👆👆👆
💭پسر هم در # کمپ با مشکل روبهرو بود، اما چارهای جز تسلیم نداشت. به جز آموختن زبان ، کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. امید زمستان سختی را پشت سر گذاشت. زمستانی پر از برف ، سرما و روزهای کوتاه . زمستانی پر از نگرانی و اضطراب.
💭هرطور بود، زمستان سپری شد و #بهار از راه رسید . بهار سال ۲۰۰۷ میلادی . بهاری که امید به آن دلبسته بود. بعد از شش ماه توقف در کمپ ، خبری #نویدبخش به امید رسید. او را به کمپ مادرش منتقل کردند. مادر با دیدن امید او را عاشقانه در آغوش کشید و بوسید . #افسانه هم که حالا هفده سال داشت ، برادرش را بوسید . امیدش به امید بود . #ایوب اشک ریخت . دست برادر را فشار داد و با زبان بیزبانی به او فهماند که دیگر به هیچ قیمتی تنهایشان نگذارد. اما دو ماه بعد ، تمام امیدهای خانواده نابود شد . دادگاه امید را #محکوم کرد.
💭به اصطلاح مهاجران 《نگاتیو۲》گرفت . به او فقط یازده روز فرصت دادند که خاک نروژ را ترک کند !
بهار رنگ پاییز گرفت. کجا میتوانست برود؟ چطور میتوانست از مادر و برادر و خواهرش جدا شود ؟ چطور بدون پاسپورت به ایران برگردد؟ او در کمپ دوستانی پیدا کرده بود . دوستانی کُرد که به او مشورت و یاری میدادند. شبکهی کُردهای نروژ به او کمک میکرد.
دوستان کُرد به او پیشنهاد کردند به 《 #ترمسو》بگریزد . #ترمسو شمالیترین شهر بزرگ نروژ است با ۷۲۰۰۰ نفر جمعیت . در عرض جغرافیایی ۶۹ درجه و ۳۰ دقیقه . یعنی ۲ درجه از مدار قطبی بالاتر . شهری که توازن شبانهروز ۲۴ ساعته را ندارد . #ترمسو سکوی پرش به طرف قطب شمال است. دوستان کُرد نامهای و آدرسی به او دادند . او راهی ترمسو شد. قرار شد در آن شهر در یک رستوران کار کند. اما نباید خودش را آفتابی میکرد . اگر پلیس او را پیدا میکرد بازداشت میشد . در این صورت او را مستقیم به زندان میبردند . معلوم نبود برای چند سال .
💭امید حدود هفتماه در کافهای که صاحبانش کُردهای ایرانی بودند ، کار کرد. در آشپزخانه کار میکرد و تا میتوانست بیرون آفتابی نمیشد . امید پسر #زرنگی بود . به زندگیاش امید داشت . البته ، پلیس نروژ هم خیلی افراد را کنترل نمیکرد . هنوز بساط #تروریسم این قدر پهن نشده بود . پلیس در موارد خاص به صورت تصادفی افراد را کنترل میکرد. دیگر کسی را با کسی کاری نبود . پلیس هم نظارهگر بود . اما امید دلهره داشت . دائم باید از آشپزخانه به بیرون سرک میکشید تا مطمئن شود پلیس در رستوران نیست. خدا را شکر که مردمان این سرزمین سرد شمالی، #سعهصدر داشته و دارند . آنها ضد خارجی نیستند.
💭 هفتماه تمام بر امید گذشت. هفتماه توام با ترس و نگرانی . در طول این هفتماه امید زبان نروژی و هنر آشپزی را آموخت. او تمام مدت سعی میکرد نروژی حرف بزند . دلنگران مادرش بود. برای آنها پول میفرستاد. اندکی هم پسانداز میکرد. بعد از هفت ماه ، پلیس پی برد که او بدون کارت اقامت و کارت کار ، در ترمسو ساکن است. خوشبختانه پلیس به این موضوع پینبرد که او در رستوران کار میکند. اگر میفهمید ، صاحب رستوران را جریمهی سنگینی میکرد. اصلا پلیس نفهمید او چندوقت است در ترمسو است. آموزش زبان به کمک امید آمد . در کشوری که کسی دروغ نمیگوید ، دروغهای امید به کار آمد . حالا دیگر در ترمسو نمیتوانست کار کند. چه باید میکرد ؟ او توانست با حیله از دست پلیس فرار کند .
💭دوستانش به او پیشنهادی دادند . پیشنهادی که زندگیاش را دگرگون کرد. امید از دست پلیس فراری بود . از دست داییها به سبب دخالت در زندگیاش فراری بود . از دست روابط قوم و خویشی نسبی ، فراری بود. او فراریِ فرهنگ #دخالت بود . از فرهنگی که نباید بالای حرف بزرگتر حرف زد. از فرهنگ 《 #سبیلگروگذاشتن》 ؛ البته از نوع منفی آن. از فرهنگی که همهی طایفه خود را قیّم بچه یتیم میدانند . از فرهنگی که مادر را صاحب اختیار بچههایش نمیداند .
💭 دوستان به امید گفتند اگر به مجمعالجزایر اسوالبارد (استیزبرگن) برود ، در امان است. گفتند اگر چه آنجا جزو خاک نروژ است ، بدون پاسپورت میتواند به آنجا برود . چون #لانگیرباین یک شهر داخلی نروژ تلقی میشود . پس کنترل پاسپورت وجود ندارد . دوستان امید گفتند #لانگیرباین شهری آزاد است . هر کس به آنجا واردشود ، میتواند تا آخر عمر همانجا بماند . پاسپورت و کارت اقامت و چه و چه نمیخواهد . آنجا اصلا پلیس نیست.
💭صاحب رستوران گفت : کسی را در آنجا میشناسد که کارگر میخواهد. تماس تلفنی برقرار و وعدهی ملاقات گذاشته شد . ۱۲ مارس سال ۲۰۰۸ میلادی (مصادف با ۲۲ اسفند) بود . هوای ترمسو نسبتا خوب شده بود . امید تمام وسایلش را در یک #کولهپشتی جای داد. جوان کمتجربه با یک لا لباس ، عازم لانگیرباین شد...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin