روش اهل بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد. ☑️ نوشته است به فارسی، اولین کتابی که در به فارسی نوشته شده همین کتاب است که در پانصد سال پیش نوشته شده است. برای مثال ( رضوان الله علیه) را نوشته است و چقد نوشته است. ☑️ ما اگر به ارشاد شیخ مفید خودمان مراجعه کنیم، احتیاج به دیگری نداریم. من نمی دانم این بی انصاف چه کرده است! ☑️ من وقتی این را خواندم، دیدم حتی اسم ها است؛ یعنی در میان امام حسین علیه السلام اسم هایی را می آورد که اصلاََ چنین آدم هایی نداشته اند؛ در میان اسم هایی می برد که همه است؛ را به شکل در آورده است. ☑️ چون این کتاب کتابی بود که به زبان نوشته شد [مرثیه خوان ها] که اغلب بودند و به کتاب های مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در از رو می خواندند. این است که امروز مجلس را ما "روضه خوانی" می گوییم ☑️ در امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از به این طرف اسم این کار شده . روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضه الشهداء، همان کتاب . ☑️ از وقتی این در دست و بال ها افتاد، دیگر کسی امام را نکرد و شد افسانه سازی روضه الشهدا خواندن. شدیم . یعنی روضه الشهداء خوان، یعنی را نقل کردن و به امام حسین علیه السلام توجه . ☑️ گفت: "وَ زادَت التَّنبور نَغمهََ اخری" بعد در شصت هفتاد سال پیش، مرحوم ملا آقای پیدا شد. تمام روضه الشهداء را به اضافه ی یک دیگر، همه یکجا کرد که دیگر ! واقعاََ به باید . 📚 حماسه حسینی، جلد ۳،متفکر شهید اُستاد مرتضی مطهری 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 📌 حال قضاوت با وجدان بیدار شما، آیا باورها و اعتقادات ما نیاز به ندارند، لطفاََ تعصبات را کنار بگذارید. @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
‍ #ابن‌سینا 🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه‌.ق) پزشک و فیلسوف 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
🌷 (۴۲۸_۳۷۰ ه‌.ق) پزشک و فیلسوف ✅ حسین‌بن‌عبدالله‌سینا، مشهور به و ابن‌سینا، بزرگ‌ترین دانشمند تاریخ تمدن اسلامی شناخته شده است. در اَفشَنه نزدیک بخارا به دنیا آمد. پدرش، در دستگاه سامانیان سرداری نظامی بود و به تربیت فرزند خود اهمیت بسیار می‌داد. ✅ کودکی نابغه بود. تا ۱۰ سالگی قرآن را از حفظ کرد. در ۱۶ سالگی شد و تا ۱۸ سالگی همه‌ی علوم زمان خود را فرا گرفت و مایه‌ی شگفتی همگان شد. از همین روست که زندگی‌اش تا حدودی رنگِ به خود گرفته است. ✅ این در عصر سامانیان و غزنویان می‌زیست. با سلطان محمود غزنوی روابط خوبی نداشت و برخلافِ ، که در دربار غزنوی می‌زیست و با سلطان به سفر می‌رفت، همواره از دوری می‌جُست. به همین سبب هیچگاه به دربار سلطان نرفت و بیش‌تر در خدمتِ بود. ✅ در شهرهای گوناگون و بیش‌تر در و اصفهان زندگی کرد و در ۵۸ سالگی در همدان درگذشت. مردی قوی‌بُنیه و پرکار بود که حتی در حال حرکت و سوار بر اسب، کتاب می‌نوشت. بیش از ۲۰۰ کتاب و رساله به او منسوب است، که از همه‌ی آن‌ها دو کتاب بزرگ اهمیت بیشتری پیدا کرده است. ✅ در زمینه‌ی "طب" است و چند قرن در دانشگاههای اروپا تدریس می‌شد. نیز دانش‌نامه‌ی مفصلی درباره‌ی "ریاضیات"، "علوم طبیعی"، "منطق" و "فلسفه" است. این دو کتاب هنوز در سراسر خوانده می‌شود. ✅ به جز کتابِ ، بقیه‌ی کتاب‌های خود را به زبان‌ عربی نوشته است. ترجمه‌ی لاتینی کتابِ قانون او در ظرف ۵۰ سال پس از اختراعِ چاپ، ۱۵ بار تجدید چاپ شد. ✅ در به ابن‌سینا "شیخ‌الرئیس" و در "امیرِ پزشکان" لقب داده‌اند. در زبان لاتینی نام اَویسِنا است. در سال ۱۳۳۱، که جشن هزاره‌ی بوعلی در برگزار شد، ، معمار معروف ایرانی، بر مزار او در شهرِ بنای باشکوهی ساخت که اکنون به نماد این شهر تبدیل شده است. نام و یادش گرامی، راهش سبز و پررهرو باد...🌹 📚 فرهنگ‌ نامه‌ی نام‌آوران (آشنایی با چهره‌های سرشناس تاریخ ایران و جهان) 📆 چاپ پنجم، آذر ۱۳۹۲ 📌 در تقویم ایرانی " اول شهریور"، روز بزرگداشتِ را نامیده‌اند؛ در ادامه بخوانیم چند جمله‌ی ناب از "ابوعلی سینا" 💠 به قومی مبتلا شدیم که فکر می‌کنند جز آنها کسی دیگر را هدایت نکرده است. 💠 انسانی که هدفش خدمت به ممکن است انسان خوبی باشد؛ اما انسانی که هدفش خدمت به باشد حتماً انسانِ خوبی است. 💠 اگر می‌دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات، تا چه حد آرزوی بازگشت به را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با سپری می‌کنید، می‌دانستید. 💠 برخی چنان سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به خود را ندارند، و اگر هم فرصتی دست آورند حاضر نیستند اشتباهات و لغزش‌های آنان را اصلاح و جبران کنند. 💠 همه‌ی افعال از نیات ناشی می‌شود، را خوب کن تا فعلت باشد. یعنی برای اصلاح فعل باید روی اصلاح خود سرمایه‌گذاری نمایی. 💠 را از زبان سه گروه می‌توان شنید؛ عارفان، سالکان، عاشقان @zarrhbin
📌 " امید ابوالحسنی " 💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》 💭مادرش کُرد است و پدرش ترک‌ . پسرک سه ساله بود که او را به مهدکودک گذاشتند . بچه‌ها فارسی را با لهجه‌ی غلیظ کرمانی حرف می‌زدند. پنج‌ساله بود که با پدرش ترکی صحبت می‌کرد، با مادر و برادرش کردی و با بچه‌های هم‌کلاسی فارسی . نامش بود . مادرش دائم می‌گفت ما در این شهر غریبیم. هوای کرمان به او سازگار نبود. به همسرش می‌گفت :" کاری بکن تا به مهاباد برگردیم. به ارومیه برگردیم." مرد ژاندارم بود و زن خانه‌دار . مرد به زن می‌گفت :" آخر بنده‌ی خدا ، من که به خواست خودم به این شهر نیامدم. تبعیدم کردند." بالاخره زن در طول چند سال آن‌قدر گفت و گفت تا روسا به تقاضای مرد رضایت دادند. مرد به ارومیه منتقل شد؛ یعنی پس از هشت سال به ارومیه برگشت. زن اصالتا اهل روستای چناقلو بود؛ روستایی نزدیک مرز ترکیه. از بخش نازلو. فقط چندبار به آن روستا رفته بود . آنجا هرگز ساکن نبود . 💭نام پدرش علی بود. علی ابوالحسنی . مادرش چهار فرزند آورده بود. بچه‌ی اول دختر بود . اسمش را گذاشتند. آخر ، زن و شوهر آرزوها داشتند. آرزوهای دور و دراز . فرزند دوم پسر بود. نام را برایش برگزیدند. ایوبی که باید صبر ایوب را هم می‌داشت. چون علاوه بر معلولیت ، کر و لال هم بود . در دوره کودکی چشم‌هایش هم مشکل پیدا کرد. با وجود آنکه چشم‌هایش را عمل کردند ، بینایی یک چشمش را کامل از دست داد و نابینا شد‌ . چشم دیگرش اندک سویی داشت. پدر و مادر بدون اینکه بدانند ، اسمش را ایوب گذاشتند. آن‌ها نمی دانستند که ایوب آن‌ها باید صبر ایوب داشته باشد . سومین فرزندی بود که در کرمان به دنیا آمد . پس از او فرزند سومشان " " پا به این جهان گذاشت. 💭سرانجام پس از هشت سال اقامت در کرمان، مرد به شهر خودش ارومیه منتقل شد . مادر امید راضی بود . می‌گفت ؛ " حالا در شهر خودم هستم . پیش قوم و خویش‌های خودم . حالا دیگر غریب نیستم‌ . پیش هم‌زبان‌هایم هستم‌ . تا مهاباد و روستای چناقلو راهی نیست . به سقز و سردشت پیش بستگانم می‌روم . بچه‌هایم از بی‌کسی در آمدند." محمد پدربزرگ امید ، دَه بچه و دو همسر داشت. صدیقه ، جعفر و خدیجه از یک مادر بودند. کلثوم ، داریوش ، خسرو، کمال ، سعید ، کامران و جمال از مادر دیگر. خدیجه و کلثوم در سقّز ساکن بودند. داریوش و خسرو در مهاباد . کمال ، سعید و کامران در سردشت و جمال به رحمت خدا رفته بود . آرزو با نادر‌ مجیدی ازدواج کرد و در مهاباد ساکن شد. فرزندانی آورد که آن‌‌ها را "میلاد" و "صدف" نام نهادند. مادر از زندگی‌اش‌ راضی بود . در ولایت خودش بود. با زبان خودش صحبت می‌کرد. زبان او کردی بود . کردی، فرهنگ او بود . فرهنگی غنی و سرشار از مهربانی و مردم‌دوستی . سرشار از انسان‌دوستی و همبستگی قومی . تنها ناراحتی زن ، بچه‌ی معلولش بود . خداوند را شکر می‌کرد . صبور بود . خودش هم بود . شوهرش فردی درست‌کردار بود. ، درستکار و مهربان . هرگز رشوه نمی‌گرفت. ران مرغ حرام را به خانه نمی‌آورد. 💭مستاجر بودند. یک سوم حقوق مرد بابت کرایه خانه پرداخت می‌شد . او هم شاکر خدا و خدمتگزار دولت و ملت بود. می‌گفت هرگز ریالی از کسی نگرفته است. زندگی‌اش را پاک می‌خواست. همه در کمال صمیمیت و آرامش دور هم زندگی می‌کردند. مرد خودش هم تُرک و کُرد بود. پدرش ترک بود و مادرش کرد. هم‌زیستی از این عالی‌تر نمی‌شود. 💭سال ۱۳۷۸ بود. مرد ژاندارم احساس ناراحتی می‌کرد. پادرد داشت. دست‌هایش هم درد می‌کرد . استخوان درد می‌گرفت . بالاخره معلوم شد سرطان پوکی استخوان دارد. معالجات دلهره‌آور شروع شد. اندک سرمایه و پس‌اندازی که بود ، خرج دوا و دکتر شد. شیمی درمانی فایده نکرد. مرد بی‌وفا بود‌. زن و چهار فرزندش را تنها گذاشت. بار مسافرت را بست و از گرفتاری‌های زمانه فرار کرد. تنهایی به دیار یار رفت‌ . صبر و تحمل بار گران را نداشت . امانت را گذاشت و در زیر خاک مدفون شد . زن روی تربت شوهرش افتاد و از تنهایی زار زد . وقتی چشم‌هایش را باز کرد ، دید در دیار خودش غریب است. پیوندهای فامیلی برای اجاره خانه کارساز نبود . آرزو عروس شده و رفته بود ‌. مادر از ازدواج دختر راضی بود . از او انتظاری نداشت. آرزو مهاباد ساکن شد. ایوب هم خاک‌نشین بود. افسانه هم دختر بچه‌ای بیش نبود. مادر ماند و " " . 💭امید پانزده ساله بود که فهمید باید نان‌آور خانواده باشد . مدرسه را رها کرد . غیرتش اجازه نمی‌داد مادرش به دریوزگی بیفتد . او کارگری را پیشه کرد. چند سال کارهای متعددی را پیشه کرد . لقمه نانی به خانه می‌آورد. حقوق بازنشستگی پدر ناچیز بود و مخارج ، هنگفت و سنگین . یک بچه معلول و صاحب‌خانه‌ای پول‌خوار . امید هجده ساله بود که گواهینامه‌ی رانندگی‌اش را گرفت. 👇👇👇
👆👆👆 💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش‌ رانندگی می‌کرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری می‌گرفت . دایی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند . عموها و خاله‌ها اندک محبتی می‌کردند. در دوره و زمانه‌ای که همه گرفتار کاروبار خویش‌اند ، تمام امیدهای مادر به بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهی‌ها می‌شد. روز‌به‌روز بزرگ‌تر می‌شد. چهره‌ای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد و بود . نمونه‌ی کامل یک دختر کرد و ترک بود. 💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاک‌دامن و غیرتی بود. مدرسه می‌رفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک می‌کرد. مهربان بود و به برادر معلولش می‌رسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست می‌داشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمان‌ها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" دایی‌ها..." پسر پرسید :" چه‌خبر است ؟ چرا عصر می‌آیند ؟ خوب شام بیایند!"‌ مادرگفت :" آن‌ها با مردی می‌آیند . مردی که برای می‌آید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !" 💭رگ همت کُردی و ترکی‌اش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمی‌کند . مادر گفت که نمی‌تواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمان‌ها عصر آمدند. دایی‌ها را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفته‌ی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانواده‌اش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان می‌فروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. دایی‌ها پیغام دادند که ما قول داده‌ایم. . 💭از دایی‌های ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگ‌تر پیدا می‌کند . قوم و خویش‌ها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانه‌ها بدتر بودند. دایی‌ها رگ‌های گردنشان را کلفت می‌کردند و ناسزا می‌گفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود. 💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول می‌کشد تا خانه‌ی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود ‌. در خیابان‌ها می‌چرخید. خیلی راحت می‌شد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه می‌رفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک می‌ترسید . می‌لرزید . گاه در گوشه‌ی اتاق کِز می‌کرد. از خانه بیرون نمی‌رفت . گاه چند روز به مدرسه نمی‌رفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایده‌ای نداشت. فشارها تبدیل به و حرف‌ها تبدیل به شد. دخترک داشت روانی می‌شد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایده‌ای نداشت. امید نزد دایی‌ها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند‌، اما حرف‌هایش تاثیری نداشت. هیچ‌چیز کارگر نبود. دایی‌ها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند. 💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. ! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آن‌ها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُرد‌ها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید می‌دانستند که کارش حرف ندارد‌ . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که می‌زند ، می‌ایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانواده‌اش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . هم پناهنده می‌پذیرد ." قاچاقچی گفت تهیه‌ی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمی‌شود. 💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورت‌ها متعلق به کشور بود‌ . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند. ... 📚شازده‌حمام جلد چهارم ✍ @zarrhbin
👆👆👆 💭پسر هم‌ در # کمپ با مشکل رو‌به‌رو بود، اما چاره‌ای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمی‌توانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب. 💭هرطور بود، زمستان سپری شد و از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دل‌بسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بی‌زبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را کرد. 💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند ! بهار رنگ پاییز گرفت. کجا می‌توانست برود؟ چطور می‌توانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری می‌دادند. شبکه‌ی کُرد‌های نروژ به او کمک می‌کرد. دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 》بگریزد . شمالی‌ترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانه‌روز ۲۴ ساعته را ندارد . سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامه‌ای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی می‌کرد . اگر پلیس او را پیدا می‌کرد بازداشت می‌شد . در این صورت او را مستقیم به زندان می‌بردند . معلوم نبود برای چند سال . 💭امید حدود هفت‌ماه در کافه‌ای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار می‌کرد و تا می‌توانست بیرون آفتابی نمی‌شد . امید پسر بود . به زندگی‌اش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمی‌کرد . هنوز بساط این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل می‌کرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظاره‌گر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک می‌کشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، داشته و دارند . آن‌ها ضد خارجی نیستند. 💭 هفت‌ماه تمام بر امید گذشت. هفت‌ماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفت‌ماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی می‌کرد نروژی حرف بزند . دل‌نگران مادرش بود. برای آن‌ها پول می‌فرستاد‌. اندکی هم پس‌انداز می‌کرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پی‌نبرد که او در رستوران کار می‌کند. اگر می‌فهمید ، صاحب رستوران را جریمه‌ی سنگینی می‌کرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمی‌گوید ، دروغ‌های امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمی‌توانست کار کند. چه باید می‌کرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند . 💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگی‌اش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست دایی‌ها به سبب دخالت در زندگی‌اش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همه‌ی طایفه خود را قیّم بچه یتیم می‌دانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچه‌هایش نمی‌داند . 💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمع‌الجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت می‌تواند به آنجا برود . چون یک شهر داخلی نروژ تلقی می‌شود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، می‌تواند تا آخر عمر همان‌جا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمی‌خواهد . آنجا اصلا پلیس نیست. 💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا می‌شناسد که کارگر می‌خواهد. تماس تلفنی برقرار و وعده‌ی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک جای داد. جوان کم‌تجربه با یک لا لباس ، عازم لانگ‌یر‌باین شد... ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
🍂به بهانه ۲۱ آبان زادروز یوشیج پاسها از شب گذشته است. میهمانان جای را ڪرده اند خالی. دیرگاهی است... میزبان در خانه اش تنها نشسته. در نی آجین جای خود بر ساحل متروڪ میسوزد اجاق او اوست مانده... اوست خسته.... مانده زندانی به لبهایش بس فراوان حرفها اما با نوای نای خود در این شب تاریڪ پیوسته چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند میزبان در خانه اش تنها نشسته. مشهور به زادهٔ ۲۱ آبان ۱۲۷۴ - درگذشتهٔ ۱۳ دی ۱۳۳۸ در شمیران، تهران وی بنیانگذار شعر نو فارسی است. او با مجموعه تأثیرگذار ، که شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاد. تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین می‌دانند و او را هم‌پایهٔ به نام جهان می‌دانند. نیما همچنین اشعاری به زبان مازندرانی دارد که با نام شده‌است. ▪️نام و یادش جاودانه باد @zarrhbin