🔘 دلگرمی دلهای یخزده
خریدِ #خانه در تهران🍃
▫️پولهای مهری ته کشیده بود. #آحبیباحمد گفته بود دیگر نمیتواند اجارهی دستگاهها را بدهد. گفته بود دورهی دستگاههای خانگی گذشته است. همهی کارگرها میخواهند به #کارخانه بروند. آنجا آنها را بیمه میکنند. #پارچههایدستبافت تاب و توان رقابت با پارچههای کارخانهای را ندارند.
▪️#عصرصنایعدستی در حال سپری شدن بود. "کارخانه" آمده بود تا #کارگاههایخانگیکشور را نابود کند. بیشتر خانههای شهر و روستاهای قدیمی ایران در حکم یک کارگاه تولیدی بودند. تحول عظیمی در راه بود. "خانههای تولیدی" باید به "خانههای مصرفی" تبدیل میشد. سهم پولِ #نفتایران باید به اروپا و آمریکا بر میگشت.
▫️حالا (۱۳۹۴) نوبتِ #چین شده است. این کالاهای بیکیفیت چین دمار از صنعت و #اقتصادما در آورده است. اگر آمریکاییها و انگلیسیها صنایع خانگی ما را تعطیل کردند، #چینیها و وابستگان داخلی آنها صنایع ماشینی ما را به تعطیلی و ورشکستگی کشاندند و میکشانند.
▪️#مملکتی که هر خانهاش #کارگاهی بوده است، حالا جوانهایش بیکارند. اگر چندتا جوان بخواهند در زیرزمین خانهشان برای خود کارو کاسبی راه بیندازند، باید #مجوز_تجاری بگیرند. باید شرکت ثبت کنند. باید یکسال از این اداره به آن اداره بدوند تا مجوز بگیرند. آنوقت میگویند چرا بیکاری است.
▫️اگر #دولت سه کار بکند، من قول میدهم ظرف یک سال حداقل یک میلیون شغل بدون کمک دولت ایجاد میشود:
1⃣ به جوانها به سرعت، ظرف یکهفته #مجوز_کار بدهد.
2⃣ اجازه بدهد کارگاههای کوچک زیر ده نفر؟ در ساختمانهای غیرتجاری و اداری ایجاد شود، البته کارگاههایی که #آلودگی نداشته باشد. چرا وقتی دو نفر جوان با دو دستگاه کامپیوتر در زیرزمین خانهشان میخواهند کاری برای خود دست و پا کنند باید دائم بترسند و بلرزند؟
3⃣ دولت تکلیفِ #مالیات و بیمه را برای کارگاههایکوچک روشن کند.
▪️ اگر در قرون قبل هم دولتها گفته بودند در خانهها کارگاه نباشد و #مردم برای ایجاد اشتغال و کار خود مجوز بگیرند، ممکن نبود میلیونها #شغلخانگی در این مملکت ایجاد شود. خدا لعنت کند این #غربزدگی ما را. بگذریم و وارد خاطرات شویم. در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
▫️اجارهی دستگاهها به مهری نمیرسید. مبلغ اجاره خانهی یزد هم کم بود و کفاف مخارج او را نمیکرد، البته صاحبخانهاش #آقاتقی از او اجاره نمیگرفت. میگفت تا شوهرش در زندان است، مهمان او خواهد بود. آن مرد آذری مهربانتر از آن بود که مهری فکر میکرد. #لئونارمنی هر روز از مهری میپرسید کاری دارد یا نه؟ برایش میوه، سیبزمینی و نان میخرید. مهری با زور به او پول میداد. لئون مکانیک بود. ملینا برای مهری شیرینی میآورد و سُلماز برایش غذا. گلناز هفتهای یکیدو بار او را به زور به خانه میبرد.
▪️امتحانات که تمام شد. بهاره و مینا با #مهری بیشتر گرم گرفتند. بهاره و مینا همان دو دانشجوی دوست مهری بودند. او را چندبار به خانه بردند. یک شب او را در خانهشان نگه داشتند. آنها باهم بحث میکردند. گاهی که مهری به خانهی آنها میرفت، چند نفر از دانشجویان دیگر هم بودند. روزی مهری، در دانشکده بهاره و مینا را دید. آنها در گوشهای داشتند با آن پسر همکلاسی مهری صحبت میکردند؛ همان پسری که یک روز احوالِ #آقارضا را از مهری پرسید. #مهری حدس زد که او دخترها را فرستاده است. به دخترها هیچ نگفت.
▫️چند روز بعد مهری دید آن #پسرجوان یک عدد کیف به مینا داد و سریع از او دور شد. #مهری مطمئن شد که آن پسر با بهاره و مینا در ارتباط است. بهاره و مینا و دوستانشان با هم بحثهایی میکردند که مهری نمیفهمید. بحث از کارگر و مسائل کارگری بود. بحث از شوروی، بحث از کوبا و ویتنام. در بحثهای آنها اسامیای به گوش مهری میخورد که برایش ناآشنا بود. فیدل کاسترو، چِگوارا، لنین، استالین، مائو، هوشی مینه.
▪️#مهری وارد بحث آنها نمیشد. آنها هم او را وارد بحث نمیکردند. ولی او حرفها را میشنید. آنها هم کاری میکردند که او حرفها را بشنود. تابستان بود و فصل بیکاری. مهری در خانه بود. #کتاب میخواند. به ملینا در پختن شیرینی کمک میکرد. بیشتر عصرها برای دیدن بهاره و مینا به خانهی آنها میرفت. به آنها دلبسته شده بود. از بحثهایی که میکردند خوشش آمده بود. حرفهایی میشنید که تابهحال نشنیده بود. دوستان بهاره و مینا هم جالب بودند. همه دخترانی خونگرم بودند.
▫️#مهری کتابهای بینوایان، جنگ و صلح، برادران کارمازوف و خانه اموات را تمام کرده بود. کتابها را به بهاره پس داد. بهاره #کتاب_جدیدی به او داد. جلدش سفید بود. کتاب کوچکی بود. بهاره گفت: "کتاب خوبی است! وقتی بخوانی، به آن علاقهمند میشوی. ولی کسی نباید آن را ببیند!" روی جلد کتاب هم سفید بود. هیچ تیتری نداشت. مهری دو روزه آن را تمام کرد.
👇👇👇👇