eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.9هزار دنبال‌کننده
67.6هزار عکس
11هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سفر به دریای ظلمات 💠دیدار با امید 🔹تصمیم گرفتم بروم. به کجا؟ به . به جزیره استپیتزبرگن (stpitsbergen) یا اسوالبارد (Svalbard) و به شهر لونگ‌یرباین (longyerbyen). مجمع الجزایری واقع در هزار کیلومتری شمال .1100کیلومتر بالاتر از شمالی‌ترین نقطه آلاسکا. جزیره‌ای واقع در اقیانوس منجمد شمالی. جزیره‌ای به شعاع ۹۵۰ کیلومتر در اطرافش خشکی وجود ندارد. 🔹سرزمینی یخ‌زده که حتی هم در آنجا ساکن نشدند . سرزمینی که تا همین صدسال قبل هیچ آدمی در آن ساکن دائمی نبود. سرزمینی که در آنجا ۴.۵ ماه از سال شب است. و ۴.۵ ماه کاملا روز . سرزمینی که مردمش در ۹ مارس یا ۱۹ اسفند برای اولین بار فقط برای بیست دقیقه چهره کم فروغ خورشید را می‌بینند . در ۱۹ اسفند فقط بیست دقیقه روز است. ۲۳ ساعت و چهل دقیقه شب است . جزیره‌ای که سرمای ۴۹.۵_درجه را به خود دیده‌است، سرمای ۳۰_ و ۳۵_ برایش عادی است . بادها و طوفان‌هایی ۷۰_۸۰ کیلومتری در آن عادی است. 🔹مجمع‌الجزایری که دو برابر کشور بلژیک وسعت دارد ، ولی جمعیتش ۲۵۰۰ نفر است ( مساحت اسوالبارد ۶۱۰۲۲ و بلژیک ۳۰۵۲۸ کیلومتر مربع است). که از سال ۱۹۰۶ کم‌کم مسکونی شد . درست هم‌زمان با انقلاب مشروطیت . در آن زمان مردی در آنجا معدن کشف کرد. آن مرد پایگاهی معدنی ساخت و نام خودش را بر آن پایگاه گذاشت." پایگاه لونگ یرباین" . آن پایگاه شهرکی شد ؛ شهرکی که در سال ۲۰۱۵ میلادی فقط ۲۱۰۰ نفر جمعیت دارد. چند ایستگاه تحقیقاتی و بندر کوچک هم دارد. در مجموع اسوالبارد ۲۵۰۰ نفر جمعیت و ۳۵۰۰ خرس قطبی دارد. 🔹لانگ یرباین شمالی‌ترین نقطه مسکونی کره‌زمین است .‌ جزیره‌ای با اهمیت استثنایی و موقعیت سیاسی ویژه، یکی از مراکز مهم شرق و غرب.جایی مهم برای آینده کل بشر. 🔹چهل‌و‌پنج سال است که دارم می‌نویسم. برای اولین بار نمی‌دانم چطور بنویسم.از خودم بنویسم؟ از ماجرا‌جویی‌های این مرد ۶۷ ساله؟ اول از او بنویسم؟ از گرفتاری‌ها و سرگردانی‌های ۹_۸ ساله این جوان بنویسم؟ اول از آنجا بنویسم ؟ از سرزمین . تاریکی ۲۴ ساعته، سرمای شدید، بادهای تند قطبی ، تغییر اقلیم؟ خرس سفید و روباه قطبی ؟ باند فرودگاه یخ‌زده؟ بالاخره می‌نویسم. شما از هرکجایش خواستید ، بخوانید. سعی می‌کنم شرح سفر را کم‌ بنویسم، چون این مسافرت شرح جدا‌گانه‌ای می‌خواهد. 🔹این مسافرت شرح ماجراهای خودش را می‌خواهد. تشریح مسائل علمی آن را جداگانه باید نوشت. شرح . فاجعه‌ای که این مجمع‌الجزایر ویترین آن است . مجمع‌الجزایری که شرق و غرب‌ عالم روی آن حساس بوده و هستند. حالا هم دنبال بررسی تغییرات اقلیمی آن هستند تا تغییرات اقلیمی کره زمین را بفهمند. یکی از دلایلی که من به آنجا رفتم هم همین بود. 🔹رفتم تا تغییر اقلیم را درک کنم . نه این‌که فقط بدانم ، بلکه ببینم. عمیقا درک و با تمام وجودم آن را حس کنم . هم در آنجاست. از تمام بذرهای گیاهان جهان ،از همه‌ی نهال‌ها و قلمه‌های درختان جهان ، نمونه ای را در آنجا گرد‌ آورده‌اند .‌ 🔹یک معدن قدیمی ذغال‌سنگ را بازسازی کرده‌اند(توجه کردید!یکبار زغال را با ز نوشتم و یکبار با ذ . شما هر دوبار معنای آن را همان ذغال فهمیدید.) این بانک را در حدود ۱۲۰ متری عمق زمین یخ‌زده ساخته اند. آن را در شرایط ویژه‌ای نگهداری می‌کنند تا اگر روزی بشر دیوانگی کرد ( این بشر هنوز اهلی نشده را می‌گویم) و جنگ اتمیِ شدیدی را راه انداخت و خودش و حیات را نابود کرد، نمونه‌ای از هر گیاه در آنجا باشد . 👇👇👇
📌 🤝دیدار با امید 📍در اوپسالا هستم. می‌خواهم رفتن به جزیره‌ی اسپیتزبرگن و شهر را عملی کنم. نه بلیت خریده‌ام و نه هتل رزرو کرده‌ام. آخر در ایران هیچ آژانس هواپیمایی به این محل بلیت نمی‌فروخت . نه 《ترکیش ایر》 و نه 《قطر ایر》و نه آژانس های دیگر. هما سخت مخالف رفتن من به این محل دورافتاده است. می‌گوید ؛ 《توی این زمستان می‌خواهی به این دریای ظلمات بروی که چی بشود ؟ چرا می‌خواهی تک و تنها و با این کمردرد به این شهر بروی؟ 》حمیده خانم هم کاملا مخالف این سفر است. آنها پیشنهاد می‌کنند که من به شمال سوئد به شهر کی‌رونا (kirona) بروم. آنجا هتل‌های یخی وجود دارد. بالاخره هما برای رفتن به شهر ترومسو ( tromeso) نروژ موافقت می‌کند. 📍روز دوم اقامتم در اوپسالاست. به مرکز شهر می‌روم. برف و یخ همه‌جا را فراگرفته است. سرما حدود ۱۰ درجه زیر صفر است . پیاده تا وسط شهر می‌روم. به یک آژانس هواپیمایی می‌روم و می‌گویم می‌خواهم به شهر بروم. بلیت فروش یک مهاجر الجزایری است. هرگز برای این جزیره و این شهر بلیت نفروخته است. از دوستانش می‌پرسد نام جزیره‌ی اسپیتز‌برگن یا اسوالبارد و شهر لانگ‌یرباین به گوششان خورده است ؟ پاسخ همه منفی است . فکر می‌کنند من مسافر سرگردانی هستم که هذیان می‌گویم. دانش‌جغرافیا به کمکم می‌آید . این جزیره و شهر را روی نقشه به آنها نشان می‌دهم. آن‌وقت مرا باور می‌کنند‌. 📍 جوان کارمند وارد سیستم کامپیوترش می‌شود. آژانس خلوت است ، چون همه بلیت می‌خرند. کارمند حدود ۱.۵ ساعت وقت می‌گذارد . بالاخره بلیت را می‌خرم. هتل را هم برای چهار روز رزرو می‌کنم. از استکهلم پرواز مستقیم به این مجمع‌الجزایر نیست. باید از استکهلم به اسلو بروم. از اسلو پروازم را عوض کنم و به ترمسو ، شمالی‌ترین شهر نروژ، بروم. از آنجا هواپیمای دیگری بگیرم و به سوی پرواز کنم. 📍هما صبح به دانشگاه می‌رفت و ساعت هفت شب به خانه بر‌می‌گشت. پس از تهیه‌ بلیت خیالم راحت شد. حس کردم که در ۶۷ سالگی ، هنوز جوان هستم . به سبب این احساس ، به رستوران کدبانو رفتم . رستورانی ایرانی . نسبتا بزرگ و تروتمیز . دو سیخ کباب کوبیده سفارش دادم. دو سیخ کوبیده با پیش غذا و نوشابه ، جمعا ۱۲۹ کِرُن. می‌بینید که تمام کره‌ی زمین را فتح کرده‌اند. ایرانی‌های مهاجر ، با علم و دانش و پول و سرمایه و کار و خلاقیت ، کره زمین را فتح کرده‌اند. من به هر آبادی که در سرتاسر این کره خاکی رفته‌ام ، لااقل یک ایرانی را دیده‌ام. با تدبیر از این ظرفیت عظیم استفاده کنیم. 📍 بعد از صرف ناهار ، به کتابخانه مرکزی دانشگاه اوپسالا رفتم. کتابخانه‌ی اوپسالا بسیار بزرگ و دیدنی است. ساعت سه بعدظهر هوا کاملا تاریک و شب شد . سه ساعت در کتابخانه بودم. ساعت ۶ بعدظهر به طرف خانه راه افتادم. از وسط قبرستان اوپسالا گذشتم. یاد مردگان افتادم. برای همه رفتگان طلب آمرزش کردم. تا خانه دخترم حداقل یک ساعت پیاده‌روی است. هوا منفی‌ هشت درجه است. 👇👇👇
👆👆👆 💥می‌گفت یک فرد ایرانی در فصل زمستان به عنوان به سرزمین خرس‌ها برای چه می‌خواهد برود ؟ آخر اگر کسی وارد این سرزمین یخیِ وابسته به نروژ شود ، نه دولت نروژ و نه مقامات محلی ، حق ندارند او را از این جزیره اخراج کنند. اگر کسی وارد این سرزمین یخ‌زده شود ،می‌تواند تا آخر عمرش آنجا بماند . این جزیره یکی از مراکز شرق و غرب است. بخشی از جزیره (شهر پیرامید) توسط شوروی‌ها اشغال شده بود. حالا هم در دست روس‌هاست. پس از فروپاشی شوروی ، شهر تخلیه شده است . در سال ۲۰۱۴ تنها هفت نفر در این شهر نگهبانی می‌دادند . دیگر هیچ‌کس در آنجا نیست . شهر احتمالا یکی از مراکز مهم بایگانیِ اسناد شوروی‌ها بوده است. یعنی قبل از عصر کامپیوتر ، اسنادمحرمانه‌ی شوروی در این جزیره بایگانی می‌شده‌است. 💥شما می‌توانید از روی اینترنت بخشی از این شهر زیبا را ببینید. گویا در سال ۲۰۱۴ بخشی از اسناد شوروی در این جزیره جود داشته است. در اطراف پنج آنتن عظیم با قطر ۳۴ تا ۴۲ متر وجود دارد. این آنتن‌ها ماهواره‌های قطبی و فعالیت‌های فضایی و موشکی روسیه را کنترل می‌کنند . خوب ، پلیس نروژ حق داشت از خود بپرسد یک ایرانی در این سرما به چه دلیل به این سرزمین یخ‌زده و تاریک می‌رود. 💥از پشت پنجره دیدم که درِ هواپیما بسته شد. داشتند پله‌ها را از هواپیما دور می‌کردند. یک مرتبه ذهنم جرقه زد . کارت استادی دانشگاه سوربن همراهم بود. کارتی که بیست سال قبل صادر شده بود. در یک لحظه گفتم :《صبرکنید! صبرکنید!》 کارت را نشان دادم. کارت عضویت مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه (C.N.R.S) را نیز نشان دادم و ظرف چند لحظه توضیح دادم که عضو مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه هم هستم. به محض دیدن کارت ، پلیس فرودگاه گوشی بی‌سیمش را برداشت وبه خلبان گفت توقف کند. پله‌ها را به هواپیما نزدیک کردند.درِ هواپیما باز شد.پله به هواپیما متصل شد. مهر پلیس به داخل پاسپورتم خورد. یک پلیس زن جوان کوله‌ام را از زمین برداشت و مرا تا پای پله‌ی هواپیما همراهی کرد. مرتب می‌گفت : 《 پروفسور عذرخواهم!》 💥 پاسپورت ایرانی‌ام یک پارتی لازم داشت. وقتی می‌خواهی با پاسپورت کشوری که تبلیغات زیادی در همه‌ی دنیاعلیه آن است و تحریم هم هست مسافرت کنی ،این حرف‌ها هم دارد. کارت استادی‌ام که بیست سال بود از آن استفاده نکرده بودم ، پارتی‌ام شد. ۱۲:۱۰ دقیقه هواپیما حرکت کرد. هواپیما در روی زمین به محلی رفت تا بال‌هایش را بشویند. 💥در همین یک ساعت توقف ، بال‌هایش یخ‌زده بود. کمتر از نصف صندلی ها پر بود. دقیقا شمردم،۷۶ مسافر در هواپیما بودیم. بقیه‌ی مسافران در ترمسو پیاده شده بودند. ۱۲:۲۵ دقیقه از زمین بلند شدیم. پلی طولانی زمین‌های دوطرف خلیجی کوچک را به هم وصل می‌کرد. فرودگاه عملا کنار ساحل بود. هواپیمابه جلو می‌رفت . خورشید کم‌رنگ و کم‌رنگ شد. تازه عقلم داشت به کار می‌افتاد. عقلم داشت بر احساسم پیشی می‌گرفت. از خودم پرسیدم بنده‌ی خدا توی این سرمای زمستان و در این تاریکی مطلق ، تک و تنها به کجا می‌روی ؟به این جزیره دور افتاده برای چه می‌روی ؟ هما راست می‌گفت . لااقل تابستان می‌رفتی که روز ۲۴ ساعته را ببینی ! بنده‌ی خدا در این عالم بی‌پولی ، چرا به این مسافرت پرخرج می‌روی ؟ حدود ۲۲ میلیون تومان باید خرج می‌کردم. خرج بلیت ، لباس ، هتل و خورد و خوراک عملا ۲۲.۵ میلیون تومان شد . بلیت هواپیما از استکهلم تا لانگ‌یرباین۳۸۷۵ کرون . هتل برای چهارشب ۳۳۶۰ کرون . لباس و وسایل از مشهد و در سوئد حدود ۱۱ میلیون تومان. بنده‌ی خدا تمام مدت در استکهلم پیش دخترت می‌ماندی پول را هم به او می‌دادی . تازه اگر مهمان نوازی خانم حمیده نژادی نبود، باید در استکهلم هم پول هتل و مخارج دیگر را می‌پرداختم. این زن مهربانِ‌کُرد مگر می‌گذارد کسی دست در جیبش کند ؟ راستی ، خانم‌حمیده‌نژادی در اداره‌ای که کار می‌کند ( وزارت مسکن در استکهلم ) به 《تارا》 معروف است ‌. او حتی سوغاتی هم برای بچه‌هایم خرید و همراهم کرد. 💥ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه کاملا وارد شده بودم . حالا دارم جغرافیای قطب و شب نیمروز را درک می‌کنم. وای ...! درک مسافری که با هواپیما مسافرت می‌کند کجا و درک مسافری که با کشتی‌های بادبانی در اقیانوس قطب شمال حرکت می‌کند کجا ؟ دو سوم هواپیما خالی بود . رفتم ردیف ۲۸ نشستم‌. کسی پهلویم نبود . یاد خیلی‌ها افتادم . یاد احمدآقا دبیری .علی و پسرانش ، اکبر و همسرش سکینه خانم ؛ دوستانی که پنجاه سال است آن‌ها را ندیده‌ام و سه نفر از آن‌ها فوت شده‌اند . یاد دوستان بچگی و نوجوانی . یاد دوستانی که عده‌ای از آن‌ها دیگر در بین ما نیستند ... ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin
📌 🤝دیدار با امید 💠بخوانید ادامه ماجرای سفر هیجان انگیز دکتر پاپلی به 🗯بالاخره ساعت نزدیک سه بعدظهر هواپیما روی باند یخ‌زده فرود آمد ؛ باندی که روی زمین یخ‌زده ساخته شده است. یک باند استثنایی. برای اینکه هواپیما سُر نخورد، باند را بُرش‌های متعددی زده‌اند. مثل ردّ زنجیرچرخ تانک . هواپیما با صدا و تکان مخصوص ، روی باند حرکت کرد. اگر کسی نداند چرا هواپیما این‌طور حرکت می‌کند ، از صدا و نوع حرکت آن حسابی می‌ترسد. مهماندار هواپیما به مسافران هشدار می‌دهد . کلمه "هشدار" را چند بار تکرار می‌کند. 🗯هوای بیرون ۳۴- درجه است . هوای داخل هواپیما ۲۰+ درجه است. او هشدار می‌دهد که مسافران مواظب خودشان باشند. این اختلاف درجه هوا می‌تواند برای افراد زیان‌بار باشد. درِ هواپیما باز شده است. از مهماندار می‌پرسم : "چه باید بکنیم؟" می‌گوید : "چند لحظه صبر کنید تا دمای داخل هواپیما پایین بیاید .لباس گرم بپوشید. مواظب چشم‌هایتان باشید ." مهماندار اخطار می‌دهد که تا چند دقیقه دیگر طوفان شروع می‌شود. می‌گوید از پله‌ها که پایین می‌روید ، مواظب باشید . فرودگاه ، کوچک است. فرودگاه یک شهر ۲۱۰۰ نفره. 🗯بالاخره پا را از هواپیما بیرون می‌گذارم . باد به شدت می‌وزد. در یک لحظه احساس می‌کنم وارد فریزر شده‌ام. چشمانم اشک‌بار می‌شود. اشک‌ها بلافاصله روی گونه‌ام یخ می‌زند. سرما مثل سوزن توی پوست صورتم نفوذ می‌کند. دستِ‌کم سه نفر جلوتر از من از هواپیما پیاده شده‌اند. حرکت روی پله‌های یخ‌زده‌ی آهنی وحشتناک است. دستکشم به لبه‌ی پله‌ها می‌چسبد . میله‌ی سردِ پله‌ها مثل چسب عمل می‌کند. به آخر پله‌ها می‌رسم. یک نفر روی زمین یخ‌ها به زمین می‌خورد. مامورانی در آنجا هستند . بلافاصله او را بلند می‌کنند. زیر شانه‌هایش را می‌گیرند و او را به داخل ساختمان می‌برند. 🗯کاپشنی را که برای قطب خریده‌ام ، هنوز نپوشیده‌ام. کاپشنی معمولی بر تن دارم. در همین چند لحظه ، سرما داخل جسمم شده است. دندان‌هایم به لرزه می‌افتد . فاصله‌ی هواپیما تا سالن فرودگاه صدمتری هست. در هوای ۳۴- درجه ، همراه با باد . همین صدمتر کافی است تا شما را به زانو در آورد. در هواپیما هیچ بچه یا آدم مسنّی نبود. به نظرم من با ۶۷ سال مسن‌ترین آدم داخل هواپیما بودم. اصولا این جزیره ، جزیره‌ی افراد مسن نیست. چند لحظه در ساختمان فرودگاه می‌مانم. کلّ باری که دارم ، در همین کوله‌پشتی است . بنابراین نیازی نیست تا منتظر بارم باشم. تنبلی می‌کنم و کاپشنی را که در استکهلم خریده‌ام ، از کوله پشتی بیرون نمی‌آورم تا بپوشم. در این فصل سال تنها راه ارتباطی این جزیره به سایر نقاط ، هواپیماست. 🗯 در این موقع سال کشتی‌های مسافربری و حتی باری به طرف جزیره حرکت نمی‌کنند . تاریکی و یخ‌های شناور ، خطر بزرگی‌است. هر هواپیما چند برابر وزن مسافرانش بار حمل می‌کند. آخر این جزیره جز ماهی و زغال‌سنگ هیچ ندارد. همه‌چیز باید به اینجا حمل شود. برای رضای خدا هم که شده ، حتی در تابستان یک بُز هم در این جزیره وجود ندارد، چه برسد به گاو و گوسفند . فقط خرس قطبی و سایر حیوانات قطبی در جزیره زندگی می‌کنند. در بخشی از جزیره گوزن قطبی وجود دارد. حتی سگ‌ را هم انسان به این جزیره آورده است. سه نوع سگ در جزیره هست ؛ سگ‌های سیبری (سگ‌های اسکیمو) که سورتمه می‌کشند ، سگ‌های تزئینی و سگ‌های خانگی که متنوع هستند . 🗯 بالاخره از درِ ساختمان فرودگاه بیرون آمدم. جلوِ درِ ورودیِ فرودگاه ، تابلوهای متعدد، خطر خرس قطبی را یادآوری می‌کنند. اتوبوس‌ها منتظرند تا مسافران را به شهر ببرند . راننده اتوبوس زنی تنومند با لباس‌های قطبی است. کرایه ۱۰ کرون است. می‌توان آن را نقدی یا با کارت پرداخت. من کارت ویزای فرانسه و کارت اشپارکاسه آلمان را دارم. در جزیره ،کارت ویزیت کار می کند. کارت اشپارکاسه کاربردی ندارد. برای احتیاط ، مقداری پول نقد هم همراه دارم. پایم را که روی پله‌ی اتوبوس گذاشتم ، تازه به فکر افتادم که در جزیره امنیت هست ؟ بالاخره اتوبوس مرا در یک خیابان پربرف و صدمتری هتل اسوالبارد پیاده کرد. راننده تابلوی نئون هتل را نشانم داد. هیچ جنبنده‌ای در خیابان وجود نداشت. تراکم برف اجازه نمی‌داد اتوبوس‌ها به هتل نزدیک شود. 🗯کوله‌پشتی به پشت ، راه‌ افتادم. کفشم را عوض نکرده بودم. پوتین کفش ملی که در یزد خریده‌بودم، پایم بود. با وجود احتیاطی که کردم ، چند بار روی برف‌ها زمین خوردم. برای اینکه سُر نخورم و آسیب نبینم ، سعی کردم پاهایم را روی برف‌ها بگذارم نه روی یخ‌ها. وسط خیابان باریک ، برف تا بالای زانویم بود . هوا نسبتا طوفانی بود . باد شدیدتر شد . ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود و تابلوی هتل دمای ۳۲-درجه سانتی‌گراد را نشان می‌داد. درست مثل‌اینکه در فریزر هستم. تازه فریزر‌های خانگی با ۱۸- درجه کار می‌کنند
📌 🤝دیدار با امید 💠ادامه سفر پرماجرای دکتر پاپلی به 🖋مهماندار (همان خانم سوئدی) خطر خرس‌قطبی را گوشزد می‌کند. می‌گوید: "مغازه‌ها و ادارات تعطیل است. فقط چند باز هستند. در این شرایط خرس‌ها راحت‌تر وارد شهر می‌شوند." می‌پرسم:" خطر چقدر جدی است؟ " می‌گوید :"معمولا خرس‌ها وارد شهر نمی‌شوند. ولی گاه می‌آیند. بالاخره خطر جدی است." می‌گوید :" اگر با خرس روبه‌رو شدید ، باید بی‌حرکت بایستید. در این صورت ۵۰ درصد شانس زنده ماندن دارید. هیچ انسانی نمی‌تواند در مقابل این حیوان عظیم‌الجثه مقاومت کند. خرس در برف سریع می‌دود. روی دوپایش می‌ایستد و فقط یک ضربه به انسان می‌زند؛ ضربه‌ای که مرگبار است!" 🖋می‌گوید که در یک سال گذشته خرس‌ها پنج‌نفر را کشته‌اند! گردشگرانی دچار مرگ شده‌اند که توصیه‌ها را رعایت نکرده‌اند . لوئیس و همسرش هم می‌آیند. یک مسافر دیگر هم در لابی هتل است. او ژاپنی است. همه با هم به خیابان یخ‌زده وارد می‌شویم‌. یک فروشگاه موادغذایی در آنجاست . من برای صرفه‌جویی می‌خواهم غذایی برای خودم بخرم. بعد از خرید وارد کافه‌ای می‌شویم. از کافه‌چی می‌پرسم هیچ فرد ایرانی در شهر زندگی می‌کند؟ می‌گوید :"نه... ولی یک نفر کُرد در کافه FRUENE کار می‌کند. شاید او بداند." 🖋بعدا متوجه شدم بیشتر مردم جزیره نمی‌دانستند که ممکن است یک کُرد هم ایرانی باشد . بعد متوجه شدم که مردم عادی جزیره فکر می‌کردند یک نفر کُرد با یک نفر ایرانی فرق می‌کند. 🖋به کافه‌ای که دوستانم در آن هستند وارد می‌شوم. آن‌ها پشت میزی نشسته و قهوه سفارش داده‌اند. من هم به آن‌ها می‌پیوندم. روز بعد به شهرداری می‌روم. برای شهردار که یک زن است یک بسته آورده‌ام. از او نیز می‌پرسم آیا هیچ فرد ایرانی در شهر یا جزیره هست ؟ خانم مسئول روابط عمومی می‌گوید:" یک نفر کُرد ایرانی در کافه FRUENE کار می‌کند." از شهرداری به دانشگاه می‌روم. دانشگاهی بسیار جالب است. 🖋تا ساعت سه بعدازظهر در دانشگاه می‌مانم. ناهار را هم در رستوران دانشگاه می‌خورم. با تعدادی دانشجو و استاد صحبت می‌کنم. مردمی از ۴۲ کشور در این جزیره زندگی می‌کنند ؛ یعنی این ۲۵۰۰ نفر از ۴۲ کشورهستند. تعداد دانشجویان ثابت حدود ۱۶۰ نفر است ، ولی همیشه حدود صدنفر هم دانشجوی مهمان دارند . 🖋ساختمان های شهر پراکنده ساخته شده است. دانشگاه در انتهای ضلع شمالی شهر است. احتیاط را در نظر نمی‌گیرم و به پشت ساختمان می‌روم. می‌خواهم وارد جاده‌ای شوم‌. در لبه‌ی جاده ، تا کمر در برف فرو می‌روم. مرگ را به چشمم می‌بینم . تقلا و تکان خوردن هیچ فایده‌ای ندارد. هیچ جنبنده‌ای در آن اطراف نیست. 🖋برف مثل باتلاق است. هرچه تلاش می‌کنم که از دورن برف بیرون بیایم ، بیشتر در آن فرو می‌روم‌. بی‌حرکت می‌ایستم .فکری به ذهنم می‌رسد. چراغ قوه‌ام را روشن می‌کنم و نور آن را به طرف پنجره‌های دانشگاه می‌گیرم‌ . مرتب چراغ را خاموش و روشن می‌کنم. فاصله‌ام تا پنجره‌ها حدود هفتاد متر است‌. پس از حدود ده دقیقه احساس می‌کنم نظر چند نفر را جلب کرده‌ام. نورافکنی به طرفم روشن می‌شود‌. خیالم راحت می‌شود. احساس می‌کنم نجات یافته‌ام. چند دقیقه بعد چند دانشجو با یک رشته طناب می‌رسند و از داخل برف‌ها بیرونم می‌کشند. می‌گویند همیشه از جاده ، یعنی جایی که برف کوبیده شده و تبدیل به یخ شده است ، باید حرکت کرد‌. بوران برف را کنار جاده انباشته می‌کند‌ . جاده چندمتر از زمین‌های اطراف بلندتر است‌ . اگر بلندتر نباشد ، در فصل گرما به زیر آب می‌رود. 🖋مرا به داخل دانشگاه می‌برند. چای گرم حالم را به جا می‌آورد. می‌فهمم نباید بی‌احتیاطی کنم. خطر چاله‌های برفی کمتر از خطر خرس قطبی نیست. اگر چراغ قوه‌ام نبود ، معلوم نبود چه پیش می‌آمد‌. باید به کتابچه‌ی راهنما که در هتل به من داده بودند، بیشتر توجه می‌کردم. در آن کتاب دقیقا به چاله‌های برفی و خطر آن‌ها اشاره شده بود‌. هر روز باد و بوران ، برف‌ها را در گوشه‌ای انباشته می‌کند. اگر کسی در این گونه برف‌های نکوبیده گرفتار شود ، احتمال اینکه بتواند خودش را به تنهایی آزاد کند ، کم است. 🖋روز سوم هوا خیلی بهتر شد. هوا بیست‌ درجه گرم‌تر شد. سری به کودکستان جزیره زدم. بچه‌ها در یخ و در هوای ۱۴- درجه بازی می‌کردند. ۲۸ کودک از ۲۱ کشور در کودکستان بودند. آموزش این بچه‌ها بسیار دشوار ولی نتیجه‌ی همزیستی مسالمت‌آمیز است‌ . 🖋باز هم به دانشگاه بسیار زیبای جزیره رفتم. ساختمان دانشگاه از دور چون پریِ خفته در تاریکی است. اما از درون نگینی تابناک در زمینه‌ی پژوهش‌های قطبی است. دانشجویان زمین‌شناسی ساعت یازده صبح در تاریکی مطلق و هوای ۱۴-درجه ، در بیرون دانشگاه عازم کار میدانی بودند. استاد به زبان انگلیسی و نروژی توضیحاتی می‌داد. 👇👇👇