❌❌❌❌❌
✍گزارشاختصاصی کانال #ذرهبیندرشهر
📛معضلی به نامافعی های زمین خوار!!!!!
👈این روزها اگر سری به
شریف آباد، صحرای عصمت و اله آباد بزنید شاهد هستید که افرادی در حال چرخ زدن ،رنگ ریختن ،قیمت گذاری،و ساخت وساز هایی بی رویه و غیر قانونی هستند که اغلب آنها باعث دردسرهایی برای خریداران میشوند...
از نزدیک شاهد بودیم که طرف رفته زمین مشخص شده ای را خریداری کرده بعد از مدتی که برای دیدن زمین خود بازگشته فروشنده چندین قواره آن طرف تر که معلوم نیست صاحب آن کدام زرتشتی یا مسلمانی باشد را به او نشان داده و آن قواره را به دیگری فروخته است !!!!😳
از همین درگاه از مدعی العموم درخواست داریم تا با جدیت به این معقوله درمنطقه ورود کند 🙏
متاسفانه در این آشفته بازار مسکن، عده ای بدون دردسر پول کلانی را به جیب میزنند♂
امیدواریم که اوقاف و اداره ثبت املاک هم در این موارد دقت بیشتری داشته باشند👌
#ادامهدارد....
@zarrhbin
#فلسفه_حجاب 1
✅ ارزش زن به انسان بودن اوست..!
🔰حامد کمالی اردکانی
🔸اولین و مهمترین #فلسفه_حجاب برای بانوان این است که به خودشان #ارزش می دهند.
وقتی خانمی با حجاب در اجتماع ظاهر می شود در واقع به همه مردان اعلام میکند که #نگاه_انسانی به من داشته باشید نه #نگاه_جنسی...من قبل از آن که زن باشم انسانم!
🔻حقیقت آن است که زن بودن زن یا مرد بودن مرد هیچکدام به تنهایی #ارزش نیست. ارزش آن است که شخص از زن بودن خود و از مرد بودن خود چقدر در مسیر #انسانیت استفاده کند. بااین نگاه فمنیسم و بحث برتر بودن زن یا مرد اساسا منحل می شود.
🔻اگر کسی #انسانیت نداشته باشد چه زن چه مرد بی ارزش است و اگر کسی انسان باشد باز هم چه زن و چه مرد...فرقی نمی کند. قرآن کریم وقتی برای همه مومنین عالم میخواهد یک الگو معرفی کند آسیه، یعنی یک #زن را مثال می زند. این برای ما درس است.
🔻بنابراین، اولین اثری که حجاب دارد #بالابردن_ارزش_زن است. زن را از اینکه بازیچه دست مردان هوس آلود شود نجات می دهد. آری! حجاب تاج #آزادی است و این نکته را زنانی که حجاب دارند بهتر متوجه می شوند. #حجاب آمد تا بگوید #ارزش_زن به انسان بودن اوست...
خدا نگذرد از کسانی که در داخل و خارج برای بی ارزش شدن زن برنامه ریزی می کنند تا به منافع پست خود دست پیدا کنند!
#ادامهدارد...
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
🔘 هیچ وقت دیر نیست... 💠 ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب (Ali Ben Salah Najib) 💢
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _ علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
📌کار در هلند
▪️علی روانه هلند شد . سال ۱۹۶۱ بود. برای ویزا بگیر و ببندهای امروزی نبود . علی اول تیر ۱۹۶۱ در یک معدن زغال سنگ در هلند مشغول به کار شد. شرایط کاری تقریبا همان بود که در معادن پادوکاله فرانسه بود . البته ، علی مشکلات بیشتری داشت ؛ چون او زبان هلندی را نمیفهمید ، ولی کارگران عربِ فرانسه زبان در معادن هلند زیاد بودند. غمی شدید سراسر وجودش را فرا گرفته و دچار افسردگی شده بود .
▫️ شرایط سخت معدن و شرایط سخت آب و هوایی ، او را افسرده کرده بود . وضع غذاییِ مناسبی نداشت . جدایی از پدربزرگ و مادر بزرگ و دور بودن از نور آفتاب ،او را غمگین میکرد. دچار بیماری #نوستالژی شده بود.
▪️<<غم غربت ؛>> غم دوری از وطن . در هلند علی صاحب زن و سه فرزند شد . یعنی دوستانش با کمک یک دلال ترتیبی دادند که او صاحب زن و سه فرزند شود .
▫️برای رفتن به مدرسه سن علی را کم کردند تا بتواند به مدرسه برود . او سیزدهساله بود ، ولی از نظر شناسنامه هفت ساله شد . وقتی میخواست به فرانسه برود ، سنش را بالا بردند تا بتواند وارد فرانسه شود . در پاسپورت سال تولد او را ۱۹۳۶ نوشتند تا بتواند وارد فرانسه شود . وقتی در هلند بود دلالها اسنادی را برایش درست کردند که به ظاهر نشان میداد او صاحب زن و سه فرزند است. نه زنی در کار بود و نه فرزندی . بدین ترتیب او از طرف دولت هلند کمک و مساعدت مالی میگرفت .علی داشت با دوز و کلک آشنا میشد .
▪️میگفت این پول #حلال نیست . دوستانش به او قبولاندند که این پول #حرام نیست. #کلاهشرعی درست کردند . میگفتند گرفتن هر رقم پول از کفار استعمارگر #حلال است.
▫️شبکه مافیایی وجود داشت . از کارگران پول میگرفت . با پول اسناد لازم را فراهم میکردند. برای کارگران مجرد اسناد تاهّل درست میکردند . علی کمکم با سیستم #بروکراسی ، رشوه و پارتی بازی آشنا میشد. سیستم #بروکراسی اداری سن او را بالا و پایین میبرد .سیستم کمک به خانواده در هلند او را صاحب زن و سه فرزند کرد . کمک و مساعدت دولت هلند به زن و فرزندانِ نداشته ، از حقوق او بابت کار در معدن زغال سنگ بیشتر بود.
▪️ در هلند نیز علی دوستانی پیدا کرد .شبکه مراکشیهای اروپا از او حمایت میکرد. البته ، او باید ماهیانه بخشی از درآمدش را به شبکه میداد. بدون پرداخت پول ، حمایتی وجود نداشت.
▫️حتی ممکن بود اذیت و آزار هم بشود . علی با وضعیت کار سخت در معدن نمیتوانست کنار بیاید. بیماری پوستیاش شدت پیدا کرده بود.
#تاولها بزرگتر میشدند. دکترها میگفتند ترکیب گاز معدن با بخارآب ، اسیدی ایجاد میکند که پوست تن را میسوزاند . علی مریض جسمی و روحی شده بود . نه راه پس داشت نه راه پیش.
تصمیم گرفت به مراکش برگردد. تصمیم گرفت به روستا برود و کار #بزچرانی را دنبال کند.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
🌿با اتوبوس تا نزدیکی خانهاش میرویم. در برف ، چمدان سنگین را میکشیم تا به خانه میرسیم. حتما میپرسید چرا در آن برف و سرما تاکسی نگرفتم . بالاخره منِ یزدی همهجا یزدی هستم . یزدی ها هم که مقتصد هستند . من در #اوپسالای سرد پول کرایه تاکسی نمیدهم، ولی برای رفتن به یک جزیرهی یخزده ۲۲ ملیون تومان خرج میکنم. بیخودی کسی برای من و یزدیها صفحه نگذارد! ما یزدی ها وقت وقتش ، خوب پول خرج میکنیم. البته، اگر داشته باشیم.
🍀دخترم فضای خانه را گرم کرده است. خانه هما یک #آپارتمان دانشجویی است. سه اتاق دارد و در هر اتاق یک دانشجو زندگی میکند . دو دانشجوی همخانهی هما سوئدی هستند. یکی از آنها به شهر خودشان رفته است . قرار شده است من در اتاق او اقامت کنم .
🌿یاد #خوابگاههایدانشجویی خودمان افتادم. در بسیاری از شهرهای ما هر چهار و گاه ششنفر دانشجو در یک اتاق زندگی میکنند. کاش عدهای از خیّرین خوابگاه دانشجویی برای دانشگاهها میساختند! البته عدهای این کار خیر را انجام دادهاند . مرحوم حاج تقی رسولیان خوابگاه خوبی در #امیرآباد تهران ساخت و تحویل دانشگاه تهران داد. حاج علیآقا باقرزاده (بقا) خوابگاه خوبی ساخت و تحویل دانشگاه فردوسی مشهد داد . ولی باید خیلی خیلی بیشتر خوابگاه ساخت. بخش مهمی از افت کیفیِ تحصیلی دانشجویان در کشور ما مربوط به شرایط خوابگاههاست. دربارهی بقیهی مسائل ناشی از زندگی شش جوان در یک اتاق صحبت نمیکنم.
🍀آپارتمان هما همهچیز دارد. کاملا مجهز است. حال و پذیرایی و آشپزخانه ، یخچال و فریزر ، حمام مجهز به وان، انباری و وسایل گرمایشی ، تلوزیون ، میز کار یکنفره و میز غذاخوری شش نفره. همه چیز کامل هست. ( بهتر است بیشتر ننویسم ، چون ممکن است همه دانشجویان ما راهی سوئد شوند ! آنوقت دانشگاه آزاد ورشکست میشود!)
🌿خوب ، داستان سوئد را نمینویسم. داستان پذیرایی دخترم از من را ، شاید در جای دیگری نوشتم . داستان پذیرایی و میزآرایی خانم حمیده نژادی در استکهلم را هم نمینویسم . با خانم نژادی روزگاری در دهه ۱۳۵۰ در مشهد همکار بودیم. او اکنون در سال (۱۳۹۴) ۶۳ سال دارد و مثل همیشه مهماننواز است. او کُرد است. اصالتا کُرد مهابادی است و شبیه همهی کردها گرم و گیراست.
🍀در دههی ۱۳۲۰ پدرش شهردار مهاباد بود . مدتها #شهردار قوچان ، فردوس و تربت حیدریه بود. سال ۱۳۵۴ بازنشسته شد.
مرحوم نژادی و همسرش زندگی بیآلایش و سادهای داشتند. بعد از ۴۵ سال شهردار بودن ، وقتی #بازنشسته شد ، آه در بساط نداشت. نه خانه داشت ، نه وسایل خانه . او بود و همسر مهربانش و شش فرزند عزیزش. مردم تربت حیدریه به خصوص مرحوم حاجی جمعهزاده و شهردار بعدی مرحوم حسن زردکانلو و استاندار وقت ، برایش سنگ تمام گذاشتند. زندگی او را طوری سامان دادند که تا زمان مرگش مشکل مالی چندانی نداشت. اینطور نیست که مردم فقط قدر دزدها را بدانند. قدر انسانهای صالح را هم میدانند.
🌿البته زمانه عوض شده است. از سال ۱۳۵۴ ، چهل سال گذشته است. در طول این چهل سال ، اخلاق مردم جهان و ایران هم عوض شده است. همانطور که اقتصاد و تکنولوژی عوض شده است.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💥میگفت یک فرد ایرانی در فصل زمستان به عنوان #گردشگر به سرزمین خرسها برای چه میخواهد برود ؟ آخر اگر کسی وارد این سرزمین یخیِ وابسته به نروژ شود ، نه دولت نروژ و نه مقامات محلی ، حق ندارند او را از این جزیره اخراج کنند. اگر کسی وارد این سرزمین یخزده شود ،میتواند تا آخر عمرش آنجا بماند . این جزیره یکی از مراکز #مناقشات شرق و غرب است. بخشی از جزیره (شهر پیرامید) توسط شورویها اشغال شده بود. حالا هم در دست روسهاست. پس از فروپاشی شوروی ، شهر تخلیه شده است . در سال ۲۰۱۴ تنها هفت نفر در این شهر نگهبانی میدادند . دیگر هیچکس در آنجا نیست . شهر #پیرامید احتمالا یکی از مراکز مهم بایگانیِ اسناد شورویها بوده است. یعنی قبل از عصر کامپیوتر ، اسنادمحرمانهی شوروی در این جزیره بایگانی میشدهاست.
💥شما میتوانید از روی اینترنت بخشی از این شهر زیبا را ببینید. گویا در سال ۲۰۱۴ بخشی از اسناد شوروی در این جزیره جود داشته است. در اطراف #لانگیرباین پنج آنتن عظیم با قطر ۳۴ تا ۴۲ متر وجود دارد. این آنتنها ماهوارههای قطبی و فعالیتهای فضایی و موشکی روسیه را کنترل میکنند . خوب ، پلیس نروژ حق داشت از خود بپرسد یک ایرانی در این سرما به چه دلیل به این سرزمین یخزده و تاریک میرود.
💥از پشت پنجره دیدم که درِ هواپیما بسته شد. داشتند پلهها را از هواپیما دور میکردند. یک مرتبه ذهنم جرقه زد . کارت استادی دانشگاه سوربن همراهم بود. کارتی که بیست سال قبل صادر شده بود.
در یک لحظه گفتم :《صبرکنید! صبرکنید!》 کارت را نشان دادم.
کارت عضویت مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه (C.N.R.S) را نیز نشان دادم و ظرف چند لحظه توضیح دادم که عضو مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه هم هستم.
به محض دیدن کارت #دانشگاهسوربن ، پلیس فرودگاه گوشی بیسیمش را برداشت وبه خلبان گفت توقف کند. پلهها را به هواپیما نزدیک کردند.درِ هواپیما باز شد.پله به هواپیما متصل شد. مهر پلیس به داخل پاسپورتم خورد. یک پلیس زن جوان کولهام را از زمین برداشت و مرا تا پای پلهی هواپیما همراهی کرد. مرتب میگفت : 《 پروفسور عذرخواهم!》
💥 پاسپورت ایرانیام یک پارتی لازم داشت. وقتی میخواهی با پاسپورت کشوری که تبلیغات زیادی در همهی دنیاعلیه آن است و تحریم هم هست مسافرت کنی ،این حرفها هم دارد.
کارت استادیام که بیست سال بود از آن استفاده نکرده بودم ، پارتیام شد. ۱۲:۱۰ دقیقه هواپیما حرکت کرد. هواپیما در روی زمین به محلی رفت تا بالهایش را بشویند.
💥در همین یک ساعت توقف ، بالهایش یخزده بود. کمتر از نصف صندلی ها پر بود. دقیقا شمردم،۷۶ مسافر در هواپیما بودیم. بقیهی مسافران در ترمسو پیاده شده بودند. ۱۲:۲۵ دقیقه از زمین بلند شدیم. پلی طولانی زمینهای دوطرف خلیجی کوچک را به هم وصل میکرد.
فرودگاه عملا کنار ساحل بود. هواپیمابه جلو میرفت . خورشید کمرنگ و کمرنگ شد. تازه عقلم داشت به کار میافتاد. عقلم داشت بر احساسم پیشی میگرفت. از خودم پرسیدم بندهی خدا توی این سرمای زمستان و در این تاریکی مطلق ، تک و تنها به کجا میروی ؟به این جزیره دور افتاده برای چه میروی ؟ هما راست میگفت . لااقل تابستان میرفتی که روز ۲۴ ساعته را ببینی ! بندهی خدا در این عالم بیپولی ، چرا به این مسافرت پرخرج میروی ؟ حدود ۲۲ میلیون تومان باید خرج میکردم. خرج بلیت ، لباس ، هتل و خورد و خوراک عملا ۲۲.۵ میلیون تومان شد . بلیت هواپیما از استکهلم تا لانگیرباین۳۸۷۵ کرون . هتل برای چهارشب ۳۳۶۰ کرون . لباس و وسایل از مشهد و در سوئد حدود ۱۱ میلیون تومان. بندهی خدا تمام مدت در استکهلم پیش دخترت میماندی پول را هم به او میدادی . تازه اگر مهمان نوازی خانم حمیده نژادی نبود، باید در استکهلم هم پول هتل و مخارج دیگر را میپرداختم. این زن مهربانِکُرد مگر میگذارد کسی دست در جیبش کند ؟ راستی ، خانمحمیدهنژادی در ادارهای که کار میکند ( وزارت مسکن در استکهلم ) به 《تارا》 معروف است . او حتی سوغاتی هم برای بچههایم خرید و همراهم کرد.
💥ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه کاملا وارد #دریایظلمات شده بودم . حالا دارم جغرافیای قطب و شب نیمروز را درک میکنم. وای ...! درک مسافری که با هواپیما مسافرت میکند کجا و درک مسافری که با کشتیهای بادبانی در اقیانوس قطب شمال حرکت میکند کجا ؟ دو سوم هواپیما خالی بود . رفتم ردیف ۲۸ نشستم. کسی پهلویم نبود . یاد خیلیها افتادم . یاد احمدآقا دبیری .علی و پسرانش ، اکبر و همسرش سکینه خانم ؛ دوستانی که پنجاه سال است آنها را ندیدهام و سه نفر از آنها فوت شدهاند . یاد دوستان بچگی و نوجوانی . یاد دوستانی که عدهای از آنها دیگر در بین ما نیستند ...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
در مجمعالجزایری به وسعت دو برابر خاک بلژیک با ۲۵۰۰ نفر جمعیت زندانی شده بود. در جزیرهی خرسهای سفید گیر افتاده بود . جزایری که تعداد خرسهای سفیدش دو برابر تعداد آدمهاست.
🔗وای از دست این روابط اجتماعی ما ... وای از دست این فرهنگ مداخلهگر ما ... آیا ما معنای حمایت ، دخالت و تسهیل را میدانیم و میفهمیم ؟ کسی نیست از داییها بپرسد چه کار به کار این پدرمردهها داشتید ؟ به جایآنکه آنها را یاری دهید ،چه کردید؟ چرا برای دختر شانزدهساله خواستگار ۵۵ ساله آوردید؟ چرا برای این مرد ۵۵ ساله #سبیلگروگذاشتید ؟ سبیل گرو گذاشتن شما ، گرو گذاشتن " #امید" در اقیانوس منجمد قطب شمال بود. ما باید فرهنگ خودمان را نقد کنیم . فرهنگ پر از تضاد؛فرهنگ معرفتهای انسانی؛ فرهنگ تخریبها؛ فرهنگ حمایتهای زورکی و فرهنگ دخالتها.
🔗امید هر روز مریضتر میشد . مادرش نبود که قربان صدقهاش برود. خواهرش نبود که برایش آشی بپزد. هیچ #همزبانی نبود. امید فهمید که در این جزیره چند نفر ایرانی ساکن هستند . نام آنها را از #شهرداری پرسید . سه برادر به نامهای اسماعیل ، ناصر و مهران ضیایی ، اهل شیراز . به امید گفته شد که آنها بیش از هجدهسال است که در جزیره ساکناند. رانندهی راهنمای من ، اسم یکی از آنها را "احمدرضاگورایی" عنوان کرد( شاید نام مستعاری باشد!). امید خانهی آن سه برادر را پیدا کرد فقط یک برادر چند کلمه با او صحبت کرد. گفت : " نمیخواهیم هیچ ایرانی را ببینیم !" امید حدس زد آنها فراریان سیاسی هستند. به احتمال زیاد آنها هم چون او ، در جزیره گیر افتاده بودند. این #سیاست که چه نمیکند!؟ آتشفشان انقلاب گدازههایش را در اقصینقاط جهان پراکنده است . آنها به امید کمکی نکردند. حتی حاضر نشدند با او حرف بزنند. چنان که چند صفحه قبل نوشتم ، رانندهی راهنما مرا به درِ خانه این سه برادر برد. بعد از ده دقیقه که برگشت ، گفت سرایدار ساختمان گفته آنها از جزیره رفتهاند. بهگمانم آنها در جزیره بودند ، ولی نمیخواستند مرا ببینند .
همانطور که حاضر نشدند امید را ببینند .
🔗امید به تمام دکانهای جزیره سر زد. هیچجا کاری برایش نبود . در ساختمانسازی کار بود ، اما هیچچیز از آن نمیدانست. آنجا کارگر ساده نمیخواستند . داشت از درد استخوان میمرد. پدرش به #سرطان پوکی استخوان مبتلا شده و جانش را از دست داده بود. نگرانی سراسر وجودش را فراگرفته بود . با خودش گفت نکند او هم به بیماری پدرش مبتلا شده است.
امید از همهجا ناامید بود .پیش خودش گفت :" به ترمسو برمیگردم . پلیس هم اگر مرا بگیرد و به زندان بیندازد ، از این #اسارت بهتر است ." تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند . اگر موفق نشد ، با پای خود راهی #زندان شود .
🔗عصر بود . عصری که شب نداشت . خود را به صاحب کافه معرفی کرد . کافهی خانوادگی . کافهی زنها. خود را به خانم TOVE EIED معرفی کرد.
مدیر کافه FRUENE KAFEE BAK زنی مهربان بود . او به حرفهای امید ، به طور کامل گوش داد. امید خودش را معرفی کرد و گفت جوان است و به زندگی امیدوار . سپس از خانم کافهدار خواست او را ناامید نکند . گفت اگر به او کار و پناه ندهد ، در آن ماشین آهنی یخ میزند و میمیرد . مدیر کافه به او گفت کافه را زنها اداره میکنند . اسم کافه FRUENE به معنای زن است. در عین حال آن زن به او گفت که تا دو روز دیگر به او پاسخ میدهد . نور امیدی در دل جوان کُرد #کورسو زد.
🔗با امید از کافه خارج شد. هنوز به آن قفس آهنی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. خانم مدیر کافه بود. گفت او را به عنوان #کارگر میپذیرد. امید به #کافه برگشت . خانم گفت باید یک هفته به صورت #آزمایشی کار کند تا بعد درباره استخدام او تصمیم بگیرد . امید به سرعت مشغول کار شد . نیروی جدیدی گرفته بود . در آن کافه سرپناهی یافت . کافه در یک مجموعه تجاری بود. هوایش گرم بود و با آن زندان آهنی خیلی فرق داشت . صاحب کافه به کارگرانش محل اسکان هم میداد . امید را به خوابگاهی هدایت کردند. آپارتمانی چهار اتاقه. یک اتاق به امید اختصاص یافت. توالت ، حمام ، هال و آشپزخانه مشترک بود. اما هرکسی اتاق جداگانه داشت. امید در اتاقی گرم جای گرفت. روز در مکانی گرم کار میکرد و شب در اتاقی گرم میخوابید. اندکی هم وضعیت تغذیهاش بهتر شد. با وجود این ، نگران بود اگر خانم TOVE بعد از یک هفته او را نخواهد ، چه کند؟ روز سوم خانم TOVE به او گفت :" در امتحان قبول شدی . تو را میپذیرم." سپس با او قرارداد بست ماهانه پانزدههزار کرون خالص ، با پرداخت مالیات ، به او بپردازد. از این مبلغ پنجهزار کرون را باید بابت خانه میپرداخت.
ده هزار کرون هم برایش میماند. پول بدی نبود. میتوانست ماهی پنجهزارکرون برای مادرش بفرستد.
#ادامهدارد....
📚شازدهحمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆👆
⚜برنامه این بود که پروفسورپاپلی دو روز در بلم بماند و پس از آن به 《ماکاپا》 برود و از آنجا با کشتی از طریق رودخانهی آمازون تا اوییدوس مسافرت کند. پروفسورپاپلی پیشنهاد کرده بود اگر هواپیما هست ، از آنجا به 《لیما》 پایتخت پرو برود و سپس به پاریس بازگردد. 《ژولیوس د خوزه》 تمام مخارج ایشان را قبول کرد . من مایل بودم استاد را در این مسافرت طولانی همراهی کنم؛ اما راستش تامین مخارج سنگین سفر برایم دشوار بود . ژولیوس مسئله را حل کرد . او با رئیس دانشگاه آشنا بود و ترتیبی داد که دانشگاه ریو به من ماموریت تحقیقاتی بدهد.
⚜ پروفسورپاپلی برای سفری ۲۱ روزه به برزیل دعوت شد . همهی دوستان از سراسر آمریکای لاتین قرار را در ریودوژانیرو گذاشتیم. بعد از چهارسال ، هجده نفر از دوستان پاریس دورهم جمع شدیم . قرار بود من راهنمای استاد در این مسافرت باشم ، ولی دو نفر از دوستان دیگر هم مایل بودند ما را همراهی کنند . بنا به سفارش 《ژولیوس دِ خوزه 》 یک موسسه گردشگری ، مخارج دو دوست ما را عهدهدار شد ؛ به شرط آنکه گزارش و عکس آن موسسه تهیه کنند.
⚜سرانجام پروفسورپاپلی پاریس را به مقصد برزیل ترک کرد. استاد در لحظهی ورود به فرودگاه ریو ، کاملا غافلگیر شد. او اصلا انتظار نداشت هجدهنفر از دوستان جلسهی پاریس در فرودگاه به استقبال او بیایند . من هرگز اشک شوق او را فراموش نمیکنم. او تکتک دوستان را با اسم کوچک و بزرگ نام برد. آخر میدانید ، ما پرتغالی و اسپانیولی زبانها اسامی طولانی داریم. برای ما هم جالب بود که پس از گذشت چندسال ، او حتی نام کوچک همه ما را کامل به خاطر دارد. همه پنج روز در ریو بودیم. خاطرهای فراموش نشدنی بود!
⚜برای رفتن به رسیف و ادامهی بقیه سفر ، من به همراه دکتر 《 رودرس و ساوو》 اهل پرو و 《 امانوئل او جداواب》 که مدیر یک شرکت آب معدنی در شیلی است ، استاد را همراهی کردیم.
⚜این مسافرت یکی از خاطرهانگیزترین سفرها در تمام ایام زندگیام بود . من که در کشور خود بودم ، در موارد متعدد احساس کردم کمتر از پروفسورپاپلی با مسائل و مردم سرزمینم آشنا هستم . ریودوژانیرو دارای محلهها و مناطق ناامنی است که در روز روشن هم نمیتوان به راحتی به آن مناطق رفت. پروفسور پاپلی شبهایی که در ریو بود ، هرشب به یک منطقهی خطرناک شهر رفت؛ مکانهایی که بسیاری از رفقای ما به بهانههای مختلف ، ما را همراهی نکردند. شب سوم ، ژولیوس برای ما دو مامور مسلّح مخفی تعیین کرد. دکتر پاپلی با اینکار مخالف بود . او میگفت اگر مردم بفهمند که ماموران ما را همراهی میکنند ، به ما مشکوک میشوند و جواب سوالهایمان را درست نمیدهند. او میگفت وجود ماموران باعث میشود درگیری درست شود .
⚜در حلبیآبادهای حاشیهی شهر ریو آنهم در ساعتهای ۱۰ و ۱۱ شب ،دکتر پاپلی وارد کپرها میشد و از ما میخواست که پرسشهای او و پاسخهای مردم را ترجمهکنیم . در شب سوم که ماموران همراه ما بودند ، پیشبینی دکتر پاپلی درست درآمد . در یک حلبی آباد در حومهی ریو نزدیک بود کار به زدوخورد مسلحانه بکشد . ماموران میخواستند با زور و قدرت و درخواست نیروی کمکی ،امنیت ما را تامین کنند . ولی استاد از آنان تقاضا کرد دیگر ما را همراهی نکنند. سپس به ما گفت به صاحبخانه و افراد محله اعلام کنیم ما مهمان آنها هستیم. بدین طریق، مسئله فیصله یافت. او معتقد بود 《مهمان》 یک کلمهی کلیدی در تمام مناطق فقیرنشین دنیاست.
⚜استاد با درایت خود کاری کرد که در همان محله که شب سوم و با حضور ماموران ، نزدیک بود درگیری ایجاد شود ، مردم برای فرداشب ما را به خانهشان دعوت کردند .
⚜شب بعد با وجود مخالفت دوستان ،به مهمانی رفتیم . مردم #بیغولهنشین چنان گرم و صمیمانه از ما پذیرایی کردند که تماشایی بود . یکی از اهالی به من گفت :" ما قرار گذاشته بودیم اگر امشب با مامورانی که زیر لباسشان اسلحه داشتند آمدید ، با شما درگیر شویم. ولی اگر خودتان تنها آمدید ، یعنی که به ما اعتماد پیداکردهاید و ما هرچه در توان داریم ، از شما پذیرایی خواهیم کرد. "
⚜تا نیمههای شب در خانهای بودیم که جز بوریایی بر زمین و چند صندلی شکسته ، چیز دیگری نداشت. حدود چهل نفر از ساکنان محله در آن خانه جمع شدهبودند. آنها شبی شاد را برای ما تدارک دیدند. بهترین نوازندهی گیتار محلهشان را آوردند و با صدای گیتار او آواز خواندند و رقصیدند . پروفسورپاپلی به ما گفت :" این آدمهای فقیر که بسیاری از آنها زندگیشان با کارهای خلاف و حتی با جرم و جنایت میگذرد، جزءِ #باصفاترین افراد هستند. فقط باید به شما اعتماد و احساس کنند به آنها علاقمند هستید. "
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆
_ظاهرا گابریلا در زندان زبان انگلیسی ، فرانسه و اسپانیولی را یاد گرفته بود . ولی لغاتی که به کار میبرد، لاتی [یا کوچه بازاری ] بود .
مسافرت در این مناطق که درست با خط استوا برابری میکند ، بهحرف ساده است . هوایِ گرمِ دَمکرده و شرجی ، انواع حشره و پشه ، جادهی خراب ، نبودِآب سالم ، مردمان خشن و بسیاری مسائل دیگر ، شرایط تحملناپذیری را به وجود آورده بود . عجیب بود که دکتر پاپلی از این شرایط #لذت میبرد! حرفها ، قصهها ، خاطرات و پرسشهای او از مردم محلی ، شرایط را برای هم قابل تحمل میکرد . به علاوه ، دکتر پاپلی گابریلا را وادار میکرد از خاطرات خودش و دوستانش در زندان بگوید . خاطرات گابریلا گاه بسیار ترسناک بود. دو روز اول مسئلهی چندانی پیش نیامد . حدود هشتصد کیلومتر راه را طی کرده بودیم . هرچه از رسیف دور و به منطقهی آمازون نزدیک میشدیم ، شرایط طبیعی و اجتماعی و زیرساختها تغییر میکرد و راهها خرابتر میشد.
⚜روز سوم نزدیک ظهر به نزدیکیهای شهر 《پارا》 رسیدیم . گابریلا از جاده اصلی خارج شد ؛ یعنی از دریا دور شد و راه جنگل را در پیش گرفت. وقتی علت را جویا شدیم ، گفت حدود چهل کیلومتری آنجا ، مزرعهی یکی از دوستانشاست. گفت هماهنگ کردهاست تا برای صرف ناهار به آنجا برویم . رنگ از چهرهی ما سه نفر پرید . به علاوه نمیدانستیم به چه زبانی با هم صحبت کنیم که گابریلا متوجه نشود . با هر زبانی صحبت میکردیم ، متوجه میشد . دکتر پاپلی گفت :" جای نگرانی نیست ! گابریلا قبلا با من هماهنگ کرده است. "
⚜در مزرعه منتظر ما بودند . مزرعهی قهوه در حاشیه جنگل قرار داشت و بیش از ششصد هکتار وسعت آنبود . فهمیدیم که گابریلا #تاجرقهوه و دیگر محصولات کشاورزیِ نایاب است.
درعین حال ، در #قاچاقکالا نیز دست دارد. در مزرعه به مفهوم واقعی شاهانه ، از ما پذیرایی کردند. وقتی رفتار صاحب مزرعه و خدمهی آن را با گابریلا و خودمان دیدم ، ترسم ریخت. به دوستان هم گفتم به ظاهر خطری ما را تهدید نمیکند.《 رودرس》 گفت:" درآمد یک رور این مزرعهدار به اندازهی درآمد یک سال ما استادهاست. اگر هم دزد باشند، چیزی نداریم که از ما بدزدند. بهتر است آرام باشیم! " صاحب مزرعه پیشنهاد کرد شب را در آنجا بمانیم . خانم او هم که از تعریفها و خاطرات دکتر پاپلی و اشعاری که میخواند خوشش آمده بود، بر اصرار خود افزود. در نهایت قرار شد شب را در آنجا بمانیم و فردا صبح حرکت کنیم . به دکتر پاپلی گفتم ممکن است از برنامه عقب بیفتیم . او گفت:" کدامبرنامه؟ هیچ کجا و هیچ کس منتظر ما نیست!" او ادامه داد:" ما به این مناطق آمدهایم که به ساکنان آن ارتباط داشته باشیم و طبیعت را ببینیم. از این بهتر و ارزانتر کجا میتوانید هم با مردم رابطه داشته باشید و هم در دل طبیعت باشید؟" او با خنده به من گفت ؛" من در ایران و حتی در اروپا دائم در دل طبیعت و در میام مردم و روستاها هستم. تو در شهر ، خودت را به بتن سپردهای . در عوض، دلت مثل گنجشک شده است و دائم دچار ترس و نگرانی هستی."
⚜ میدانستم که پروفسور پاپلی بارها در دورافتادهترین نقاط #آفریقا بودهاست. مناطقی که شاید از این ناحیهی برزیل خطرناکتر باشد . ولی دوباره پیش خودم گفتم خدا عاقبت کارمان را بهخیر کند!
عصر حدود پانزدهنفر با چند ماشین عازم گردش در حواشی جنگل شدیم . مناظری بدیع را تماشا کردیم که واقعا انسان را به شگفتی وا میداشت. وسایل پذیرایی مفصلی همراه ما بود. شبی بسیار عالی را همراه با گیتار و رقص محلی کارگران مزرعه پشت سر گذاشتیم.
صدای گابریلا عالی بود تا حدی که میتوانم بگویم اگر دنبال آواز رفته بود ، به یکی از ستارگان هنر برزیل تبدیل میشد. در طول سفر متوجه شدم یکی از دلایلی که گابریلا همه جا دوست و آشنا دارد در همین هنر #آواز و #نوازندگی گیتار اوست.
⚜ شبها هوا گرم بود.میتوانستیم در اتاقی مجهز به سیستم تهویه مطبوع بخوابیم ، ولی دکتر پاپلی میخواست در ایوان زیر #پشهبند بخوابد . راستش ما در اینجا استاد را تنها گذاشتیم و راحتی اتاقهای بسیار لوکس ویلا را به پشهبند ترجیح دادیم. او با جدیت میگفت مایل است در #طبیعت باشد.
باید بگویم آن طبیعت همان اندازه که برای دکتر پاپلی تازگی داشت ، برای ما هم تازگی داشت. درست است که من برزیلی هستم، ولی هرگز به مناطق استوایی برزیل و محدودهی جنگلهای آمازون نیامده بودم . محل زندگی من تا جایی که بودیم ، حدود سههزار کیلومتر فاصله داشت. بنابراین تمام مناظر برای من هم جدید و دیدنی بود . ولی من از اینکه در منطقهی استوایی ، شب را بیرون بخوابم میترسیدم .
دلیل نیامدنم به این مناطق ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود ...
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
👆👆
_مرد دیگری از رانش به شدت خون جاری بود .مردان دیگر هم همدیگر را به سختی و با هر وسیلهای که دم دستشان بود ، میزدند. ناگهان صدای #شلیک دو گلوله بلند شد و همه دست از دعوا کشیدند.
⚜گابریلا بود که با تفنگش شلیک کرده بود. با توقف دعوا ، چند نفر به طرف مردان زخمی رفتند . در آن محدوده نه از #پلیس خبری بود و نه از #بیمارستان . مردم گفتند نزدیکترین درمانگاه چهل کیلومتر با آنجا فاصله دارد. دیدم پروفسور پاپلی دارد به آن مرد زخمی کمک میکند و سعی دارد جلو خونریزیاش را بگیرد.
مرد مجروح ، تنومند و بسیار قوی بود ، اما به سختی نفس میکشید و خون زیادی از او رفته بود .
دکتر پاپلی به من گفت به او بگویم خوب میشود و ما میرویم برایش کمک میآوریم. نزدیکترین پزشک با ما چهل کیلومتر فاصله داشت. گابریلا گفت :" در اینجا دعوا ، شکم پارهکردن و آدم کشتن یک چیز عادی است. بیایید برویم بقیهی ناهارمان برا بخوریم. مردم این منطقه به اینگونه امور عادت دارند. خودشان به این مرد کمک و مسئله را حل میکنند."
⚜سرانجام سروکلهی یک زن میانسال خیلی زیبایی پیدا شد . او به چند نفر گفت مردان زخمی را داخل کلبهای ببرند. مردها مثل سربازی که از دستور فرماندهشان اطاعت کنند ، فرمان آن زن را اجرا کردند.
گابریلا گفت :" ان زن رئیس محله است و #نفوذ زیادی دارد." کمکم فهمیدیم که آنجا یک محلهی بدنام و کازینو برای تمام منطقه است. مردانی که آنجا بودند یا مشتری آن زنان هستند و یا محافظ و باجگیر محله . یکی از مردانی که زخمی شده بود ، در قمار #تقلب کرده بود . او آدم بانفوذی بود و دوستانی در منطقه داشت . گابریلا با زنی که رئیس آن محله بود ، دوست بود. وقتی همدیگر را دیدند به گرمی احوال هم را پرسیدند . زن به گابریلا گفت :" تو اینجا هستی و پیش من نیامدی؟" گابریلا گفت :" چند استاد دانشگاه مهمانم هستند" زن به قیافههای ما نگاهی انداخت و گفت :" این آدمها اینجا چهکار میکنند؟ آنها را از اینجا ببر!" او ادامه داد :" این مرد که شکمش پاره شده و دارد میمیرد ، رئیس یک گروه خطرناک در منطقه است . تا چند لحظهی دیگر طرفدارانش به اینجا میریزند و معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد!" این را گفت و با دست از گابریلا خداحافظی کرد و وارد کلبهای شد که مردان مجروح را به آنجا برده بودند."
⚜گابریلا گفت :" به سرعت سوار شوید ! باید برویم ! حداقلش این است که چون ماشین در منطقه کم است ، بخواهند از ماشین من برای بردن این مرد پیش دکتر استفاده کنند ." میخواستیم ناهار نخورده سوار شویم و برویم. گابریلا پشت فرمان بود.
در این شرایط دکترپاپلی گفت :" #فرار ما از منطقه اشتباه است!" گابریلا صدا میزد "سوار شو!" و دکتر به گابریلا میگفت :" بیا پایین!" دکتر گفت :" اولا از نظر انسانی باید به این مردها کمک کنیم . دوما اگر این مرد در منطقه صاحب دوستانی است ، در نهایت جلوِ ما را میگیرند و با زور میخواهند او را تا محلی که دکتر و دارو هست برسانیم." گابریلا سر وصدا کرد که "دکتر سوار شو!" ما همه از استاد خواهش کردیم سوار شود. دکتر سوار شد و گابریلا پدال گاز را تا انتها فشار داد. دکتر گفت :" من مطمئن هستم که رفتن ما در این شرایط از این منطقه #اشتباه است . باید به آن مرد کمک میکردیم!" گابریلا گفت :" در هر صورت آن مرد میمیرد!" دکتر گفت :" آن مرد به سادگی نخواهد مُرد . زخمهایش خیلی عمیق نبود ."
⚜حدود پانصدمتر دور شده بودیم. شنهای ساحلی به صورت باتلاق درآمده بود و چالهها مانع آن بود که ماشین با سرعت حرکت کند. ناگهان یک گروه پانزدهنفره با چوب و چماق و دشنه ، هفتتیر و تفنگ در مقابل ما سبز شدند. آنها دوستان آنمرد زخمی بودند که به کمک او میرفتند. چندنفرشان جلوِ ما را گرفتند و با تهدید اسلحه خواستند که پیاده شویم.
خودشان سوار شدند و به محل دعوا رفتند. گابریلا حتی جرات نکرد از اسلحهاش استفاده کند . بدون شک ، هرگونه مقاومتی به کشته شدنمان میانجامید ؛ زیرا آن آدمهای خشن ، بسیار خشمگین و عصبانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود . تازه هنوز عدهای داشتند بعد از آنها میآمدند .ما بدون ماشین پیاده به طرف پلاژها برگشتیم.
⚜دکتر پاپلی گفت :" طوری با این آدمها صحبت کنید که بفهمند ما دوست آنها هستیم و میخواستیم به دوست زخمیشان کمک کنیم ." گابریلا گفت :" هرچه سریعتر خودت را به محل دعوا برسان .به آنها بگو ما برای کمک آوردن راه افتادیم ، ماشینت را از آنها بگیر و آنمرد را به هرکجا که میگویند ببر! و گرنه بیماشین میشویم معلوم نیست آنها ماشینت را پس بدهند یا نه!" از دور معلوم بود که دعوا ادامه دارد. گابریلا شروع به دویدن کرد . ما هم پشت سرش میدویدیم . بزن بزن بود و دو دسته با چوب و قمه و اسحلهی گرم به جان هم افتاده بودند.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhb
👆👆👆
➖حدود دویست کلبه وجود دارد و در هر کلبهای حداقل یک زن زندگی میکند. به علاوه ما ۴۲ نفر مرد هستیم که از او حقوق میگیریم."چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:" علاوه بر اینجا، سوزانا در چند نقطهی دیگر ساحل ، تا شهر بلم، هم ساختمانهایی دارد."
⚜ دکتر پاپلی پرسید:" اینجا که به غیر از شماها کسی نیست." مرد گفت :" اینجا کازینو (قمارخانه) و محل خوشگذرانی است. افراد از سر شب به اینجا میآیند . اگر اینجا بمانید ، شب چند هزار نفری برای قمار و سایر خوشگذرانیها به این منطقه میآیند." دکتر گفت :" ما چند ساعت در اینجا میمانیم تا دوستمان بیاید. خوشحالیم دوست خوبی مثل شما پیدا کردیم که به زبان فرانسه هم حرف میزند . بیا یک عکس با همدیگر بگیریم. "
مرد سیاهپوست ژست گرفت و کنار دکتر و دیگر دوستانمان ایستاد و من از آنها عکس گرفتم. دکتر از آن مرد گویانی نامش را پرسید .
مرد گفت اسمش جامائیک است. دکتر پاپلی درباره ریشهی اسم او و زیبایی آن صحبت کرد و گفت او باید اصالتا اهل جامائیک باشد. آن مرد تایید کرد. دکتر یک پنجدلاری به آن مرد داد ، اما آن مرد پول نگرفت و گفت:" شما مهمان و دوست سوزانا هستید و من اجازه ندارم از دوستان سوزانا پول بگیرم." و تشکر کرد.
⚜جامائیک به دکتر گفت :" در شرایطی که کلمبو زخمی شده بود و ممکن بود دوستانش به شما حمله کنند ، به او کمک کردید. به علاوه ، شما و دوستانتان رفتید و کمک آوردید. حالا دوستان کلمبو میخواهند به افتخار شما جشنی برپا کنند!" لحظهای بعد ، سوزانا که لباس بسیار زیبایی پوشیده بود و موهایش را به صورت بسیار زیبایی آراسته بود، همراه با سهنفر از دختران بسیار زیبایش وارد کلبه شد. او ما را به ساختمان خودش که حدود صدمتر با آنجا فاصله داشت دعوت کرد.
⚜همگی به ساختمان سوزانا رفتیم . ساختمان بزرگی بود. از بیرون وضعیت چندان مناسبی نداشت ، ولی داخل آن بسیار عالی تزئین شده بود. وسایلش همه نو و لوکس بود. ساختمان از چند اتاق و یک سالن پذیرایی بزرگ تشکیل شده بود. در سالن مبلمان بسیار مجللی قرار داست .《 اوجدا》 گفت:" عجب استراحتگاه لوکس و قشنگی دارید!" سوزانا پاسخ داد:" بالاخره پولداری است!"
⚜دکتر پاپلی گفت :"هم پولداری است ، هم سلیقه و مدیریت و آشنایی و جهاندیدگی!" این تعریفها جلو چند نفر از دوستان سوزانا انجام شد ( من متوجه شدم که آن مرد سیاهپوستِ گویانی دارد مطالب را برای دوستان سوزانا ترجمه میکند)
این حرفها سبب خوشحالی شدید سوزانا شد . از این رو به مردانش دستور داد از ما پذیرایی کنند. معلوم بود که منظورش پذیرایی مفصل است . در کمتر از نیمساعت گفتگو و گرفتن چند عکس ، سوزانا چنان با ما دوست شده بود که فکر میکردی دهها سال است ما را میشناسد.
او زنی چهل ساله ، بسیار زیبا ،باهوش و شجاع بود وگرنه نمیتوانست در این گوشهی فراموششدهی خاک برزیل و در بین این مردان خشن کار کند. آن هم کاری مثل کازینوداری و ادارهی خراب خانهای با آن مقیاس.
⚜با وجود این ، سوزانا از وضعیت خود ناراضی بود و قصد داشت در آمریکا یا فرانسه مستقر شود. سوزانا دستور داد ژنراتور برق را که فقط شبها کار میکرد ، روشن کنند تا تهویه مطبوع اتاقش به کار بیفتد.
بالاخره ما شدیم دوست رئیس آن منطقه.
نظریهی پروفسور پاپلی عملی شد . او معتقد بود همیشه باید مستقیم به مرکز قدرت وصل بود، نه به پیرامون آن. حالا قدرت اصلی منطقه نه تنها ما را دوست ، بلکه حامی خود میدانست. به همین دلیل سوزانا جلوِ دوستانش ما را مهم جلوه میداد. به علاوه ، او دربارهی شجاعت ما در درگیری ظهر آن روز، داستانسرایی میکرد. داستان هایی که معلومبود قرار است بلافاصله در بیرون پخش شود. سوزانا دستور پذیرایی را کاملتر کرد . با هر دستور او چند مرد جدید وارد اتاق میشدند؛ به طوری که تعداد پذیراییکنندگان به بیش از پانزدهنفر رسید.
⚜سوزانا فکر میکرد دکتر پاپلی فرانسوی است. دکتر هم بیشتر صحبتهایش دربارهی پاریس و دوستان فرانسویاش بود. وقتی دکتر دید این همه آدم همه دست به سینه ایستادهاند ،به سوزانا گفت :" میخواهم برایتان قصهای را تعریف کنم." بعد به آن مرد گویانی گفت سخنانش را به زبان پرتغالی برای بقیه ترجمه کند. پروفسور قصهای بسیار زیبا از داستان هزار و یک شب ایرانی گفت؛ ولی قصه را طوری بیان کرد که گویی داستان دوباره سوزاناست.
در پایان همه مفصل کف زدند . نزدیک غروب بود و هنوز از گابریلا خبری نبود . دکتر پاپلی از سوزانا اجازه خواست بیرون قدم بزنیم تا گابریلا بیاید وسپس راه بیفتیم.
سوزانا گفت:" امشب دوستان زیادی به اینجا میآیند. امشب را مهمان من باشید و برایمان قصه بگویید.دوستان ما از قصههای شما خوششان میآید.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin