🔘 نذر #ابوالفضل توسط بی بی صغری...
✅ هر کس در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش نپرسید.
✍ابوالحسن خرقانی
▪️بی بی صغری زنی ۶۰ ساله از کوچه ی بیوه زنان بود. او آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند سال ها بود شوهرش مُرده بوددر یک اتاق اجاره ای در یکی از خانه های ننه قمری زندگی می کرد. یعنی درخانه ای زندگی می کرد که ۸ تا اتاق داشت و ۶ خانوار در آنجا ساکن بودند. با نخریسی زندگیش را می گذراند. اتاقش هرگز گچ نشده بود و خشت های خام سقفش از دود چراغ موشی سیاه شده بود. سقف سیاه اتاقش در مقابل اشعه ی آفتاب که هز تنها پنجره ی کوچک اتاق به آن می تابید، حالتی خاص به آدم می داد دو سوم اتاق کوچکش فرش نداشت و یک سوم دیگر را پلاسی فرسوده پوشانده بود، همان جا رختخواب و تمام وسایلش گذاشته بود.بی بی صغری با همه مردم بخصوص با بچه ها مهربان بود
▪️بی بی صغری #سید بود ولی هیچ وقت هیچ چیز از هیچ کس و تحت هیچ عنوان نمی گرفت. نه سهم سادات می گرفت، نه آش نذری، نه لباس و پول نذری. می گفت: من کار می کنم و وضعم هم خوب است، محتاج نیستم خدا را شکر؛ نذرتان قبول، به کسانی که محتاج تر از من هستند، بدهید. بی بی در مولودی های زنانه هم شادی آفرین بود عربونه (دایره) و دف را می گرفت و با ریتم و آهنگی شادی آور آن را بسیار محکم می زد و در مدح مولا #علی_ع اشعاری می خواند در عروسی بچّه یتیم ها هم دایره می زد ولی هرگز بابت عربونه زدن و مولودی خواندن پول نمی گرفت. حتی در عروسی فرخنده هم دایره زده بود و مادر فرخنده خواسته بود به او غذا بدهد که به خانه ببرد خیلی ناراحت شده بود.
▪️سال های ۳۸_۱۳۳۷ بود و در شهر یزد چندتا خیابان بیشتر نبود و این خیابان ها هم اکثراََ خاکی بودند. فقط خیابان های شاه و پهلوی و کرمان آسفالت بود. و قرار شد که خانه های مردم را خراب کنند و خیابان را امتداد دهند. سال های بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود. دولت می خواست با درآمدهای #نفتی در شهرها نوسازی کند. نوسازی و مدرنیزاسیون باید خیابان های مستقیم و ماشین رو را در بافت های تو در تو، سنتی و قدیمی شهر یزد ایجاد می کرد.
▫️مهندسان #شهرداری مسیر خیابان ها را مشخص کردند و روی دیوارها و بام خانه ها گچ ریختند و بالاخره یک روز صدها عمله و کارگر با کلنگ و بیل به تخریب خانه ها، بازارچه ها و غیره پرداختند. نه بولدوزر نه تراکتور و نه غلتک و نه هیچ وسیله ی مکانیکی دیگری برای تخریب به کار گرفته نشد. این وسایل هنوز در یزد نبود. کلنگ و بیل بود و بازوی #کارگر. حتی بخشی از خاک ها را با گاری از محوطه ها بیرون بردند. خانه های یزد زیرزمین زیاد دارد. هیچ خانه ای بی زیرزمین نیست و حتی گاهی زیر زیرزمین باز زیرزمین است. در بافت قدیمی یزد، چاه آب، چاه خاکروبه و راه رو قنات و غیره هم فراوان است.
▪️کارگران شهرداری ساختمان ها را تا سطح زمین با بیل و کلنگ خراب می کردند. اما اگر می خواستند زیرزمین ها را خراب کنند باید مدت ها معطل می شدند و تازه با مشکلاتی هم روبرو می شدند و حتی احتمال تلفات جانی هم بود. برای اینکه زیرزمین ها را خراب کنند آب #قنات را روی خانه های نیمه خراب شده می بستند بعد از یکی دو روز خشت ها خیس می خورد و خانه ها و زیرزمین ها مثل خانه ی کارتونی با صدای زیاد و گرد و خاک فراوان خراب می شد و به اصطلاح یزدی ها، می تُنبید.
▫️همه مردم به بچه ها هشدار داده بودند که برای تماشای خراب کردن خیابان نروند. اگر رفتند به خصوص به محل هایی که آب در آن انداخته اند نزدیک نشوند اما با وجود بچّه های شیطان حرف نشنو بالاخره چند حادثه اتفاق افتاد.
▪️یکی از روزها ۱۲_۱۰ تا بچّه ی شیطان می روند توی حوض یکی از خانه های نیمه خرابه که در آن آب انداخته بودند. سر ظهر گرمای #تابستان یزد و موقع ناهار کارگرها و عمله ها بوده است. بچه ها از نبود کارگران استفاده کردند و خود را با لباس انداخته بودند توی حوض لبریز از آب گل. بی بی صغری از آن جا رد می شده است. صدا می زند بچه ها این کار #خطرناک است، از حوض خانه ی خرابه بیرون بیایید ولی مگر این شیطان ها گوش به حرف بی بی صغری می کنند. کم کم چند نفر دیگر هم جمع می شوند و سر و صدا راه می اندازند که بچه های شیطان از این حوض مخروبه بیرون بیایید.
▫️یکی دوتا از بچه ها از حوض بیرون می آیند اما هنوز ۱۰ نفری بچه ها در حوض بوده اند که یک مرتبه حوض، با آب و بچه ها #فروکش می کند. بی بی صغری نعره می زند که #یاابوالفضل! بچه های مردم را سالم نگه دار خودم یک سفره برایت می اندازم...
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔹هر چند ماه یک بار اصغر را می دیدم. ۵_۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد می گذراندم. روزی با گاراژ اتفاق یزدی ها رفتم دیدم #اصغر آنجاست یک #شال_سبز هم به دور سرش بسته است. پرسیدم اصغر از کی #سید شدی؟ گفت: سید بودم. گفتم: اصغر #برادرهایت که سید نیستند، گفت: آدم وقتی #مشهد می آید #سید هم می شود. پرسیدم کار و کاسبی چطور است، گفت: بد نیست. داشتم با اصغر صحبت می کردم، دیدم یکی از صاحب ماشین ها آمد رو کرد به اصغر که حالا #سیداصغر شده بود و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی دهم. اصغر گفت: سی و پنج تومان. بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند. اصغر گفت: چِکَش را بده. فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول #نزول می کند. اصغر ضمن #گدایی پول هم #نزول می داد.
🔹سال ۱۳۵۴ اصغر را دیدم پرسیدم چه خبر؟ گفت: هفته ی دیگر پسرم را #داماد می کنم #آدرس داد و گفت: به عروسی بیا. هفته ی دیگر سرشب به کوچه زردی مشهد رفتم دیدم جلو خانه ای #چراغان است فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تر و تمیز با کت و شلوار و کراوات دم در خانه ایستاده بود و به مهمانان تعارف می کرد. من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه حدود ۵۰۰ متر حیاط با ساختمان خوبی بود. عروسی با شام #مفصل برگزار شد. دو حیاط آن طرف تر عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود.
🔹من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه ی تحصیل به #پاریس رفتم و بیش از #ده_سال اصغر را ندیدم. فکر سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بود گاراژ اتفاق یزدی ها از مرحوم حسین آقا میرجلیلی کارمند گاراژ اتفاق یزدی ها پرسیدم راستی اصغر کجاست؟ حسین آقا میرجلیلی گفت: می دانم #وضع مالی اش خیلی #خوب است. چون در مشهد پول #نزول می داد اوایل #انقلاب عده ای می خواستند #اذیتش کنند او هم به #تهران رفت، حالا کجاست نمی دانم!
🔹سال ۱۳۶۹ می خواستم به #خارج از #کشور بروم باید #هزاردلار به طور #آزاد می خریدم به #خیابان فردوسی تهران بالاتر از چهارراه استانبول رفتم که #دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه ی #صرافی دیدم که #اصغر نشسته بود. فهمیدم #حاج_سید_اصغر مغازه ی صرافی راه انداخته است. به حکم #رفاقت_قدیم دلار را ۱۲ ریال #ارزانتر از فی #حساب کرد و گفت: ناهار مهمان من باش، قرار ناهار به وقت دیگری موکول شد. یکی دوبار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چندبار در تهران اصغر و پسرش آقارضا را دیدم سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به #منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش #حاجی_مریم_خانم شده بود. پسر سومش تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش هم آنجا بود.
🔹اصغر گفت: سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده اند. گفت: که #عروسم از ماجراهای #قبلی ما هیچ #خبر ندارد، #صحبتی نشود. خانه ی شیک و قشنگ چهارطبقه ای در عباس آباد #تهران داشت. خودش طبقه ی هم کف زندگی می کرد و حیاط نسبتاََ بزرگی هم در اختیارش بود. بچه هایش هم در طبقات دیگر #زندگی می کردند. روزی از حاج سید اصغر پرسیدم زندگی ان را #مدیون چه کسی هستی؟ گفت مدیون آن آدم خدابیامرزی که #اولین ۵ ریالی را در آن شب در #مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از #حمالی نجات داد.
@zarrhbin
👇👇👇👇