📌 " امید ابوالحسنی "
💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》
💭مادرش کُرد است و پدرش ترک . پسرک سه ساله بود که او را به مهدکودک گذاشتند . بچهها فارسی را با لهجهی غلیظ کرمانی حرف میزدند. پنجساله بود که با پدرش ترکی صحبت میکرد، با مادر و برادرش کردی و با بچههای همکلاسی فارسی . نامش #امید بود . مادرش دائم میگفت ما در این شهر غریبیم. هوای کرمان به او سازگار نبود. به همسرش میگفت :" کاری بکن تا به مهاباد برگردیم. به ارومیه برگردیم." مرد ژاندارم بود و زن خانهدار . مرد به زن میگفت :" آخر بندهی خدا ، من که به خواست خودم به این شهر نیامدم. تبعیدم کردند." بالاخره زن در طول چند سال آنقدر گفت و گفت تا روسا به تقاضای مرد رضایت دادند. مرد به ارومیه منتقل شد؛ یعنی پس از هشت سال به ارومیه برگشت. زن اصالتا اهل روستای چناقلو بود؛ روستایی نزدیک مرز ترکیه. از بخش نازلو. #امید فقط چندبار به آن روستا رفته بود . آنجا هرگز ساکن نبود .
💭نام پدرش علی بود. علی ابوالحسنی . مادرش چهار فرزند آورده بود. بچهی اول دختر بود .
اسمش را #آرزو گذاشتند. آخر ، زن و شوهر آرزوها داشتند. آرزوهای دور و دراز . فرزند دوم پسر بود. نام #ایوب را برایش برگزیدند. ایوبی که باید صبر ایوب را هم میداشت. چون علاوه بر معلولیت ، کر و لال هم بود . در دوره کودکی چشمهایش هم مشکل پیدا کرد. با وجود آنکه چشمهایش را عمل کردند ، بینایی یک چشمش را کامل از دست داد و نابینا شد . چشم دیگرش اندک سویی داشت. پدر و مادر بدون اینکه بدانند ، اسمش را ایوب گذاشتند. آنها نمی دانستند که ایوب آنها باید صبر ایوب داشته باشد . #امید سومین فرزندی بود که در کرمان به دنیا آمد . پس از او فرزند سومشان " #افسانه" پا به این جهان گذاشت.
💭سرانجام پس از هشت سال اقامت در کرمان، مرد به شهر خودش ارومیه منتقل شد . مادر امید راضی بود . میگفت ؛ " حالا در شهر خودم هستم . پیش قوم و خویشهای خودم . حالا دیگر غریب نیستم . پیش همزبانهایم هستم . تا مهاباد و روستای چناقلو راهی نیست . به سقز و سردشت پیش بستگانم میروم . بچههایم از بیکسی در آمدند." محمد پدربزرگ امید ، دَه بچه و دو همسر داشت. صدیقه ، جعفر و خدیجه از یک مادر بودند. کلثوم ، داریوش ، خسرو، کمال ، سعید ، کامران و جمال از مادر دیگر.
خدیجه و کلثوم در سقّز ساکن بودند. داریوش و خسرو در مهاباد . کمال ، سعید و کامران در سردشت و جمال به رحمت خدا رفته بود . آرزو با نادر مجیدی ازدواج کرد و در مهاباد ساکن شد. فرزندانی آورد که آنها را "میلاد" و "صدف" نام نهادند. مادر از زندگیاش راضی بود . در ولایت خودش بود. با زبان خودش صحبت میکرد. زبان او کردی بود . کردی، فرهنگ او بود . فرهنگی غنی و سرشار از مهربانی و مردمدوستی . سرشار از انساندوستی و همبستگی قومی . تنها ناراحتی زن ، بچهی معلولش بود . خداوند را شکر میکرد . صبور بود . خودش هم #ایوبزمانه بود . شوهرش فردی درستکردار بود. #ژاندارمیسختکوش ، درستکار و مهربان . هرگز رشوه نمیگرفت. ران مرغ حرام را به خانه نمیآورد.
💭مستاجر بودند. یک سوم حقوق مرد بابت کرایه خانه پرداخت میشد . او هم شاکر خدا و خدمتگزار دولت و ملت بود. میگفت هرگز ریالی از کسی نگرفته است. زندگیاش را پاک میخواست. همه در کمال صمیمیت و آرامش دور هم زندگی میکردند. مرد خودش هم تُرک و کُرد بود. پدرش ترک بود و مادرش کرد. همزیستی از این عالیتر نمیشود.
💭سال ۱۳۷۸ بود. مرد ژاندارم احساس ناراحتی میکرد. پادرد داشت. دستهایش هم درد میکرد . استخوان درد میگرفت . بالاخره معلوم شد سرطان پوکی استخوان دارد. معالجات دلهرهآور شروع شد. اندک سرمایه و پساندازی که بود ، خرج دوا و دکتر شد. شیمی درمانی فایده نکرد. مرد بیوفا بود. زن و چهار فرزندش را تنها گذاشت. بار مسافرت را بست و از گرفتاریهای زمانه فرار کرد.
تنهایی به دیار یار رفت . صبر و تحمل بار گران را نداشت . امانت را گذاشت و در زیر خاک مدفون شد . زن روی تربت شوهرش افتاد و از تنهایی زار زد . وقتی چشمهایش را باز کرد ، دید در دیار خودش غریب است. پیوندهای فامیلی برای اجاره خانه کارساز نبود . آرزو عروس شده و رفته بود . مادر از ازدواج دختر راضی بود . از او انتظاری نداشت. آرزو مهاباد ساکن شد. ایوب هم خاکنشین بود. افسانه هم دختر بچهای بیش نبود. مادر ماند و " #امید" .
💭امید پانزده ساله بود که فهمید باید نانآور خانواده باشد . مدرسه را رها کرد . غیرتش اجازه نمیداد مادرش به دریوزگی بیفتد . او کارگری را پیشه کرد. چند سال کارهای متعددی را پیشه کرد . لقمه نانی به خانه میآورد.
حقوق بازنشستگی پدر ناچیز بود و مخارج ، هنگفت و سنگین . یک بچه معلول و صاحبخانهای پولخوار . امید هجده ساله بود که گواهینامهی رانندگیاش را گرفت.
👇👇👇