🔘 درس های ۲۸ مرداد...⁉️
🍃 در نسل ما، وقتی حدود پنج تا ده ساله بودیم حسینیه ها و هیئت های عزاداری و روضه خوانی ها #عشق به علی ابن ابیطالب و همه ائمه ی معصومین صلوات الله و سلامه علیه را در دل ها می کاشتند و مدرسه ها #عشق به میهن را. خانواده ها و اجتماع هم #درس راستی، درستی، راستگویی و زورخانه ها #درس پهلوانی می دادند. حسینیه ها در #خدمت اسلام بودند و مدرسه ها در #خدمت ناسیونالیسم و ملی گرایی. البته رژیم شاه تلاش کرد که مدرسه ها #عشق به شاه دوستی را هم در بچّه ها تقویت کنند، ولی این کار فایده ی چندانی نداشت. روشنگری اکثر خانواده ها و مردم مسئله را معکوس می کرد.
▫️ یادم می آید حدودا ۱۲ ساله بودم باید حدود سال ۱۳۳۹ بوده باشد، برای ۲۸ مرداد جشن گرفته بودند. #مردم به میدان مجسمه یزد رفته بودند و من هم رفته بودم. داربستی بسته بودند و فرماندار، فرماندهان پلیس و ژاندارمری روی سکو نشسته بودند و نیروهای پلیس و ژاندارم رژه می رفتند. #فرماندار داشت درباره ی شاهنشاه و تلاش های ایشان و قیام مردم برای بازگشت اعلی حضرت صحبت می کرد.
🍃 مرد میانسالی از اقوام ما که #شاطر نانوا بود با چندتن از دوستانش(من پهلوی آنها ایستاده بودم) گفت: زکی! بازهم گفتن #مزخرفات شروع شد. من به شاطر عباس گفتم: امروز چه خبر است؟ شاطرعباس گفت: شب به خانه ی ما بیا تا بگویم چه خبر است. من شب با #اشتیاق به خانه شاطر عباس رفتم. او با سه نفر از دوستانش پشت بام خانه نشسته بودند و بساط چایی شان پهن بود
▫️شاطر ماجرای شاه و روی کار آمدن او و فعالیت های مرحوم #دکتر_محمد_مصدق را بیان کرد، از تلاش ها و مبارزه ی مردم برای #ملی کردن #نفت به رهبری آن مرحوم گفت. درباره ی مخالفت انگلیسی ها و آمریکایی ها و اوباش داخلی و عدم مساعدت حزب توده و #خیانتهای آن ها به مرحوم دکتر محمد مصدق و به ملت ایران و #کودتای ۲۸ مرداد توضیحاتی داد.
🍃 او چندین شب مسائل را برای من بازگو کرد. آن مرد #سواد چندانی نداشت، شاطر نانوا بود ولی خود جریان امور را لمس کرده بود. چون #روزنامه_خوان بود و عضو هیچ #حزبی هم نبود و فقط #وطن_پرست و #مومن بود، سخنش در من #اثربخش بود.
▫️من بعدها ده ها #کتاب و صدها مقاله به فارسی و فرانسه درباره ی نهضت ملی شدن نفت و خیانت هایی که به این نهضت ملی شدن نفت و رهبر فقید آن مرحوم #دکتر_محمد_مصدق شد خواندم ولی هیچ کدام #اثر حرف های #شاطرعباس را نداشت.
🍃 سخنان امثال او باعث می شد که با وجود آن که بچّه ها جشن و شادی را دوست داشتند، ولی اکثریت قریب به اتفاق آنها تمایلی به شرکت در جشن های ۴ آبان نداشتند یا اگر در جشن شرکت می کردند به آن #باور نداشتند، به جشن می رفتند چون شلوغ و مایه ی سرگرمی بود. این سخنان و آگاهی ها باعث می شد که #مادرها که ظاهرا بی سواد ولی عملا #بادانش بودند، در جریان امور به مدرسه بیایند و به بهانه ی آن که نمی خواهند بچّه هایشان شلوار کوتاه بپوشند، نگذارند بچّه ها در جشن تولد شاه شرکت کنند. مردم محلّه ی ما هرچند #فقیر و بی سواد بودند ولی در دهه ی ۱۳۳۰ به دلیل مبارزات کارگری ( چون در محلّه ی ما کارگران کارخانه ها زیاد بودند) و تشکل های کارگری افرادی #آگاه بودند. با اوج گرفتن قدرت شاه و #ساواک و پرونده سازی علیه فعالان کارگری و بستن روزنامه ها، کم کم #مردم در عمق #تاریکی فرو رفتند.
📚 شازده ی حمام
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
🔹 سه شنبه ها و جمعه های هر هفته با پست #کتاب همراه ما باشید.
#و_من_الله_التوفیق
@zarrhbin
#بهشتی، سیدمحمد🌷
(۱۳۶۰_۱۳۰۷ه.ش.)
روحانیِ #اندیشمند و از رهبران انقلاب اسلامی
✅ در خانواده ای روحانی در محله ی لُنبان اصفهان به دنیا آمد. دوره ی اول متوسطه را در دبیرستان این شهر گذراند. سپس به مدرسه ی صدر رفت، #طلبه شد و تحصیل علوم دینی را آغاز کرد.
✅ چهارسال بعد به #قم رفت و در مدرسه ی حجتیه تحصیل را ادامه داد. او که #زبانهای انگلیسی و فرانسوی را نیز فراگرفته بود، ضمن تحصیل علوم دینی در قم، #دیپلم_دبیرستان را نیز گرفت و با پذیرفته شدن در دانشکده ی الهیات و معارف اسلامیِ #دانشگاه_تهران به تحصیل ادامه داد و در این رشته #دکترا گرفت.
✅ #دکتربهشتی، با هدف تربیت دانش آموزان برجسته، #دبیرستان دین و دانش را در قم تاسیس کرد و خود ۱۰ سال #مدیر آن بود. سپس مدرسه علمیه ی #حقانی را با همکاری آیت الله #شهیدقدوسی، تاسیس کرد که بعدها طلبه های فاضل، برجسته و #مبارزی از آن بیرون آمدند.
✅ او در سال ۱۳۴۳ از سوی مراجع تقلید به #مرکز_اسلامی_هامبورگ_در_آلمان اعزام شد و ۵ سال در آنجا به مسلمانان و به ویژه #دانشجویان، خدمات شایان توجهی کرد.
✅ پس از بازگشت به ایران، به اتفاق #محمدجوادباهنر و #علی_گلزاده_غفوری، کار برنامه ریزی و تالیف کتاب های دینی مدارس را برعهده گرفت.
✅ دکتر بهشتی در تمام این سالها به شدت زیر نظر #ساواک بود. اما با زیرکی خاصی که داشت، کمتر گرفتار بند و زندان شد.
✅ با #پیروزی_انقلاب_اسلامی در رده ی #رهبران تراز اول انقلاب قرار گرفت، #عضو شورای_انقلاب شد و از سوی #امام_خمینی به ریاست دیوان عالی کشور منصوب گردید.
✅ در سِمت #نایب_رئیس مجلس خبرگان اول، نقش بسیار مهمی در تدوین #قانون_اساسی_جمهوری_اسلامی_ایران ایفا کرد. در همان دوره با تنی چند از هم فکران خود، #حزب_جمهوری_اسلامی را تاسیس کرد که در سازمان دهی نیروهای انقلابی بسیار موثر بود. سرانجام، در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ در محل همین حزب در سرچشمه ی تهران، به اتفاق جمع بسیاری از #مسئولان_کشور بر اثر انفجار بمب به #شهادت رسید.
✅ مرقد او و دیگر شهیدان این واقعه، در بقعه ی شهدای هفتم تیر در بهشت زهرای تهران است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد...
📚 فرهنگ نامه ی نام آوران
( آشنایی با چهره های سرشناس ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
🍃 و خوشه ای از دریای معرفت #بهشتی که می فرمایند: کسانی که خواهان زمامداری اُمتند باید نخست وضع خود را از نظر سطح #زندگی روشن کنند،اگر آماده هستند در سطح کم درآمدترین مردم زندگی کنند در این راه گام بردارند وگرنه،نه.
@zarrhbin
🍃 #خاطرات_عباس_از_آن_روزها....
💠و اما در مورد سلول ها، که در انتهای هر سلول یک کاسه توالت و یک دیوار کوتاهی بود که کنار آن قرار داشت و بعد از دیوار یک تخت خواب و کنار تخت، فضایی در حدود یک متر مربع برای نشستن بود و روی در سلول نیز یک سوراخی بود که با در کشویی باز و بسته می شد و نگهبانان از این دریچه، زندانی ها را کنترل می کردند و به آنها غذا می دادند.
💠 یادم هست صبح به ما نون و پنیر دادند اصلاً از گلو پایین نمی رفت و به ما گفته بودند معلوم نیست که چند روز در اینجا باشید.
💠 صبح فردای آن روز فرا رسید و ما را از سلول بیرون آوردند و یک افسری با کاغذی در دست آمد و اسامی نفرات را خواند که #خوشبختانه این افسر به ما #اردکانی_ها گفت: من در شهر شما خدمت کرده ام و پاسبان بوده ام و شماها #افرادخوبی به نظر می آیید؛ که ما باز اینجا شک کردیم ولی از نشانی هایی که می داد معلوم بود درست می گوید.
💠 بالاخره قرار شد ما را به #بند، که در آن زندانی ها به صورت دسته جمعی زندگی می کردند، منتقل کنند؛ که ما به این افسر گفتیم: که #دانشجویان_اردکانی را در یک بند جا بده، که او هم قبول کرد و ما را به بند ۳ زندانِ #فلاورجان که در انتهای سالن بزرگی بود، منتقل کردند.
💠 سالن طوری بود که در آن سرویس غذاخوری، راهرو سلول ها، قسمت اداری و ملاقاتی در آن قرار داشت، روی دیوار سالن عکس هایی از شاه و اشعار میهنی به صورت تابلو نمایان بود که در یکی از آنها نوشته شده بود.
به شهری که هست اندر آن مهر شاه
نیابد نیاز اندر آن بوم راه
💠 در طول راهروی سالن درهای فلزی محکم، به صورت کشویی بود که به تعداد زیادی در فاصله های معینی قرار گرفته بود؛ که با قفل های آویز این درها را بسته بودند و انتهای سالن به صورت صلیب بود که هر طرف یک ساختمان دو طبقه که در هر طبقه به صورت پاساژ مستطیل شکلی که در دو طرفش اتاق های خواب زندانیان قرار داشت و انتهای اتاق زندانی ها در داشت که به دستشویی و حمام باز می شد و بالای درب ورودی سرویس ها، تلویزیون نصب شده بود؛ به هر جهت ما را به این بند که در طبقه ی دوم بود هدایت کردند.
💠 طبقه ی زیرین هم به همین صورت ساخته شده بود که به اینها هر کدام یک بند می گفتند کلاً زندان فلاورجان چهار بند داشت که #بندسیاسیون از بقیه ی بندها جدا بود که متاسفانه ما را به بند سیاسیون نبردند و هدف آنها این بود که دانشجویان دستگیر شده که آنها را #خرابکار خطاب می کردند با مذهبیونِ زندانی آشنا نشوند و به قول خودشان گول آنها را نخورند.
💠 کنار هر بندی یک محوطه ای بود به نام #هواخوری که به دیوارهای بلند و سیم های خاردار محدود می شد و در این هواخوری یک دستشویی و وسط آن نیز زمین خط کشی شده و تور والیبال قرار داشت؛ زندانی ها هر روز از ساعت ۸ الی ۱۰ صبح حدود دو ساعت مجبور بودند ساختمان های بند را تخلیه کنند و همگی وارد محوطه ی هواخوری شوند.
💠 قرار شد ما در داخل بند با هرکسی #ارتباط برقرار نکنیم؛ چون شنیده بودیم که بعضی از این زندانی ها، #زندانی_حقیقی نیستند و مامورِ #ساواک هستند که می آیند و با اظهار دوستی، #جاسوسی می کنند.
💠 ولی یک عدّه ای در این بند آدم های مثبتی بودند مثل بچه های قدری جان اصفهان که حکم #اعدامی داشتند و ما را در گروه خود جای دادند؛ بقیه ی زندانی ها سارق، قاچاقچی بودند و یا زندانی ۶ ماه قتل رانندگی داشتند؛ آنها وقتی فهمیدند ما #دانشجو هستیم روی خوش به ما نشان دادند.
💠 و در بین آنها زندانی های هنرمند هم دیده می شد،که بعضی از آنها با هسته ی خرما تسبیح درست می کردند و بعضی نیز با منجوق، جاسویچی؛ که هر اسمی را که می خواستی با منجوق در جاسویچی می آفریدند و ما از این هنرهای دستی که در زندان تولید می شد به عنوان هدیه و یادگاری برای اقوام می خریدیم.
💠 من و #حسین_انصاری هر وقت درِ هواخوری را باز می کردند با این افرادی که ذکرشان رفت، والیبال بازی می کردیم؛ حسین یک طرف و من هم طرف دیگر با بقیه زندانی ها والیبال بازی می کردیم؛ سپهری هم از کنار زمین نظاره گر بازی ما بود. علاوه بر والیبال، نرمش های مختلفی را نیز انجام می دادیم که رهبری این ورزش بر عهده ی یکی از دانشجویان دانشگاه اصفهان که او نیز قدری جانی بود و همراه رفقایش دستگیر شده بود؛ صورت می گرفت.
💠 آنها برای نرمش، بسیار مرا #تشویق می کردند و می گفتند: که باید طوری بدنت را آماده کنی که بعد از #آزادی اگر دوباره به دست ساواک افتادی و آنها از تو خواستند که دولا شوی و از لاستیک پیکان عبور کنی مشکل بدنی نداشته باشی، ما هم به این ورزش و خم شدن های سخت عادت کرده بودیم.
✅ ادامه دارد....
✍ سمیّه خیرزاده اردکان
📸 تصویری از #عباس_خیرزاده_اردکان یکی دیگر از دانشجویان دستگیر شده.
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
#رجایی، محمدعلی 🌷 (۱۳۶۰_۱۳۱۲ ه.ش.) مبارز سیاسی، نخستوزیر و رئیسجمهوری 👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
#رجایی، محمدعلی 🌷
(۱۳۶۰_۱۳۱۲ ه.ش.)
مبارز سیاسی، نخستوزیر و رئیسجمهوری
✅ در #قزوین به دنیا آمد. در کودکی #یتیم شد و مادرش، او و فرزند دیگرش را به سختی بزرگ کرد. #محمدعلی دورهی نوجوانی را با #کار و تحصیل در قزوین گذراند و سپس به #تهران رفت.
✅ مدتی در #نیرویهوایی خدمت کرد؛ ولی تحتِ تاثیرِ سخنانِ #آیتاللهطاللقانی، امام جماعت مسجد هدایت تهران، #ارتش را رها کرد و #معلم شد و برای تدریس به بیجار رفت.
✅ همزمان با کار کردن، توانست لیسانس ریاضی و #فوقلیسانسآمار بگیرد و در #مدارستهران، از جمله مدرسهی کمال که #دکتر_یدالله_سحابی موسس آن بود، تدریس کند.
✅ #رجایی مبارزِ #کمنظیری بود. با بسیاری از #گروهها و شخصیتهای سیاسی #همکاری میکرد، بسیار #امین_و_پایدار بود و "هرگز" دوستانش را #لو_نداد.
✅ سرانجام #ساواک او را دستگیر کرد و به اتهام همکاری با #گروههایچریکی، به گونهای #بیسابقه شکنجه و به #زندانابد محکوم کرد.
✅ اما با #پیروزیانقلاباسلامی، از زندان آزاد و #وزیرآموزشوپرورش و سپس #نمایندهیمردمتهران در مجلس شورای اسلامی شد. در همین زمان از سوی رئیس جمهوری، ابوالحسن بنیصدر، به #نخستوزیری منصوب شد.
✅ با پیشآمدهایی که به برکناریِ #بنیصدر منجر شد، #رجایی با رایِ مردم، #رئیسجمهور شد و #محمدجوادباهنر را به #نخستوزیری خود انتخاب کرد.
✅ اما پس از چند ماه این دو در هشتم شهریور سال ۱۳۶۰، در #انفجاربمبی که #منافقین در دفتر نخستوزیری کار گذاشته بودند #شهید شد
نام و یادش گرامی و راهش بر رهرو باد...
📚 فرهنگ نامهی نامآوران
(آشنایی با چهرههای سرشناس تاریخ ایران و جهان)
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
📌 و اما اندیشهای ناب از شهید #دکترمحمدعلیرجایی که میفرمایند: مردم ما از کمبودها و کسریها گله ندارند، آنچه مردم ما را می آزارد و صدایشان را در میآورد، وجود تبعیضاتِ ناروا و سوء استفاده از #بیت_المال است و بس!
@zarrhbin
🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#آقارضا_در_تهران💡
💚 درود، #سال_نو بر شما همراهان فهیم و بزرگوار ذرهبین، پیروز و فرخنده باد؛ امیدوارم سالی سرشار از تندرستی و سلامتی و موفقیت پیش رو داشته باشید در این ایام در خانه بمانید و #یار_مهربان را فراموش نکنید، باهم بخوانیم ادامه ماجرای آقارضا و مهری در تهران...
▫️بیشتر روزها #آقارضا_و_مهری فاصلهی خانه تا دانشگاه را پیاده میرفتند. هم ورزش بود، هم اندکی صرفهجویی و هم ادامهی فرهنگ پیادهروی یزد. #دانشگاه حال و هوایی داشت. دانشجویان درس میخواندند. بحثهای سیاسی میکردند. از دولت و حکومت انتقاد میکردند. #ساواک داشت کمکم داشت قدرت میگرفت. استادها خوب درس میدادند. هنوز به استادهای دانشگاه بابت اضافه تدریس دستمزد نمیدادند. هنوز این فاجعهی پول و پولپرستی به #نظامدانشگاهی راه نیافته بود.
▪️#استادها حقوق ثابت داشتند. اگر در هفته بیستساعت درس میدادند اگر پنجساعت، همان حقوق را میگرفتند. اگر ۱۰تا #پایاننامه را هدایت میکردند اگر یکی، حقالزحمهالشان یکی بود. چه روزگار نیکی! چه دانشگاه دور از وسوسههای پولی! این #پول در دانشگاهها چه فسادها و فاجعههایی را که پدید نیاورده است! "خدا" بهتر میداند.
▫️مهری و آقارضا هر دو استادهای مهربان و و متعهد و #باسواد داشتند. درس بود و کمی هم بحث سیاسی. این زن و شوهر یزدی از #بحثهایسیاسی خود را دور نگاه میداشتند. از تجمعها فراری بودند. لیلی و مجنون بودند. خارج از وقت کلاس زیر درختهای بلند دانشگاه قدم میزدند. روی نیمکتها کنار هم مینشستند و دربارهی #آینده حرف میزدند. با دوستانشان صحبت میکردند. همکلاسیهای جوان را راهنمایی میکردند. گروههای سیاسی در دانشگاه فعال بودند. سعی میکردند برای خود طرفدار جذب کنند. #آقارضا میگفت: "من اهل سیاست نیستم. اهل درس و زندگی هستم."
▪️آذر سال ۱۳۴۶ شد. معلوم بود که جوّ دانشگاه در حال تغییر است. #دانشجویان در گوشه و کنار دانشگاه سخنرانی میکردند. بچهها بحث از اعتصاب میکردند. آقارضا و مهری تصمیم گرفتند به محض تمام شدن کلاسها، به خانه برگردند. بیشتر مواقع کلاسهای مهری زودتر از آقارضا تمام میشد و زودتر به خانه میرفت. مقابل دانشگاه سوار اتوبوس و جلوِ کوچه خانهشان پیاده میشد. کرایهی اتوبوس چهار ریال بود. #مهری چای و غذا و ماست و خیار درست میکرد تا آقارضا بیاید. گاهی سری به همسایهی بالایی میزد. برخی روزهایی که کلاس نداشت، شیرینی میپخت. کمکم داشت خلق و خوی آذریها و ارمنیها را به خودش میگرفت. به همسرش میگفت آن مردمان خوب و #بینظیری هستند به تدریج کمی زبان ترکی و زبان ارمنی یاد گرفت.
▫️#یازدهمآذر بود مهری از ساعت دو بعدازظهر کلاس داشت تا ساعت چهار، آقارضا هم تا ساعت شش. #مهری زودتر او از دانشگاه به خانه رفت. منتظر همسرش بود. تا ساعت هشت شب از #آقارضا خبری نشد. مهری دلشوره داشت. نگران بود. سری به همسایهها زد. گفتند: "نگران نباش! همسرت میآید." خانهی آنها #تلفن نداشت. هنوز بیشتر خانههای تهران فاقد تلفن بود. تلفن همراه هنوز اختراع نشده بود. ساعت از ۹ شب گذشت. همه نگران شدند.
▪️مردهای همسایه گفتند به جستجوی #آقارضا میروند. حدود نیمههای شب بود که برگشتند و گفتند #دانشجوها اعتصاب کردهاند. عدهای گفته بودند پلیس چندنفر را گرفته است. آنها به کلانتری رفته بودند، ولی آقارضا در آنجا نبود. هیچکس پاسخی نداده بود. سری به بیمارستانهای اطراف زده بودند. اثری از آقارضا نبود. اشکهای #مهری جاری شد. زنان همسایه دلداریاش دادند. گفتند: "شوهرت سالم است. خدا را شکر که در بیمارستان نبوده است! فردا آزادش میکنند."
▫️همسایهی آذری دو دخترش را پیش مهری فرستاد. شب آنها پیش او ماندند، اما مهری مگر خواب داشت؟ تمام شب را بیدار ماند، دعا کرد و از خدا، پیغمبر و ائمهی طاهرین(ع) #یاری طلبید. میگفت: "کاش پدرم اینجا بود! کاش خواهرانم و شوهرانشان بودند!" مهری تا صبح حتی یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد. نگاهش خیره به پنجره بود. وقتی اولین اشعهی خورشید را پشت پنجره دید از خانه بیرون زد و رهسپار خانهی پسرعموی همسرش شد. #جعفرآقا او را دلداری داد و گفت امروز کارش را تعطیل میکند و به جستجوی آقارضا میرود.
👇👇👇👇
▫️#مرد ادامه داد: "با همین کتابها آدم تودهای میشود. طرفدار شوروی میشود سر از زندان و شاید هم تیرباران در میآورد!" مرد ادامه داد: "کارمند کتابفروشی به من گفت یک خانم ساده با لهجهی شیرین یزدی آمده کتاب کاپیتال مارکس را میخواهد. او از من خواست با شما صحبت کنم. حالا بگو ببینم، در تهران کجا زندگی میکنی؟ با چه کسی هستی؟" مهری احساس کرد دارد چشمش روی خیلی چیزها باز میشود. احساس دلزدگی و تهوع داشت. در آن لحظه بود که فهمید بهاره و مینا چه هدفی از ایجادِ #رابطهیدوستی با او داشتهاند.
▪️بازهم از روی #سادگی سفرهی دلش را پیش مرد باز کرد. گفت با همسرش برای درسخواندن به تهران آمدهاند. بعد ماجرای #آقارضا را کامل گفت. آن مرد محترم پرسید: "از این کتابها در خانهات داری؟" گفت: "یکی دو کتاب کوچک و چند مقاله دارم." مرد گفت: "اگر #ساواک یکی از این کتابها را در خانهات ببیند، کار شوهرت تمام است! حتماً برای او پانزدهسال حبس میبُرّند. خودت را هم سالها نگه میدارند. زود برو خانه، کتابها را از خانهات خارج کن. با آن دوستانت هم دیگر همصحبت نشو. آنها حتماً کمونیست هستند. اگر آنها را بگیرند، تو را هم دستگیر میکنند!"
▫️آن مرد نیمساعت دربارهی شوروی و استالین و تودهایهای ایران و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صحبت کرد. برخورد ساواک را با کمونیستها و #تودهایها توضیح داد. مهری را نصیحت کرد و گفت: "این جا تهران است. هنوز آدم مهربان و صاف و صادق در آن بسیار است. ولی افراد خطرناک و نامرد هم در این شهر فراوانند. به هر کسی نباید اعتماد کنی." از پنجره اتاق او #دانشگاهتهران دیده میشد. آن مرد اشاره به دانشگاه کرد و گفت: "آنجا مرکز تضاد است. مردان و زنان دانشمند و میهنپرست و از خودگذشتهای در آنجا درس میدهند و درس میخوانند؛
▪️اما در این محوطه، روز به روز نامردانِ نوکرصفت در حال افزایش هستند. عدهای نوکری شاه و آمریکاییها را میکنند و عدهای نوکری شورویها را. با هزار نیرنگ و ترفند نیرو و طرفدار جذب میکنند. دنبال آدمهای آسیبپذیر سادهای چون تو میگردند. اگر چشم و گوشات باز نباشد، هم از مغزت استفاده میکنند و هم از جسمت! آلودهات میکنند. از تو یک #چریک میسازند. یا داخل زندان میمیری و یا چریک میشوی و توی خیابان و جنگل کشته میشوی!"
▫️#مرد که سخنانش رنگ دلسوزی به خود گرفته بود، ادامه داد: این جا تهران است؛ تهرانی که دارد ارزشهای انسانی خودش را از دست میدهد. شهر پول و شهوت، حقهبازی، سیاست و کثافتکاری. مواظب باش! #تهران صد سال با یزد و کرمان و طبس فرق دارد. چهارتا آدم سنتی که در آن پیدا میشود، طلا بلکه الماس هستند." #مهری دربارهی همسایههای مهربانش صحبت کرد. مرد کتابفروش گفت: "آنها مردمان شریفی هستند. حتماً تازه از آذربایجان آمدهاند؛ مثل تو که تازه از یزد آمدهای. در این شهر مردم بَرهوار میآیند، اما گرگ میشوند. اگر کار یا مشکلی داری، با همان همسایههای مهربانت در میان بگذار."
▪️او چند جلد کتاب به مهری معرفی کرد و گفت اگر خواست کتاب بخواند، آنها را مطالعه کند. مرد گفت: "هر وقت خواستی کتاب بخوانی به کتابخانهی دانشگاه پیشِ آقای #ایرج_افشار_یزدی برو. مرد دانایی است. تو را راهنمایی میکند." مهری وقتی از اتاق آن مرد مهربان بیرون آمد، مثل اینکه چهلسال بزرگتر شده بود. بینهایت #خدا را شکر کرد و پیش خودش گفت: "داشتم شوهرکم را به خطر میانداختم!"
▫️سریع سوار اتوبوس شد. عجله داشت که هر چه زودتر به خانه برسد. تا به خانه رسید #کتابها و مقالههایی را که بهاره به او داده بود، داخل یک کیسه کرد و آنها را برد کنار خیابان گذاشت. برگشت خانه. افتاد روی رختخواب و زار زار گریه کرد. صبح روز بعد مهری پیشِ ملینا رفت و به او در پخت شیرینی کمک کرد. چند شب بعد بهاره و مینا به دیدنش آمدند و به آنها گفت مشکلاتی برایش پیش آمده است. ساواک و پلیس به او مشکوک شدهاند. احتمالِ خطر دارد. بهتر است همدیگر را نبینند و از هم بیخبر باشند.
▪️یکسال بعد مهری دوباره #مردکتابفروش را دید. مرد احوال او و همسرش را پرسید و خودش را به مهری معرفی کرد. گفت: "من همایون صنعتیزاده هستم. کاری داشته باشید در خدمت هستم." بعدها مهری و شوهرش با #همایونصنعتیزاده رفتوآمد برقرار کردند و از راهنماییهای او بهرهمند شدند.
✅ پایان؛ هفتهی آینده با "جلسهی دادگاه" #ذرهبین را همراهی کنید.
📚 شازده حمام، جلد۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلی_یزدی
@zarrhbin