🔘هیچ وقت دیر نیست...
💠ادامهی داستان مسیر یک مهاجر _علی بِن صالح نجیب
(Ali Ben Saleh Najib)
💢ورود به سوئد
🔹دوستان علی گفتند در سوئد کار هست. کار در روی زمین نه در زیرزمین . #علی از تونلها و راهروهای معدن خسته شده بود. دلالها ترتیب مسافرت او را به سوئد دادند.
🔹بیست ساله بود که وارد #اوپسالای سوئد شد؛ هرچند شناسنامهاش او را مسنتر نشان میداد . برای آمدن به سوئد دوباره مجبور شد سنش را به سنّ واقعی یعنی بیست سال نزدیک کند . او در سال ۱۹۶۳ وارد اوپسالای سوئد شد.
🔹 #علی اولینروز ورودش را به سوئد به یاد دارد . او با دو چمدان به آدرسی که داده بودند ، رسید. مقصد یک رستوران بود . دو نفر از آشنایان مراکشی در آنجا کار میکردند . آشنایانی که او هرگز ندیده بودشان . آشنایانی که فقط مراکشی بودند . در غربت ، هم کشوری و همشهری و همدین و همزبان بودن کار خودش را میکند. البته دلال ها که از او پول گرفته بودند ، آدرس و مشخصات کامل افراد را به او داده بودند. حدود ساعت شش بعدظهر یک روز تیرماه علی وارد اوپسالا شد. خورشید حدود ساعت یازده شب غروب میکرد.علی کمکم با این پدیده آشنا شده بود. روزها و شب هایی نامتعارف . او به رستوران و آدرس مورد نظرش رسید. به جایی که هموطنانش را ببیند رسید.
🔹او آنها را یافت . دوستانش باید تا آخر شب در رستوران کار میکردند. فرصت آمدن به خانه را نداشتند . آنها نمیتوانستند #علی را تا خانهشان همراهی کنند . آدرس منزلشان را به علی دادند . این دوستان تازه به او کلید خانهشان را دادند . خانه تا رستوران فاصله چندانی نداشت . به او گفتند به خانه برود و استراحت کند تا آن ها بیایند.
🔹تا آنروز ، #علی هرگز یک آپارتمان چند طبقه نرفته بود . خانه های کارگری معادن ، آلونکهای یک طبقه بودند؛ اتاق هایی که در یک ردیف و در یک طبقه ساخته شده بود. بار اول بود که وارد یک آپارتمان چند طبقه میشد. در آن سال اروپا خیلی امن بود . از فعالیت های تروریستی خبری نبود. علی به همان جایی که دوستانش گفته بودند رفت ؛ طبقه دومآپارتمان . خواست تا با کلید ، قفل در آپارتمان را باز کند ، دید در باز است . نه تنها درِ آپارتمان قفل نبود ، باز هم بود . وارد خانه شد. خانه بزرگ و تمیزی بود . چمدان هایش را در راهرو ورودی خانه گذاشت . خیلی خسته بود . با کشتی از هلند به سوئد آمده بود . از استکهلم تا اوپسالا را با اتوبوس آمده بود . او خیلی خوشحال شد که خانه دوستانش بسیار تمیز و بزرگ است. اصلا با اتاق دوستان کارگرش در فرانسه و هلند ، قابل مقایسه نبود . آپارتمانی دارای چهار اتاق و آفتاب رو بود و از هر طرف به حیاط با فضای سبز عالی باز میشد.
کفش هایش را در آورد . یک لیوان برداشت. آن را از شیرِ آب آشپزخانه پر کرد و با ولع نوشید . وارد یکی از اتاق ها شد . تختخوابی عالی در آنجا بود. علی در عمرش هرگز چنین تختخوابی راحت در خواب هم ندیده بود . روی تختخواب افتاد ، نگاهش به سقف بود . گویی میخواست ستاره بخت و اقبال خودش را در سقف اتاق زیبا جستجو کند.
👇👇👇
👆👆👆
🌿با اتوبوس تا نزدیکی خانهاش میرویم. در برف ، چمدان سنگین را میکشیم تا به خانه میرسیم. حتما میپرسید چرا در آن برف و سرما تاکسی نگرفتم . بالاخره منِ یزدی همهجا یزدی هستم . یزدی ها هم که مقتصد هستند . من در #اوپسالای سرد پول کرایه تاکسی نمیدهم، ولی برای رفتن به یک جزیرهی یخزده ۲۲ ملیون تومان خرج میکنم. بیخودی کسی برای من و یزدیها صفحه نگذارد! ما یزدی ها وقت وقتش ، خوب پول خرج میکنیم. البته، اگر داشته باشیم.
🍀دخترم فضای خانه را گرم کرده است. خانه هما یک #آپارتمان دانشجویی است. سه اتاق دارد و در هر اتاق یک دانشجو زندگی میکند . دو دانشجوی همخانهی هما سوئدی هستند. یکی از آنها به شهر خودشان رفته است . قرار شده است من در اتاق او اقامت کنم .
🌿یاد #خوابگاههایدانشجویی خودمان افتادم. در بسیاری از شهرهای ما هر چهار و گاه ششنفر دانشجو در یک اتاق زندگی میکنند. کاش عدهای از خیّرین خوابگاه دانشجویی برای دانشگاهها میساختند! البته عدهای این کار خیر را انجام دادهاند . مرحوم حاج تقی رسولیان خوابگاه خوبی در #امیرآباد تهران ساخت و تحویل دانشگاه تهران داد. حاج علیآقا باقرزاده (بقا) خوابگاه خوبی ساخت و تحویل دانشگاه فردوسی مشهد داد . ولی باید خیلی خیلی بیشتر خوابگاه ساخت. بخش مهمی از افت کیفیِ تحصیلی دانشجویان در کشور ما مربوط به شرایط خوابگاههاست. دربارهی بقیهی مسائل ناشی از زندگی شش جوان در یک اتاق صحبت نمیکنم.
🍀آپارتمان هما همهچیز دارد. کاملا مجهز است. حال و پذیرایی و آشپزخانه ، یخچال و فریزر ، حمام مجهز به وان، انباری و وسایل گرمایشی ، تلوزیون ، میز کار یکنفره و میز غذاخوری شش نفره. همه چیز کامل هست. ( بهتر است بیشتر ننویسم ، چون ممکن است همه دانشجویان ما راهی سوئد شوند ! آنوقت دانشگاه آزاد ورشکست میشود!)
🌿خوب ، داستان سوئد را نمینویسم. داستان پذیرایی دخترم از من را ، شاید در جای دیگری نوشتم . داستان پذیرایی و میزآرایی خانم حمیده نژادی در استکهلم را هم نمینویسم . با خانم نژادی روزگاری در دهه ۱۳۵۰ در مشهد همکار بودیم. او اکنون در سال (۱۳۹۴) ۶۳ سال دارد و مثل همیشه مهماننواز است. او کُرد است. اصالتا کُرد مهابادی است و شبیه همهی کردها گرم و گیراست.
🍀در دههی ۱۳۲۰ پدرش شهردار مهاباد بود . مدتها #شهردار قوچان ، فردوس و تربت حیدریه بود. سال ۱۳۵۴ بازنشسته شد.
مرحوم نژادی و همسرش زندگی بیآلایش و سادهای داشتند. بعد از ۴۵ سال شهردار بودن ، وقتی #بازنشسته شد ، آه در بساط نداشت. نه خانه داشت ، نه وسایل خانه . او بود و همسر مهربانش و شش فرزند عزیزش. مردم تربت حیدریه به خصوص مرحوم حاجی جمعهزاده و شهردار بعدی مرحوم حسن زردکانلو و استاندار وقت ، برایش سنگ تمام گذاشتند. زندگی او را طوری سامان دادند که تا زمان مرگش مشکل مالی چندانی نداشت. اینطور نیست که مردم فقط قدر دزدها را بدانند. قدر انسانهای صالح را هم میدانند.
🌿البته زمانه عوض شده است. از سال ۱۳۵۴ ، چهل سال گذشته است. در طول این چهل سال ، اخلاق مردم جهان و ایران هم عوض شده است. همانطور که اقتصاد و تکنولوژی عوض شده است.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin