🔸بالاخره #راهزنان حمله می کنند و مردم نقشه را عملی می کنند. زوار امیدوار بودند که دزدان با این کار بترسند. بالاخره راهزنان حمله می کنند و #مردم، نقشه را عملی می کنند، #سیدحمزه سوار بر اسب سفید، پرچم قرمز و شمشیر در دست، نعره زنان به طرف #دزدان حرکت می کند. زوار سر و صدا راه می اندازند، که ابوالفضل العباس(ع) به #کمک آمد. ابوالفضل به کمک آمد.
▫️دزدها #متوجه می شوند که #سواری با سرعت به طرف آنها می آید. دزدی زانو می زند و لوله ی #تفنگش را به طرف #سیدحمزه نشانه می رود. دزد دیگری فریاد می زند #فرار کنیم، فرار کنیم، دیوانه مگر #گلوله به ابوالفضل العباس(ع) کارگر خواهد بود؟! دزدان تفنگ هت را می اندازند و فرار می کنند.
🔸سید حمزه به محض رسیدن به #کاروان لباسش را عوض می کند و اسب سفید را هم مخفی می کند. #کاروانیان وسایل خود را جمع و جور و حرکت می کنند.وقتی به چشمه خواجه حسن می رسند #دزدان از کاروانیان #پذیرایی می کنند. البته به روی خود نمی آورند که #آنها بوده اند که به کاروان #حمله کرده اند. طرف غروب هم آنها را تا رباط خان همراهی می کنند تا #گروهی دیگر از #دزدان به این کاروان #نظرکرده حمله نکنند.
▫️خبر مثل برق در دشت و کویر می پیچد که کاروان #نظرکرده شده است و #ابوالفضل_العباس_ع به حمایت آنها آمده است. #مردم سر راه با کشتن شتر از کاروان پذیرایی می کنند. این #امر زمینه ی مساعدی پیش می آورد تا مدتی جاده برای زوار #امن باشد. سید آقا طزرجانی و سیدحمزه هر دو #اولادپیغمبر، با یادآوری این خاطره غش غش می خندیدند. ولی می گفتند همین فکر هم خواست #خدا بود. خداوند و حضرت ابوالفضل #ترس در دل دزدان انداختند تا آن ها در مقابل سید حمزه فرار کنند.
🔸امروز اتوبوس های سریع السیر، این کویرهای وهم انگیز را از #ابهت انداختند. بد نیست خوانندگان، #سفرنامه حاج آقا نجفی قوچانی را بخوانند، عبور این آیت الله در زمان طلبگی اش از کویر لوت، آن هم با قلمی شیوا، خواندنی است.
📚 شازده حمام/ جلد۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
👆👆
_مرد دیگری از رانش به شدت خون جاری بود .مردان دیگر هم همدیگر را به سختی و با هر وسیلهای که دم دستشان بود ، میزدند. ناگهان صدای #شلیک دو گلوله بلند شد و همه دست از دعوا کشیدند.
⚜گابریلا بود که با تفنگش شلیک کرده بود. با توقف دعوا ، چند نفر به طرف مردان زخمی رفتند . در آن محدوده نه از #پلیس خبری بود و نه از #بیمارستان . مردم گفتند نزدیکترین درمانگاه چهل کیلومتر با آنجا فاصله دارد. دیدم پروفسور پاپلی دارد به آن مرد زخمی کمک میکند و سعی دارد جلو خونریزیاش را بگیرد.
مرد مجروح ، تنومند و بسیار قوی بود ، اما به سختی نفس میکشید و خون زیادی از او رفته بود .
دکتر پاپلی به من گفت به او بگویم خوب میشود و ما میرویم برایش کمک میآوریم. نزدیکترین پزشک با ما چهل کیلومتر فاصله داشت. گابریلا گفت :" در اینجا دعوا ، شکم پارهکردن و آدم کشتن یک چیز عادی است. بیایید برویم بقیهی ناهارمان برا بخوریم. مردم این منطقه به اینگونه امور عادت دارند. خودشان به این مرد کمک و مسئله را حل میکنند."
⚜سرانجام سروکلهی یک زن میانسال خیلی زیبایی پیدا شد . او به چند نفر گفت مردان زخمی را داخل کلبهای ببرند. مردها مثل سربازی که از دستور فرماندهشان اطاعت کنند ، فرمان آن زن را اجرا کردند.
گابریلا گفت :" ان زن رئیس محله است و #نفوذ زیادی دارد." کمکم فهمیدیم که آنجا یک محلهی بدنام و کازینو برای تمام منطقه است. مردانی که آنجا بودند یا مشتری آن زنان هستند و یا محافظ و باجگیر محله . یکی از مردانی که زخمی شده بود ، در قمار #تقلب کرده بود . او آدم بانفوذی بود و دوستانی در منطقه داشت . گابریلا با زنی که رئیس آن محله بود ، دوست بود. وقتی همدیگر را دیدند به گرمی احوال هم را پرسیدند . زن به گابریلا گفت :" تو اینجا هستی و پیش من نیامدی؟" گابریلا گفت :" چند استاد دانشگاه مهمانم هستند" زن به قیافههای ما نگاهی انداخت و گفت :" این آدمها اینجا چهکار میکنند؟ آنها را از اینجا ببر!" او ادامه داد :" این مرد که شکمش پاره شده و دارد میمیرد ، رئیس یک گروه خطرناک در منطقه است . تا چند لحظهی دیگر طرفدارانش به اینجا میریزند و معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد!" این را گفت و با دست از گابریلا خداحافظی کرد و وارد کلبهای شد که مردان مجروح را به آنجا برده بودند."
⚜گابریلا گفت :" به سرعت سوار شوید ! باید برویم ! حداقلش این است که چون ماشین در منطقه کم است ، بخواهند از ماشین من برای بردن این مرد پیش دکتر استفاده کنند ." میخواستیم ناهار نخورده سوار شویم و برویم. گابریلا پشت فرمان بود.
در این شرایط دکترپاپلی گفت :" #فرار ما از منطقه اشتباه است!" گابریلا صدا میزد "سوار شو!" و دکتر به گابریلا میگفت :" بیا پایین!" دکتر گفت :" اولا از نظر انسانی باید به این مردها کمک کنیم . دوما اگر این مرد در منطقه صاحب دوستانی است ، در نهایت جلوِ ما را میگیرند و با زور میخواهند او را تا محلی که دکتر و دارو هست برسانیم." گابریلا سر وصدا کرد که "دکتر سوار شو!" ما همه از استاد خواهش کردیم سوار شود. دکتر سوار شد و گابریلا پدال گاز را تا انتها فشار داد. دکتر گفت :" من مطمئن هستم که رفتن ما در این شرایط از این منطقه #اشتباه است . باید به آن مرد کمک میکردیم!" گابریلا گفت :" در هر صورت آن مرد میمیرد!" دکتر گفت :" آن مرد به سادگی نخواهد مُرد . زخمهایش خیلی عمیق نبود ."
⚜حدود پانصدمتر دور شده بودیم. شنهای ساحلی به صورت باتلاق درآمده بود و چالهها مانع آن بود که ماشین با سرعت حرکت کند. ناگهان یک گروه پانزدهنفره با چوب و چماق و دشنه ، هفتتیر و تفنگ در مقابل ما سبز شدند. آنها دوستان آنمرد زخمی بودند که به کمک او میرفتند. چندنفرشان جلوِ ما را گرفتند و با تهدید اسلحه خواستند که پیاده شویم.
خودشان سوار شدند و به محل دعوا رفتند. گابریلا حتی جرات نکرد از اسلحهاش استفاده کند . بدون شک ، هرگونه مقاومتی به کشته شدنمان میانجامید ؛ زیرا آن آدمهای خشن ، بسیار خشمگین و عصبانی بودند و تعدادشان هم زیاد بود . تازه هنوز عدهای داشتند بعد از آنها میآمدند .ما بدون ماشین پیاده به طرف پلاژها برگشتیم.
⚜دکتر پاپلی گفت :" طوری با این آدمها صحبت کنید که بفهمند ما دوست آنها هستیم و میخواستیم به دوست زخمیشان کمک کنیم ." گابریلا گفت :" هرچه سریعتر خودت را به محل دعوا برسان .به آنها بگو ما برای کمک آوردن راه افتادیم ، ماشینت را از آنها بگیر و آنمرد را به هرکجا که میگویند ببر! و گرنه بیماشین میشویم معلوم نیست آنها ماشینت را پس بدهند یا نه!" از دور معلوم بود که دعوا ادامه دارد. گابریلا شروع به دویدن کرد . ما هم پشت سرش میدویدیم . بزن بزن بود و دو دسته با چوب و قمه و اسحلهی گرم به جان هم افتاده بودند.
#ادامهدارد...
📚شازده حمام ، جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhb
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
⚜گابریلا شروع به دویدن کرد. ماهم پشتسرش میدویدیم. بزنبزن بود و دودسته با چوب و قمه و اسحلهی گرم به جان هم افتاده بودند. دو نفر ماشین گابریلا را سپر قرار داده بودند و از پشت آن تیراندازی میکردند.
در همین موقع ، سی چهل نفر زن و مرد با چوب و چماق آمدند و دو طرف دعوا را از هم جدا کردند. عدهای از دو طرف لتوپار بودند و از سر و هیکلشان خون جاری بود. سرانجام مرد زخمی را که 《کلمبو》نام داشت و هنوز به هوش بود ، آوردند تا سوار ماشین کنند. دکتر به من گفت به مرد مجروح بگو ما رفتیم برایش کمک آوردیم . حالا گابریلا دوست ما با ماشینش او را پیش دکتر خواهد برد.
آنمرد تشکر کرد و دست دکتر را فشار داد.گابریلا به سرعت پشت فرمان ماشین نشست. یکی از دوستان آن مرد میخواست خودش پشت فرمان ماشین بنشیند؛ اما مرد مریض اشارهای کرد و دوستش اجازه داد گابریلا پشت فرمان بنشیند. یک نفر دیگر از دوستان آن مرد ، زخمی عمیق در ران پایش ایجاد شده بود. او را هم سوار ماشین دیگری کردند. چند نفر دیگر از دوستان آنها نیز سوار شدند.
⚜گابریلا رو کرد به آن خانم رئیس و گفت :" دوستانم را به تو سپردهام!" سپس حرکت کرد. یک ماشین دیگر هم از دوستان مرد زخمی آنها را همراهی میکردند.
زنها بر اوضاع مسلط شده بودند و دار و دستهی مردی که کلمبو را زخمی کرده بود ، از منطقه فراری دادند. دکتر پاپلی به من گفت :" با دوستان کلمبو طوری صحبت کنید که آنها بو نبرند ما میخواستیم #فرار کنیم . طوری جلوه دهید که فکر کنند ما آمدهبودیم تا به آنها خبر بدهیم کلمبو زخمی شده است."
⚜در هرصورت ما شدیم دوستانِکلمبو. ولی مهم آن بود که همه متوجه شدند ما تحت حمایت خانم رئیس هستیم.
حدود ساعت ۳.۵ بعدظهر بود . هوا بسیار گرم و دَم کرده بود و هر لحظه بدتر و خفقانآورتر میشد . خانم رئیس که نام مستعارش 《سوزانا》بود ، ما را در #کلبهای جا داد که دارای بادبزن پارچهای بود. در منطقه #برق نبود. اصولا به نظر میرسید این منطقه یک شهرک غیرقانونی است ، چون حتی نام آن بر روی نقشه هم نبود.
⚜مردی آمد و خبر داد که سوزانا گفته است شما به چیزی نیاز دارید یا نه ؟ دکتر پاپلی گفت :" از خانم سوزانا تشکر کن و بگو اگر ممکن است پیش ما بیاید..." البته جمله را من باید #ترجمه میکردم و من بدون توجه آن را ترجمه کردم. بلافاصله از دکتر پرسیدم :" شما با این زن چکار دارید؟" 《اوجدا》 و 《ماریو》هم همین را پرسیدند. پرفسور پاپلی #نظریهای داشت. او همیشه میگفت:" ما نباید به افراد بگوییم دوستِ شما هستیم . باید کاری کنیم که مستقیما دوست خود افراد تلقی شویم." او تقریبا در این مسافرت همین #نظریه را پیاده میکرد. او به من گفت :" وقتی سوزانا آمد بگو این سهنفر استاد دانشگاه هستند و هم #خبرنگار! بقیهاش با من!" و بلافاصله اضافه کرد :" این حرف دروغ هم نیست، چون خود من که مجلهی تحقیقات جغرافیائی را چاپ میکنم و ماریو و اوجدا هم که قرارشده است گزارش سفرشان را به شرکت گردشگری بدهند."
⚜ چند دقیقه بعد سوزانا آمد و پرسید که با او چه کاری داریم. دکتر پاپلی صحبت میکرد و من ترجمه میکردم. دکتر گفت:" سوزاناخانم، ما از شما تشکر میکنیم و #شجاعت شما را در جلوگیری از دعوای بیشتر و آرامش منطقه میستاییم. شما آنقدر اینجا را سریع آرام کردید که یک لشکر پلیس هم نمیتوانست به این سرعت اینکار را انجام دهد. " دکتر پاپلی ادامه داد: "ما هم استاد دانشگاه هستیم و هم خبرنگار" پروفسور به سوزانا گفت مایل است با او #مصاحبه و مطالب را همراه عکسش چاپ کند. دکتر گفت :" من عکس شما را در روی مجلهام چاپ میکنم و خواهم نوشت که این زن فوقالعاده زیبا، شجاع و مدیری تواناست که بر صدها مرد فرمان میراند!"
⚜او از سوزانا پرسید :" اجازه میدهید ابتدا یک عکس از شما بگیرم؟" سوزانا از جایش بلند شد و گفت :" من کمی کار دارم. میروم و برمیگردم. " وقتی از کلبه خارج شد، دکتر پاپلی گفت :" او رفت تا لباس بهتری بپوشد و آرایش کند و بیاید."
⚜هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم یک مردِسیاه بسیار قوی با یک سینی پر از غذا و چند بطری لیموناد و کوکاکولا وارد شد. معلوم بود نوشابهها خنک است .《اوجدا》 پرسید :" مگر اینجا یخچال هست؟" مرد پاسخ داد :" بله! یخچال نفتی زیاد است."
سپس مردسیاهپوست به زبان #فرانسه پرسید:" خانم گفتهاست چیز دیگری میخواهید ؟"
دکتر پرسید:" شما زبان فرانسه را خوب حرف میزنید !" مرد گفت:" من اهل گویان فرانسه هستم و در اینجا کار میکنم." او افزود که سوزانا هم زبان فرانسه میداند چون مادرش اهل گویان است و پدرش برزیلی است. دکتر از آن مرد پرسید :" سوزانا اینجا بر چند زن ریاست دارد؟" مرد گفت:" اینجا همهچیز مال سوزاناست.
👇👇👇