eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.8هزار دنبال‌کننده
67.3هزار عکس
10.9هزار ویدیو
230 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بالاخره حمله می کنند و مردم نقشه را عملی می کنند. زوار امیدوار بودند که دزدان با این کار بترسند. بالاخره راهزنان حمله می کنند و ، نقشه را عملی می کنند، سوار بر اسب سفید، پرچم قرمز و شمشیر در دست، نعره زنان به طرف حرکت می کند. زوار سر و صدا راه می اندازند، که ابوالفضل العباس(ع) به آمد. ابوالفضل به کمک آمد. ▫️دزدها می شوند که با سرعت به طرف آنها می آید‌. دزدی زانو می زند و لوله ی را به طرف نشانه می رود. دزد دیگری فریاد می زند کنیم، فرار کنیم، دیوانه مگر به ابوالفضل العباس(ع) کارگر خواهد بود؟! دزدان تفنگ هت را می اندازند و فرار می کنند. 🔸سید حمزه به محض رسیدن به لباسش را عوض می کند و اسب سفید را هم مخفی می کند. وسایل خود را جمع و جور و حرکت می کنند.وقتی به چشمه خواجه حسن می رسند از کاروانیان می کنند. البته به روی خود نمی آورند که بوده اند که به کاروان کرده اند. طرف غروب هم آنها را تا رباط خان همراهی می کنند تا دیگر از به این کاروان حمله نکنند. ▫️خبر مثل برق در دشت و کویر می پیچد که کاروان شده است و به حمایت آنها آمده است. سر راه با کشتن شتر از کاروان پذیرایی می کنند. این زمینه ی مساعدی پیش می آورد تا مدتی جاده برای زوار باشد. سید آقا طزرجانی و سیدحمزه هر دو ، با یادآوری این خاطره غش غش می خندیدند. ولی می گفتند همین فکر هم خواست بود. خداوند و حضرت ابوالفضل در دل دزدان انداختند تا آن ها در مقابل سید حمزه فرار کنند. 🔸امروز اتوبوس های سریع السیر، این کویرهای وهم انگیز را از انداختند. بد نیست خوانندگان، حاج آقا نجفی قوچانی را بخوانند، عبور این آیت الله در زمان طلبگی اش از کویر لوت، آن هم با قلمی شیوا، خواندنی است. 📚 شازده حمام/ جلد۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
👆👆 _مرد دیگری از رانش به شدت خون جاری بود .مردان دیگر هم همدیگر را به سختی و با هر وسیله‌ای که دم دستشان بود ، می‌زدند. ناگهان صدای دو گلوله بلند شد و همه دست از دعوا کشیدند. ⚜گابریلا بود که با تفنگش شلیک کرده بود. با توقف دعوا ، چند نفر به طرف مردان زخمی رفتند . در آن محدوده نه از خبری بود و نه از . مردم گفتند نزدیک‌ترین درمانگاه چهل کیلومتر با آنجا فاصله دارد. دیدم پروفسور پاپلی دارد به آن مرد زخمی کمک می‌کند و سعی دارد جلو خونریزی‌اش را بگیرد. مرد مجروح ، تنومند و بسیار قوی بود ، اما به سختی نفس می‌کشید و خون زیادی از او رفته بود . دکتر پاپلی به من گفت به او بگویم خوب می‌شود و ما می‌رویم برایش کمک می‌آوریم. نزدیک‌ترین پزشک با ما چهل کیلومتر فاصله داشت. گابریلا گفت :" در اینجا دعوا ، شکم پاره‌کردن و آدم کشتن یک چیز عادی است. بیایید برویم بقیه‌ی ناهارمان برا بخوریم. مردم این منطقه به اینگونه امور عادت دارند. خودشان به این مرد کمک و مسئله را حل می‌کنند." ⚜سرانجام سروکله‌ی یک زن میانسال خیلی زیبایی پیدا شد . او به چند نفر گفت مردان زخمی را داخل کلبه‌ای ببرند. مردها مثل سربازی که از دستور فرمانده‌شان اطاعت کنند ، فرمان آن زن را اجرا کردند. گابریلا گفت :" ان زن رئیس محله است و زیادی دارد." کم‌کم فهمیدیم که آنجا یک محله‌ی بدنام و کازینو برای تمام منطقه است. مردانی که آنجا بودند یا مشتری آن زنان هستند و یا محافظ و باج‌گیر محله . یکی از مردانی که زخمی شده بود ، در قمار کرده بود . او آدم بانفوذی بود و دوستانی در منطقه داشت . گابریلا با زنی که رئیس آن محله بود ، دوست بود. وقتی همدیگر را دیدند به گرمی احوال هم را پرسیدند . زن به گابریلا گفت :" تو اینجا هستی و پیش من نیامدی؟" گابریلا گفت :" چند استاد دانشگاه مهمانم هستند" زن به قیافه‌های ما نگاهی انداخت و گفت :" این آدم‌ها اینجا چه‌کار می‌کنند؟ آن‌ها را از اینجا ببر!" او ادامه داد :" این مرد که شکمش پاره شده و دارد می‌میرد ، رئیس یک گروه خطرناک در منطقه است ‌. تا چند لحظه‌ی دیگر طرفدارانش به اینجا می‌ریزند و معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد!" این را گفت و با دست از گابریلا خداحافظی کرد و وارد کلبه‌ای شد که مردان مجروح را به‌ آنجا برده بودند." ⚜گابریلا گفت :" به سرعت سوار شوید ! باید برویم ! حداقلش این است که چون ماشین در منطقه کم است ، بخواهند از ماشین من برای بردن این مرد پیش دکتر استفاده کنند ." می‌خواستیم ناهار نخورده سوار شویم و برویم. گابریلا پشت فرمان بود. در این شرایط دکترپاپلی گفت :" ما از منطقه اشتباه است!" گابریلا صدا می‌زد "سوار شو!" و دکتر به گابریلا می‌گفت :" بیا پایین!" دکتر گفت :" اولا از نظر انسانی باید به این مردها کمک کنیم . دوما اگر این مرد در منطقه صاحب دوستانی است ، در نهایت جلوِ ما را می‌گیرند و با زور می‌خواهند او را تا محلی که دکتر و دارو هست برسانیم." گابریلا سر وصدا کرد که "دکتر سوار شو!" ما همه از استاد خواهش کردیم سوار شود. دکتر سوار شد و گابریلا پدال گاز را تا انتها فشار داد. دکتر گفت :" من مطمئن هستم که رفتن ما در این شرایط از این منطقه است . باید به آن مرد کمک می‌کردیم!" گابریلا گفت :" در هر صورت آن مرد می‌میرد!" دکتر گفت :" آن مرد به سادگی نخواهد مُرد . زخم‌هایش خیلی عمیق نبود ." ⚜حدود پانصدمتر دور شده بودیم. شن‌های ساحلی به صورت باتلاق درآمده بود و چاله‌ها مانع آن بود که ماشین با سرعت حرکت کند. ناگهان یک گروه پانزده‌نفره با چوب و چماق و دشنه ، هفت‌تیر و تفنگ در مقابل ما سبز شدند. آن‌ها دوستان آن‌مرد زخمی بودند که به کمک او می‌رفتند. چندنفرشان جلوِ ما را گرفتند و با تهدید اسلحه خواستند که پیاده شویم. خودشان سوار شدند و به محل دعوا رفتند. گابریلا حتی جرات نکرد از اسلحه‌اش استفاده کند . بدون شک ، هرگونه مقاومتی به کشته شدنمان می‌انجامید ؛ زیرا آن آدم‌های خشن ، بسیار خشمگین و عصبانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود . تازه هنوز عده‌ای داشتند بعد از آن‌ها می‌آمدند .ما بدون ماشین پیاده به طرف پلاژها برگشتیم. ⚜دکتر پاپلی گفت :" طوری با این آدم‌ها صحبت کنید که بفهمند ما دوست آنها هستیم و می‌خواستیم به دوست زخمی‌شان کمک کنیم ." گابریلا گفت :" هرچه سریعتر خودت را به محل دعوا برسان .به آن‌ها بگو ما برای کمک آوردن راه افتادیم ، ماشینت را از آن‌ها بگیر و آن‌مرد را به هرکجا که می‌گویند ببر! و گرنه بی‌ماشین می‌شویم‌ معلوم نیست آنها ماشینت را پس بدهند یا نه!" از دور معلوم بود که دعوا ادامه دارد. گابریلا شروع به دویدن کرد . ما هم پشت سرش می‌دویدیم . بزن بزن بود و دو دسته با چوب و قمه و اسحله‌ی گرم به جان هم افتاده بودند. ... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhb
📌 💠یوهان آردو والسیوا دانشگاه ریودوژانیرو برزیل ⚜گابریلا شروع به دویدن کرد. ماهم پشت‌سرش می‌دویدیم. بزن‌بزن بود و دودسته با چوب و قمه و اسحله‌ی گرم به جان هم افتاده بودند. دو نفر ماشین گابریلا را سپر قرار داده بودند و از پشت آن تیراندازی می‌کردند. در همین موقع ، سی چهل نفر زن و مرد با چوب و چماق آمدند و دو طرف دعوا را از هم جدا کردند. عده‌ای از دو طرف لت‌و‌پار بودند و از سر و هیکلشان خون جاری بود. سرانجام مرد زخمی را که 《کلمبو》نام داشت و هنوز به هوش بود ، آوردند تا سوار ماشین کنند. دکتر به من گفت به مرد مجروح بگو ما رفتیم برایش کمک آوردیم . حالا گابریلا دوست ما با ماشینش او را پیش دکتر خواهد برد. آن‌مرد تشکر کرد و دست دکتر را فشار داد.گابریلا به سرعت پشت فرمان ماشین نشست. یکی از دوستان آن مرد می‌خواست خودش پشت فرمان ماشین بنشیند؛ اما‌ مرد مریض اشاره‌ای کرد و دوستش اجازه داد گابریلا پشت فرمان بنشیند. یک نفر دیگر از دوستان آن مرد ، زخمی عمیق در ران پایش ایجاد شده بود. او را هم سوار ماشین دیگری کردند. چند نفر دیگر از دوستان آن‌ها نیز سوار شدند. ⚜گابریلا رو کرد به آن خانم رئیس و گفت :" دوستانم را به تو سپرده‌ام!" سپس حرکت کرد. یک ماشین دیگر هم از دوستان مرد زخمی آن‌ها را همراهی می‌کردند. زن‌ها بر اوضاع مسلط شده بودند و دار و دسته‌ی مردی که کلمبو را زخمی کرده بود ، از منطقه فراری دادند. دکتر پاپلی به من گفت :" با دوستان کلمبو طوری صحبت کنید که آن‌ها بو نبرند ما می‌خواستیم کنیم . طوری جلوه دهید که فکر کنند ما آمده‌بودیم تا به آن‌ها خبر بدهیم کلمبو زخمی شده است." ⚜در هرصورت ما شدیم دوستانِ‌کلمبو. ولی مهم آن بود که همه متوجه شدند ما تحت حمایت خانم رئیس هستیم. حدود ساعت ۳.۵ بعدظهر بود . هوا بسیار گرم و دَم کرده بود و هر لحظه بدتر و خفقان‌آورتر می‌شد . خانم رئیس که نام مستعارش 《سوزانا》بود ، ما را در جا داد که دارای بادبزن پارچه‌ای بود. در منطقه نبود. اصولا به نظر می‌رسید این منطقه یک شهرک غیرقانونی است ، چون حتی نام آن بر روی نقشه هم نبود. ⚜مردی آمد و خبر داد که سوزانا گفته است شما به چیزی نیاز دارید یا نه ؟ دکتر پاپلی گفت :" از خانم سوزانا تشکر کن و بگو اگر ممکن است پیش ما بیاید..." البته جمله را من باید می‌کردم و من بدون توجه آن را ترجمه کردم. بلافاصله از دکتر پرسیدم :" شما با این زن چکار دارید؟" 《اوجدا》 و 《ماریو》هم همین را پرسیدند. پرفسور پاپلی داشت. او همیشه می‌گفت:" ما نباید به افراد بگوییم دوستِ شما هستیم‌ . باید کاری کنیم که مستقیما دوست خود افراد تلقی شویم." او تقریبا در این مسافرت همین را پیاده می‌کرد. او به من گفت :" وقتی سوزانا آمد بگو این سه‌نفر استاد دانشگاه هستند و هم ! بقیه‌اش با من!" و بلافاصله اضافه کرد :" این حرف دروغ هم نیست، چون خود من که مجله‌ی تحقیقات جغرافیائی را چاپ می‌کنم و ماریو و اوجدا هم که قرارشده است گزارش سفرشان را به شرکت گردشگری بدهند." ⚜ چند دقیقه بعد سوزانا آمد و پرسید که با او چه کاری داریم. دکتر پاپلی صحبت می‌کرد و من ترجمه می‌کردم. دکتر گفت:" سوزاناخانم، ما از شما تشکر می‌کنیم و شما را در جلوگیری از دعوای بیشتر و آرامش منطقه می‌ستاییم. شما آن‌قدر اینجا را سریع آرام کردید که یک لشکر پلیس هم نمی‌توانست به این سرعت این‌کار را انجام‌ دهد. " دکتر پاپلی ادامه داد: "ما هم استاد دانشگاه هستیم و هم خبرنگار" پروفسور به سوزانا گفت مایل است با او و مطالب را همراه عکسش چاپ کند. دکتر گفت :" من عکس شما را در روی مجله‌ام چاپ می‌کنم و خواهم نوشت که این زن فوق‌العاده زیبا، شجاع و مدیری تواناست که بر صدها مرد فرمان می‌راند!" ⚜او از سوزانا پرسید :" اجازه می‌دهید ابتدا یک عکس از شما بگیرم؟" سوزانا از جایش بلند شد و گفت :" من کمی کار دارم. می‌روم و برمی‌گردم. " وقتی از کلبه خارج شد، دکتر پاپلی گفت :" او رفت تا لباس بهتری بپوشد و آرایش کند و بیاید." ⚜هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم یک مردِسیاه بسیار قوی با یک سینی پر از غذا و چند بطری لیموناد و کوکاکولا وارد شد. معلوم بود نوشابه‌ها خنک است .《اوجدا》 پرسید :" مگر اینجا یخچال هست؟" مرد پاسخ داد :" بله! یخچال نفتی زیاد است." سپس مردسیاه‌پوست به زبان پرسید:" خانم گفته‌است چیز دیگری می‌خواهید ؟" دکتر پرسید:" شما زبان فرانسه را خوب حرف می‌زنید !" مرد گفت:" من اهل گویان فرانسه هستم و در اینجا کار می‌کنم." او افزود که سوزانا هم‌ زبان فرانسه می‌داند چون مادرش اهل گویان است و پدرش برزیلی است. دکتر از آن مرد پرسید :" سوزانا اینجا بر چند زن ریاست دارد؟" مرد گفت:" اینجا همه‌چیز مال سوزاناست. 👇👇👇