مهلا....❣
🍃 مهلا هفت، هشت ماه بیشتر نداشت که پدر و مادرش به سفر #حج_واجب مشرف شدند و مجبور شدند نوزادشان را به #عمه، که پسری هم سن و سال مهلا داشت، بسپارند و آن زمان به گونه ای بود که هنوز #شیرخشک وارد بازار ایران نشده بود و اگر هم بود پدیده ای #نوظهور بود و کودک را باید به #دایه می سپردند تا به او #شیر بدهد، بنابراین مهلا را به عمه و عمو سپردند.
🍂 از #قضا عمو و زن عموی مهلا نیز از داشتن #نعمت_فرزند محروم بودند، بنابراین سالهای سال بود که در حسرت داشتن بچّه می سوختند و هنگامی که پدر و مادر مهلا به مکّه رفتند، مهلا از سینه ی عمّه شیر می نوشید و در خانه ی عمو به سر می برد، #زیرا عمّه گرفتار بچه های قد ونیم قد خود بود و نمی توانست زیاد به برادر زاده اش برسد تا جایی که مِهر مهلا در دل عمو و زن عمو نشست.
🍃 و اینگونه زمان سپری شد و بالاخره زمان #بازگشت پدر و مادر مهلا فرا رسید و یک هفته همگی درگیر مهمانی گرفتن و مهمانی دادن شدند تا جایی که #مادر مهلا به علّت دوری یک ماهه از #فرزندش و عدم شیر دادن به او دیگر قادر نبود به فرزندش #شیر بدهد و باز او را به دامان عمّه سپردند تا همچنان عمّه علاوه بر فرزند خود مهلا را نیز سیر کند؛
🍂 عمو و زن عمو نیز که در این مدّت با مهلا اُخت شده بودند، #دوریش را طاقت نیاورده و تصمیم گرفتند نزد پدر و مادر مهلا رفته و اِتمام حجّت کنند و مهلا را به عنوان #دخترخوانده، از عمو رضا بخواهند. که این #درخواست ابتدا با مخالفتِ مادر مهلا روبرو شد، #اما زمانی که مادرِ خانم کوچولو اشکهایی را دید که بر گونه های برادر شوهر و جاریش، جاری شده به این #امر رضایت داده و #سرنوشتی تازه برای مهلا رقم خورد!
🍃 و او باید خانه پدری و والدین و خواهر و برادرهایش را ترک کرده و وارد #خانه ی عمو شود، عمویی که هیچ کم و کسری در زندگی نداشت و عدم داشتن فرزند تنها نداشته ی زندگیشان بود که حالا با #حضور مهلا این کمبود نیز جبران می شد و هر روز مهلا جلوی چشمان آنها قد می کشید و بزرگ می شد و عمو و زن عمو که حالا پدر و مادر او نیز بودند و از خوشحالی سر از پا نمی شناختند، نمی گذاشتند آب در دل مهلا تکان بخورد و از "شیر مرغ تا جان آدمیزاد!" را در اختیارش می گذاشتند و هرگاه دلش #بهانه می گرفت که چرا تک فرزند است؟ پدر و مادر او را به خانه ی عمو رضا می بردند تا تنهاییش را با بازی با بچه های عمو که خواهر و برادرهای واقعی او بودند، پُر شود.
📌 ادامه داستان در پست بعدی
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔘 ماجرای اصغر حمال...⁉️
🔹 ۱۵_۱۴ نفر بچه یزدی بودیم که می خواستیم #کنکور بدهیم، قرار شده بود با هم مسافرت کنیم. روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به #کوهسنگی رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاه های مشهد بود و هنوز هم هست. در سال ۱۳۶۴ آن جا چندتا قهوه خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می دادند، ما بچه ها روی دوتا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم. مردی آن جا سر میزها می آمد و #گدایی می کرد. من خوب نگاهش کردم دیدم #اصغر، حمال گاراژ اتوتاج یزد است.۵_۴ سالی بود او را ندیده بودم. البته گدای تر و تمیزی بود. لهجه اش #یزدی بود ولی وقتی بچه ها پرسیدند یزدی هستی گفت: نه. بچه ها بفرما گفتند و او بی هیچ #تعارفی نشست و با ما شام خورد. آن شب گذشت من و چند نفر از بچه های آن گروه در #دانشگاه_مشهد قبول شدیم.
🔹چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ی ادبیات دیدم که گدایی می کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: #آدم_یزدی گدایی نمی کند. گفت: یزدی نیستم. گفتم: اسمت اصغر است، سه تا برادر هستید، حمال گاراژ اتوتاج بودی و ۲ برادرت در گاراژ حاج عبدالوهاب قمی #حمال هستند. گفت: تو کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. گفت: حالا پس دو تومان به من بده. آن موقع به #گدا یک ریال و دو ریال می دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم #حرف بزنیم. ۵_۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا ( امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی می کرد. سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود پرسیدم ناهار خوردی گفت: نه. او را #دعوت کردم که در قهوه خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا #دیزی بخوریم. کم کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد.
🔹گفت: من #حمال گاراژ اتوتاج یزد بودم. هر سال #شهریورماه ۱۵ روز دست زن و بچه هایم را می گرفتم و برای #زیارت به مشهد می آمدم. برای اینکه خرج مسافرت در آید دو سه عدل #جارو و بادبزن #بافقی می خریدم و با خود به مشهد می آوردم. روزها زنم بچه ها را بر می داشت و به #حرم می رفت. آن زمان ۶ تا بچه داشتم یکی عروس کرده بودم و یکی هم در سن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ بود من هم دور بست( فلکه ی قدیم امام رضا علیه السلام) جارو و بادبزن ها را می فروختم و خرجم را در می آوردم. یک شب جاروها و بادبزن هایم تمام شده بود ولی هنوز زن و بچه هایم از حرم نیامده بودند که به #مسافرخانه بر گردیم.
🔹خسته بودم و #خوابم گرفته بود سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم، یک مرتبه یکی #پنج_ریالی جلو رویم انداخت، هیچ نگفتم. ظرف #نیم_ساعت که زنم دیر آمد #مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند. از زیر چشم دیدم که زن و بچه هایم دارند می آیند. #پولها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو، من #کار دارم یکی دو ساعت دیگر می آیم. زنم رفت و صدمتر دورتر در یک جای مناسب #نشستم سرم را روی زانویم گذاشتم به طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم نزدیک #ده_تومان پول گیرم آمد. دیدم #عجب کاری است که بی هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تُن پول گیرم آمد. آخر پشت کردن عدل های ۱۲۰_۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله های باری کار ساده ای نیست. ۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد.
🔹به زنم گفتم من در #مشهد کاری پیدا کرده ام و به #یزد نمی رویم، زنم هم خوشحال که در مشهد کنار #حرم امام رضا (ع) می مانیم. دو تا اتاق #اجاره کردیم و #ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می گذاشتم روی زانویم و روزی ۵۰_۴۰ تومان #کاسب بودم. زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و #زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود. من هم راه افتادم و #گدایی کردم. کم کم با محلات مشهد آشنا شدم، متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمدآباد، کوی دکترا و اطراف دانشکده هاو جلوی بیمارستان ها خوب #پول می دهند. حالا ۵ سال است در مشهد کار می کنم #وضعم خوب است.
🔹 ظرف این مدت در مشهد #خانه خریدم. وقتی #حمال گاراژ اتوتاج بودم یک دخترم را در سن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاََ حدود ۱۴۰ تومان (منظور ۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش #جهیزیه بخرم. حالا زنم برای دختر دیگرم که می خواهد عروس شود نزدیک ۳۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیه کرده است. زنم هم #معامله می کند. زن #حسابگری است، طوری معامله می کند که جهیز دخترش #مجانی تمام شود. از یک وسیله چندتا می خرد و طوری آن ها را به همسایه ها و غریبه ها می فروشد که یکی برایش مجانی می افتد.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
▫️حاجی علی رسولی می گفت کله ی پدر هر چه خارجی تماشاگر است. ما توی این خانه های پر از عقرب و مار و موش با مستراح های چند صدساله، بدون آب، با دیوارهای زندان مانندش بمانیم و بپوسیم که #خارجیها می خواهند بیایند ما را تماشا کنند؟ خود خارجی های پدرسوخته، اگر راست می گویند بیایند یک ماه توی این #بیغولهها، که اگر یک زلزله بیاید همه مان می میریم، زندگی کنند. من این حرف ها را نمی فهمیدم، تازه داشتم بزرگ می شدم و می فهمیدم که ما #خانه نداریم و باید هر یکی دوسال یک بار اتاقی در خانه ای #اجاره کنیم. چند سال خانه ی بی بی هلی و بعد اتاق آحسینعلی در خانه فاطمه جان و بعد یک اتاق در خانه ی بی بی هاجر و بعد یک اتاق در خانه ی بمان جان.
▪️ این مسئله ی تامین کود هم برای #کشاورزان، خودش مسئله ی مهمی بود و من چندتا خاطره از آن دارم. ببخشید که اول #کتاب با نوشتن داستان نجاست و توالت حالتان را به هم می زنم( من هم از جانب خودم از شما معذرت می خواهم.) اما این هم گوشه ای است از #زندگی سال های دهه ی ۱۳۳۰ در شهرهایی مانندِ #یزد. زندگی ای که به مدت ۳۰۰۰ سال و شاید بیشتر در #مملکتایران ادامه داشته است. #خاطراتی است از عصر سنت قبل از مدرنیته. بی خود نیست که من می گویم ۳۰۰۰ سال عمر دارم. چون در طول ۳۰۰۰ سال وضع همین طور بوده است.
▫️ ما همسایه ای داشتیم، آمهدی بزاز که در طزرجان یزد (ده ییلاقی) باغچه ای داشت. آمهدی برای تامین کود باغچه اش کف زیزمین خانه اش را خاک نرم ریخته بود و به بچه هایش گفته بود بروند همانجا توالت کنند. به من هم مثل چند تا بچه ی دیگر گفته بود که برویم در زیر زمین خانه ی آنها توالت کنیم . نجاسات همان جا خشک می شد و در بهار آن ها را به طزرجان می برد تا درختان باغش را کود بدهد.
▪️در سال ۱۳۳۳ برای آموختن قرآن پیش مرحوم ملانباتی می رفتم. آن جا هم همین وضع بود. یکی از درآمدهای ملانباتی فروش نجاسات خشک شده ی بچه ها بود. نجاساتی که مثل خانه ی آمهدی به دست می آمد.
▫️این #کودهای_شیمیایی و این پمپ های تخلیه توالت چه خدمتی به مردم و #بهداشت کردند. کودهای شیمیایی آدم ها را از اعماق ۴۰۰۰ سال قبل با یک جهش به عصر جدید منتقل کردند. آن ها که از کودهای شیمیایی #مینالند آن اوضاع را ندیده اند.
▪️در ظرف چند سال با آمدن چندتا کیسه کود شیمیایی و پیدا شدن ماشین و پمپ، تاریخ چند هزارساله ی سنتی به #عصرمدرن وارد می شدیم. نسل من ۳۰۰۰ سال عمر دارد، این حرف ها فقط مال شهر ما، محله و کوچه ی ما نبود؛ همه جا از این حرف ها بود، به خصوص شهرها و دهات حاشیه ی #کویر که اطراف آنها علف نیست تا گاو و گوسفند نگه دارند و از کود دام ها برای بارور کردن زمین استفاده کنند.
✅ ادامه دارد
📚 شازده حمام، جلد ۱، دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
🍃 #خانهیمحمدعلی
📌 درود بر همراهان یار مهربان، #باهم برویم خانهی خلیفه محمدعلی پسر شهربانو، همسر رقیه و بابای مهری....
🍃 من در عالم بچگی دهبار به خانهی محمدعلی رفتم. نمونهی کاملِ خانههای قدیمی #یزد بود؛ خانهی مردمان کم درآمدِ پُر اولاد. خانهی مردم متوسط رو به پایین، نه خیلی فقیر و نه متوسط. #خانهای واقع در یک کوچهی باریک با عرض ۱/۵ متر، #کوچهیآشتیکنان.
🍂 #محمدعلی، بخشی از خانه را از پدرش ارث برده بود، سهم برادرش را خریده بود، مادرش شهربانو با آنها زندگی میکرد، مادرش مالک هشتیک(یکهشتم) خانه بود، پدر محمدعلی خیلی زود مرده بود، محمدعلی یازده ساله بود که یتیم شد.
🍃 #شهربانو، ملّا بود، به بچّهها و حتی بزرگان #درس میداد در عین حال، چندین دستگاه شعربافی و ترمهبافی داشت. بابتِ #تدریس، پول و هدیه طلب نمیکرد. #معلمی را شغلِ #انبیا میدانست. میگفت انبیا بابت تعلیمشان از کسی چیزی طلب نکردهاند.
🍂 پس از مرگِ شوهر، دو پسرش را در این خانه بزرگ و داماد کرده بود. پسر بزرگش محمدعلی سهم برادر کوچکتر را خریده بود. محمدعلی در این خانه داماد و صاحب چهار #دختر شده بود. همراه مادر و چهار دخترش در این خانه زندگی میکردند. سه دخترش را عروس کرده بود، آنها از این خانه رفته بودند.
🍃 وقتی من یازده ساله بودم، شهربانو، محمدعلی و همسرش و مهری در این خانه #زندگی میکردند. درِ خانه چوبی بود، از آن چوب گردوهای استخواندار، خیلی محکم، با گلمیخهای درشت. درِ خانه حداقل هفتاد هشتاد سال قدمت داشت. شاید سیصد سال دیگر هم عمر میکرد؛ دری پاشنه گِرد، قبل از پیدایشِ لولا ساخته شده بود. نجّارِ محلّه آن را ساخته بود. رنگش طبیعی بود، قهوهای. دو #کوبهی_بزرگ داشت، یکی برای مردان و یکی برای زنان.
🍂 وقتی صدای در بلند میشد، نباید #نامحرم در را باز میکرد. تیجه یا کلونِ در از چوب بسیار محکم بود، حداقل نیم متر طولش بود. وقتی در را با کلید فلزیِ بلند میبستند، #رستم هم نمیتوانست آن را باز کند. عملاً در طولِ روز درِ خانه باز بود، فقط شبها در را میبستند.
🍃 در که باز میشد فقط دوپله، کوچه را به خانه #وصل میکرد؛ حیاطی آجرفرش. آجرهای حیاط هم شاید هشتاد سالی قدمت داشت. آجرهای سوخته، آجرهای خوب پخته شده. رنگشان مایل به سبز تیره بود. وسط آنها سائیده بود. لبهی آجرها بلندتر از کفِ آنها بود. وقتی کف خانه را آبپاشی میکردند، وسط هر آجر کمی آب میایستاد.
🍂 شبهای بهار و تابستان، محمدعلی چراغ سرسوز را روشن و آن را به میل بلند لبهی #تالار آویزان میکرد. انعکاس نور در حوض وسط خانه و حوضهای مینیاتوریِ وسط آجرها، تلالویی به دیوارهای کاهگلی خانه میانداخت. نمایشِ نور و رنگ بود. در آن حالت، #خانه، زیبایی وصف ناپذیری داشت، زیباییِ منظر و نما.
🍃 درِ خانه که باز میشد، حیاط دیده میشد. خانهی #اعیان_یزد و خیلی از شهرهای دیگر این طور نبود. هرگز درِ خانهی اعیان، مستقیم از کوچه به حیاط باز نمیشد. اگر #یزدی یا کاشانی و یا کرمانی هستید که میدانید خانهی اعیان، چطور ساختمانی داشته است.
🍂اگر اهل این شهرها نیستید، مسافرتی به یزد و کاشان و کرمان بکنید. بسیاری از این خانهها حالا به #موزه، هتل و یا رستوران تبدیل شدهاند. در #یزد چند باب از این خانهها "دانشکدهی معماری" شده است. این خانهها #شاهکارمعماری است. زود بروید و ببینید. چون عدهای با بافتِ قدیمِ یزد، کاشان، کرمان و... #دشمنی دارند. دائم میخواهند آنها را خراب کنند. این خانهها خود یک #واحدفرهنگی است.
🍃 #روابطاجتماعی حاکم بر این خانهها الگوی زندگیِ #ایرانی_اسلامی را نشان میدهد. حیف که عدهای این خانهها را فقط یک مشت خِشت و گِل میبینند! این کالبدِ زیبا، محتوایی #زیباتر دارد. عدهای ارزش این خانهها را در زمین آنها میبینند. میخواهند آنها خراب شوند تا زمینشان را بفروشند.
✅ این قسمت به پایان رسید؛ امّا اگر خدا توفیق داد و عمری باقی بود خصوصیات فیزیکی خانهی سنتی خلیفه محمدعلی را که دکتر به کتاب، پیوست نموده است کامل توضیح خواهیم داد.
📚 شازدهی حمام، جلد ۴
#دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin
#قرنطینه👆
از "بچّهها" یاد بگیریم✌️
ما بچهها، شاد میمانیم چون #زندگی زیباست، صبر میکنیم، درک میکنیم، کمک میکنیم، در #خانه میمانیم تا بحران را شکست دهیم.
#در_خانه_بمانیم🏡
اندکی صبر، سحر نزدیک است.💚
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
خریدِ #خانه در تهران🍃
▫️پولهای مهری ته کشیده بود. #آحبیباحمد گفته بود دیگر نمیتواند اجارهی دستگاهها را بدهد. گفته بود دورهی دستگاههای خانگی گذشته است. همهی کارگرها میخواهند به #کارخانه بروند. آنجا آنها را بیمه میکنند. #پارچههایدستبافت تاب و توان رقابت با پارچههای کارخانهای را ندارند.
▪️#عصرصنایعدستی در حال سپری شدن بود. "کارخانه" آمده بود تا #کارگاههایخانگیکشور را نابود کند. بیشتر خانههای شهر و روستاهای قدیمی ایران در حکم یک کارگاه تولیدی بودند. تحول عظیمی در راه بود. "خانههای تولیدی" باید به "خانههای مصرفی" تبدیل میشد. سهم پولِ #نفتایران باید به اروپا و آمریکا بر میگشت.
▫️حالا (۱۳۹۴) نوبتِ #چین شده است. این کالاهای بیکیفیت چین دمار از صنعت و #اقتصادما در آورده است. اگر آمریکاییها و انگلیسیها صنایع خانگی ما را تعطیل کردند، #چینیها و وابستگان داخلی آنها صنایع ماشینی ما را به تعطیلی و ورشکستگی کشاندند و میکشانند.
▪️#مملکتی که هر خانهاش #کارگاهی بوده است، حالا جوانهایش بیکارند. اگر چندتا جوان بخواهند در زیرزمین خانهشان برای خود کارو کاسبی راه بیندازند، باید #مجوز_تجاری بگیرند. باید شرکت ثبت کنند. باید یکسال از این اداره به آن اداره بدوند تا مجوز بگیرند. آنوقت میگویند چرا بیکاری است.
▫️اگر #دولت سه کار بکند، من قول میدهم ظرف یک سال حداقل یک میلیون شغل بدون کمک دولت ایجاد میشود:
1⃣ به جوانها به سرعت، ظرف یکهفته #مجوز_کار بدهد.
2⃣ اجازه بدهد کارگاههای کوچک زیر ده نفر؟ در ساختمانهای غیرتجاری و اداری ایجاد شود، البته کارگاههایی که #آلودگی نداشته باشد. چرا وقتی دو نفر جوان با دو دستگاه کامپیوتر در زیرزمین خانهشان میخواهند کاری برای خود دست و پا کنند باید دائم بترسند و بلرزند؟
3⃣ دولت تکلیفِ #مالیات و بیمه را برای کارگاههایکوچک روشن کند.
▪️ اگر در قرون قبل هم دولتها گفته بودند در خانهها کارگاه نباشد و #مردم برای ایجاد اشتغال و کار خود مجوز بگیرند، ممکن نبود میلیونها #شغلخانگی در این مملکت ایجاد شود. خدا لعنت کند این #غربزدگی ما را. بگذریم و وارد خاطرات شویم. در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
▫️اجارهی دستگاهها به مهری نمیرسید. مبلغ اجاره خانهی یزد هم کم بود و کفاف مخارج او را نمیکرد، البته صاحبخانهاش #آقاتقی از او اجاره نمیگرفت. میگفت تا شوهرش در زندان است، مهمان او خواهد بود. آن مرد آذری مهربانتر از آن بود که مهری فکر میکرد. #لئونارمنی هر روز از مهری میپرسید کاری دارد یا نه؟ برایش میوه، سیبزمینی و نان میخرید. مهری با زور به او پول میداد. لئون مکانیک بود. ملینا برای مهری شیرینی میآورد و سُلماز برایش غذا. گلناز هفتهای یکیدو بار او را به زور به خانه میبرد.
▪️امتحانات که تمام شد. بهاره و مینا با #مهری بیشتر گرم گرفتند. بهاره و مینا همان دو دانشجوی دوست مهری بودند. او را چندبار به خانه بردند. یک شب او را در خانهشان نگه داشتند. آنها باهم بحث میکردند. گاهی که مهری به خانهی آنها میرفت، چند نفر از دانشجویان دیگر هم بودند. روزی مهری، در دانشکده بهاره و مینا را دید. آنها در گوشهای داشتند با آن پسر همکلاسی مهری صحبت میکردند؛ همان پسری که یک روز احوالِ #آقارضا را از مهری پرسید. #مهری حدس زد که او دخترها را فرستاده است. به دخترها هیچ نگفت.
▫️چند روز بعد مهری دید آن #پسرجوان یک عدد کیف به مینا داد و سریع از او دور شد. #مهری مطمئن شد که آن پسر با بهاره و مینا در ارتباط است. بهاره و مینا و دوستانشان با هم بحثهایی میکردند که مهری نمیفهمید. بحث از کارگر و مسائل کارگری بود. بحث از شوروی، بحث از کوبا و ویتنام. در بحثهای آنها اسامیای به گوش مهری میخورد که برایش ناآشنا بود. فیدل کاسترو، چِگوارا، لنین، استالین، مائو، هوشی مینه.
▪️#مهری وارد بحث آنها نمیشد. آنها هم او را وارد بحث نمیکردند. ولی او حرفها را میشنید. آنها هم کاری میکردند که او حرفها را بشنود. تابستان بود و فصل بیکاری. مهری در خانه بود. #کتاب میخواند. به ملینا در پختن شیرینی کمک میکرد. بیشتر عصرها برای دیدن بهاره و مینا به خانهی آنها میرفت. به آنها دلبسته شده بود. از بحثهایی که میکردند خوشش آمده بود. حرفهایی میشنید که تابهحال نشنیده بود. دوستان بهاره و مینا هم جالب بودند. همه دخترانی خونگرم بودند.
▫️#مهری کتابهای بینوایان، جنگ و صلح، برادران کارمازوف و خانه اموات را تمام کرده بود. کتابها را به بهاره پس داد. بهاره #کتاب_جدیدی به او داد. جلدش سفید بود. کتاب کوچکی بود. بهاره گفت: "کتاب خوبی است! وقتی بخوانی، به آن علاقهمند میشوی. ولی کسی نباید آن را ببیند!" روی جلد کتاب هم سفید بود. هیچ تیتری نداشت. مهری دو روزه آن را تمام کرد.
👇👇👇👇
ذرهبین درشهر
#راز_فردوسی #وارثان_پر_سوم_سیمرغ #ایران؛ #خانه_سیمرغ تدوین :امراله مروتی @zarrhbin
#راز_فردوسی
#وارثان_پر_سوم_سیمرغ
#ایران؛ #خانه_سیمرغ
به خاطر داریددر وانفسای #کرونا که البته هنوز هم از بار آن کاسته نشده است؛ عده ای خائن و فرصت طلب با سواستفاده
از نگرانی و دلهره مردم؛ بازار کرونا هراسی را داغ کرده بودند و کاسبان کرونا با رد و بدل کردن شایعات و نشر اکاذیب در رسانه ها؛ توصیه های ضد و نقیض و بعضا خرافاتی نظیر معجزات روغن بنفشه و سماق و سیر و انواع ادعیه ساختگی ارائه میدادند و بنیاد تمام اینها بر تنها چیزی که استوار نبود و نیست؛ #خرد و #دانش و مبانی #علمی و #پزشکی است. برای انبساط خاطر شما مشترکان ارجمند هم که شده به اشتراک پستی متفاوت؛ آن هم از دل ادبیات حماسی و اسطوره ای ایرانیان که شاید بی ارتباط نباشد با #خرد و #دانش که این روزها بیش از هر زمان ارزش آن بر عوام و خواص خرافاتی آشکار شده است (اگر اهل بصیرت باشند)؛بپردازیم
👇👇👇
در شاهنامه ی فردوسی روایت عجیبی وجود دارد.
داستان از این قرار است که ؛
وقتی زال می خواست از سیمرغ خداحافظی کند و او را ترککند، #سیمرغ #سه_پَر از پَرهای خود را به زال می دهد و به او می گوید : "هر وقت در #تنگنا و #تیره_روزی قرار گرفتی پرها را به آتش بکش تا من ظاهر شوم و به #یاری ات بشتابم"
...سالها می گذرد؛ رودابه،همسرِ زال،#رستم را آبستن می شود و ناتوان از وضع حمل؛ در بستر مرگ می افتد. زال؛ هراسان اولین پر سیمرغ را به آتش میکشد؛ سیمرغ به یاری همسر و فرزندش می آید و از مرگ می رهاندشان.
زال در اواخر عمر و قبل از مرگش دو پر دیگر را به رستم می دهد تا در تنگنا آنها را به آتش بکشد.
...سالها می گذرد و رستم در جنگ با پهلوانی به نام اسفندیار دچار زخم های فراوان می شود و مستاصل از شکست او .رستم پر دوم را به آتش می کشد.
سیمرغ آشکار می گردد.رستم را #درمان می کند و راز شکست اسفندیار را بر ملا می نماید.رستم پیروز می شود.اما راز سر به مُهری که فردوسی قرنهاست آن را پنهان کرده اینجاست.فردوسی تکلیف #پر_سوم را مشخص نکرده است.در هیچ جای شاهنامه نشان وخبری از پر سوم نیست.سرنوشت پر سوم در پرده ی معماست.
حتی هنگامی که رستم در هفت خوان در نبرد دیو سیاه و سپید گرفتار می گردد و یا در رزم اول از سهراب شکست میخورد پر سوم را به آتش نمیکشد. یا هنگامی که در چاه شغاد نابرادر به تیرهای زهر گون گرفتار می آید، کشته می شود ولی پر سوم را به آتش نمیکشد.
چه چیز با ارزش تر از جانش است که #مرگ را می پذیرد ولی پر سوم را نگاه می دارد؟ چرا؟ رستم پر سوم را به چه کسی سپرده است؟ پر سوم باید به دست چه کسی برسد؟ و در چه زمانی به آتش کشیده شود؟
ادبیات اساطیری ایران شعله گاهِ دیرنده ای از اشارات و کنایه ها و نشانه های ژرف و رازآلود است.اشاراتی که خاستگاه اش همان تجسمِ آمال و آرزوهای ساکنان فلات ایران می باشد.فردوسی با هوشِ تاریخی و جامعه شناس اش #پیش_بینی روزهای #تیرگون میهنش را نموده بود.
او نیک می دانست گردش گردون بر ایرانیان روزهای هم دیسِ حاکمیتِ ضحاک را بازمی آورد؛
چو ضحاک شد بر جهان شهریار،
برو سالیان انجمن شد هزار.
نهان گشت آیین #فرزانگان،
پراگنده شد نام #دیوانگان.
#هنر #خوار شد جادویی ارجمند،
نهان #راستی آشکارا گزند.
ندانست جز کژی آموختن،
جز از کشتن و غارت و سوختن.
فردوسی در تعبیری عاشقانه و رازآلود صبح #امیدِ رهایی بخش از #تیره_بختی ایرانیان در هر دوره ای از این تاریخ را درصدف مکتومی قرار داده است.
باور اینکه هنوز راهی بر سعادت مندی ایرانیان وجود دارد.
تاریخ گواه این مدعاست.
#ایران؛#خانه ی_سیمرغ است و ما نوادگان رستم و زال ایم .#سومین_پر_سیمرغ را به آتش خواهیم کشید تا سیمرغ #خِرَد و #شادی و #سعادتمندی از پس این #ظلام_وحشت و #تیره_روزی بر فلات ایران لبخند بزند.
#ما_وارثان_پر_سوم_سیمرغ_ایم!!!!
@zarrhbin
💠بدنسازی در #خانه ۵ قسمتی
🤼♂مجموعهای از حرکات بدنسازی پایه و اصولی برای انجام یک تمرین بدنسازی مفید در خانه آشنا شوید توضیحات نوشته شده است.
🤼♂به همین راحتی می توانید این برنامه ها رو اجرا کنید البته اگر یک برنامه #غذایی هم داشته باشید خیلی بهتر موثر خواهد بود.
#پیام_سلامتی ۱۸۶
#ورزش_جوانان_اردکان
@zarrhbin